مرحله پنجم

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

من از مرحله بندی خیلی خوشم می آید. بخصوص با مرحله بندی کردن انقلاب. سردار محمدعلی جعفری، فرمانده سپاه که او هم مثل من از مرحله بندی کردن خوشش می آید، گفت: “مرحله چهارم و پنجم انقلاب اسلامی، اسلامی شدن جامعه و تشکیل جامعه جهانی انقلاب اسلامی است.” ممکن است که بعضی از عزیزان در جریان نباشند که اصولا انقلاب ایران چه مراحلی را گذرانده است. برای همین من این مرحله بندی را عرض می کنم و عرض ایشان را هم درز می کنم.

مرحله اول، دوره نامزدی: در این مرحله مردم چشمشان به رهبر انقلاب می افتد و یک دل نه صد دل عاشقش می شوند. طرف هرچه می گوید “هیچ احساسی ندارم” آنها فرض می کنند که او اینقدر خجالتی است که خجالت می کشد عشقش را ابراز کند. هرچه پدر و مادر آدم می گویند این طرف سن بابابزرگ تو را دارد، می گویند اصلا سن و سال مهم نیست، مهم اینه که دلش جوون باشه. عروس خانوم می پرسد: “تو دوست داری بعد از ازدواج چطوری لباس بپوشم؟” طرف می گوید: “چادر” ولی عموی داماد می گوید: “منظورش اینه که حجاب اجباری نیست.” هی طرف توی ماه نگاه می کند و عکس محبوبش را در آن می بیند. بعد هم هرچه سئوال می کند خونه ات چطوریه؟ شغلت چیه؟ طرف می گوید: “لکن برای همه خانه درست می کنیم، آب و برق را مجانی می کنیم.” همین می شود که عروس خانم رضایت می دهد.

مرحله دوم، کشتن گربه دم حجله: مرحله دوم همین است که این گربه ای که روی نقشه است، همان شب اول دم حجله کشته می شود. تا عروس خانم می گوید برم سر کوچه، می گویند اینطور نباشد، آنطور نباشد. هر چه طرف می گوید می خواهم درسم را ادامه بدهم، دانشگاه را تعطیل می کند، بعد هم تا یک کلمه حرف بزند یا جواب بدهد، فامیل عروس هرودود کنان سر می رسند و می گویند “روح منی خمینی بت شکنی خمینی” طرف هم فکر می کند حالا که بابام اینا من رو گذاشتن و رفتن خارج، دیگه باهاش کنار می آم، بالاخره شوهره دیگه.

مرحله سوم، خانواده من، خانواده تو: تا همان یک سال اول همه فامیل ها می آیند مهمانی، با همدیگر حرف می زنند، هی خوش می گذرد، هی جشن می گیرند و می ریزند توی خیابان و انجز وعده می خوانند، یواش یواش آقای خانه دستور می دهد، با عمو مسعودت رفت و آمد نکن، اینها منافق اند، با شوهر عمه مریم رفت و آمد نکن، اینها کمونیستن، با عمو مهدی رفت و آمد نکن، اینها مثل ما پابرهنه نیستن و بازرگان هستند. کم کم طرف می ماند توی خانه، و فقط تلویزیون نگاه می کند و بچه می زاید و تعقیبات نماز را به جا می آورد.

مرحله چهارم، اسلامی شدن جامعه: کم کم شوهره گیر می دهد که با این سرو وضع بیرون نرو، خانم می پرسد: “یعنی دامن کوتاه نپوشم؟” می گوید: مانتو بپوش، هفته بعد می گوید: از این به بعد یا روسری یا توسری. بعد گیرمی دهد که این چه طرز روسری سر کردنه، مقنعه بگذار. فردا دارد با مقنعه می رود بیرون، می گوید: حجابت رو درست کن، چادر بپوش، وگرنه می رم با الهام چرخنده می ریزم روی هم. مرحله چهارم خودش سی سال طول می کشد، ده تا بچه به دنیا می آیند، بچه های اولی یعنی رضوان و سمیه چادر می پوشند، بچه های سومی و چهارمی یعنی آزاده و سحر مانتو و روسری می پوشند، بعد از ده پونزده سال بچه ای پنجمی و ششمی که مونا و آتنا هستند، یک مانتوی کوتاه می پوشند با شلوار لی و یک روسری کوچولو می اندازند سرشان و بابای خانه زورش به آنها نمی رسد، دختر هفتمی و هشتمی که پروشات و ملیکا باشند، از همان سیزده چهارده سالگی هر شب نصفه شب خانه می آیند و ساپورت هایی می پوشند که انگار پاهاشان را نقاشی کردند. پدر هم پیر شده هر چه حرف می زند، بچه ها به حرفش گوش نمی دهند.

پنجم، تشکیل جامعه جهانی انقلاب اسلامی: ۳۰ سال از این انقلاب-ازدواج گذشته است. بابا پیرشده و زنش هم که می خواهد طلاق بگیرد، گذاشته توی خانه و در را روی او قفل کرده و گفته حق ندارید از خونه بیرون بروید. بعد هم توی محله دعوا راه انداخته، تمام کوچه از بوق سگ تا صبح سحر دارند بد و بیراه می گویند. هر از گاهی چهار تا فامیل دور از دهات پدری یا از درومحله می آیند و دست آقاجون را ماچ می کنند، ولی دخترها هر کدام رفتند یک گوشه ای، رضوان که شوهر کرده و شوهرش معاون وزیر بوده حالا زندانی است. سمیه فمینیست شده و رفته هلند و اصلا قصد برگشتن هم ندارد. آزاده و سحر بعد از آن همه نماز و روزه یکی شان شده گیتاریست و آن یکی هم هنرپیشه سینماست. مونا هم که طراح مد شده و هر روز عکس هایش با انواع ساپورت توی فیسبوک منتشر می شود، آتنا هم که بخاطر دفاع از حقوق زنان زندانی شده و بابا می گوید باید بگه غلط کردم تا آزادش کنم. پروشات که معلوم نیست کارش چیست، فقط از صبح تا شب سوار این ماشین و آن ماشین در شهر دیده می شود و ملیکا هم دارد دربه در می زند که برود آنتالیا و معلوم نیست آنجا چکار می کند.