ابدیت

نویسنده
آلفونس دو لامارتین

» روایت/ سیمای فرهنگی شجاع الدین شفا ۲

ترجمه: شجاع الدین شفا

آفتاب زندگانی ما هنوز سر بر نزده غروب می کند و تاریکی مرگ به آهنگی نزدیک می شود. اکنون از این خورشید فروزان بر پیشانی سوزان ما به جز شعاع حقیر می خواهد با این شب تار بجنگد و آن را از میان بردارد! ولی افسوس! شب فرا می رسد و روز پایان می پذیرد: چیزی نمانده است که این آخرین شعله امید نیز خاموش گردد و همه جا را تیرگی و آرامشی مرگبار فرا گیرد.

کیست که از دور بر این غروب غم افزا نظر کند و دلش به تپش درآید؟

کیست که این سرنوشت دردناک را بنگرد و خویشتن را از پرتگاه موحشی که در پیش روی اوست دور دارد؟

کیست که سرود حزن انگیز مرگ را از لبان آنانی که جاده زندگی را به ارامی به پایان رسانیده و به سوی دروازه ابدیت در حرکتند بشنود، آه های سرد معشوقه ای زیبا با برادری شکسته دل را که بر بسترشان در انتظار مرگ نشسته اند شاهد باشد و به آهنگ مامور تقدیر که پایان همره تیره بخشانی را ابلاغ می کند گوش فرا دهد؟

سلام بر تو ای مرگ، ای نجات بخش آسمانی، ای پاسبان دروازه ابدیت!…

هرگز بازوان تو با تیغ کهن قهر و کین مسلح نگشته هرگز در دیدگان تو برق خونخواری و ستیزه گری ندرخشیده، هرگز پیشانی تو نشان ستم و خیانت در خود نداشته است.

تو پیکی هستی که خدای مهربانت برای ابلاغ پیام مهر و امید به سوی جهانیان فرستاده! تو راهنمایی هستی که موجودات جهان را از جاده ظلمانی زندگی دور می کنی و به سوی سرچشمه نور و صفای ادبی پیش می بری. هرگز وظیفه تو نابو کردن نیست، تو آزادی بخش نوع بشر هستی!

هنگامی که دیدگان خسته من از دیدار روشنایی فرو می ماند، قدرت بیکران تو فرا می رسد و انها را بر روی آفتابی درخشنده تر و با عظمت تر می گشاید، فرشته امید بال و پر زنان دستم را می گیرد و از تنگنای تیره گور به دنیایی سحرآمیز و مرموز رهبری می کند.

پس بیا، بیا و بندهایی را که مرا با این تن ناتوان پیوند می دهد بگسلان! بیا و دریچه ای بر این زندان تاریک که از هر سویم در برگرفته ست بگشای! بیا و بالهای سبکت را به من بخش تا به سوی سرچشمه نور و صفا پر باز کنم

برای چ دیر می کنی؟ پیش آ و درنگ مکن! می خواهم هر چه زودتر از این وادی تیره که دنیایش می نامند بدر روم و به سوی عالمی مجهول، بدانجایی که سرآغاز و سرانجام من است بشتابم.

که هستم و از کجا آمده ام؟ برای چه در این زندان تنگ به بند افتاده ام؟ که باید باشم و به کجا باید بروم؟

افسوس م میرم و هنوز معنی تولد را ندانسته ام! نیست می شوم و هنوز به حقیقت هستی ره نبرده ام.

ای روح مرموز، ای میزبان ناشناس، ای آنکه در عین شناسایی هنوز نام و حقیقتت را ندانسته ام، پرده از این معما بردار و به من بگو: پیش از آنکه بدین منزلگه تیره فرود ایی و در تن من مسکن گزینی، کجا بودی، چه می کردی و به فرمان که می زیستی؟ کدام اراده ای به تو فرمان داد که بر روی این زمین بی ثبات فرود آیی چه نیرویی از سرای ملکوتی خود بدور کرد تا درین کالبد خاکی خانه گزینی؟

کدام رشته مرموز است که تو را چنین با این تن خاکی پیوند می دهد، و چه روزی خواهد رسید که تو از بند ماده دوری گزینی. این کالبد تنگ را وداع گویی؟

پس از این جدایی منزلگه تازه تو کجا خواهد بود؟ هنگامی که از کره زمین شتابان دور می شوی، به کدام سو روی می آوری و در کدام وادی قدم می گذاری؟

آیا همه چیز را فراموش می کنی و برای همیشه از قدی تن ازاد می شوی، یا باز در زندانی تازه مسکن می گزینی و حیاتی دیگر آغاز می کنی؟ آیا کالبد جانداری را بی حرکت می کنی تا قالب بیجان دیگری را به حرکت درآری؟ یا اینکه با پناه بردن به آغوش خداونی، بدانجا که مسکن و ملجا جاودانی توست، برای همیشه پیوند از این زندگانی ناپایدار می گسلی و با بی اعتنایی بر این گردش و تسلسل دوار انگیز می نگری و لبخند می زنی؟ آخر بگو وظیفه تو چیست؟ چه باید بکنی و کاری را که اراده مطلق به عهده تو نهاده است چسان باید به انجام رسانی؟