خانواده ملا محمد ربیعی، معروف به ماموستا ربیعی در مصاحبه با “روز” اعلام کردند این خطیب جمعه کرمانشاه در سال 75 قربانی قتل های زنجیره ای شد اما خانواده او را تحت فشار قرار دادند که بنویسند مرگ بر اثر سکته قلبی بوده است. به گفته همسر ماموستا ربیعی، به شکایت خانواده ربیعی برای معرفی قاتل و رسیدگی به پرونده قتل توجهی نشد،در مقابل خانواده او تحت فشار قرار گرفتند و امکان برگزاری یک مراسم ختم ساده را نیز نیافتند.
ملا محمد ربیعی، امام جمعه اهل سنت کرمانشاه 12 آذر ماه 75 در حالیکه عازم مرکز صدا و سیمای کرمانشاه بود ربوده و جنازه اش در حالی پیدا شد که عمامه او زیر سرش بود و وی را رو به قبله خوابانده بودند.
عایشه مفاخری، همسر ماموستا ربیعی در مصاحبه با “روز” می گوید که وی از سوی اطلاعات تحت فشار بود و بازجویی شده بود. او می گوید: دلم میخواهد یک روزی دادگاهی عادلانه تشکیل شود و فقط به ما بگویند چرا؟ به چه جرمی او را کشتند و سریع کالبد شکافی کردند و حتی نگذاشتند یک پتو دور جنازه بپیچیم؟ چرا حتی از مرده حاج آقا اینقدر می ترسیدند؟
قتل های زنجیره ای نامی است که رسانه ها بر قتل نویسندگان و دگراندیشان در دهه 70 نهاده اند. در دی ماه 77 وزارت اطلاعات با انتشار بیانیه ای، مسئولیت قتل داریوش و پروانه فروهر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده را بر عهده گروه خودسری در این وزارتخانه گذاشت اما توضیحی درباره علل قتل سایر دگراندیشان و نویسندگان نداد.
ماموستا ربیعی، یکی از عالمان دینی بود که بر اساس افشاگریهای روزنامه های اصلاح طلب، از قربانیان قتل های زنجیره ای است.
ماموستا در لغت به معنی استادست و در اصل به بالاترین مرجع دینی اهل سنت کردستان گفته می شود. ماموستایان دوازده علم و چهارده علم اجازه فتوا و در حقیقت همان نقشی را دارند که مراجع تقلید اهل تشییع دارند.
مصاحبه “روز” با خانم مفاخری، همسر ماموستا ربیعی را در ذیل بخوانید.
خانم مفاخری، اخیرا پانزدهمین سالگرد قتل همسرتان بود با گذشت این همه سال آیا توانستید مراسمی برای سالگرد برگزار کنید؟
اینجا از سالگرد به آن صورتی که معمول است خبری نیست. یعنی موقعیت اینجا طوری است که نمی توانیم سالگردی، حتی در منزل خودمان بگیریم. هر کسی دوست دارد خودش سر خاک حاج اقا می رود و یادی از او می کند.
یعنی شما را از برگزاری مراسم منع کرده اند و اجازه برگزاری مراسم نمی دهند؟
اینقدر به ما فشار آوردند و اذیت کردند که دیگر صرف نظر کرده ایم؛ مدتهاست خودمان دیگر درخواست برای برگزاری مراسم نمی کنیم.
میخواهم برگردم به 15 سال پیش و بپرسم دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ آیا اصلا تصور چنین مساله ای را میکردید؟
هر 10 روز یا 15 روز یکبار یک ماموری از سازمان می آمد سراغ حاج آقا یا زنگ می زد و سئوالاتی از حاج آقا می کرد یا می آمد و او را با خود می برد.
سازمان؟
بله منظورم اداره اطلاعات استان است. اسم اش هم آقای دانشی بود یعنی ما به این اسم می شناختیم. دیگر حاج آقا و ما هم به این سئوال و جواب ها و رفت و آمد ها عادت کرده بودیم.
سئوال و جواب ها درباره چه بود؟ یعنی از ماموستا ربیعی چه می خواستند؟
حاج آقا آن موقع خطیب جمعه کرمانشاه بود و از طرفی در صدا و سیا هم برنامه دینی داشت؛ ازاو می پرسیدم اینها چه می خواهند و چرا دست از سر شما بر نمی دارند؟ فقط می گفت درباره وحدت با من صحبت می کنند و حرف دیگری نمی زد تا اینکه یک روز آقای دانشی آمد سراغ حاج آقا و گفت باید برویم سازمان،با شما کار داریم و حاج آقا را با خود برد. آن روز را هیچ وقت از یادم نمی برم. وقتی حاج آقا برگشت حالش خیلی بد بود، گفت امروز خدا رحم کرد که من زنده بازگشتم و بعد گفت تا به حال هیچ وقت به خودم نلرزیده بودم اما امروز تنم لرزید. گفت مرا به اداره اطلاعات نبردند به بیرون از شهر بردند به یک زیر زمینی که نزدیک بیستون بود سوار ماشین که کردند پرده های ماشین را کشیدند و مرا بردند و سئوالات عجیبی می کردند. بعد گفت فکر کردم این بار می میرم و زنده بیرون نخواهم آمد.
به شما گفت با او چه کرده بودند و چه سئوالاتی از او داشتند؟
نه زیاد حرف نمی زد، شاید نمی خواست ما بیشتر نگران شویم فقط در همین حد گفت؛امابعد مدام به بچه ها سفارش می کرد که هوا تاریک نشده برگردید و بیرون نمانید. خیلی محتاط شده بود و نگران بچه ها بود. همان زمان سریالی به اسم سریال امام علی از صدا و سیما پخش می شد که خیلی باعث اعتراض مردم در منطقه ما شده بود و مردم می آمدند از حاج آقا می خواستند اعتراض کند؛می گفتند تو خطیب جمعه ما هستی و باید کاری بکنی و … آبان ماه بود که حاج آقا نامه ای به مدیر کل اطلاعات و همچنین مدیر کل آموزش پرورش و چند تن دیگر از مسئولان استان نوشت و هشدار داد که نگذارید اخلال و آشوب ایجاد شود و به خواست مردم توجه کنید، مردم اعتراض دارند، نگذارید وحدت از بین برود و … 12 آذر ماه یکی تلفن کرد و خیلی طولانی ـ حدودا بیش از یک ساعت تمام ـ با حاج اقا حرف زد. از او پرسیدم کی بود و چی می خواست؟ گفت آقای دانشی بود و می خواست جواب نامه ام را بدهد. فقط همین را به من گفت و ساعت 12 و نیم ظهر از خانه خارج شد که برود صدا و سیما و گفت 2 و نیم ظهر برمی گردد اما دیگر برنگشت.
بعد چه اتفاقی افتاد ایشان رفتند صدا و سیما و …
تا ساعت 5 هیچ خبری از حاج آقا نبود؛ ساعت 5 تلفن زنگ زد. حاج اقا بود خیلی آشفته بود و سئوالات عجیبی می کرد. مثلا می پرسید اینجا کجاست شما کی هستید؟ گفتم حاج اقا اتفاقی افتاده؟ یعنی چی اینجا کجاست چرا مرا نشناختید؟ گفت من دیزل آباد هستم دیزل آباد هستم و چند بار این را تکرار کرد و گفت ماشینم را داده ام تعمیر. بعد یکباره گفت بچه ام را بیاور اینجا ببینم. آن موقع دختر من یک سال بیشتر نداشت. خیلی ترسیدم گفتم چرا اینجوری حرف میزنی چه اتفاقی افتاده؟ فقط گفت خیلی هلاکم هلاکم و بعد گفت 20 دقیقه دیگر خودم می آیم و تلفن قطع شد. این آخرین باری بود که ما صدای حاج اقا را شنیدیم. هنوزهم یادآوری اش ما را ازار میدهد که او در چه شرایطی بوده؛ این تلفن در چه شرایطی انجام شده و … از طرفی در فاصله ای که حاج اقا از منزل خارج شد تا جنازه را پیدا کنیم، پسر جوانی مدام زنگ می زد و می پرسید حاج ربیعی کجاست. این تلفن ها تا زمانی که جنازه را پیدا کنیم ادامه داشت اما بعد دیگر قطع شد. نمی دانیم کی بود اما لرزه به تن ما می انداخت تلفن ها و سئوالش.
چگونه متوجه به قتل رسیدن حاج اقا شدید؟
وقتی دیگر خبری از حاج آقا نشد دوستان و قوم و خویش ها را خبر کردیم، همه جا را گشتیم، اورژانس ها، جاده ها و به هر جایی که عقلمان می رسید سر زدیم اما خبری نبود تا اینکه نزدیک یک شب نزدیک ترمینال سنندج ـ- تهران، جنازه او پیدا شد در حالیکه او را کنار ماشین اش توی تاریکی گذاشته بودند. عمامه اش زیر سرش بود و عینک و عبایش روی سینه اش. او را رو به قبله انداخته بودند و وقتی جسد را پیدا کردیم هنوز بدنش گرم بود. نگذاشتند ما جنازه را ببینیم ماموران خودشان بردند پزشکی قانونی و قبل از اینکه ما خبردار شویم و به ما بگویند کالبدشکافی اش کردند ما روز بعد بدن تکه تکه شده حاج اقا را دیدیم که در خون آغشته بود و می گفتند کالبد شکافی شده. بلایی سر ما آوردند که خدا سر هیچ بنده ای نیاورد بعد هم که نگذاشتند نه مراسم بگیریم، نه سر خاک برویم و … .
درباره علت قتل به شما چی گفتند؟
کسی از ما نپرسید چی به چی است؛ آمدند و گفتند سکته قلبی کرده. گفتیم امکان ندارد. گفتند باید امضا کنید که سکته کرده. گفتم همسر من سالم بود، او کشتی گیر و شناگر بود، ورزش می کرد و هیچ مشکلی هم نداشت و به هیچ عنوان امضا نمی کنم و پرونده ام را پیش خدا می برم که او به داد ما برسد هیچ کس که اینجا به داد ما نمی رسد. همان موقع خود مامورانی که به منزل ما آمده بودند می گفتند شوهرت را برده اند به شهرکی به اسم تعاونی و به او سم داده اند، می گفتند به او سیانور داده اند اما خب تصمیم گرفته بودند بگویند سکته کرده، کاری هم از دست ما بر نمی آمد. مدام تلفنی تهدیدمان می کردند؛ سر خاک که می رفتیم نمی گذاشتند بنشینیم یا گریه کنیم. اطرافیان اعتراض می کردند می گفتند اینها داغدارند بگذارید گریه شان را بکنند و بروند اما نمی گذاشتند.
خانم مفاخری همسر شما چه مشکلی با حکومت داشت که به این شیوه او را حذف کردند؟ او فعالیت خاصی داشت؟
هیچ. او یک انسان فاضل بود، مردم دوست و ایران دوست بود. هیچ گناهی نداشت. اندیشمند بود و کتاب می نوشت بیش از 50 کتاب منتشر کرده؛بخشی از نوشته هایش را ما هنوز منتشر نکرده ایم. مردم خیلی او را دوست داشتند. باید از خود آقایان بپرسید که چرا چنین کردند. او انسانی جامع بود و می گفت من نماینده این مردم هستم چه شیعه چه سنی و چه اهل حق. مردم هم هر مشکلی داشتند و اعتراضی داشتند سراغ او می امدند. خیلی به وحدت اعتقاد داشت و می گفت شیعه و سنی و اهل حق همه صاحب این خانه ایم و باید با هم و در کنار هم باشیم و … به من هم زیاد حرفی نمی زد جز آن روزی که وقتی او را بیرون شهر برده بودند برگشت و گفت به خودش لرزیده و فکر میکرده زنده نخواهد آمد. من چقدر غافل بودم که نفهمیدم خودش خطر را حس کرده بود چیزی می دانست و به ما نمی گفت من زنی ترسو نبودم اما خب حرفی نمی زد فقط هر بار سئوال می کردم می گفت درباره وحدت حرف می زنند و اینکه باید هوشیار باشیم و دشمن داریم و … اما اخر این همه بردن و آوردن که فقط در این چند جمله خلاصه نمی شده. حاج اقا همان موقع به دوستانش گفته بود که دارند دور مرا خط می کشند و … اما خب ما نمیدانستیم.
گویا پس از جان باختن همسرتان، مردم به اعتراض برخاستند و عده ای نیز کشته و یا بازداشت شدند.
بله. مردم تظاهرات کردند. شیشه ها را شکستند و کشت و کشتار شد؛ خیلی ها را گرفتند و بردند تعدادی هم کشته شدند ما واقعا راضی نبودیم مردم اینقدر اذیت شوند. خود حاج اقا هم هیچ وقت راضی نبود که خون از دماغ کسی بیاید. همیشه می گفت خدا ما را خلق کرده برای دوست داشتن، برای برابری و … می گفت اگر کسی نادان است و نمی فهمد و رفتاری می کند دلیل نمی شود ما هم همان رفتار را بکنیم و … همیشه می گفت مردم باید آگاه باشند، جوانان باید درس بخوانند و در هر زمینه ای عالم باشند و آگاهی دوای همه دردهاست و … وقتی رفت مردم به خیابان ها آمدند. همان موقع ها بود که ما را تحت فشار قرار داده بودند که امضا کنیم حاج اقا سکته کرده. حاج اقا دو پسر دارد. آنها را برده بودند و گفته بودند باید امضا کنید. من گفتم هیچ جا نمی روم و هیچ چیزی امضا نمی کنم. شوهر مرا کشته اند و جز این حرفی ندارم. رفتند سراغ همسایه های ما و انها را تهدید کردند. گفته بودند باید درخانه هایتان را روی اینها ببندید و به خانه هایتان راهشان ندهید. فامیل های حاج اقا دیواندره بودند و مجبور شده بودند توی خیابان ها مراسم بگیرند یعنی درهای تمام مساجد را روی آنها بسته بودند و نگذاشته بودند برای حاج اقا که خطیب جمعه بود در مسجدی مراسمی گرفته شود. مردم هم در خیابان ها به نوعی مراسم گرفته بودند که ماموران ریخته بودند و درگیری شده بود و … حاج آقا رفت و درد و رنج دنیا برای ما ماند. آن جسد خون آلود و تکه تکه شده اش را هرگز فراموش نمی کنیم؛ آن تلفنی که زد و هل بود و آنطور حرف می زد را هرگز فراموش نمی کنم …
وبعد دیگر پی گیری نکردید؟
زمان آقای خاتمی رفتیم و شکایت کردیم اما به جایی نرسیدیم. همان موقع که قتل 4 نفر را پذیرفتند ما هم رفتیم و گفتیم باید رسیدگی شود. همان موقع در روزنامه ها آقای عمادالدین باقی و آقای اکبر گنجی نوشتند که حاج اقا یکی از قربانیان قتل های زنجیره ای بوده، همه چیز را افشا کردند و همه دنیا می داند. من رفتم پیش آقای شوشتری که وزیر دادگستری بود نشستم و گفتم باید پی گیری کنید و به ما بگویید چرا؟ اما به جایی نرسیدم، ماست مالی کردند و تمام شد. اینقدر فشار آوردند که ما گوشه گیر شدیم نشسته ایم گوشه ای و نه کاری به کسی داریم نه چیزی می خواهیم. حتی مراسم هم نمی گیریم اما مردم محبت دارند همین الان بیایید وبروید سر خاک حاج آقا، فکر می کنید کسی تازه فوت کرده و آنجا دفن است بس که مردم می روند و …
و اکنون بعد از 15 سال آیا حرفی است که بخواهید منتشر شود با مسئولان یا با مردم و …
با مسئولان که نه، چه حرفی می توانم با آنها داشته باشم؟ تنها می توانم بگویم خدا اصلاحشان کند که بی سرنوشت کردن خانواده ها و پایمال کردن حق انسان ها و از بین بردن عالمان در هیچ مملکتی درست نیست. از دوستانی که این همه سال دربدری ما، ما را تنها نگذاشتند تشکر می کنم و به کسانی هم که کم لطفی کردند باز می گویم که خدا خیرشان بدهد؛ کسانی که حق ما را پایمال کردند. از خدا می خواهم حق ما را بدهد و خیر آنها را. از کسانی که توانش را دارند می خواهم که بپرسند چرا؟ به خاطر چه یک عالم دینی را که قبل از انقلاب جزو بهترین قاریان قرآن در جهان بود و بعد از انقلاب هم خطیب جمعه و از عالمان دینی،چنین از بین بردند؟ آخر به چه جرمی؟ ما که با کسی دعوا نداشتیم، با کسی دعوا نداریم. کسی که این کار را با ما کرد با ما دعوا دارد با مردم و سرزمین اش هم دعوا دارد؟ آخر آدم چگونه میتواند در سرزمین خودش در خانه خودش اینطور بدی بکارد؟ چطور می تواند با خانه خود چنین بد کند؟ فقط دلم می خواهد یک روزی دادگاهی عادلانه تشکیل شود و به ما بگویند چرا؟ به چه جرمی کشتند و هل هولکی کالبد شکافی کردند و حتی نگذاشتند یک پتو دور جنازه بپیچیم؟ چرا حتی از مرده حاج اقا اینقدر می ترسیدند؟ اگر جرمی کرده بود خب دادگاهی اش می کردند؛ آخر من به چه کسی شکایت ببرم؟
و اکنون با انتشار این مصاحبه نگران نیستید مشکلی برای شما و خانواده تان پیش بیاید؟
پناه می بریم به خدا؛ خودمان را سپرده ایم دست خدا که هرچه پیش آید حکمت اوست و ما راضی هستیم به رضای او. امیدواریم مشکلی پیش نیاید.