امروز، روز ملاقات مردانه بود و طبق روال گذشته باید کسی به دیدارم نمی آمد. اما بحث تعویض صندلی چرخدار و آمدن قیف توالت فرنگی که گمشدن آن سوژهای شده است در دست من برای مسخره بازی و سر به سر گذاردن مسؤولان زندان، بهانه ی خوبی بود که درخواست ملاقات با رویا را مطرح کنم. اگرچه تا آخر شب جواب حاج کاظم نیامد ولی مسؤول دفترش این اطمینان خاطر را به من داد که این کار انجام شدنی است.
قرار بود مهتاب هم امروز به دیدارم بیاید یا دست کم یاسی جای او را بگیرد، اما در نهایت هیچکدام راضی بهآمدن نشدند. مهتاب کارهای زیاد وهمیشگی دانشکده اش را علت نیامدن ذکر کرد، یاسی هم ترسید که در جریان این جابه جایی به او ایراد بگیرند و این اقدام برایش دردسرساز شود- لابد ملاحظه ی تعطیل شدن داروخانه را نیز داشته است.
البته در نهایت همه ی گناه ها به گردن داشتن تمرین رانندگی افتاد. از آن جایی که خودم اصرار زیادی کردهام که خانم دکتر او را برای آموزش رانندگی بفرستد و گرفتن تصدیق، دیگر جایی برای گلایه وجود ندارد. حالا که او مساله را جدی گرفته است و هر بار که تلفن میزنم گزارش کار و پیشرفت امور را میدهد، دیگر نباید من مته به خشخاش بگذارم و از دلتنگی هایم برای دیدارش حرفی به میان بیاورم. کار یاسی این حسن را هم داشته است که مهتاب را هم به صرافت انداخته که کلاس و تمرین رانندگی اش را جدی بگیرد. در غیبت زندانیان و کارهای روزمره شان به دوش دیگران، بستگان آن ها هر چه بیشتر بتوانند روی پای خود بایستند و مستقل شوند مسلما بهتر و مفیدتر است.
برعکس روزهای ملاقات زنانه، محیط حمام در هفتههای مردانه خلوت است. این شرایط باعث شد که بتوانم راحت تنی به آب بزنم و چرک و بوی عرق چند روز گذشته از تن بزدایم. طی روزهای گذشته پا درد و کمردرد شدید، حتی امکان حمام رفتن و دوش گرفتن را از من گرفته بود. در این میان فرصتی هم برای شستن لباسهای چرک فراهم شد، البته به کمک توالت فرنگی بدون قیف که در این شرایط بیشتر نقش صندلی را بازی میکند.
امکان سپردن کار شستن لباس شخصی و حتی انجام امور جمعی یا خصوصی، شرایط خاصی را در زندان ایجاد کرده است. واقعیت امر این است که در عمل این کار نوعی بیگاری کشیدن است از دیگران و بی احترامی به شخصیت زندانیان دیگری که فشار مالی آن ها را مجبور به این کار می کند. حتی در آییننامه زندان نیز چنین اقدامی به صراحت ممنوع اعلام شده است، اما در عمل رواج بسیار دارد، حتی در بند زندانیان سیاسی.
چون این بحث را پیش از مطرح کرده ام و دلایل رواج آن عمدتا به خاطر نیاز افراد به کسب درآمد، تنها با اشاره ای از کنارش میگذرم. ظرفشویی و لباسشویی از جمله این کارهاست. معمولا در جمعهای چندنفره ای چون ما، کارهایی چون نظافت محل های عمومی، شستن ظروف غذا و گاهی فراهم آوردن چای در فلاسک توسط اعضا به صورت چرخشی انجام می شود یا در جریان یک تقسیم کار توافق شده توسط افراد خاص که شهردار نامیده می شوند، صورت می گیرد. اما در کارهای عمومی بین کلیه اعضای بند افرادی داوطلب می شوند و کارهایی خاص را انجام می دهند که هزینهاش برای هر نفر میشود چهار سیگار فروردین در هفته، چیزی در حدود دو هزار تومان.
از نگاه من، موضوع وقتی شکل بیگاری پیدا می کند که کار های شخصی مانند شستن رختهای کثیف نیز به این گونه افراد سپرده می شود- حتی لباسهای زیر. یکی از دوستان تعریف میکند که در زمان انفرادی یا حتی نگهداری در سوئیت های بند ۲۰۹ اوین، وقتی خرید برای زندانیان آزاد شد یک دو جین شورت و زیرپوش خریداری کرد و آن ها را به صورت یک بار مصرف درآورد تا از زحمت لباسشویی نجات پیدا کند! درنتیجه، او در هر نوبت حمام- دو روز در هفته یا هفته ای یک بار- لباس های زیرش را به ظرف زباله میانداخت و شورت و زیرپوش جدیدی را به تن میکرد. در آن شرایط لباسهای فرم زندان هم معمولا نیاز به شستن نداشت و هرازگاهی با لباس جدید یا شسته شده تعویض میشد. این دوست ماهها این روش را به کار برد و هزینهای زیاد را متحمل شد تا تن به شستن لباس های خویش ندهد، درست مانند الان که بعضی لباس خود را به این و آن میسپارند برای شستوشو در قبال دادن یک دو پاکت سیگار؛ - چیزی حدود هزار تومان، بسته به تعداد و میزان آن.
صبح وقتی نزد دکتر رجبی رفتم برای انجام هماهنگی لازم جهت آوردن ویلچیر جدید و برگرداندن صندلی چرخدار در حال درب و داغان شدن قدیم، در راه بهداری دوچرخ ویلچیر در رفت و با پهلو زمین افتادم. نمیدانم چه اصراری است که این وسیله ی فکسنی را به دیگری بدهند، وقتی قیمت نو آن چیزی حدود صدو بیست و سی هزار تومان است. رویا گفت که مرتضی نگذاشته است صندلیای مشابه برای هدیه کردن به مهندس سحابی خریداری شود. به عقیده او مهندس از این کار ناراحت میشده است. به هر حال اصرار من گویا بیفایده بوده است. باید از مرتضی بخواهم که سر فرصت و در حالت عصبانی نبودن مهندس از این نوع قدرشناسی ها، ترتیب این کار را بدهد. صندلی جدید خود من هم چیزی حدود دویست و خردهای درآمده و از آن اعداد سرسامآور ششصد هفتصد هزار تومانی که میگفتهاند در عمل خبری نبوده است- تازه این دستگاهی تایوانی است، با وزنی حدود چهارده پانزده کیلو. چینی ها ارزانتر هم بودهاند.
در این میان سری هم به سید زدم برای سفارش کار. او قول لازم را داد و کمی خیالم راحت شد. از فرصت استفاده کردم و تا رسیدن وقت ملاقات حضوری، کار فیزیوتراپی ام را در بهداری پی گرفتم. جوانک مسؤول فرد دلسوزی است. وقتی از درد زیر زانو گفتم بحث آرتروز را مطرح کرد و ضرورت عکسبرداری از محل درد را. این هم یک بیماری جدید، در میان این کلکسیون ارزشمند رو به افزایش من. از بهداری که بیرون میآمدم، سرباز وظیفه ای به نام صدایم کرد. خبر آورده بود که کارهای نقل و انتقال صندلیهای چرخدار انجام شده و مسوولان زندان پذیرفته اند که ویلچیر را در محل ملاقات تحویل دهم تا از همانجا به بیرون زندان انتقال یابد.
مهتاب دیشب لیست بلند بالایی از رمان های تازه منتشر شده را پشت تلفن برایم خواند. پنج عنوان را انتخاب کردم که قرار شد برایم بخرد و بفرستد. کتابهای رمان موجود در زندان، به جز چند موردی که پیش از این خوانده ام، چندان چنگی به دل نمیزنند. چند روزی است که نوشتن داستان جدید تمام وقتم را گرفته و جایی برای مطالعه باقی نگذارده است، جز قرائت روزانه ی قران. با خودم قرار گذاشته ام که دو قرآن ختم کنم، یکی از آن ها را برای شهروز. اگر به هما بگویم خوشحال خواهد شد. در تماسی که با او داشتم ابراز امیدواری میکرد که وقتی آزاد شدم و بیرون رفتم بتوانم کمکش کنم تا یک موسسه یا بنیاد خیریه به نام شهروز بهزادی شوهر مرحومش احداث کند. خدا کند که امکان این کار خیر نصیبم شود. این در حالی است که کار خودم روی هوا مانده است؛ احداث درمانگاه یا شیرخوارگاه در انزلی. دایی مصطفی هر بار کار احداث را حواله میدهد به آزاد شدن از زندان و…
وقتی در انتظار خواندن اسمم بودم برای رفتن به سالن ملاقات، یک باره مرا به زیر هشت فراخواندند. چون بی موقع بود، پرسوجو کردم. معلوم شد که باید بروم به اداره ی بازرسی. ابتدا گمان کردم که مساله بازدید از صندلی چرخدار است برای دادن مجوز انتقال به خارج از زندان. اما وقتی به محل رسیدم و از اصل ماجرا مطلع شدم آه از نهادم برآمد. “مصطفی. ا ” از من و مهدی شکایت کرده بود، آن هم با چه اتهام جالبی؛ دادن فحش ناموسی! برای مسؤول مربوطه، شاهرخی، شرح دادم که فحش ناموسی جزو فرهنگ لغات و ادبیات من نیست. تاکید کردم که ناموس خلاصه میشود در خواهر و مادر و همسر. مادر مصطفی را که هفته پیش در روز ملاقات دیده بودم و بین من و آن پیرزن بیچاره چیزی جز تعارف های معمول نگذشته است. اینکه او خواهر دارد یا نه، من بیخبرم. در مورد همسرش هم این من بوده ام که کلی تلاش کردم تا وکلای مشترک ما یا وکیل همسر مصطفی ترتیب تلفن زدن او را به شوهرش بدهند که نشد. در این مورد بعید می دانم که کسی بیشتر از خودش به زنش فحش بدهد! ما هم دلیلی ندارد که این کار را انجام دهیم، آن هم در مورد یک زن زندانی سیاسی.
برای رفع اتهام مجبور شدم که شرح دهم چه تلاشهایی، چه در بند 2 و چه اوایل بازگشت از زندان فردیس به رجایی شهر و بند3 برای حل مشکل های مصطفی داشتهام و داشتهایم. شاهرخی یک باره این پرسش را مطرح کرد که “آیا فلانی بیماری روانی ندارد؟” چه میتوانستم بگویم جز اینکه شرح دهم که دارو میخورد و دکتر اعصاب و روان مرتب او را میبیند و داروی تحت نظر تجویز میکند. وقتی این نکته را شنید سری تکان داد و اضافه کرد “گویا او مریض است، چون با همه مساله دارد”.
در انتها، درخواست کردم که برای روشن شدن موضوع ما را با هم مواجهه دهند- مشخص شدن واقعیت برای خودم هم جالب بود. او را که آوردند تا رسید، چون دفتر بازرسی را شلوغ دید، زود نزد من آمد و گفت که “منظورم شکایت از تو نبوده، بلکه از محمودیان بوده است و اسانلو”. توضیح دادم که “اما در اینجا صحبت از دادن فحش ناموسی توسط من است. کی؟ و به چه کسی؟”. دست و پایش را گم کرد و ماند که چه بگوید. خودش را به من نزدیک کرد و در گوشم پچ پچ کرد که “ مساله مال گذشته است، این روزها هم که شما به من محبت کردهاید؛ پس پرونده را باید بست”. این بار این من بودم که ول کن ماجرا نبودم. بلند بلند به گونه ای که دیگران هم بشنوند گفتم : “اکنون که پرونده باز است، چه بهتر که اصل ماجرا روشن شود که کی فحاشی صورت گرفته است و خطاب به چه کسی بوده است. چرا به دیگران تهمت بیخود میزنی؟ این کار هم نوعی آدم فروشی است. بیخود نیست که نام تو را جزو آدم فروش های حسینیه می آورند، این هم سند و مدرک، در جریان یک پروندهسازی علنی.”
در این حین مهدی هم از راه رسید. وقتی در زمان اعزام ماجرای شکایت مصطفی و موضوع اتهام را شنیده بود، حسابی عصبانی شده بود. از ماجرای دادگاه پرسیدم و احتمالا انجام بازپرسی در مورد پرونده ی گذشته که حکم سنگینی برایش صادر شده است. تعجب کردم وقتی شنیدم که برای کار مواجهه رفته اند به بهداری، اما کارشان انجام نشده و در این میان ملاقات هفتگی خود را هم بی خود از دست دادند. او و داوود دیشب زنگ زده بودند به خانوادههایشان که ما فردا زندان نیستیم، پس برای ملاقات به رجایی شهر نیائید. حالا پیش از ملاقات بازگشته و در عمل شده بودند زندانی بدون ملاقاتی.
به داخل اداره بازرسی که رفتیم بین مهدی و مصطفی بحث بالا گرفت؛ باز با طرح این سوال که کدام فحش، کی و به چه کسی؟ این نکته ای بود که در زمان ورود محمودیان به او گوشزد کرده بودم. معلوم شد که موضوع دادن فحش ناموسی باز بی خودی مطرح شده و بیشتر مساله ی پرونده سازی بوده و بحث آدم فروشی. مهدی هم اصرار داشت که بلند بلند تکرار کند که “چنین فردی حتما آدم فروش است. در عمل هم ثابت شد که هست.”
به هر حال مصطفی مانند استخوان تیزی است که در زخم مانده و مایه ی درد است و دردسر زندانیان سیاسی. با این وجود مقام های زندان به هیچ وجه حاضر نیستند او را از ما جدا کنند. شاید دوستان حق دارند که می گویند او به دلیل شخصیت و نیازهایش خبرهایی را میبرد و مسائل حسینیه را منتقل میکند.
طول کشیدن ماجرا باعث شد که به سالن ملاقات دیر برسم. رویا طبق معمول نگران، نرسیده پرسید که “کجایی؟ برایت چه اتفاق جدیدی افتاده؟” برادر و پسران اسانلو هم در سالن حضور داشتند، همچنین پسرهای طبرزدی. در این میان محمودیان هم این امکان را یافت که برای لحظهای به عنوان راننده ویلچیر به اتاق ملاقات راه پیدا کند. وقتی که متوجه ی حضورش شدند زود از سالن بیرونش کردند، هر چند که همان چند دقیقه ملاقات با بستگان دیگر زندانی ها هم برایش غنیمت بود و روحیه بخش.
خانواده اسانلو زودتر رفتند، اما پسرهای حشمت ماندند و به رویا کمک کردند تا صندلی چرخدار را برگرداند. چه خوب که آنها حضور داشتند وگرنه او چگونه می توانست ویلچیر را سی چهل پله پائین ببرد و بعد هم از یک تونل تاریک و طولانی بگذراند. رویا حسابی از این وضعیت کلافه است. از یک سو بحث بیکاری و تعطیل شدن محل کارش به دلیل همسر من بودن و از سوی دیگر فشارهای خاص زندگی با یک زندانی سیاسی طاقتش را طاق کرده است، اما به روی خود نمی آورد و تازه در برنامه های هفتگی به بستگان دیگر زندانیان سیاسی روحیه می دهد. در این مدت اندک حسابی خسته و فرسوده شده است و به گفته ی برخی از دوستان و بستگان عصبی. درست مانند من که این دردها روز به روز از توان فیزیکیام میکاهد و بر فشارهای روحیام میافزاید.
کار نوشتن رمان با سرعت پیش میرود. آن را به گونهای سامان دادهام که زیاد شعاری و سیاسی نشود. با منصور مرحله به مرحله در مورد آن صحبت و در خصوص جزئیات و شاخ و برگ هایش بحث میکنیم. نمیدانم عاقبت بر سر آن چه خواهد آمد؛ نکند که سرنوشتی چون “واقعیتر از خیال” پیدا کند و دستور توقیفش، از جانب “او” و دیگر دوستان صادر شود.
آخر شب باز حالم به هم خورد و فشارم یک باره رفت بالای ۱۹ روی ۱۲/۵. مجبور شدند مرا بدون صندلی چرخدار، با پا درد شدید به بهداری منتقل کنند و باز آمپول بزنند. هنوز مرا به حسینیه باز نگردانده بودند که نوبت به کرمی خیرآبادی رسید که نزدیک سحر بازگشت. این هم شد خواب شب ما!
ظهر روز شنبه ۳۰/۵/۸۹ ساعت ۰۰: ۱۲ هواخوری حسینیه بند۳ کارگری
پس از نگارش:
از اتاق ملاقات که بیرون آمدیم، حشمت تشکر میکرد از زمینهسازی برای ملاقات خانواده اش با شیخ مهدی کروبی. توضیح می داد که دوستان دیگر هم انتظار داشتهاند که در این دیدار حضور داشته باشند و کار حتی تا حد دلخوری هم بالا گرفته است. علت روشن بود، خانواده ی حشمت به این نتیجه رسیده بودند که چون باید مسائل شخصی خود را مطرح کنند، چنین کاری در حضور دیگران غیرممکن است. به او پیشنهاد کردم که زمینهساز در خواست ملاقات دوستان دیگر با کروبی از طریق من نشود. توضیح دادم که نباید تنها بر روی ملاقات با یک نفر تکیه داشت. از این رو بهتر است تماس با دیگران از موسوی و خاتمی گرفته تا عبدالله نوری و سید حسن خمینی در دستور کار قرار گیرد تا فردی مانند کروبی بی خود سیبل نشود. او هم موافق بود. نظرهایمان در بسیاری از زمینهها دارد اندک اندک به هم نزدیک میشود و…