اقلیت‌ها

رویا‌ هاشمی
رویا‌ هاشمی

مدرسه در تابستان هم بی‌هیاهو نمی‌ماند. بی‌هیاهو نمی‌ماند که هیچ، بروبیاهای بچه‌ها و والدینشان هم به برکت ثبت‌نام برای ‌سال تحصیلی جدید بیشتر می‌شود. از این‌رو مدرسه همواره داستان‌های تازه و ماندنی در خود می‌سازد. کلاس‌های تابستانی که بچه‌ها را صبح اول صبح وامی‌دارد تا از رختخواب گرم و راحت کنده شوند و راهرو پر می‌شود از همهمه بچه‌ها که همدیگر را به بازدید از کلاسشان دعوت می‌کنند. بچه‌های کلاس شطرنج، دوستانشان را به پای صفحه شطرنج می‌کشانند تا آنها را به تفکر وادارند. بچه‌های کلاس نقاشی دست همکلاسی‌های خود را می‌گیرند و به سمت بوم نقاشی نیمه‌کاره خود می‌برند تا از نزدیک شاهد هنرمندی‌ها و هنرنمایی‌هایشان باشند! بچه‌های اسکیت درحالی‌که کفش پوشیده و کلاه به سر منتظر مربی‌شان ایستاده‌اند، همانجا چرخی هم می‌زنند و حرکات جدیدی که یادگرفته‌اند را به همه نشان می‌دهند. این وسط بچه‌های کلاس زبان می‌مانند که تماشاگران میدان ورزش و هنر هستند. البته هرازگاهی به دوستانشان یادآوری می‌کنند که ما هم ساعت بعد نقاشی یا فلان ورزش را داریم و به این ترتیب به خودشان دلگرمی می‌دهند. اوضاع که آرام‌تر شد و بچه‌ها هرکدام به کلاس‌های خود رفتند، یک دانش‌آموز جدید همراه معاون مدرسه به بالا آمد تا بیشتر با محیط آشنا شود. معاون از من خواست دست پریا خانم را بگیرم و قسمت‌های مختلف مدرسه را به او نشان دهم.

من هم اول از هرچیزی رفتم سراغ آکواریوم. برای این‌که یخش بشکند خواستم از ماهی‌ها و نحوه نگهداریشان بگویم اما خودش پیش‌دستی کرد و گفت: “چه جالب! آکواریوم من هم تقریبا شبیه همینه” آکواریوم به‌عنوان اولین قدم برای پیشرفت رابطه، شروع خوبی بود. پریا هنگام دیدن قسمت‌های مختلف مدرسه تا می‌توانست از خودش برایم گفت. من فهمیدم که پریا خانم، دختر کلاس ششمی که به قول خودش عاشق کتاب و غذا و بازی است، لااقل در برقراری ارتباط با دوستان جدیدش دچار مشکل نخواهد شد! کم‌کم باید می‌رفتیم دفتر تا نتیجه دیده‌هایش را برای پدر و مادرش بازگو کند. پدر پریا کنار پله‌ها منتظر دخترش ایستاده بود. پریا هم به سرعت از من خداحافظی کرد و رفت سراغ پدرش تا مفصل همه‌چیز را تعریف کند.
کنار در دفتر معاون آموزشی و مشاور مدرسه داشتند با یک خانمی آرام صحبت می‌کردند. دختر کوچکی کنار آن خانم ایستاده بود و به بچه‌ها نگاه می‌کرد. فکر کردم شاید دوست داشته باشد با بچه‌ها آشنا شود. از مادرش اجازه گرفتم و دخترک را پیش بچه‌ها بردم. اولش خجالت کشید و کمی مقاومت کرد، اما بعد کنجکاوی بر خجالتش غلبه کرد و با من آمد تا با هم یک دوری بزنیم. پرسیدم: “بگو ببینم اسم قشنگت چیه؟” خیلی آهسته گفت: “فرینا”، گفتم: “می‌خوای کلاس چندم بری؟” چشمانش برق زد و جواب داد: “اول”، من هم با خوشحالی به او مژده دادم که چه خوب که به کلاس اول می‌رود چون اگر به مدرسه ما بیاید، دوست من معلمش می‌شود و او یکی از مهربان‌ترین معلم‌هایی هست که من تا به حال دیدم. خندید و به آرامی برگشت پیش مادرش. هنوز مشغول صحبت بودند. مادر فرینا به نظر ناراحت و غمگین می‌رسید.
مشاور مدرسه به او گفت: “ما باز هم شرمنده‌ایم. از دست ما هم کاری برنمیاد. به‌هرحال ما مأموریم و معذور!” فرینا با مادرش رفتند. به مشاور گفتم: “چه دختر خوبی بود! مثل این‌که می‌خواست بره کلاس اول!” گفت: “بله. مامانش هم خیلی خانم خوبی بود. ولی این‌جا نمی‌تونه بیاد متأسفانه.” علتش را پرسیدم. مشاور مدرسه هم که معلوم بود خیلی متاثر شده در سکوت فرو رفت… 

منبع: شهروند، اول شهریور