ترجمه: علیاصغر راشدان
باب توتاریکی بود. ازمیان شکاف سقف نزدیک لبه جای سینه خیزپائین وخانه جدیدش را نگاه میکرد. دنبال جائی بودکه بتواندسیمهای هم محور را تو اطاق نشیمن بندازد. شلوارجین وتی شرتش خاک مالی شده بود. کفشهای نایکش رنگ باخته بودند. بین تیرهای نزدیک به گوشه میلولیدکه متوجه شد محل دیواراطاق نشیمن رااشتباه گرفته و رو سقف اطاق خواب دخترسیزده ساله ش است. توانست گروهی ابزارنقره ای را تشخیص دهد:یک لامپ حباب قرمز، یک جفت عکس قدیمی تو یک لوله اچ. وی. ای. سی مهروموم شده. سوراخی مته کاری شده شانزده اینچی نزدیک لامپ خطر دود گرفتگی هم پیدا کرد. ازاینجاوداخل یک نیمدایره ناکامل، ازسوراخی مثل خورشید گرفتگی روی یک مقوامیتوانست حول وحوش بالای تختخواب دخترش راکه خودش به شکل یک تخت وقفسه دیواری ایکه آئی ساخته بودتشخیص دهد. بهش خیره شد. بکا راپیش خودمجسم کردکه کریستالها یا آدم برقیها یابعضی اشیاء مجموعه رنگارنگ مخصوص جوانها رامرتب میکند. امابکاحتی زحمت بازکردن کارتن هاراهم به خودنداد. زنش وینی چندباربابکا درباره قضیه بگومگوکرد. سرخودراکج که میکردمیتوانست کپه کتابهاوردیف جعبه هارابا آگهیهای قرمزوسفیدشرکتهای روز رویشان تشخیص دهد. همه شان کنار اطاق سرپابودند- بقعه ای برای نزاع خانواده.
چیزی که درابتدابه عنوان نشانه نیروی درونی بکابرای تفسیربرگزید، بی تفاوتیش دررفتن به شهرومدرسه جدیدبود. حتی وقتی تومراحل اول بلوغش پزشک اطفال “اولین دگرگونی درزندگیش”اعلام کرد، چیزی را که باب مدتی درازدرسکوت بهش مشکوک بوددقیقا تائیدمیکرد. بکاهیچ دوستی نداشت. باب خودش هم دوستهای زیادی نداشت وسعی میکردفکری مثبت داشته باشد، به بکا گفت “تو میتونی تومدرسه جدید کلی دوست واسه خودت دست وپاکنی”، بکاتنهاسرش را تکان دادوگفت:
“واقعا؟ واقعا؟ اون مدرسه، صدمایل دورترازمدرسه قدیمیم، کاملاوکلافرق خواهد داشت. ازنظرآدماوشخصیتاوجمعیت شناسی وتموم وصع زیست محیطیش تغییر شکل میده؟ “
حالاازشکاف اطراف لولهاچ. وی. ای. سی دوباره خیره شد. بکاوارد اطاق که شد، پرتوئی از حرکت پارچه کتانی کثیف کهنه قهوه ای آبی رنگ رادید. برجستگی انتهای پشتش که اخیرابه فرم کاملی درآمده بود دریک لحظه جلوی شکاف رامیگیرد. باب یخزمیزندوناگهان شرمنده ست. به خود اطمینان دادکه جاسوسی نمیکرده. سعی کردساکت به عقب واطاقک کوچک زیرشیروانی بلولد. رانهاش به پائین ورشته سیمهای کهنه فشارمیاورد. احتمالا به خاطر نخوردن به میخهای روبه پائین بیرون زده ازسقف شیبدار زیاد دولاوایستاده بود. حس کردچیزی بازوش راگزید. پرتو چراغ قوه ش راانداخت، ساعدش رابالاگرفت. گردنش را درازکردودوخراش سوزنی دید. انگاربازوش به نوک میخهای سرکج خورده بود. متوجه شد به جائی که پرتوروشنائی افتاده رسیده. عقب خزید، یک عنکبوت قهوه ای نارنجی به اندازه نیم دلاری دید.
به طرف عقب خزید، به کشیده شدن کپلش رو کف اهمیت نداد، ازاطاقک بیرون خزید، ازنردبان پائین رفت توحمام. بازوش راتوآینه وارسی کردتا ببیند ورم کرده یانه، ورم آورده بود.
باب خودش آن کارلعنتی را میکرد، آره خودش انجام میداد. ثابت میکردکه سالهاپشت میزنشستن، آلت-آ. اس، 7+1اس، 5+1اس، 3+1اس، وامهای قلابی ووامهای بی پشتوانه فروختن وبهره هاشکننده وناتوانش نکرده. باب یک مسخره پشت میزنشین ویک کارگزاررهن بوده. آن حرفه بخارشده وحالا میرفت که بهترین کاری راکه دررابطه باپول ووقت پشت سرگذشته بودانجام دهد.
باب درگذشته کسانی را به مزدوری گرفته بودکه تمام کارهای نصب کردن وسیم کشی، بالارفتن وخزیدن ومته کاری راانجام دهند. حالاوقت داشت، چراباید صدهادلاربه کسانی میدادکه بیشترازخودش کارازشان بر نمیامد؟ احتمالاتوانجام همان کارهائی هم که خودش میکردگه کاری میکردند. دیش وابزارراخریدوروتوفال سقف تلنبارکرد. قضیه ساده بود، مسئله یافتن تیرهای ساختمان بود. دیش را میزان کرد، برای قلابها بامته سوراخ به وجودآورد، بشقاب فلزی خاکستری رالنگر انداخت ومثل چوب سرپهن دست پیشنهاد کننده تو حراجی توجای خودش نشاند. بعدسیم محوری را ازکنار ستون وطول چارچوب تو مسیری پائین داد. تو سوراخی که بامته ایجاد کرده بودبست کشیش کردوبعدکناردرروکشی وقلاب بندی و به شکل تی. جی. بی قاب بندیش کرد.
این خرده کاردستی را وارسی وباسیمکشیهای یاردی که روی سقف دیدمقایسه کرد. بالاوپائین شیارهای باران رو، کشیده شده روتیرچه های اطاقک زیر شیروانی وآویخته ازمیخهای سرکج درجای شیبدار، موکتهای ضمیمه شده، گلوله وقلاب شده به ستونهاوروی چارچوب درها. ازآنهمه مزخرف بودن تمام کارهای انجام شده شفگتزده شد. باب فکرکرد:ماملتی هستیم ایستاده رو محورکابلها. هرخانه این بلوک درمیان محورهای غیرقابل استفاده کابلها خفه میشود. کمپانیهای تلفن، شرکتهای کابل، کمپانیهای اینترنت، کمپانیهای باندهای خبری، تمامشان مایل ها وسایل بیهوده هستندو پشت سرشان خرده فیبرهای نوری میکشندکه به هیچ جامنتهی نمیشود. یک میلیون، ده میلیون، بیست میلیون ازاین خانه ها. هرخانه ای که فروخته میشودتغییرمدل میدهد، کلنگ کاری میشود، سلب مالکیت میشود. واین یعنی سیمی کشی بازهم بیشتر. سیم کشی ناقص وسرعت بالای تاج خروسی. هیچکس لعنتی هم متوجه جریان نیست.
باب جزء اولیهائی بود که متوجه قضیه شد. یکی ازآنهائی بودکه بدون یک توجه لعنتی به قضایاخوب میپرداخت. براش مهم نبودچه کسی چقدربه دست میاوردو برای چند خانه چقدروام میگرد. هیچکس هیچوقت دراین باره هیچ سئوالی نکرد. آنها تنها وهرچه بیشترخانه میخواستند. تمامش هم کلاه برداری بود. یکی ازااین افرادهم درمقطعی باب بود-پیش ازرها کردن خانه ورفتن دنبال کارخودش.
شرکت ورم که آورد، باعث شدتنهادرعرض شصت روزتمامی کاسبی یک اورنج کاونتی پارکبرود به تعطیلی وتنهاماندن باب باخانه های زیادبا بدهکاریهای زیاد. باب تو فرارتردیدنکرد. زن ودخترش توکاروان وخودتوماشین جستجوگرش. این تمام آن چیزیست که اخبارتلوزیون بخش رهن گذاری را بد نام کرد. واسطه های معاملات هرگزیادآوری نکردند:که واسطه هاتنور کمکهای یخزده راگرم کرده بودند. بیشترآنها نیرومندوتادندان گرفتارتنگدستی بودند. حباب که ترکید، باب وهمقطارهای واسطه ش درمیان اولین ورشکسته ها بودند. باب شخص محترمی بود، کلیدهاراپرت کردباهرکس که یادداشتهاش را حمل میکردبیرون زد. باب نمیتوانست بفهمدچه کسی جریان را به عهده گرفته. تنهاکلیدهاراگذاشت جلوی درداخلی. باب خوشحال بود. فهمید جائی دارد که برود. تمام آن کابل های لعنتی را پشت سرش رها کرد.
بازهم آنجابود، بازبیشتر سیم کشی میکرد. لازم بودمته کاری کندو سوراخی توبخشی ازآجرکاریهای دودکش به وجودآورد. رفت سراغ دکان ابزار فروشی. درباره صورت دادن نیم اینچ کارفکرکرد. بین راه تواداره پست وایستاد تا درباره نامه هاش سئوال کند. واردکه شد هیچ نامه به آدرس خانواده ش پست نشده بود. تنهانامه برگشتی مستاجرقبلی وآگهی های خریدوکوپن های خرده فروشیهای محلی بودکه هرخانه میگرفت. خانم آسیائی که توپست کار می کردگفت درخواست کرده که نامه هاش به مونتانابرگشت بخورد.
“نه، درخواست نکرده م.”
مونیتوررانگاه کردوگفت “یکی فرم تعویض آدرس برات پروامضاء کرده. نامه هات میرفته جریکوی مونتانا.”
زن فرم تازه ای به طرف باب خیزاند.
مادرش شش سال پیش بابیماری بادآوردگی که مرد، خانه گام را دوباره سازی سریع وارزان کردویکساله اجاره دادوبعدبه فروشنده دوره گرداجازه داد ماهیانه اجاره بپردازد. علیرغم اصرارزنش خانه قدیمی رابایدسالها پیش می فروخت، امانگاهش داشت. آماده فروش که شدتو هردوطرف ودرطول خیابان خانه های رها شده عرض وجود میکردندو متوجه شدبایدفروشنده دوره گردرا نگاه دارد. فروشنده انگارخانه کهنه را خوش میداشت وهیچوقت ناراختش نکرد. حتی باسیستم شارژکننده ش که باب میدانست باید ازریشه عوض میشدولوله کشی آشپزخانه باشیرهای قدیمی که بایدآچارکشی وواشرها همگی عوض میشدیا چکه وازشان گازنشت میکرد. فروشنده دوره گرد پنج سال مانده بود. پدری سنگین باپیشانی پهن وزنی انگارساده لوح با گیس های چتری. دوتابچه دوقلوی پسرداشتندکه توخانه درس میخواندند.
باب صداشان کردکه بگوید خودش خانه را لازم دارد. فروشنده دوره گرد ماتیوباعصبانیت عکس العمل نشان داد:
پرسید “همین؟ بدون هیچ یادداشت قبلی؟ هیچ چیزی؟”
باب توضیح داد “این یه یادداشته، نودروزبهتون مهلت میدم.”
فروشنده دورگردگفت “بعدازاینهمه سال؟ مایه قرارمداری داریم.”
باب سعی کردخونسردباشد “ماقراردادی نداشتیم. شیش سال اجاره تو زیاد نکرده م. توهیچوقت درباره نوشتن قراردادحرفی نزدی.”
فروشنده دوره گردباورنداشت باب خودش خانه را لازم دارد.
“خانمم داره خیلی ناراحت میشه. “
باب جواب داد” تو میتونی یه خونه پیدا کنی. الان خونه های زیادواسه اجاره دادن هست. “
فروشنده دوره گردگفـت” اینجاانگارتوخونه خودمونیم. کلیسامون اینجاست. و حالابهمون خیانت شده. “
باب حرف اورا خیلی سنگین دید، امابگومگوی بیشردرباره موضوع براش جالب نبود”متاسفم ماتیو، خونه رو واسه خانواده خودم احیتاج دارم.”
“خانواده من چی؟”
“خب، تومستاجری ومن صاحب خونه. فکرکنم قضیه رو می فهمی.”
فروشنده دوره گردگفت” خب میدونی، تواین فاصله من واست دعامیکنم.”
درپایان فروشنده دوره گردچندان تمایلی به درگیری نشان نداد.
باب ماشین را کنارخانه راندکه وضع را وارسی کند. خانم فروشنده را توحیاط جلوئی دید، دوقلوها رو زانوش بودند، چشم هاشان بسته وآخرین مرحله دعای پیش ازرفتن شان را میخواندند. تابلندشدن شان توپیاده رو منتظرماند. خاک لباسهای خاکی شان را تکاندندو باسکوت ازکنارباب گذشتند.
خانه شبیه کشتارگاه شده بود، دیوارهابامدادرنگی مومی علامت گذاری شده بودند، موکتهازنگارگرفته بودند، مشتمعهای کف کمانه کرده بودند، یادآور سیمکشی های باقیمانده بودند. بعدازشش سال سلطه گری انتظارش می رفت. باب به تمام خرده کاری ها اهمیت نداد. امازنش ظرفهارا بیرون ریخت، دیویدیهارا توقفسه های کتاب سردادوحوله هارا تولباس هاشان تنلنبارکرد. باب ابزارخودرا پیدا وباچندباررفتن به دکان ابزارفروشی وسفربه انبارخانه نسبتا تکمیل شان کرد. شروع به سروسامان دادن به خانه کرد.
گام اول برپائی شومینه آمریکائی، البته باکمک رشته کشی کابل ها. به خاطرآن مشتری مقدس معتقدبه سه گانگی تلفن، اینترنت وتلوزیون باب دوباره خودرا تواطاقک زیرشیروانی یافت. بابازوی ورم آورده واین باربابستن زانو بند. چراغ قوه دردست دراطراف دودکش سرک کشیدتاببیندطول آجرهای دودکش چقدر ادامه داردومیتواندداخلش تارسید به قفسه کتاب تواطاق نشیمن مته کاری کند. راهی کردن کابل ازطریق دیش توآطاقک زیرشیروانی ازداخل یک یقه آستینی دیگر، بعددرطول تیرچه هامسئله ای نبود. چه جور پائین می انداخت؟ یک تلسکوب هدایت کننده ازانباری دست وپاکرده بود، یک دستگاه جذاب شبیه آنتن ماشین، میتوانست درجائی قفل کندوکابل را بافشار بفرستدو سفتش کند. اول لازم بودجای درست مته کردن را پیداکند.
پرتوچراغ رابه اطراف تاباند. نورزردچراغ روی صورفلکی حشرات خرده ریزی که بیدارکرده بودافتاد. فضای تاریک بوئی شبیه خاک داغ میداد.
باخودگفت وارسی میکندتاببیندفضائی برای فرستادن کابل داخلش هست. حالاباب عقب وروی اطاق بکا خزیدوبه نورنقره ای نزدیک محور اچ. وی. ای. سی خیره شد. ازشکاف زیرچشمی اطاق دخترش را پائید. بکاروتختش درازکشیده بودوباگوشی موزیک گوش میداد. باب میتوانست بالای دخترش را ببیند، انگاربه شکل افقی به دوتکه تقسیم شده بود. صورت سفیدو گردبکاکه به سختی میشد خوشگلش نامید. گردنش پیدانبود، سینه ش تو تی شرت آبی باتعدادی آگهی های قرمزروی آن، شکم لختش کمی به طرف چپش آویخته بود. پاهاش درست توچشم اندازباب بودند. جعبه های جمع وجور نشده نزدیکش بودند. خترش را درک ناپذیریافت. ازپذیرش این قضیه متنفر بودودخترازاومایوس شده بود، نه به طریفی که باب بتواندوراجی یا تشریح کند. بایدبیشترپابه سن میگذاشت، بزرگتر، چاق تروکم تحرک تر میشد. دختر خوشگلی نبودوباب فهمیداشتباهست که پدری این قضیه رابه رخ دختر بکشد. هیچ وقت جریان را به زبان نیاورد. هیچوقت بازنش مینی دراین باره بحث نکرد. باب بادخترهمان رفتاری را داشت که دقیقاباورداشت درگذشته داشته است، قدیم که شبیه غنچه ای میدیدش. باب هیچوقت خواهری به خودندیده بود. تنها یک برادریک دهه بزرگترازخودبه مرموزی یک نیمکت پیکنیگ داشته بود. گیوس پیش ازمرگش براثرسکته قلبی درسال پنجاه وشش، حق مالکیت دونفرازپنج نفررابالاکشیده بود. باب ماندواین که بکاچه کاره خواهد شد. مینی انگارمعتقدبود کشمش های بکابایدباظاهرش همسازشوند، بکا باید بالنزهای ارتباطی وآرایش تازه باگیس های بلندمرتب شودتاکمی قیافه اخم آلودمغموم همیشگیش را تغییردهد. بکاهمیشه ازچیزی دیوانه به نظر می رسید. هر صبح بیدارمیشدو پائین میامد، باب انعکاسش رامیدیدومایوس میشد.
بکابچه که بودآنهاخیلی به هم نزدیک بودند. باب تلاش کردزمان دقیق فاصله گرفتن شان ازهم را به خاطرآورد. باب درزمان رونق واگذاری خانه باوام وبهره ورابطه گری تو کمیسونهای پول سازچندسالی کاسبی پرمشغله ای داشت. همشه سعی کرده بودبرای بکاهم وقت بگذاردو روزهای شنبه برای غذاهای چرب چینی که بکاخیلی دوست داشت به پاندا اکسپرس ببردش. به مغازه ای که ربات های پلاستیکی میفروخت وبکاجمع شان میکردببردش. احتمالاحول وحوش سفردبیرستان بودکه بکاحالت عوض کرد. یاحداقل ازباب فاصله گرفت. بکااخیراهم به طورنگران کننده ومخرب حالتش دگرگون شده بود. پیچ وتابهای تندی میخوردواشکالی میساخت. پنج ضلعیهائی بایک جور حروف رسم میکردکه باب را به یادآلبوم های فلزی سنگین می انداخت. تو داخل میزمطالعه چرمی پبنه می چپاند، تووان حمام کاغذخیس خشک می کرد. توآبشخوراسطبل یک دسته شاخه وبرگ آتش زد. کارهای وحشیانه کمی ترس آورکه سروسامان دادن به نتیجه کارهای اودرهربخش ازخانه به نظر باب مایه دردسرش میشد.
مینی اصراربه بردباری داشت. توضیح دادکه آنچه بکامیکندنشانه هائی از جوجه اردک زشت است.
باب ازشکاف چشم برداشت، باخودگفت “اون واقعاجاسوسی نبود” بالاکار میکرد، سعی میکردگرفت وگیرتعدادی کابل ولو شده را راست ریست کند. نگاه دیگری توشکاف انداخت، بکارفته بود.
برگشت عقب، حالاخیلی نرم زانوبندهاش را میخیزاندکه تیرچه های سقف جیرجیر نکنند. این فضاهیچ وقت به عنوان انباری استفاده نشده بود. پرتوچراغ قوه را به اطراف اطاقک زیرشیروانی چرخاند، دیدشرکتهای گوناگون کابل وتلفن خرده زیره هاشان راآنجاپشت سرگذاشته اند:جعبه های خالی دستگاه جاده صاف کن، قرقره کابل، یک کارتن خالی پیتزا. ازاین غذای حاضری پرهیزداشت، اذیتش میکرد. به طرفش خزید، برداشت وبه طرف دراطاقک پرتش کرد. آماده میشدبه عقب برگردد، پرتوچراغش توگوشه آخر، نزدیک جائی که سقف بازاویه ای سی درجه روبه پائین ودیواربیرون شیب داشت به چیزی برخورد. دوباره روبه جلوخزید. هرچه سقف بالای سرش روبه پائین شیب برمیداشت راحت تر میشد. به شیئی رسید، توشکاف سقف وتخته هابودو تکان میخورد. چراغ راطوری پائین گذاشت که پرتوش جلورا روشن کرد. شیئ کشف شده را دودستی برداشت. یک مجسمه نیمتنه گلی کوچک بود، هنوز ملایم وازیک توپ گلف بزرگترنبود. روچوبی شاخ مانندنصب شده بود. رو همه جاهاش چیزهائی حک شده بود:موهائی فرفری، شاخهاهائی، سیمائی دو جسنیتی وپوزخندی شریرویک ریش بزی داشت. یک جورموجودنیمه انسان ونیمه بز یا شیطان مینمود. باحروف ریزمدادی روچوب نوشته شده بود:
“واوچهارتکه خواهدشد، هرتکه اش به خشکه مقدس ها سپرده خواهدشد، شلاق ودندان قروچه نصیبش خواهدشد.”
باب ازهجوم هوابه گوهاش ناگهان به خودآمد. اطاقک لحظه ای عجیب به نظرش رسید، انگارچیزی را ازاوپنهان میکرد.
دچاروسوسه شدکه مجسمه کوچک را خردکند، طوری پائینش گذاشت که چهره ش رو یکی ازتیرچه ها آرام گیردوخودرا عقب کشید.
بکایک بارازپدرش پرسیددرباره تمام کسانی که خانه هاشان را ازدست داده انداحساس گناه نمیکند. بکامیدانست باب به خاطرتامین هزینه زندگی روزانه توبحران مسکن اقامه دعوا میکرده و همزمان دردنیای بزرگ اطرافش این اخبار شروع کرده به جلب کردن توجه او. سئوالی را مطرح کردکه جوابش را میدانست. بکادرسنی ومشتاق بود که سوءظنش درباره بزرگترین خطاپذیر بودن پدرش راثابت کند.
باب جواب داد نه، اصلاوابدااحساس گناه نمیکند. گفت کاری میکرده که روءیای افرادبه واقعیت بپیوندد. به محظ بیرون افتادن این حرفهاازدهنش پشیمان شد. بلافاصله توانست شاهد خنده خودپسندانه بکاباشد. باب سرش راطوری تکان دادکه نشانه متهم کردن خودش بودودوباره شروع کرد:
“مابه افرادپول وام میدادیم که خونه بخرن. این افرادم میخواستن خونه بخرن. روی این اصل اوناخریدن، واسه این که درگذشته نفهمیده بودن باپولشون چی کارکنن. اونا میتونستن تنها یه جوروام مخصوص بایه زمان بندی وبهره خاص بگیرن- این قضیه یه کم پیچیده ست. “
بکاگفت “و تو وادارشون میکردی بیشتراز دریافتیشون بپردازن.”
“خب، لازمه هروامیه که بیشترازدریافیتت بپردازی. وخب، نه، من وادارشون نمیکردم هیچ چیزی بپردازن. راهشونشونشون میدادم که چی جوروامی میتونستن بگیرن. “
باب متوجه شداگربخواهدمسئله راساده کندتا بکاازش سردربیاورد، دفاع ازخودش مشکل میشود.
“وخب، اوناخونه هارو میخواستن، وبهای خونه هادلخواه بودوبالامیرفت. به نظر میرسیدواسه چی باید باهرشرایطی وام نگیرن، چراکه بهای خونه ها بالا می رفت…..”
بکاتوحرفش پرید”امااونابالانمیرفتن. نه، بالانمیرفتن. واسه همینم همه شون مجبورشدن اون خونه هارو ول کنن وبرن. حالاهمه مثل ما ورشکسته وبی خونه وتوخونه های عمومی ول شدن.”
“خب، من فکرنمیکنم اونا توخونه های عمومی….”
بکاگفت”به هرحال، اونام مثل ماخونه هاشونوازدست دادن.”
“خب، اوناالان کی هستن؟ “
“اونا تنها خونه قدیمی گام رو نداشتن که برن توش زندگی کنن.”
“خب، پس ماخوش شاسیم، اما… “
“وشماهامیدونستین که اونانمیتونستن اون پولو پس بدن. واسه این که پولی رو که میباس میاهیانه پس بدن چیزی درحدودهزاردرصدبالامیرفت. “
“خب…. “اما بکارفته بودتواطاق خودش.
باب حالاخودرا تواطاق بکانزدیک کپه جعبه های مرتب نشده ایستاده دید. بکارفته بودمدرسه. مینی حتی باآنهمه لوازمش که باید مرتب میشد، رفته بود کوسکو. اطاق ظرف پری بودازلباسهای آویزان وکاغذهای نیمه نوشته دفترچه های یادداشت. باب تکه کاغذی را بر داشت وجائی را که بکا با دستپاچگی حروف ونشانه هائی نوشته بودخواند وازش سردرنیاوردورهاش کرد تاروکف اطاق بال بال بزند.
درباره ازشکاف نگاه کردن تو اطاق دخترش یاازتواطاق اوبودن الانش باید احساس گناه میکرد؟ ازآنچه درمیافت یامیدید وحشت داشت. ذهن پدریش دنبال احتمالات می چرخید. نگاههای مختصری هم که به دخترش داشته بودبه اندازه کافی گیج کننده بود.
ساعدش به اندازه یک گریپ فرودورم آورده بود. تنوانست درک کندچقدر عجیب به نظرمیرسد. انگارمفصل یکی دیگر رودستش گذاشته شده بود. زخم بودوجای دونیش قرمزبه شکل نگران کننده ای رو جدار قرمزبیرون زده بود. بازوش رابازوبسته کرده ومتوجه شد حرکتش به اندازه ای محدوداست که حتی نمیتواندعضلات بالای بازوش را گره کند. یخ روش گذاشت وبعدکمی کرم ضدحساسیت روش مالید، خیلی مفیدواقع نشد.
به خاطرنیاوردکی به اطاق نشیمن برگشته، متوجه شدبالاخره یک کپه نامه ازشکاف درداخل خیزانده شده. دوپاکت نامه پهن سفیدباتمبرکالیفرنیاهم توشان بود. هرکدام شامل احضاریه یکسانی درباره حضوردردادگاه جهت پاسخ دادن به سئوالاتی راجع به شرکت قدیمیش درزمینه عدم اطلاع برنامه های پرداخت وام.
باب بایک مته پرقدرت بنائی تودستش رومبل نشست. درخت بیرون راکه الان یک اناررسیده قرمزتنهامانده روشاخه ش بود نگاه کرد. درباره این که ازبالاو ازاطاقک زیرشیروانی میتواند اطاق دخترش را ببیندیاشیئ خاص یانظمی ازکتاب مقدس در آنجا پیداکرده به هیچکس چیزی نگفت. درموردحفظ سکوت درآن زمینه دلائلی داشت، نمیخواست رو دخترش چشم چرانی کند، نمیخواست خانواده ش رابوحشت اندازد. مینی انگاربه اندازه کافی مشغول بود: بردن وآوردن بکا به مدرسه وزدن سروته بودجه محدودشان. بکا ازاولین روز مدرسه ش باتوضیح یک کلمه “وب” برگشت. در تلاش سازگار کردن خودش بامحیط بود.
باب خواست ببیندحافظه ش از عنوان فهرست مجموعه کارتهای شاخص بانامهاو تاریخهای روی آنهاچیزی رابه خاطرمیاورد. اسامی وتاریخهاشان مبهم ونامشخص بودند. حالاکه سعی میکردخانه قدیمی گام را سروسان دهد حس کردخاطراتی درش سربرمیاروند. سالهابه فروش وامها مشغول بوده بود. الان که وقت داشت واحضاریه هم به خاطراتش تلنگرزده بود، سر آخر موفق شدبه گذشته وآن برهه زمانی بیندیشد. یادآوری برخی توضیحات ناراحتش کرد. خیلی ساده بود. انگارهیچکس به قضیه علاقمندنبود. تنهااز پرداخت میاهیانه هاترسید. تاجائی که به خاطرداشت طبق امضای قرارداد پرداخت ماه آینده هم ارزان بود.
ذهن باب رو بچه های فروشنده دوره گردمتمرکزشد. هردوشان بیرون ودرست زیردرخت انارچندک زده ودعامیخواندند. کله های بلوندشان زیرپرتو خورشید برق میزدولبهاشان درسکوت میجنبید.
باب برای اولین بارتوبازگشت به جای سینه خیرزیرشیروانی خودرا مردددید، اماکارباید انجام میشد.
دوباره بالابود، یکی ازآجرهای گوشه دودکش رابا مته سوراخ میکرد. پرتوچراغ قوه رو نقطه ای که مته خاک قرمزبیرون میریخت متمرکزبود. خم شد وتو سوراخ فوت کرد. توسوراخ داغ شده دراثراصطکاک انگشت فروکردودوباره مته کاری را ازسرگرفت. تاداخل چوب سوراخ که کرد، مته بنائی رابامته چوب بری درازتری عوض کرد. پیش ازشروع دوباره مته کاری پرتوچراغ قوه رابه اطراف محوطه سینه خیزتاباند. پرتوزردچراغ رواشیای سرازیری منظم وقرمزقهوه ای طرف زیرشان لغزید. درگوشه وجائی که مرد شاخداررایافته بود، نورمتحرک رو یک جعبه سفیدپیترا متمرکزشد. باب گیج شد، فوراپرتوچراغ را به جائی که دیروز جعبه پیترارا انداخته بودبرگرداند، جعبه را آنجاندید، مطمئنانبود، برده وانداخته بودش توسطل بازیافت، نبرده بود؟ ممکن است آنجادوتاجعبه پیتزا بوده باشد؟ به آن طرف خیزید، دست ورم آورده ش برنامه ش را کندکرد، این جعبه راهم مچاله وپشت سرش پرت کرد. مردشاخدارکنارصورتش سرجاش بود، همانجاکه ترکش کرده بود. صدای بکاراشنید که ازپائین داد میکشید.
“اوه، خدای من، این چیه؟ “
بکاسرآخربازکردن جعبه هاوگذاشتن لباسهاش توکمدوکوبیدن درها بهم را شروع کرده بود. تو قسمت آخرکمد روتخته شش در دوی رنگ شده نیم دوجین پیچ به قلابهای لباس اویخته بود، مرد شاخداردیگری باهمان اندازه وهمان گل ملایم وباهمان حروف رمزی روی چوب دیگری گذاشته شده پیدا کرده بود. باهمان حروف رمزی روش نوشته شده بود:
“شکاف دربرابرشکاف، چشم دربرابرچشم، دندان دربرابردندان:همانطورکه او مایه صدمه خوردن به انسانی دیگر شده، این صدمه دوباره به خوداوبرخواهد گشت. “
بکا همانطورکه زنی خانه داربه موشی اشاره میکند به مردشاخداراشاره کرد” نگاش کن!”
باب توتم(روح محافظ )روچوب را برداشت ووارسیش کرد. همان دست قبلی روش کارکرده بود.
باب بااتومبیل به طرف سنچری سیتی راندتادربرابرنمایندگان قانون گواهی دهد. دفتریک وکیل ایالتی شرکت، به عنوان وکیل شرکتی که باقیمانده های شرکت قدیمش راخریده بود آنجابود. باب رو یک صندلی چرم قهوه ای بادسته های چوبی منتظربودکه یکی ازهم کارهای قدیمی جداشده ش را دید. هم را نشناختند. نوبت باب که شدصادقانه حرف زد. توانست لحن ولهجه خودرا دربهترین موقعیت به خاطرآوردوجریان را به خوبی خاتمه داد. امابه وام ها وشرایط ویژه که رسیدبه جنب وجوش درآمد. رهن نامه های خیلی زیادی وجودداشته بود، تقاضاهای وام رادریک نوشته چاپی مختصرباتوضیحات مفصل درباره تنظیمات راهم که نشان داده بود، اشتباهات، تنظیم مجددتنظیمات صدهاصفحه ازفرمهای باعجله امضاشده ی روزهای آخرموکلهابه جامانده بود. باب تلنگری به داخل دسته قراردادهازدوبخش هائی راکه گفته بودوظیفه شناسانه باصدای بلند خواند. بعدبابهترین نحوی که میتوانست پاسخ داد. حرف که میزدساعدورم آورده ش را میمالید. صدهاوهزارها کارتن ازپرونده های اینطور توافقنامه های قانونی درتمام اطراف اطاق کنفرانس پراکنده بود. تمام مربوط به خانه هائی بودکه الان احتمالا ازدست شان داده بودند.
بیشتروقتها وکلابین خودشان حرف میزدند. هرازگاه برای روشنگری درباره شرایط یایادآوری چیزهائی درموردوامهای خاص ازباب پرسش هائی میکردند. باب سرش را تکان داد. هیچ چیزرا نتوانست به خاطرآورد، امامتاسف بودوآن را یکریزتکرارمیکرد. انگارخطاهاش را جبران میکرد.
خانم دکترموافقت کردبانصف بهای معمولی دست باب را ببیندومعاینه کند. آنقدر قضیه را به تاخیرانداخته بودکه دیگر نمیتوانست ازبیمه سلامتی استفاده کند. عضلات مفصل های هردودستش دردمیکرد. حرکت دست گزیده شده ش آنقدرکم شده بود که نمیتوانست ساعدش رابشکل یک زاویه قائمه کج کند. پوست منطقه ورم آورده بی حس شده بود.
خانم دکترپرسیدقضیه کی وکجاآتفاق افتاده. باب آنطورکه به خاطرمیاوردو ازروزی که کشف کردمیتوانددخترش راتماشاکندتوضیح داد، امادراین باره به دکترچیزی نگفت.
خانم دکتربراش استروئیدوآنتی بیوتیک قوی نوشت. بایدبهای دارو رادر سی. وی. اس ازجیبش میپرداخت.
خانه میرفت سروسامان بگیرد. کوچکترازعمارتی بودکه پشت سررهاش کرده بودند. بعدازهفته های سخت فروپاشی تمام وقت توسینه خیز اطاقک زیرشیروانی بود. خانه انگارشبیه ماشینی درست وشایسته زندگی میشد. خانه ای شدکه نیازداشتند.
سرآخرموفق شده بودکابل را تواطاق نشیمن بندازد. کابل راپشت محل سینه خیزباپونزموکت جاسازی کرد. قاب مسیر راپشت سرخودکشیدوبست.
زنش ازدیدن مردهای شاخداروحشتزده شده بود. فکرکرده بودخانه نفرین شده است. باب بلافاصله به فروشنده اشاره کرد. خانواده عجیبی بودند. پدربه نوعی انتقام جوبود. احتمالاتولددوباره یک دوره جادوگری مسیحیت بود.
همه شان فروشنده دوره گردرا تقبیح کردند. فکرکردند بایدپلیس خبرکنند، تو روزنامه یانوعی دادخواست بنویسند. چطورافرادی دست به این جورکارها میزنند؟ همانطورکه مینی دلواپسی هاش راضمن اشاره به آن بیرون میریخت، باب گوش میداد. تکه ای گل که روش چیزهائی حک شده بود پشت سرشان جاگذاشته بودند، میتوانستندبه لحاظ تکنیکی ادعاکنند واقعا غیر قانونی بوده؟
باب اما همان حرفهائی را که زنش میزد، نمیزد.
باب هیچوقت به زن ودخترش نگفت ازبالاواطاقک زیرشیروانی سهوااطاق دخترش راپائیده. برنامه داشت یک باردیگرهم برودبالا. مقداری منجوق وزیورآلات بدلی داشت. روتخته خزید، ساعدش هنوززخم بودوتمام روزها درد کرده بود، کنارشکاف بالای اطاق دخترش رسید. باخودش گفت میخواهد ترک ومجرای اطراف اچ. وی. ای. سی وسوراخ نزدیک لوازم نصب شده را مهرو موم کندتادیگر نتواند دخترش راتماشاکند. به خودش اطمینان داد
“این آخرین چشم انداختنه. “
درگذشته وجنجال برهه دگرگونی تمام جابه جائی زندگی شان انگار همه ش هیجان انگیزبود. باب اندیشیدچطورآنهمه نیرو برای آنهمه کار داشته: بسته بندی وحرکت وراه افتادن واین سیمکشی کابلها.
توشعبه محلی ناسیونال بانک شغلی به عنوان کارمندبخش وام دست وپا خواهدکرد. مینی به زودی برمیگرددسرکارش، برای یک شرکت دکوراسیون داخلی کارهای کتابی نیمه وقت میکند. خانواده دیگرهیچوقت به بدجنسی هائی که درطول سالهای غرش عظیم رهن گذاری داشت برنخواهد گشت. سالهای خودرا ثروتمندحس کردن، تورکردن مصرف کننده های گشادبازاز جریان اصلی بی بندوباری. باب درزمینه چگونگی پیداکردن این احساس اندیشید.
باب توهوای گرگ ومیش به طرف باغچه جلوئی درحال خشک شدن و علفهای زردی که دوقلوه های فروشنده دوره گردروزرفتن شان توش دعامی خواندند رفت. ازآن نقطه دستش رابالاکشاند(عضلات اطراف ساعدش دیگر هیچوقت به دستش اجازه نخواهددادتادرازای کاملش کشیده شود)، انار را چید، بادستهای لختش آبلمبوش کرد، گوشت ودانه ش راگاززد، آب گلگونش را مکید، تلخیش تکانش داد.
باب باخودش گفت “اون یه نفرین نبود. ” فروشنده نفرین شان نکرده بود. باب به آنجورچیزها اعتقادنداشت، یک طرح کوچک گلی که چیزهائی روش حک شده بود. طرحی تولیدی- هنری دستی بودکه انگاربراشان به ارث گذاشته بودند. باب مردهای کوچک شاخداررا نگاهداشت. تواطاقک زیر شیروانی یک فرورفتگی پیداکردکه توانست آنجابگذاردوتحسین شان کند. باب نفرین، جادوگری وهیچ چیزدیگری احساس نکرد.
باب فکرکرد: “روهمرفته هیچ چی نیست”
برگشت توخانه، تواطاقک زیرشیروانی وجای سینه خیزبالای اطاق دخترش، ودخترخوابیده ش راتماشاکرد…….