در نکوهش کینه و ستایش ادب

محمد جواد اکبرین
محمد جواد اکبرین

نزدیک به دو سال پیش، دو تن از شاگردان استاد عبدالکریم سروش با میزبانی وبسایت روزآنلاین و با همراهی 26 تن از صاحبنظران شناخته شده ی داخل و خارج کشور مجموعه ای را به مناسبت ۶۵ سالگی او منتشر کرده بودند؛ مجموعه ای که مطلع آن، یادداشت مهدی کروبی از رهبران زندانی جنبش سبز بود و این مطلع و آن مجمع متنوع و متکثر ارباب معرفت، البته رسانه های رسمی جمهوری اسلامی را خشمگین کرد، اما حالا پس از نزدیک به دو سال از انتشار آن ویژه نامه، یکی از مدّعیان نقد و فلسفه به جای آنکه در محضر خرد، شرط ادب نگهدارد افزون بر کلماتی کینه توزانه در حق عبدالکریم سروش، بر میزبان و مهمانِ آن جشن تولد، یکسره تاخته و به همدستی و همداستانی با انصار حزب الله برخاسته و البته کمی دیر رسیده است. 

هرچند دیررسیدن آقای “آرامش دوستدار” گویی تازگی ندارد؛ او دو سال پیش هم در نامه ای بلند به یورگن هابرماس، بلند آوازه ترین فیلسوف اجتماعی آلمان درباره سخنان ده سال پیش او در سفر به ایران، آنهمه نوشت که هابرماس مجبور شد در پاسخ به او بگوید: ”نمی‌دانم چرا ما باید این اختلاف نظر را حالا پس از هشت سال روشن کنیم؟” و زیرکانه به یاد وی بیاورد که “شما انگیزه‌ی مناسبی برای نوشتن نامه‌ی خود برنگزیده‌اید، چون دغدغه‌های شما با سخنرانی نیویورک من ارتباطی ندارند” و البته دلداری اش دهد که پریشانی اش را درک می کند و بگوید “می‌کوشم خود را جای شما بگذارم و تلخکامی سرنوشت یک مهاجر را درک کنم”.

به نظر می رسد مناسب ترین روش برای پاسخ به او همان است که هابرماس برگزید؛ باید او را درک کرد برای محرومیت از تاثیرگذاری بر نسلی که داریوش آشوری را پا به پای نیچه می شناسد و با عبدالکریم سروش سالهای خاکستری اش را به روزهای سبز رسانده… باید او را برای تمام نداشته هایش درک کرد و مانند هابرماس به او گفت که “شما انگیزه‌ی مناسبی برای نوشتن نامه‌ی خود برنگزیده‌اید، چون دغدغه‌های شما با” نامه عبدالکریم سروش و آن چه در آن ویژه نامه آمده ارتباطی ندارد؛ نه نامه ی سروش ادعانامه ای علیه ترانه سرای بی دفاعی چون شاهین نجفی بود و نه ویژه نامه “شعله ای در یلدا” ابراز “وفاداری دستیاران نوپای سروش به منویّات او”.

از قضا سروش در نامه اش نه دل نگرانِ یک ترانه، که غمگین از دهان هایی بود که به بهانه ی حکم اعدام صادره از سوی القاعده ی ایرانی علیه خواننده ی آن ترانه، عقده های فروخورده ی خود را بر سر هر آنچه نشان از دین دارد آوار کردند و از دوش نحیف یک ترانه، خاکریز ساختند و پشت جوانی در آغاز تجربه و محبوبیت هنری اش سنگر گرفتند تا ناکامی سالهای دراز ناشنیده ماندن را جبران کنند. مخاطب نامه عبدالکریم سروش نیز سکولارهایی بودند که سکولاریسم برای شان ایدئولوژی نیست، مانیفست نفرت و توپخانه ی جنگ نیست، ابزار عقده گشایی نیست، بلکه رهیافتی برای مهار نزاع های بیهوده و همزیستی مسالمت آمیز در پناه جدایی نهاد دین از نهاد سیاست است.

سروش در آن نامه به صراحت گفت که “فقیهان به عمد و اصرار میکوشند تا نشان دهند که اگر بیش از این قدرت یابند، سری را بر گردن مرتدی و جانی را در کالبد کافری به جا نخواهند نهاد. کافر کیشان نیز به صد زبان با هم میهنان خود می‌گویند که اگر از چنبر استبداد بجهند، بی‌ تردید و بی‌ دریغ،آزادی بدست آمده را صرف تمسخر و تخفیف آموزگاران دین و آموزه‌های آنان خواهند کرد و پیش از آن که به صنعت و اقتصاد و سیاست برسند، به حساب دینداران خواهند رسید و با آنان و عقاید‌شان تصفیه حساب خواهند کرد و ناظران به درستی‌ در یافته اند که آینده را نه به دست فقیهان کافرخوار میتوانند بسپارند و نه به دست کافران مسلمان خوار که رویه های زشت یک سکه منحوس اند: اسلام کشی یا کفر کشی”.

او در این نگرانی تنها نبود؛ در آن معرکه، فضیلت‌گرایان، توهین را (به هر زبان) خلاف فضیلت دانستند و نتیجه گرایان بر نتیجه ی تلخ اهانت به هر که غیر از ما می اندیشد هشدار دادند و اخلاق گرایان پرسیدند اگر برخی از پیروان ادیان، دیگران را به وهن و لعن می آزارند و حیات و هویت شان را در معرض خطر قرار می دهند “مگر انجام یک امر غیراخلاقی از سوی کسی، می‌تواند جواز انجام آن را از سوی دیگری صادر کند؟”

آن ویژه نامه منتشر شده در روزآنلاین هم “قدردانی” بود نه “وفاداری و دستیاری” و صدالبته برای آنها که در نوشته های شان نفرت را تئوریزه می کنند و خشونت را در زرورق سکولاریسم می پیچند تا مبادا کینه ی متراکم شان آشکار شود فهم تفاوت “قدردانی” و “دستیاری” بسیار دشوار است! وگرنه بدیهی است نه آقای نیکفر و آقای آشوری مانند عبدالکریم سروش می اندیشند و نه مهدی کروبی و دوستانش با همه ی آراء او بر سرِ مهراند. آنها به نسل تازه ی ایرانی می آموزند که می توان با اندیشه ی کسی موافق نبود اما همّت نظری او برای اصلاح گریِ معمارانه ی ایرانی آزاد و سربلند و دانش پرور را پاس داشت. 

می مانَد بخش های دیگر نوشته ی تازه ی آقای دوستدار؛

روشن نیست که تا چه اندازه باید نوشته های آقای دوستدار را جدی گرفت؛ خود او در مصاحبه ای که پیش تر منتشر شده می گوید شرط رویارویی با نوشته هایش این است “که آدم شوخی هم بفهمد و سرش بشود؛ خیال نکند شوخ طبعی از جدی بودن می کاهد. حتا من خیال می کنم کسی که شوخی نمی فهمد عملاً در هرجا و در هرزمینه ای چارچنگولی زیست می کند… اما پیش و بیش از خواننده، نویسنده باید این خصوصیت را داشته باشد ــ جدّی و شوخی سرش شود. باید بتواند آنچنان خودش را جدّی نگیرد که در اهمیّت و ارزش آنچه می گوید و می نویسد خشکش بزند و شکننده شود… در عین حال، خوانندهء جدّی باید بردبار باشد و تصّور نکند که باهوش سرشاری که به خودش نسبت می دهد می توان هر مسئلهء پیچیده و به ویژه تاکنون مطرح نشده ای را به آسانی فهمید”. (بخشی از مصاحبه آرامش دوستدار با وبسایت نیلگون درباره چگونگی فهم آثارش)

از این بهتر نمیتوان راه فرار را برای خود باز گذاشت؛ تا اگر بی مایگی اثری عریان شد بتوان عقب نشست و گفت که خواننده شوخی سرش نمیشود و اگر قابل عقب نشینی نباشد بتوان گفت که فهم اش هوش سرشاری می خواهد.

او در همین مصاحبه تاکید می کند که “من به تجربه بارها دیده ام که فلسفه خوانها یا فلسفه دانها نوشته های من را نادرست فهمیده اند تا خوانندگانِ بردباری که با فلسفه آشنا نبوده اند. بنابراین، کتابخوانِ معمولی در حدّی که بکوشد حدّ نصاب فرهنگ ایرانی را داشته باشد و تا حدودی قادر شود آنطور که نوشته های من دائماً توجه می دهند، خود را از بند وابستگی برهاند، می تواند نوشته های من را بفهمد. مشروط برآنکه نَفَس آن را داشته باشد، که با پیشرویِ آنها گام بردارد”.

عجبا از کسی که همواره بر فقه می تازد اما خود از خوی و خصلتِ عُرفِ فقیهان کم ندارد آنجا که منتقدان کلامشان را جماعتی “عوام” می پندارند که قدرت درک مکتب شان را ندارند؛ آدمی که هنوز به مسند قدرت و منزلت نرسیده “فلسفه خوانها یا فلسفه دانها” از فهمیدن کلامش عاجزند و سزاوار انواع تهمت ها و عتاب ها، اگر به جایی برسد و شحنه و داروغه ای به خدمت بگیرد با مردمانِ “گرفتار در بند وابستگی” چه خواهد کرد؟

پس بسیار طبیعی ست اگر چنین پدیده ای، عبدالکریم سروش را “مُجرمی مظلوم نما” بخواند و داریوش آشوری را چنین توصیف کند که “لاطائلی را چون ماحصلی از اندیشیدن در شهر هرت فرهنگ ما قالب می کند و در پاداش آن متفکر و نیز زبان‌شناس لقب می گیرد…” و ایستاده بر آوار اینهمه بی حُرمتی و بی آدابی، خود را قدبلند بپندارد و آثارش را توسنِ تیزپایی بداند که خواننده تنها “مشروط برآنکه نَفَس آن را داشته باشد” می تواند با پیشرویِ حضرتش گام بردارد!

سرانجام اینکه نامه هابرماس به آقای دوستدار در سپتامبر ۲۰۱۰ نوشته شده است و اینک سپتامبر ۲۰۱۲ رسیده و می توان متاسف بود که مخاطب هابرماس در این دو سال از آن پاسخ زیرکانه هیچ پندی نیاموخته و لابد این عدم تغییر را فضیلت می پندارد و بر عکس با جستجو در گذشته های دور دیگران، خُرده ای می یابد و تغییر آدمها بر اساس تجربه ها را نادیده می گیرد و از آن کیفرخواست می سازد و نیاموخته که تغییر، هنر است و شجاعت می خواهد و تصلّب و جمود بر یافته های پیشین، عین بی هنری است.

 

ویژه نامه شعله ای در یلدا- روزآنلاین
نوشته ی آرامش دوستدار
نامه عبدالکریم سروش