فاجعه در میدان انقلاب

نویسنده

» روایت یک روزنامه نگار شاهد

عصر شنبه بود….شاید این جور باید شروع کرد که همه آمده بودند: از قرارگاه سپاه ثارالله تهران، نیروهای سپاه بدر، نیروهای مقاومت بسیج، نیروهای ویژه ذوالفقار، .نوپو و چندین نیروی آماده سرکوب دیگر. 

اینها را من که شهروند عادی هستم از اول نمی دانستم حتی وقتی هم که دنبال مان می کردند و ما را تا کوچه های بن بست می کشاندند و باتوم های جور و اجورشان را به سر و بدن مان می کوبیدند هم نمی دانستم کدام شان مال کدام خراب شده است و از کجا آمده اند. فقط سعی می کردم دستان ام را روی سرم بگیرم و یا خودم را حائل باتوم هایی کنم که ممکن بود به همسرم اصابت کند.

البته خودش می گفت چون چادری است اورا کمتر زدند. اما وقتی به خانه آمدیم دیدم که کبودی های پاهایش کمتر از من نیست و در پهلویش هم بدجوری احساس درد می کند.

ماهیت واقعی نیروهای حاضر در مسیر خیابان انقلاب تا آزادی از میدان امام حسین تا فردوسی و انقلاب و آزادی را در جریان ربوده شدن کیف دستی همسرم فهمیدم؛ چادرش را از سرش کشیدند و یکی شان که لابد مانند بقیه هم قطاران اش مدعی حفظ نظم و قانون و اسلام بود، کیف را از روی شانه همسرم کشید و رفت. اول فکر کردیم دنبال کارت شناسایی و یا سند هویت می گردند ولی وقتی دیگر پیدایش نکردیم و دیگر پاسدارها و لباس شخصی ها هم نمی دانستند که آن “برادر” کجا رفته، گفتند شاید از نیروهای اطلاعات و امنیت تهران بوده، یا از نیروهای قرارگاه ثارالله، یا از نیروهای بسیج، نیروهای ضربت ذوالفقار، نوپو یا…

وقتی خواستیم ردی و نشانی از کیف همسرم بگیریم به هزار و یک جا که نیروهایشان را به خیابان فرستاده بودند سرزدیم ولی اثری از کیف سرقت شده پیدا نکردیم.

من و همسرم در همه راه پیمایی هایی که از سوی حامیان مهندس موسوی پس از حماسه 25 خرداد برگزار شده است حضور داشته ایم. آن روز هم بچه مان را به عمه اش سپردیم و راه افتادیم به سمت میدان انقلاب. با مترو آمدیم که ما را تا ایستگاه فردوسی پیاده کرد و اعلام کردند قطار از این جلوتر نمی رود.

مجبور شدیم در آن ایستگاه پیاده شویم و بقیه مسیر به سمت میدان انقلاب را پیاده برویم. هنگام خروج از ایستگاه مترو، جمعی که در قطار بودند همه با هم شعار می داند ولی مردمی که وارد می شدند به ما هشدار دادند که همان جا بمانیم چون خیابان پر از نیروهای ویژه است و دارند به مردم حمله می کنند. ما از ایستگاه خارج شدیم ودر میان جمعیت به سمت چهارراه کالج حرکت کردیم. در حاشیه خیابان نیروهای ویژه ای با لباس پلنگی در گروه های 7 تا 10 نفره و به فاصله 10 یا 15 متر قرارداشتند و در حاشیه پیاده رو نیز نیروهای دیگری که باتوم و سپرهای های تلقی شفافی که رویش نوشته بودPOLICE  ایستاده بودند.

دسته دوم با لباس شخصی بودند و همه جور تیپی داشتند از جوان های کم سن و سال گرفته تا پیرمردان چاق وریشو. تا وقتی چهارراه کالج را رد کردیم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. صدایی از جمعیت در نمی آمد و نیروهایی هم که نظاره گر ما بودند مشغول کار خودشان بودند. تا این که اولین برخورد در ساعت 16 میان نیروهای ویژه مسلح با مردم زیر پل کالج اتفاق افتاد و لباس شخصی ها به صف های جلویی مردمی که در حرکت به سمت چهارراه ولی عصر بودند حمله کردند.

جمعیت به سمت خیابان حافظ دوید ولی دیدم از پشت نیز این گروه حدودا 200 نفره را محاصره کرده اند و چون ما هیچ دفاعی نداشتیم مجبور به فرار شدیم.

من و همسرم به سمت پل رفتیم و یک لحظه از غفلت نیروهایی که دنبال مردم بودند استفاده کردیم و به سمت چهارراه رفتیم. اول صدایمان کردند و بعد هم سوت زدند که بهشان توجهی نکردیم و آرام به حرکت خودمان ادامه دادیم.

با عبور از چندین مانع این چنینی دیگر و به بهانه های مختلف توانستیم مسیر خود را به سمت چهارراه ولی عصر ادامه دهیم. بعد ازآن از طریق اتوبوس های BRT به سمت انقلاب برویم. چندی که جلو رفتیم مقابل سینما سپیده جلوی درگیری کوچکی میان مردم و نیروهای سپاه درگفته بود که چند گاز اشک آور شلیک شد و چون دراتوبوس باز بود دود وارد شد و چشمان و گلوی ما را سوزاند. از همسرم آب گرفتم و به چشمم زدم که خیلی بدتر شد و سوزش آن و پوستم دوچندان شد. به خصوص اینکه ساعتی قبل اصلاح کرده بودم.

جوانی که کنار من نشسته بود سریع از جیبش پاکت سیگاری در آورد و چند نخ آتش زد و به دست ما داد. من که تمام عمر از سیگار و دودش بیزار بودم این نخستین بار از این دود استقبال کردم. اسم این پسر کامران بود. نام فامیلش را به من نگفت ولی گفت دانشجوی دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران است. حدود یک ربعی طول کشید تا مسیر چهار راه ولی عصر به میدان انقلاب را با اتوبوس طی کردیم، چراکه اغلب مسیرهای مستقیم بسته بود و یا موانعی وجود داشت و حرکت معمول اتوبوس ممکن نمی شد.

با کامران جوان خوش سیمای یزدی چند خبر را مبادله کردیم تا رسیدیم. جمعیت داخل اتوبوس در مقصد پیاده شد و راننده اعلام کرد از این جلوتر نمی تواند برود.

به همراه کامران داخل جمعیتی شدیم که تعداشان حداکثر 200 نفر بود. آنجا نیروهای امنیتی از هر نوع و شکل و اندازه دیده می شد و شاید تعدادشان از ما بیشتر بود آنها هم در پیاده رو و هم در خیابان ایستاده بودند و نیروهای کوماندوی موتور سوار هم راه و بی راه سر و ته خیابان را بالا و پائین می رفتند و ویراژ می دادند که مردم را بترسانند. من و همسرم با این تصور که می توانیم همانند دوشنبه 25 خرداد راه پیمایی آرامی داشته باشیم جلو می رفتیم وهیچ تصوری از آنچه چند متر جلوتر ممکن بود ببینیم نداشتیم.

در میان جمعیتی که از مقابل سینما بهمن تا حد فاصل خیابان 16 آذر حرکت کرده بودند و به سمت خیابان کارگر می آمدند به مرور زمزمه هایی شکل گرفت. شعارهای مردم داشت از سینه به زبان می آمد و به فریاد تبدیل می شد که من و همسرم و کامران به همراه دو دوست او سعی کردیم مردم را به سکوت فرا بخوانیم.

کامران از ما جدا شد و چند قدمی اون طرف تر با فریاد سعی کرد مردم را به سکوت دعوت کند که از سمت مقابل ما مردی که لباس پلنگی به تن داشت به داخل جمعیت حمله کرد و با فریادی که از ته سینه می کشید باتوم اش را که در هوا می چرخاند بر صورت کامران فروآورد. در کسری از ثانیه صورت اش ترکید و گوشت آن با ضربه باتوم کنده شد.

به دنبال او دیگر هم لباسان اش نیز به داخل جمعیت حمله کردند و لباس شخصی هایی که در پیاده رو ایستاده بودند نیز شروع کردند به زدن مردم. دست همسرم را کشیدم و دویدم به سمتی که کامران بر زمین افتاد. دیدم خون از صورتی که باتوم بر آن فرود آمده بود بیرون می زد. طرف چپ صورت کامران داغون شده بود. به قاعده سر باتوم توی صورتش خالی بود. جای چشمش بود.

سر کامران به عقب خم شد و افتاد. من که بالای سرش رسیدم هنوز خون از درون صورتش می زد بیرون و دوستانش بالای سرش رسیده بودند. در آن هنگامه که مردم فرار می کردند؛ دست و پای اون بی چاره لگدمال می شد. با نوش جان کردن چندین ضربه چوب و چماق به زحمت توانستیم آن جوان را از زیر دست و پای مردم کنار بکشیم.

وقتی می خواستم دستمالی را روی چشم چپ کامران قراردهم دیدم چشم راست اش باز است و دست و پاهایش رعشه خفیفی دارد. چیزی نمی گفت و چشم دیگرش هم حرکتی نداشت من خیلی ترسیده بودم همسرم شدیدا شوکه شده بود و با داد و فریاد مردم را به کمک می خواند. با صدای او بود که همه دوره مان کردند و مهاجمان هم برای چند ثانیه دست از زدن برداشتند و رفتند توی خیابان.

پارچه را گذاشتم روی صورتش دستانم می لرزد و همسرم مدام جیغ می زد. نیروهای ویژه دوره مان کردند و یکی شان با مهربانی و درحالی که سعی می کرد خود را دلسوز نشان دهد گفت الان آمبولانس می آید و سعی کرد مردم را متفرق کند. همسرم و چند خانم دیگر فریاد می زدند و فحش شان می دادند. یکی از دوستان یا هم دانشکده ای هایش ناگهان کنترل اش را از دست داد و با مشت کوبید توی صورت اون پاسدار.

اون هم همانطور که صورتش را گرفته بود یک قدم عقب رفت و نمی دانم چه طور اسپری سوزناکی را در هوا رها کرد که پدر چشمانمان را در آورد. فوجی از پاسدارها به سمت ما حمله کردند و بالگد سعی کردند مردم را متفرق کنند.

-          تقصیر خودتان بود… ما گفتیم متفرق شوید. اگر همین الان نروید همین بلا را به سرتان می آوریم.

پاهای کامران و یک دست اش را گرفتند و بردند کنار پیداه رو و گذاشتند اش داخل یک وانتی که نفهمیدم کی آمد وخیلی زود بردندش  طوری که حتی همراهانش هم نتوانستند دنبالش بروند. بقیه هم سعی کردند مردم را متفرق کنند.

من هاج و واج مانند مسخ شده ها ایستاده بودم که این چه بلایی بود که سر این پسر آمد و ممکن بود برای من یا حتی همسرم اتفاق بیافتد که از پشت چنان ضربه ای به کمرم خورد که چند قدم تلوتلو خوردم و با سر روی کتف جلویی ام افتادم.

ضربه باتوم الکتریکی قبل از اینکه موضعی که به آن اصابت کرده را بسوزاند، برق از سر می پراند. طول این باتوم ها حدودا بیست سانتی متر است و به جز دردی که دارد برق خیلی قوی ای هم به بدن منتقل می کند که همه جای بدن انسان را می لرزاند، وقتی هم که از پشت سر بخورد که دیگر نور علی نور است.

پشتم به شدت می سوخت و ازطرفی گاز اشک آور شلیک کردند. یک آن متوجه شدم همسرم نیست. ولی صدایش را شنیدم که بلند بلند سر پاسدارها فریاد می زد.

-          اگر ذره ای اعتقاد به جمهوری اسلامی هم داشتم دیگر آن هم از بین رفت.

اشک چشم های من را گرفته بود. مامورها با چوب همسرم را هل دادند به سمت کوچه ای داخل خیابان کارگر. چند مرد و زنی که هنوز آنجا بدوند داشتند ماجرا را تماشا می کدند. پاسدارها دور2 دوست کامران حلقه زده بودند و مثل اینکه می خواستند ببرندشان درحالی که آنها مدام به رهبر و احمدی نژاد بد و بیراه می گفتند و کتک می خوردند. پاسدارها هم معلوم بود از آنچه پیش آمده بود ترسیده بودند و می ترسیدند مردم خشمگین شوند.

یکی از پاسدارها مدام می گفت:

-          داد نزن !…چیه می خوای مردومو جمع کنی؟

وقتی خواستم بروم و همسرم را از دستشان خلاص کنم نگذاشتند و جلویم را گرفتند. داد و فریاد کردم که  نامسلمونا زنم رو رها کنید.یک پاسدار کوتاه قد سریع آمد و گفت چی می گی؟

موضوع را گفتم و اون رفت چادر همسرم را کشید و آورد پیش من و گفت این هم از زنت! این جا چه کار می کنید؟

-          اومده بودیم راهپیمایی…

-          مگر نمی دانید که راهپیمایی مجوز نداره

-          اگر کسی بخواد با زنش توی پیاده رو راه بره باید مجوز بگیره

خندید.

-          پس شعار چرا می دادید ؟! چرا به رهبری و کشور و نظام توهین کردید؟

-          کسی شعار نداد… شما زدید جلوی چشم ما یک بی گناه را کشتید… کسی شعار نداد.

این رو که گفتم عصبانی شد و گفت

-          ببریدشون قرارگاه.

دیگر همسرم از کوره در رفت: و از فرمانده تا زیردست همه را زیر باد ناسزا گرفت. اون پاسدار کوتاه قد هم اصلا بر نگشت پشت سرش را نگاه کند. من از دید کمر و پا نمی توانستم راه بروم و هنوز اتفاقی که برای کامران افتاده بود جلوی چشمم بودو همسرم هم از شدت ناراحتی به شدت عصبانی بود و فریاد می زد. که یکی شان آمد و گفت از اون طرف بروید و خیابان “ادوارد براون” را با دست نشان داد.

هیچ کسی از مردم آن نزدیکی نبود. آن سوی خیابان چند تنی از مغازه دارها داشتند ما را می دیدند و بیشتر پاسدارها و بسیجی هایی بودند که توی خیابان ایستاده بودند و با چوب و چماق ها و سپر شیشه ای ابراز وجود می کردند.

به کمک خانمی که خدا خیرش دهد و نمی دانم از کجا پیداش شد به طرف جایی که مجوز داده بودند برویم راه افتادیم که چند قدم بالاتر از داخل “ادوارد براون” ده بیست نفر دوان دوان فرار می کردند و آمدند داخل کارگر. پشت سرشان هم چند پاسدار آمد که یکی دوجوان دختر و پسر را دست بند زده می بردند.

ما با چند نفر داخل یک پاساژ بالاتر از ادوارد براون شدیم چند پاسدار تعقیبمان می کردیم. خانمی که همراه ما بود مدام شعار می داد و پاسدارها هم هوار می کشیدند. ته پاساژ یک راه پله بود که همگی به آن سمت دویدیم شاید که دست از تعقیب ما بردارند.

وقتی پشت سرهمسرم از پله ها بالا می آمدم اول صدای شلیک وحشتناک از اسلحه آن پاسدار را شنیدم که در فضای بسته پاساژ گوشمان را کر کرد و بعد صدای ناله مردی که پشت سرم می دوید و دیگر پشت سرم نبود.

-          یا حسین !

هرکس چند پله بالاتر صدای شلیک دیگری آمد که از اولی آرام تر بود ولی وقتی از ترس جان مان تا پشت بام رفتیم فهمیدیم اولی گلوله اسلحه بود و دومی گاز اشک آور.

پاسدارها تا چند پله بالا آمدند و از ما خواستند که از پاساژ بیرون بیائیم و برویم خانه.تعدای از کسبه و مغازه دارها هم همراه ما بودند. یک نیم ساعتی آنجا بودیم. نه پاسدارهای مسلح از پله ها بالا می آمدند و نه کسی از ما از جایش تکان می خورد.

اون ها از پایین داد می زدند که

-          بیائید پائین !

خلاصه نیم ساعتی اون جا بودیم تا سرایدار ساختمان آمد بالا و گفت می گویند “کاری باهاتان نداریم ” و می گویند می خواهند پاساژ را تعطیل کنند. پیرمرد آرام و آهسته به ما گفت که یکی را داخل پاساژ با تیر زده اند.

چند تن از کاسب های ساکن ساختمان هم مغازه هایشان را بسته و قفل کردند و از ماهم خواستند که آن جا را ترک کنیم. با ترس از پله ها آمدیم پائین جلوی پله ها خون زیادی روی موزائیک های کف ریخته بود. خون پا خورده بود؛ یکی از پاسدارها تکه ای مقوا از جایی گیر آورد و انداخت رویش و به ما گفت:

مواظب باشید پایتان را روی خون نگذارید نجس می شوید!

من تند گفتم

-          کشتینش!؟

-          نه تیر به پاش خورد.

همسرم با عصبانیت گفت:

-          نجاست شمائید که مردم را می زنید و می کشید.

جلوی درخروجی ساختمان چند پاسدار و نیروی لباس شخصی ایستاده بودند. شاید 10 یا 15 نفر بودند. به خاطر چادری که همسرم داشت گذاشتند ما برویم ولی دو خانم دیگری که همراه ما بودند گرفتار سین جین آنها شدند. به این ترتیب یک بار دیگر در روز نکبت چادر همسرم باعث خلاصی ما شد.

بعد از خروج از پاساژ به سمت شمال خیابان کارگر به قصد رفتن به جمالزاده راه افتادیم که البته انتهای همان خیابان و در خیابان انقلاب به کلی مانع از حضور مردم می شدند.

بالاخره موفق شدیم به سمت فردوسی برگردیم و سراغ پاسدارهایی را بگیریم که کیف همسرم را گرفتند. با پرس و جو دو کوچه بالاتر از میدان فردوسی به مقر اطلاعات و امنیت رفتیم. کسی آنجا کمکی نکرد و فقط سین جینمان کردند که از کجا آمده اید و برای چه آمدید و چرا آمدید و خلاصه کلی جر و بحث باهاشان کردیم.

بعد که از آن جا بیرون آمدیم از دیگر پاسداران سراغ مقر نیروهایی که قبلا در آن مستقر حوالی بودند را گرفتیم که گفتند این ها از بچه های پایگاه شهید بهشتی هستند و ما را به سمت میدان هفت تیر هدایت کردند.

ما این طور نتیجه گرفتیم که در آن بلبشو کسی به کسی نیست و اگر کیف را هرکسی برده باشد فعلا قابل دسترسی نیست و از خیر پیدا کردنش گذشتیم.

ما تا حوالی ساعت 9 در خیابان بودیم. هرگز شعار ندادیم ولی به همراه جمعیت پراکنده ای که هنوز در خیابان بودند راه پیمایی کردیم و بارها با پاسدارهایی مواجه شدیم که به گروه ما فحش می دادند و می خواستند پراکنده مان کنند.

این روزهم به پایان رسید درحالی که من فکر می کردم بیش از یکصد سال است که مردم در جستجوی عدالت و آزادی هستند. 98 سال قبل ادوارد براون ایران شناس فرهیخته بریتانیایی با نگارش کتاب “انقلاب ایران: 1905-1909” نخستین راوی و تحلیلگر دقیق و تیزبین این رویداد تاریخ ساز باشد. سرنوشت آن بود که من و ما در عصر شنبه سی ام خرداد در خیابان ادوارد براون در حاشیه دانشگاه تهران گرفتار سرکوبگران عدالت و آزادی شویم.

 

م. لواسانی - روزنامه نگار در تهران