دانیل کلمان/ترجمهی امیرحسین اکبری شالچی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
این یکی، از همهی شخصیتهایی که من ساختهام، عاقلتر است. روزالی با آنکه ۷۰ سال داشت، هنوز جوان بود؛ از خوبهای مدرسه بود، دانشگاه تربیت معلم رفته بود و ۴۰ سال درس داده بود. دو بار ازدواج کرده بود و دو دختر داشت که خیلی وقت بود بزرگ شده بودند. الان بیوه است، وضعش خوب است و هرگز در دام بعضی از تصورات نیفتاده؛ برای همین است که وقتی پزشک، هفتهی پیش به او گفت که سرطانش درمانپذیر نیست، و کارش بهزودی تمام است، تعجبی نکرد.
پزشک، جوری که انگار وی بچه است و باید افتخار کند که یک بزرگتر او را بچه به حساب نیاورده، گفته بود: “حتما میخواهید واقعیت را بدانید. خبر خوبی است! دردی کشنده آخر کار سراغتان خواهد خواهد آمد.”
درک وضعیت برایش آسان بود. مراحل مشهور را طی نکرد؛ از جا در نرفت، تکذیب نکرد، دیر نفهمید، گرفتار مرحلهی کوتاه ناباوری نشد. شبی در غم فرو رفت و فردایش در اینترنت سازمانی سوییسی را جستجو کرد که شنیده بود کمک میکند تا کار به درازا نکشد.
شاید شما هم بدانید که واقعا چنین سازمانی هست؛ من از خودم درنیاوردهام، جایی است نزدیک زوریخ، نامش را هم وکلیم گفته بهتر است نگویم. در سوییس چندین سازمان “کمک مرگ” ارائه میکنند، اما این سازمان از همهشان شناختهشدهتر است. اگر شما تا حالا چیزی از آن نشنیدهاید، حواستان جمع باشد؛ آدم از داستان هم میتواند چیز یاد بگیرد. باید در سازمان عضو شد، مبلغی نه چندان اندک را پرداخت و مدارک پزشکی را فرستاد تا پزشکها مطمئن شوند که واقعا هیچ امیدی نیست. آنوقت آدم راه میافتد، چند جور اموال غیر منقول در سازمان هست که خانهی مرگ نامیده میشود: اتاقی با کاناپه، تخت، و میزی که کارمندی افتخاری پشتش کار میکند و یک لیوان ناتریوم-پینتوباربیتال را روی میز میگذارد. آدم آن را بالا میرود. با دست خود و به خواست خود.
مسئلهی مرگ برای روزالی چیز غیرعادییی نیست. پسرخالهی شوهر اولش، بی آنکه بداند چه کار مشکلی است و چهقدر پیش میآید که آدم زنده میماند، این راه را در کلهی خودش فرو کرده بود. درست درنیامد و باز چند هفته با درد سرطان زنده ماند. خواهر دوستش بارها سعی کرده بود با قرص خوابآور خودش را بکشد. هر بار کمی بیشتر میخورد، اما هر دفعه با گند و استفراغ بیشتری به هوش آمد؛ بدن ما قوی است، نیروی زندگی در آن بیشتر از آنی است که فکر میکنیم. فرانْک، خواهرزادهی روزالی، برادر لارا گاسپارد، هفت سال پیش، خودش را آویزان کرده بود. گردنش سیاه شده بود و دیوار از پنجههایش سخت خراش برداشته بود. یککم مکث کرد و با دل ناخواه دست به تلفن برد.
آقایی به نام فرایتاگ خود را معرفی کرد. مؤدب بود، آهسته حرف میزد، انگار تجربهی این جور صحبتها را داشت.
دیدم آقای فرایتاگ را خودم ساختهام. به آن سازمان زنگ نزده بودم، نمیدانم چه کسی گوشی را برداشت و چه گفت. میخواستم اینها را بفهمم، اما یک چیزی مانعم میشد، انگار یککم قبل از آن، کار بدی کرده بودم، انگار برای سرگرمی، روح احضار کرده بودم. تازه، من از آن نویسندههایی نیستم که دنبال واقعیت میگردند. بعضیها دلشان خوش است که جزئیات را خوب حساب کردهاند و میتوانند کاسبی راه بیندازند که یکی در داستان، مانند گربه از جایی گذشته و در کتاب، نامی گنده به او بدهند. اما این چیزها برای من فرقی نمیکند.
آقای فرایتاگ گفت: “همهاش ساده است.” این آدرس و این شمارهی فکس، میتوانید مدارک پزشکیتان را بفرستید، بعد من با یک روانشناس صحبت خواهم کرد تا ببینم چند مرده حلاجاید. بعدش، مدارک عضویت برایتان فکس میشود و به محض اینکه شما آنها را پس بفرستید، قراری گذاشته میشود. باید… برای اولین بار مکث کرد. “باید عجله کرد؟”
روزالی گفت، پزشک گفته چند هفته.
“اگر این جور باشد، میتوان کارها را سریع تمام کرد.”
صدای آقای فرایتاگ همچنان آرام ماند و پر از دلسوزی شد. کارش را واقعا خوب بلد بود. روزالی فکر کرد چرا که نه؟ آن کارمند میتواند در جایی دیگر، بهتر کاسبی کند، لابد احساس وظیفه میکند. حتا احساس منتداری در دلش پیدا شد.
شب، مانند چند سال پیش، هیچ خوابی ندید. تپشی شدید، هیجانی تبآلود، پس از بیداری بر سرش ریخت: آدمهای بسیار و سروصدا و بغلزدنهای خیلی داغ. آدمهایی آمده بودند که ۵۰ سال بود به آنها فکر هم نکرده بود، آدمهایی که در ابدیت فراموش شده بودند، شاید هیچ کدامشان دیگر زنده نبود تا وی را به یاد بیاورد. چهقدر گذشته. برایش زمان درازی بود.
بااینهمه باز هم نمیتوانست خود را کاملا به دست سرنوشت بسپارد. برای همین بود که کلهی سحر، به من مراجعه کرد و خواست لطفی در حقش بکنم.
روزالی، من قدرت انجام این کار را ندارم. نمیتوانم این کار را بکنم.
معلوم است که میتوانی! این داستان خودت است.
اما آخرین راهی است که تو در پیش گرفته بودی. این کار را نکن، کاش هیچ چیزی در بارهات نگفته بودم. داستان…
میشود سر خرِ داستان را کج کرد!
دیگر نمیدانم. برای تو نمیشود.
روزالی یکباره روی پهلو چرخید و تا هوا روشن شد، دیگر خوابش نبرد. چیز فوقالعادهای نیست، بار آخر واقعا خوب خوابیده بود، بیش از ۵۵ سال پیش.
روزهای بعد هم گذشت، انگار همه چیز مثل همیشه بود و وی هنوز وقت داشت. ترسها کمکم کم شد، یا شاید درستتر باشد، بگوییم: ترسها ماند، اما نوک تیزش کند شد و فشارش متعادل شد، درست مثل معدهدردی که یک عمر بخشی از وجود آدم شده و آدم دیگر یادش نمیآید حال آنهایی که معدهدرد ندارند، چهطور است. زندگی هم همین جور است، آدم ۷۰ را که میگذراند، یک جایش تیر میکشد، یک جایش سوزش دارد، همیشه حالش بد است و همهی مفصلهایش خشک میشود.
تصمیم گرفت به دخترش چیزی نگوید. آنها خیلی وقت بود که منتظر مرگش بودند، آدم باید واقعگرا میبود. شکی نداشت که مفصل با هم صحبت کردهاند که چه کسی مراسم خاکسپاری را سازماندهی کند و کجا او را خاک کنند. با احساس وظیفه، بارها از وی خواهش کرده بودند که عاقل باشد و به خانهی سالمندان برود، اما روزالی هنوز میتوانست خودش تنها، همهی کارهایش را بکند و خانهی سالمندان هم گران بود، آنها دیگر پافشاری نکردند. چرا باید او را اذیت میکردند، چرا به صلهی رحم میکردند؟ چرا باید بغلش میکردند و اشک میریختند و از او خداحافظی میکردند؟ خیلی بهتر و تمیزتر بود که نامهای درستوحسابی از زوریخ میآمد و خبر از چیزی میداد که زمانی دراز انتظارش را کشیده بودند.
لوره و سیلویا را که دو تا از بهترین دوستهایش بودند، به صرف قهوه و کیک دعوت کرد. سه پیرزن نشستند، بعدازظهر در بهترین قنادی شهر، و از نوههایشان گفتند. آدم از یک سنی که بگذرد، همهاش از خانواده میگوید. سیاست و هنر به دنیایی مجازییی میروند که دیگر به کسی مربوط نیست و برای جوانهاست، و خاطرات ناگهان، حاضر میشوند و با آنها همنشینی میکنند. نوهها میمانند. هیچ کس به نوهی دیگری علاقهای ندارد، اما گوش میکند تا حق حرف زدن داشته باشد.
لوره گفت: “پاولی زبان باز کرده.”
سیلویا گفت: “هاینو و لوببی کودکستان میروند. مربیشان میگوید که لوببی خیلی خوب نقاشی میکند.”
روزالی گفت: “تومی همیشه بازی دزد و ژاندارم میکند.” دیگرها سرهایشان را پایین دادند، هرچند روزالی را ۳۰ سال بود میشناختند، هیچ کدام نپرسیدند تومی کیست. اصلا تومییی در کار نبود. روزالی آن را از خود درآورده بود، خودش هم نمیدانست چرا. خودش هم نمیدانست که آیا بچهها در آن سالها هنوز دزد و ژاندارم بازی میکنند یا نه. تصمیم گرفت بار بعد، این را از نوهی واقعیاش بپرسد، اما دید که دیگر هرگز وی را نخواهد دید. بغضش گرفت و چند لحظه حرف زدن برایش سخت شد.
برای آنکه این را فراموش کند، به آینهی قابطلایییی که از دیوار آویزان شده بود، نگاه کرد. آیا این واقعا ما هستیم؟ با این کلاهها، کیفهای عجیبغریب، صورتهای بزکدوزکشده، حرکات مصنوعی دستها و لباسهای مضحک؟ چهطور به اینجا رسیدهایم؟ یک وقتی مثل همه بودیم، میدانستیم آدم باید چه بپوشد، موهایمان را دست هر آرایشگر احمقی نمیدادیم! روزالی فکر کرد که درست به خاطر همین است که همه آن کارآگاه ویژه، خانم مارپْله را دوست دارند، چون تجسم، خلاف واقعیت است. پیرزنها به دنیا علاقهای ندارند، دیگر نمیخواهند بدانند چه روی میدهد. هر کدامشان که به اینجا نرسیده باشد، گمان میکند با بقیه فرق دارد. همان چیزی که برای ما نیز رخ داده است.
از همدیگر خداحافظی کردند، کمابیش یک ساعت آنجا نشسته بودند و همه عصبی شده بودند که چرا این همه از خانه دور ماندهاند. روزالی وقت بلند شدن، یک بار دیگر خود را در آینه ورانداز کرد: هرچند تابستان بود، کتی کلفت پوشیده بود، و هر چند بارانی نمیبارید، کلاه بارانی روی سرش گذاشته بود، کیف دستیاش که خالی بود، چرا آنقدر بزرگ بود؟ حتا بچههایش هم به او گوشزد میکردند که آن زیادی است، بقایای یک انسان است و بس. بهزودی به خود آمد و سیلویا و لوره را بوسید، برای آنها و نوههایشان بهترینها را خواست و آرزو کرد که درد کمرشان زودتر خوب شود و طرف خیابان رفت.
ندید که ماشینی دارد میآید. پیش از آن، ناگهان طرف خیابان نمیرفت، نیازی نبود که به این فکر کند، بهخودیخود به ماشینها توجه میکرد. صدای بوقی بلند آمد، ترمزی سخت گرفته شد، فولکسواگن قرمزی ایستاد. راننده شیشه را تند پایین داد و دادی زد، اما به راهش ادامه داد و صدایی از طرف دیگر آمد، مرسدس سفیدرنگی چنان ترمزی کرد که سوی دیگری کشید؛ روزالی تا آن روز تنها در فیلمها چنین چیزی را دیده بود. بی آنکه توجهی کند، به راهش ادامه داد. به طرف دیگر خیابان که رسید، تازه قلبش آغاز به تپش کرد و سرش گیج رفت. رهگذرها ایستادند. فکر کرد که این جوری هم میشود، این جوری میتوان راه را کوتاه کرد، نیازی نیست که آدم تا زوریخ برود.
مردی جوان، آرنجش را گرفت و پرسید که آیا حالش خوب است.
گفت: “آره، خوبم!”
پرسید که وی میداند خانهاش کجاست و چگونه به آنجا میروند؟
چندین پاسخ عاقلانه به سرش راه یافت، اما وقتش نبود، به آن مرد اطمینان داد که همه چیز را خوب به خاطر دارد.
به خانه که رسید، دید چراغ منشی تلفنیاش روشن است. آقای فرایتاگ برایش پیغام گذاشته بود که مدارکش پذیرفته شدهاند. با وحشت برایش معلوم شد که تا آن وقت، هنوز امیدوار بوده که درخواستش رد شود و دوست داشته به او پاسخ داده شود که همهاش اشتباه بوده و بیماری وی بههیچوجه درمانناپذیر نیست. تلفن زد و آقای فرایتاگ چند لحظه بعد، شمارهتلفن یک روانشناس را به او داد.
بدبختانه بهسادگی نمیتوانست بپذیرد که آقای فراتاگ وی را قبول کرده. فکر کرد این سوییسیها چهشان شده، همهی کارها که از دستشان ساخته است، چرا نمیتوانند معمولی حرف بزنند؟ از جوانیاش برایش تعریف کرد، نامهای رییسجمهورهای آمریکا و فرانسه و آلمان را برایش گفت، برایش گفت که هوای بیرون چهطور است، ۱۵ را با ۲۷ جمع کرد، ۱۲ را با ۳۰، ۴۰ را با ۲۷، ۱۲ را با ۳۰، ۴۰ را با ۲۵۱، تفاوت مفهومهای خوشبین و بدبین، و نیز چیرهدست و ناشی را برایش توضیح داد. دیگر چه چیزی مانده بود؟
پزشک گفت: «نه. متشکرم. معلوم است.»
روزالی سرش را پایین داد. وقت جمع زدنها مواظب بود که در جواب دادن عجله نکند، یک لحظه هم بیشتر صبر میکرد تا وی گمان نکند که کسی به او کمک میکند. وقت توضیح مفاهیم، تا میتوانست ساده سخن میگفت. در جوانی معلم بود و تجربیاتی داشت: مهرمترین چیز این است که آدم در چشم نزند. اگر کسی در امتحان نمرهی خوب بیاورد، فکر میکنند تقلب کرده.
آقای فرایتاگ دوباره زنگ زد. وقت زیادی نمانده بود، روزالی میتوانست هفتهی بعد برود. «دوشنبه خوب است؟»
روزالی گفت: «دوشنبه؟ چرا که نه؟» به دفتر مسافرتی زنگ زد و در بارهی بلیت یکطرفه به زوریخ پرسید.
«یکطرفه گران است. رفتوبرگشت نمیگیرید؟»
«بسیار خوب.»
«تاریخ برگشتتان کی است؟»
«فرقی نمیکند.»
«من نمیتوانم پیشنهاد کنم که تاریخ برگشت نزنید. اگر ارزانترین پرواز را خواسته باشید، وقت برگشتن، نمیتوانید تاریخ را تغییر بدهید.» بلیتفروش چنان دوستانه و با چنان بردبارییی حرف میزد که انگار متخصص پیرزنهاست. «کمی بیشتر بیندیشید. کی میخواهید برگردید؟»
«نمیخواهم برگردم.»
«اما بههرروی خواهید برگشت.»
«همان بلیت یکطرفه برایم بهتر است.»
«میتوانم تاریخ برگشتتان را اُپن بگذارم. اما گران میشود.»
«از بلیت یکطرفه گرانتر؟»
«هیچ چیزی از بلیت یکطرفه گرانتر نمیشود.»
روزالی گفت: «این منطقی است؟»
«چی فرمویدید؟»
«منطقی نیست.»
«خانم محترم.» سینهای صاف کرد. «اینجا دفتر مسافرتی است و بس. قیمتها را ما نمیگذاریم. نمیدانیم قیمتهایشان را چگونه میگذارند. دوستم در یک خط هوایی کار میکند. او هم نمیداند چرا قیمتها این طور است. همین تازگیها دیدم که قیمت بلیت درجهیک پرواز به شیکاگو، کمتر از درجه دو است. مشتری خواست بداند که چرا، و من گفتم: «خانم محترم، من اگر چنین سوالی داشته باشم، اول یک چرخ میخورم. از کامپیوتر بپرسید. من هم از کامپیوتر میپرسم. همه از کامپیوتر میپرسند، این جوری است!»
«همیشه سر قیمتها این جوری است؟»
با سکوتی که بلیتفروش کرد، فهمید که وی نمیخواهد در این باره مغزش را به کار بیندازد. پیش از این هم بارها دیده بود که آدمهای زیر سی سال، علاقهای ندارند فکر کنند چرا چیزها این جور که هست، شده.»
«خب، من بلیت یکطرفه میگیرم.»
«مطمئناید؟»
«مطمئن مطمئن.»
«درجهیک؟»
روزالی فکر کرد. سفر کوتاهی است، چرا باید ولخرجی کرد! «درجهدو!»
بلیتفروش زیر لب غر زد، تایپ کرد، غر زد، باز تایپ کرد، و پس از یک ربع، گفت، متأسفانه از راه پست الکترونیک نشد، کامپیوتر کار را انجام نمیدهد، کاری نمیشود کرد. باید با نامه فرستاد. البته گرانتر میشود.
روزالی گفت: «همین کار را بکنید»؛ دیگر به دماغش رسیده بود.
گوشی را گذاشت و حس کرد که دیگر در دنیا غمی ندارد. شیری که از آن آب میرفت و چند وقت بود که میخواست برایش به تعمیرکار زنگ بزند؛ لکهی آب در حمام؛ بچهی همسایه که همیشه با حالتی تهدیدآمیز از پنجره به خانهی او سر میکشید، جوری که انگار میخواهد همه چیزش را بدزدد؛ همه و همه دیگر اهمیتی نداشت، دیگران باید غمش را میخوردند یا اصلا هیچکس به آنها فکر نمیکرد، بههرحال گذشته بود.
آن شب به تنها کسی که میخواست چیزی برایش تعریف کند، زنگ زد. «کجایی؟»
لارا گاسپارد گفت، سانفرانسیسکو.
«پس زنگ زدن برایت گران تمام میشود، نه؟» چه عجیب بود که آدم در این دوره و زمانه میتوانست بی آنکه بداند کسی کجاست، به او زنگ بزند. انگار بُعد مکان از بین رفته بود، یا همان چیزی نبود که زمانی بود. از یک طرف، وی را میترساند، از طرف دیگر، خوشحال بود که میتواند با خواهرزادهی عاقلش حرف بزند.
«ارزش گفتن را ندارد. چهات شده، صدایت عجیبغریب است!»
روزالی آب دهانش را قورت داد، بعد، برایش تعریف کرد. همهی داستان برایش غیر واقعی و فیلممانند بود، انگار همهاش داستان کسی دیگر بوده، یا یکی دیگر همهی اینها را از خودش درآورده است. حرفش تمام شد و دیگر نمیدانست باید چه بگوید. یک جورهایی برایش دردآور بود. با پریشانی ساکت شد.
لارا گفت، وای خدا.
«تو میگویی کار غلطی کردهام؟»
«یک جایش غلط است. اما بهسادگی نمیتوان گفت، کجایش. تنها به آنجا میروی؟»
روزالی سرش را پایین داد.
«این کار را نکن. مرا همراهت ببر.»
«حرفش را هم نزن.»
هر دو چند لحظه ساکت ماندند. روزالی میدانست، که لارا میداند، اگر لارا خواهش کند، شاید کوتاه بیاید؛ و لارا میدانست که روزالی این را میداند، اما روزالی این را هم میدانست که لارا توان انجام این کار را ندارد، بدون وسیله و آماده شدن برایش ممکن نیست، برای همین هر دو وانمود کردند که کاری از دستشان ساخته نیست و نمیتوان اعتراضی به دیگری کرد.
گفتگویی دورودراز کردند و حرفهای تکراری بسیاری گفتند و در میان صحبتها از زندگی و دورهی کودکی و خدا و آخرین چیزها دم زدند، و روزالی همهاش فکر میکرد که بهتر بود زنگ نمیزد، بهتر است گوشی را بهسادگی بگذارد، اما وی بیشک نمیخواهد گوشی را بگذارد. لارا آهسته نالهی آرامی کرد و روزالی با شجاعت و خونسردی برخورد کرد، دیگر داشت خداحافظی میکرد، اما دوباره همه چیز از سر شروع شد، و باز یک ساعت صحبت کردند. روزالی فکر کرد که این کار، اشتباه بوده. نباید به کسی گفت و آدم نباید کس دیگری را برای چنین چیزی برنجاند. منظور خواهرزادهی باهوشش از اشتباه همین بود. آدم یا کار را میکند، یا هیچ کار دیگری نمیکند.
آخرِ هفته ساده گذشت. تنها کابوسهای پریشان بود که وی را آزار میداد، آدمهای بسیار، سروصدا و اتفاقها، انگار میخواستند به او بفهمانند که نباید شب هم مانند روز آسوده باشد. دوشنبه صبح باید کارهایش را روبراه میکرد تا بی بار و بندیل به سفر نرفته باشد.
در تاکسی فرودگاه، در حالی که خانهها از کنارش میگذشتند و آفتاب روی بام خانهها بازی میکرد، دوباره امتحان کرد. از من پرسید، واقعا هیچ راهی ندارد؟ همه چیز بسته به خودم است؟ بگذارید زنده بمانم!
با دلواپسی گفتم، نمیشود. روزالی، آنچه برای من روی میدهد، خواست توست. برای آن ترا ساختهام. شاید میتوانستم حمله کنم، اما آنوقت همه چیز بیمعنی میشد! یعنی، نمیتوانم.
گفت، چه بیهوده. حرف بیخود. یک وقتی نوبت خودت هم میشود و تو هم مثل من التماس میکنی.
آن با این فرق دارد!
تو نخواهی فهمید که چرا ترا مستثنی نمیکنم.
نمیتوانم این دو را با هم مقایسه کنم. تو ساختهی منی، و من…
تو چه؟
من واقعی هستم!
پس اینطور؟
به من اطمینان کن. بد نخواهی دید. میتوانم دستکم کمی به تو برسم، قول میدهم. داستان من…
ببخشید، اما آن برایم بیهوده است. شاید او دوباره خوب نشود!
با عصبانیت ساکت شدم و گذاشتم چند دقیقه بعد در فرودگاه پیاده شود تا دوباره شروع نکند. ماشین خیلی تند رفت. تا او پیاده شد، نه صف چکاین بود و نه کنترلی انجام گرفت، وی نزدیک گیت نشست، دورش را بچهها و تاجرها با سروصداهایشان گرفته بودند. گفتگوی ما در ناخودآگاه وی روی داده بود، او دیگر مطمئن نیست که واقعا با من سخن گفته یا پاسخهای من در ذهنش ساخته شده است.
پرواز، دیرکرد داشت. همیشه همهی پروازها دیرکرد داشت، من نمیتوانستم چیزی را دگرگون کنم. خلاصه روزالی در سالن انتظار نشست. آفتاب ملایمی از پنجره به درون میزد. تا آنجا ترسی به دل نداشت، اما ناگهان از ترس خشکش زد.
شروع شد. مسافران هواپیمای زوریخ فرا خوانده شدند و تا روزالی از جایش بلند شد، یکی از همسفرها از او پرسید که آیا کمک میخواهد. کمک لازم نداشت، اما چرا باید دست کمک و دوستی کسی را پس زد؟ گذاشت وی کمکش کند.
شانش آورده بود و جایش دم پنجره بود. تصمیم گرفت که هیچ چیزی را از دست ندهد، چنان به بیرون نگاه کند که انگار میتواند همه چیز را همراه خود ببرد. پرواز بر فراز کوههای آلپ که یککم پیش از پایان پرواز اتفاق میافتاد، میتوانست چه دلچسب باشد. هواپیما روی باند پرواز به حرکت درآمد، موتورها زوزه کشیدند.
روزالی، وقتی هواپیما نشست و ترمز آن کمربندش را فشار داد، از خواب پرید. گوشهایش درد میکرد، پیشانی خود را مالید. واقعا همهی پرواز را… ؟ نمیتوانست این را تصور کند. اما دید که در بیرون، باند در زیر آسمانی خاکستری، از جلوی چشمهایش میگذرد. واقعیت بود، او همهی راه را خوابیده بود.
از کناریاش پرسید: «رسیدیم؟»
مرد، سرش را اینطرف و آنطرف تکان داد. «بازل است.»
«چه؟»
«زوریخ ابری بوده.» چنان به روزالی نگاه کرد که انگار تقصیر اوست. «ناچار شدیم در بازل فرود بیاییم.»
روزالی به پشت صندلی رییس خیره شد. چه بود؟ تغییری غیر منتظره برای نجات زندگی او؟ یا من حمله کرده بودم تا سفر را قطع کنم؟
پاسخ دادم، اما روزالی، تو که سرطان داری. بههرصورت خواهی مرد. اگر سفرت را متوقف کنی، باز هم نجات داده نمیشوی.
گفتم، این هم میتواند نوعی داستان شود. توانسته بودم در دو هفته زندگی را کشف کنم. کارهایی بکنم که هرگز نکرده بودم. یکی از داستآنها میتواند این باشد که آدم زمان حاضر را دست کم میگیرد و باید همیشه جوری زندگی کند که انگار چند روزی بیش زنده نخواهد بود. این میتواند اثری مثبت یا… چه میگویند… ؟
کسی که به زندگی آری میگوید، این دسته از داستآنها را میتوان اینچنین نامید.
این کاری نبود که از دست روزالی ساخته باشد.
روزالی! شرکت هوایی، دو راه را پیش پایت میگذارد. یکی پروازی دوباره است که آدم نمیداند کی خواهد رسید، چون ابرهای زوریخ، بسیار انبوه است، یا اینکه بلیت قطار بگیری. تو بلیت قطار خواهی گرفت. این داستان کسی نیست که به زندگی آری بگوید. اگر داستان باشد، داستانی خداشناسانه است.
چرا خداشناسانه؟
چیزی نگفتم.
تکرار کرد، خب چرا خداشناسانه؟ منظورت چیست؟
چیزی نگفتم.
کناردستی روزالی گفت: «خواهش میکنم یککم همراهی کنید. آن اندازهها هم ناگوار نیست، میتوانید به زوریخ برسید. چندان دور نیست. اما آدم نباید گریه کند.»
دم در هواپیما دوباره حالش دگرگون شد. یکی از کارمندان خط، کاغذهایی به دست مسافرانی که غر میزدند، میداد. روزالی تصمیم گرفت سوار قطار شود و چون چندان سالم نبود، کسی را پیدا کرد تا او را به راهآهن ببرد. قطار در آنجا چشمبراه ایستاده بود. جوانی گفت: «مواظب باشید، پله! بپایید، یک پلهی دیگر. میخواهید همین جا بنشینید؟ مواظب باشید!»
کمی بعد، قطار در میان چشماندازهای سبز به حرکت درآمد. روزالی این بار، دیگر مطمئن بود که خوابش نخواهد برد.
بیدار که شد، دید قطار در یک ایستگاه کوچک ایستاده است. مه، بامهای خانههای زشتی را پوشانده بود. بچهای در سکو گریهزاری میکرد، مادرش در کنارش ایستاده بود و چنان به او مینگریست که انگار دارد به یک تاپه… نگاه میکند. روزالی دستی بر صورت خود کشید. باز صدای کارمند قطار بلند شد: تصادفی با تلفات جانی رخ داده، لطفا همه پیاده شوید!
مردی با شادی گفت: «یکی خودکشی کرده!»
زنی گفت: «خودش را از قطار بیرون انداخته. تکهتکه شده. هیچ چیزی از او به جا نمانده!»
همه سرهایشان را پایین دادند، بعد، پیاده شدند. مردی در روی سکو به روزالی کمک کرد. بعد، بارانی ریز درگرفت. درمانده طرف رستوران راهآهن رفت. مادونا روی دیوار لبخند میزد، کنارش ژنرالی سیاهسفید بود، کنار او هم مردی با چکش سنگنوردی. در اتاق، چهار پرچم سوییس آویزان بود. مزهی قهوه وحشتناک بود.
«خانم عزیز، میخواهید به زوریخ بروید؟»
به بالا نگاه کرد. مردی لاغر سر میز کناری نشسته بود، عینکی بزرگ زده بود و موهایی پرپشت داشت. روزالی او را در قطار دیده بود.
«اگر به آنجا میروید، میتوانم شما را ببرم.»
«ماشین دارید؟»
«خانم گرامی، ماشین که فراوان است.»
روزالی تعجب کرد و چیزی نگفت. اما چه چیزی داشت که از دست بدهد؟ سرش را پایین داد.
«خوشحال میشوم که همراهم بیایید. فکر کنم چندان وقتی نداشته باشیم.» مرد با ژستی خاص، کیفش را بیرون کشید و پول قهوهی روزالی را داد. بعد، طرف لباسها رفت و کلاه سرخش را برداشت و روی سر گذاشت. «ببخشید کمکتان نمیکنم، کمردرد دارم. اسمتان چیست؟»
روزالی خود را معرفی کرد.
دستش را گرفت و فشار داد، روزالی، ناخواسته خود را پس کشید. «خوشبختم!» مرد نام خود را نگفت. بسیار سیخ ایستاده بود، حرکاتش چابک بود، هیچ به نظر نمیآمد کمردرد داشته باشد.
روزالی دنبالش راه افتاد و طرف جایی که ماشین را پارک کرده بود، رفت. مرد، تند راه میرفت و به هیچ طرفی نگاه نمیکرد، روزالی بهسختی میتوانست همراه او راه بیاید. اندیشهآلود، کنار این و آن ماشین میایستاد، سرش را به سویی خم میکرد و لبش را جلو میداد.
جلوی یک سیتروئن نقرهای ایستاد و گفت: «این به نظرتان چهطور است؟ به نظر من که مناسب میآید.» با چشمانی پرسنده به روزالی نگاه کرد. روزالی با پریشانی سرش را پایین داد، به جلو خم شد، یککم با در وررفت. در پس از چند لحظه باز شد. در آن نشست و استارت زد.
«چه کار میکنید؟»
«خانم عزیز، نمیخواهید سوار شوید؟»
روزالی با تردید کنارش نشست. موتور روشن شد. «این ماشین خودتان است یا اینکه همین الان… »
«معلوم است که مال خودم است، خانم عزیز! فکر کردهاید من چهکارهام؟»
«اما استارتتان که… »
«سیارهای جدید، بسیار پیچیده است، خوب تکیه بدهید. تخت گاز هم که نرویم، زیاد طول نمیکشد، مه است و نمیخواهم برایتان خطرآفرین شوم.» خندهی زشتی کرد، پشت روزالی لرزید.
پرسید: «شما کیستید؟»
«آدمی مهربان، خانم عزیز! جویندهام، کمکرسانم، مسافرم. سایهام و برادرم. مثل همه که هر چیزی میشوند.»
زود به جاده رسیدند. علائم راهنمایی و رانندگی کنار راه برق میزدند و سرعت ماشین، روزالی را یککم روی صندلی نرم فشار میداد.
مرد، سرش را یککم به او برگرداند و گفت: «معمای قدیمی، صبحها چهار، ظهرها دو، شبها دو. چهقدر با حساب و کتاب است، خانم عزیز.» رادیو را روشن کرد، صدای سازها مثل تندر بلند شد، یکی در پشت آنها چهچه میزد. مرد سوت زد و دستش را روی ماشین کوبید. نِی متفکر، پرارجترین چیز، چهقدر با انسان فرق دارد! من شما را به مقصد میرسانم و میخواهم خواهش کنم که جوش نزنید، اصلا و ابدا.»
روزالی به من گفت، یک کاری بکن. داستانت را خراب کن. چه کسی به چنین داستانی علاقهمند است؟ آنقدر داستان هست که کسی سراغ این نمیرود. تو میتوانستی مرا شفا بدهی، حتا میتوانستی مرا دوباره جوان کنی. هیچ کاری برایت نداشت!
کمی مرا از حال خودم بیرون آورد. اما در آن لحظه کارهای دیگری داشتم؛ خیلی مرا درهم کرد، نمیدانستم مردی که پشت فرمان نشسته، کیست، چه کسی او را ساخته و چگونه به داستانم راه یافته. برنامهی من با یک پسر جوان و یک دوچرخه سروکار داشت، با یک موتور و یک تابوتساز بازنشستهی کلمبیایی. سگی کوچک هم میتوانست نقش نمادین مهمی را بازی کند. 20 برگ طرح داستان، بسیاریاش واقعا خوب بود و حالا آنها را دور میاندازم.
باز در جاده میرفتند، خانههای اطراف زوریخ در برابرشان عرض اندام میکردند: باغها، تبلیغ شیر، باز هم باغ، بچهمدرسهایها با کولهپشتیهای بزرگشان. مرد ناگهان روی ترمز زد، در راه پرید، دور ماشین چرخ زد و در روزالی را باز کرد. «خانم عزیز!»
روزالی پیاده شد.
«بفرمایید!» تعظیم کرد، دستهایش شُل آویزان شد و به آسفالت خیس خورد. چند لحظه با پافشاری همان جور ماند، بعد، بلند شد. «تقدیر. هر چه شما میخواهید بکنید، با تقدیر سروکار دارد. به این نکته فکر کنید.»
رویش را برگرداند و با قدمهای بزرگ دور شد.
روزالی داد زد: «ماشینتان چه؟»
اما مرد از گوشهای ناپدید شد و سیتروئن در جای خودش ماند، چراغهایش چشمک میزد و درهایش باز مانده بود. روزالی چند بار پلک زد، سخت به تابلوی نام خیابان خیره ماند. با آمیختهای از احساس راحت شدن و بهتزدگی و عصبانیت، دید که وی او را به جایی که باید، نیاورده است.
دستش را بالا کرد و زمانی دراز زیر باران ایستاد، خیس و خیستر شد و چنان خود را درمانده و بدبخت دید که با هیچ واژهای نمیتوانست آن را بیان کند. آخر، یک تاکسی نگه داشت. سوار شد، آدرس درست را برای راننده گفت و چشمهایش را بست.
بگذار زنده بمانم، برای آخرین بار یک کوششی بکن. داستانت را فراموش کن. بگذار زنده بمانم، همین.
پاسخ دادم، تو خود را در ورطهی تصورات انداختهای. تو از واژهها ساخته شدهای، از تصویرهایی بیهوده و از چند فکر ساده که همه مال کسان دیگر هستند. فکر میکنی داری رنج میبری. اما جایی که کسی رنج ببرد، کسی نیست!
چه حرفهای خردمندانهای. اینها را روی باسن خودت بنویس!
یک لحظه زبانم بند آمد. نمیدانم چه کسی به وی یاد داده که چنین چیزهایی را بگوید. به او نمیآید، از طرز حرف زدنش دور است، نثر مرا خراب میکند. لطفا خودت را جمعوجور کن!
نمیخواهم. درد دارم. تو هم گرفتار درد خواهی شد، و کسی به تو هم خواهد گفت که وجود نداری.
روزالی، فرق ما درست همین جاست. من وجود دارم.
آهان، حالا فهمیدم!
من یک شخص هستم. احساس دارم و روح و روانی دارم که شاید جاوید نباشند، اما واقعی هستند. چرا میخندی؟
راننده به اطرافش نگاهی انداخت، شانههایش را بالا انداخت، پیرها خیلی عجیباند. پاککنها تکان خوردند، باران از آبگیرها بیرون زد، مردم در زیر چترها به پیش رویشان خیره ماندند. روزالی آهسته گفت، آخرین راه، و چون درست است، اندیشه به نظرش اغراقآمیز و غلط آمد. فرقی نمیکند زندگی چگونه بوده، آخرش وحشت است. تنها چیزی که میماند، گذراندن دقیقههاست. هنوز حدود ۲۰ دقیقه پیش رویش است، هر دقیقهای پر از ثانیهها؛ مدت کمی نیست، چون ساعت باید هزار تا تیک دیگر بکند، و آن هم پایان واقعی نیست.
راننده گفت: «رسیدیم!»
«واقعا؟»
راننده سرش را پایین داد. روزالی یادش افتاد که پول تبدیل نکرده، فرانک سوییس همراهش نبود. «خواهش میکنم یککم صبر کنید. زود برمیگردم.»
پیاده که میشد، نمیتوانست قبول کند که آخرین کردارش، کلاهبرداری سر پول راه خواهد بود. اما زندگی گل پرپرشدهای بود که با جاروبرقی مکیده نمیشد و دیگر مسئولیتی وجود نداشت. صفحهای بود با دکمههای زنگ، گویی معنایی بهجز مرگ داشت، نام سازمان. آن را زد، در غرچوغروچی کرد و باز شد.
آسانسور قدیمی بود، اتاقکش سروصدا میکرد و در حالی که با آن بالا میرفت، اندیشید که تا آن لحظه هیچ گمان نمیکرده که در آن ساختمان پا خواهد گذاشت. اتاقک ایستاد، در لخلخکنان باز شد و مردی لاغر که فرق وسط زده بود، یکدفعه، جوری که انگار میخواهد نگذارد وی دوباره دکمهای را بزند و پایین برود، روبرویش آفتابی شد. «روز خوش، من فرایتاگ هستم.»
حالا باید چه کار کرد؟
میدانستم که باید همه چیز را تعریف کنم. روزالی از اتاق جلویی گذشت و به اتاقی پا گذاشت که باید در آن میمرد. باید میز را توصیف میکردم، صندلی را، تخت را؛ باید توضیح میدادم که لوازم خانگی آن فرسودهاند، چه خاکی روی کمدها را گرفته، چهقدر از اینجا استفاده میشود و چهقدر خلوت است، انگار هیچ آدمی در اینجا نبوده و تنها سایههای آنان به اینجا آمدهاند. دوربین هم در اینجا به درد میخورد؛ باید این را به او تذکر میدادم، دوربینی دستدوم برای فیلمبرداری از بیمار روبهمرگی که زهر میخورد و کسی او را محبور نکرده، سازمان باید از قانونی بودن کار مطمئن میشد. باید به همه نشان میدادم که روزالی چگونه نشست و دستش را زیر چانهاش زد، چگونه آسمان، ابرهای دورش را به او نشان داد، چگونه ترس و خستگی و ضعف وی کمتر شد، چهطور با «خواهش میکنم اینجا و بعدش اینجا هم، خانم محترم»، زیر فرم را امضا کرد، و آخرش، چگونه ظرف زهر جلویش گذاشته شد. باید تعریف میکردم چگونه آن را بر لب گذاشته، باید به بیان آمیختهی خواستن و نخواستنی که با آن به مایع نگاه میکرد، میپرداختم، به مکثی کوتاه، چون وی سرانجام برمیگشت، حتا برای چند روز، شاید زندگی را با همهی چندشآوری و دردهایش انتخاب میکرد تا بعد، دوباره بر خلافش تصمیم بگیرد، بسیار شجاعت به خرج داده بود و پیش آمده بود، آدمی که این همه به آستانهی در نزدیک باشد، پس نمیرود. باید جوشیدن خاطراتش را هم توصیف میکردم: بازی در کنار دریایی غمانگیز، لبهای خیس زنی که مادرش بوده، پدرش در پشت روزنامهی یکشنبه، دختری که در مدرسه کنارش نشسته و پسری که از همان زمان هیچ به او فکر نکرده بود، پرندهای در قفس مادربزرگ که چند واژه را واضح میگفت. در واقع، دیگر هیچ چیزی برایش نمانده بود، همهی 72 سال آن حیوان ناطق را مات خود کرده بود.
آری، این میتوانست داستان خوبی بشود، حتا کمی هم عاطفی، اما بدبینی و خوشمزگی با هم به تعادل رسیدند، توحش معلق ماندن با کمی فلسفه درآمیخت. همه را فکر کرده بودم. حالا چه؟
حالا آن را خراب میکنم. پرده را برمیگیرم، مرئی میشوم، کنار فرایتاگ، روبروی آسانسور، خودم را نشان میدهم. چند لحظه به من خیره میشود و سر درنمیآورد، بعد، رنگش میپرد و با دست، گویی گردوخاک را پس میزند. روزالی، تو سالمی. ما هستیم، دوباره جوان میشوی. از اول شروع کن!
پیش از آنکه روزالی بتواند پاسخی بدهد، باز رفتم و او دوباره در آسانسور ماند و لخلخکنان به پایین رفت و نفهمید که زنی بیست ساله دارد او را از داخل آینه نگاه میکند. دندانهایش یککم کجوکوله بود، موهایش بسیار نازک و گردنش باریک، هیچ زیبا نبود، اما من هم نمیتوانستم او را زیبا کنم. از طرف دیگر، چرا که نه! الان که دیگر اهمیتی ندارد.
تشکر.
خسته و نه چندان زود گفتم، تشکر ندارد.
در ساختمان را باز کرد و با پاهایی که دیگر دردی نداشت، به خیابان رفت. لباسش عجیبغریب بود: دختری جوان با لباسهای پیرزنها. رانندهی تاکسی او را نشناخت، سرش کلاه رفت و پولش تلف شد، نیم ساعت دیگر هم همان جا میایستاد، با دلواپسی فزایندهای به تاکسیمترش چشم میدوخت و دست آخر، همهی زنگها را میزد. در سازمان به او میگفتند که منتظر پیرزنی بودهاند، اما وی نیامده. بدوبیراهی میگفت و راهش را میکشید و میرفت و شب، از همیشه کمتر حرف میبرد و غذای بدمزهی زنش را قورت میداد. چند وقت بود فکر میکرد او را بکشد، چیزخورش کند، با چاقو به جانش بیفتد یا با دست خفهاش کند، امروز دیگر تصمیم گرفته بود واقعا این کار را بکند. اما این داستان دیگری میشود.
روزالی چه؟ راستِ خیابان را گرفت و رفت، با قدمهای بزرگ، کمی بیهوش و کمی شاد، و یک لحظه به نظرش آمد که من شاید کار درستی کردهام، انگار این مهربانی بالاترین چیز باشد و در داستآنها کمتر پیش بیاید. من هم نمیتوانم دروغ بگویم، امید بیهودهای هست که میگوید زمانی کسی همین کار را برایم کرده. چون من هم مثل روزالی نمیتوانم تصور کنم که بتوانم بدون توجه دیگران، به زندگی ادامه بدهم، بله، منظورم این است که تا دیگری، نگاهش را از من برگیرد، وجود نیمهواقعی نابود میشود، مثل همین حالا که این داستان را بالأخره ترک میکنم، و وجود روزالی محو میشود. از این لحظه تا لحظهی بعد. بدون نبرد مرگ و زندگی، بدون درد و عبور. بدون دختری با لباسهای عجیبغریب، آشفته از تعجبها، حالا پیچوتابی در هواست، صدایی که چند لحظهی دیگر خود را نگه میدارد، خاطرهای رنگورورفته در ذهن من و ذهن شما، زمانی که این جمله را میخوانید.
چیزی که ماند، اگر اصلا چیزی ماند، خیابانی بارانی بود. اشکی که از چشمهای دو بچه فرومیچکد، سگی آن طرف، پایش را بالا داده، یک رفتگر و سه ماشینی که با شمارههایی غریب از گوشه پیچ میزنند، انگار از دنیایی بسیار دور آمده باشند: از واقعیتی غریب یا دستکم از داستانی دیگر.
دربارهی نویسنده:
دانیل کلمان، نویسندهی جوان آلمانی در ۱۹۷۵در مونیخ به دنیا آمد. پدر دانیل کارگردان و مادرش هنرپیشه بود. کلمان در دوران تحصیل به مدرسهی یسوریان در وین رفت و بعد در دانشگاه وین، فلسفه و زبان و ادبیات خواند. تحصیلات او در رشتهی فلسفه است و در حال گرفتن دکترا است. ردپای فیلسوفانی چون نیچه در آثار او دیده میشود. کلمان جوان از ۲۲ سالگی نوشتن را آغاز کرده است. منتقدان سن جوانی را در ادبیات آلمان ۳۰ و یا ۴۰ سالگی میدانند، اما او از ۲۲ سالگی شروع کرد، سنی که شیلر در آن کتاب “عشق و دسیسه” را نوشت. اولین رمان کلمان با عنوان “تصور برن هلن” در سال ۱۹۹۸ منتشر شد، یک سال بعد از آن هم مجموعه داستانهای او به نام “زیر آفتاب” متتشر شد. در سال ۲۰۰۱ رمان “زمان مالر” به چاپ رسید و این رمان باعث شد که کلمان داستاننویسی را جدیتر از قبل پیگیری کند. او در سال ۲۰۰۳ رمان “من و کامینسکی” را مینویسد، رمانی که در کوتاهزمانی به محبوبیت و شهرت میرسد و چند جایزهی معتبر ادبی را از آن خود میکند.