آیه های زمینی

نویسنده

نشان افتخار

 

گی دو موپاسان

برگردان: محمد قاضی

 

 

آقای “ ساکرمان ” از آغاز کودکی یک فکر بیشتر به سر نداشت و آن اینکه نشان افتخار بگیرد . وقتی بچه بود، مثل بچه های دیگر که کلاه کپی به سر می‌گذارند صلیبی رویین به شکل نشان “ لژیون دونور ” به خود آویزان می‌کرد و در کوچه‌ها با غرور و تفرعن تمام دست با دست مادرش می‌داد و سینه ی کوچکش را که مزین به نوار قرمز و ستاره ی فلزی بود سپر می‌کرد .

 در پایان تحصیلات که بسیار ناقص انجام گرفت در امتحان نهایی دوره ی متوسطه رد شد و چون دیگر نمی‌دانست چه بکند از آنجا که ثروتی داشت با دختر خوشگلی ازدواج کرد. هر دو در پاریس مثل اشراف متمول زندگی می‌کردند و بی آنکه با سایر مردم معاشرتی بکنند، با اجتماع محخصوص خودشان محشور بودند، از جمله از دوستی با یکی نمایندگان مجلس که ممکن بود بعداً وزیر شود و ضمناً با دو تن از فرماندهان بزرگ ارتش دوست بود بر خود می‌بالیدند.

 لیکن فکری که از روزهای نخستین زندگی به سر آقای ساکرمان افتاده بود رهایش نمی‌کرد و او دائم رنج می‌برد از اینکه چرا نمی‌تواند بر یقه ی کت خود نوار قرمز باریکی که همه ببیند، بدوزد.

  به هر کس در خیابان برمی‌خورد که نشان افتخار بر سینه داشت مثل این بود که ضربتی کاری به قلبش زده باشند . بیچاره با حسدی یاٌس امیز از گوشه ی چشم به آنان می‌نگریست . اغلب اوقات در ساعات ممتد بیکاری بعدازظهر به شمردن این صاحبان نشان می‌پرداخت و با خود می‌گفت : “ ببینم از خیابان ” مادلن “ تا کوچه ” دروئو “ به چند نفر نشاندار بر می‌خوریم .”

 آنوقت آهسته وخرامان به راه می‌افتاد و نظر به لباس عابران می‌دوخت و چشمانش چنان ورزیده شده بود که از دور می‌توانست آن نقطه ی قرمزرا تشخیص بدهد. آخر وقتی به انتهای مسیر گردشگاه خود می‌رسید از تعداد کثیر نشانداران متعجب می‌شد و با خود می‌گفت: “وای ! هشت افسر و هفده شوالیه ! راستی چقدر زیاد است! الحق که اسراف در بخشیدن نشان به این ترتیب کاری احمقانه است ! حال ببینم در برگشتن به جند نفر بر می‌خورم .”

 آنگاه، آهسته آهسته، ازهمان راه باز می‌گشت و وقتی جمعیت زیاد می‌شد و ازدحام عابرین چنان مزاحم کشف و تفتیش او می‌شد که شمارش نشانداران از دستش در می‌رفت، سخت پکر می‌شد .

 چند محله ای که ممکن بود بیشتر نشاندارا ن را در آن یافت، می‌شناخت . نشانداران بیشتر در “ پاله روایال ” دیده می‌شدند و خیابان “اوپرا ” از این حیث بی برکت تراز کوچه ی” صلح “ نبود و عبور و ومرور ایشان از طرف خیابان بیشتر از طرف چپ بود .

 به نظر می‌آمد که نشانداران، رفتن به کافه ها و تاًتر های خصوصی را ترجیح می‌دادند . هر بار که آقای ساکرمان جمعی از این پیرمردان را با آن موهای سفید می‌دید که در وسط پیاده رویی ایستاده اند و راه عبور و مرور مردم را تنگ کرده اند، با خود می‌گفت: “اینها افسران لژیون دونور هستند ! “

 و دلش می‌خواست که به ایشان سلام کند .

 اغلب به این نکته توجه کرده بود که افسران رفتاری غیر از شوالیه های ساده دارند و طرز خود گرفتن و تظاهرشان با آن گروه متفاوت است . به خوبی احساس می‌شد که افسران بیشتر مورد توجه و احترام هستند و مردم برای آنان اهمیت بیشتری قائلند .

 

 گاه نیز خشمی‌عجیب به آقای ساکرمان دست می‌داد، خشمی‌شدید علیه تمام کسانی که نشان افتخار داشتند و آنوقت حس می‌کرد که نفرتی شبیه به نفرت سوسیالیست ها از ایشان به دل دارد .

آنگاه در حین بازگشته به خانه، خشمگین و ناراحت از برخورد با آن همه صلیب افتخار، همچون فقیر گرسنه ای که پس از عبور از جلوی مغازه های اغذیه فروشی به هیجان آمده باشد، به صدای بلند می‌کفت : “ آخر کی از این وضع کثیف خارج می‌شویم ؟ “

 زنش مات ومتعجب از او می‌پرسید: “ها، امروز تو را چه می‌شود ؟ “

 و او در جواب می‌گفت: “چه می‌خواهی بشود ؟ من از بی عدالتی هایی که در همه جا می‌بینم به تنگ آمده ام . راست کمونار  ها حق داشتد “

 و آنوقت بعد از شام باز بیرون می‌رفت و در جلوی مغازه های نشان فروشی به تماشا می‌ایستاد . نشان های متعدد را با اشکال مختلف و به الوان گوناگون به دقت معاینه می‌کرد . دلش می‌خواست همه ی آنها را داشته باشد و در یک مجلس جشن عمومی‌در سالن بسیار بزرگی پر از جمعیت، پر از مردم حیرت زده در پیشاپیش مشاهدین خود حرکت کند و سینه اش از نشانه ها و مدال های مختلف که به تناسب شکل و اندازه ردیف به ردیف نسب شده باشد، بدرخشد و در حالیکه کلاه بلندی را به پهلو گرفته است همچون ستاره ای تابان از وسط مردمی‌که نجوای تحسین و تکریم و زمزمه ی احترام آمیزشان بلند است، بگذرد .

 افسوس ساکرمان هیچ عنوانی را که مجوز استفاده از نشان باشد نداشت .

 با خود گفت: “تحصیل نشان لژیون دونور برای مردمی‌که هیچگونه سمت دولتی ندارند بسیار مشکل است . چطور است تلاش کنم تا وابسته ی فرهنگستان شوم ! “

 اما نمی‌دانست برای رسیدن به این مقام چه کند . موضوع را با زنش در میان گذاشت و او مات و متحیر پرسید : “ وابسته ی فرهنگستان ؟ مگر تو چه کاری برای رسیدن به این مقام انجام داده ای ؟ “

 او خشمگین شد و گفت: “آخر چرا حرف مرا نمی‌فهمی‌؟ من از تو می‌پرسم برای رسیدن به این مقام چه باید کرد ؟ راستی تو گاه گاه احمق می‌شوی ! “

 زنش لبخندی زد و گفت:“حق با توست، ولی من نمی‌دانم چه باید کرد ؟”

 فکری به نظر آقای ساکرمان رسید و به زنش گفت: “چطور است تو با آقای روسلن نماینده ی مجلس صحبت کنی . او می‌توند راهی پیش پای من بگذارد .  تو خودت می‌دانی که من جراً ت نمی‌کنم در این خصوص مستقیماٌ با او طرف صحبت شوم . این کار بسیار حساس و مشکل است، ولی وقتی تو عنوان کنی امر بسیار طبیعی وساده ای خواهد شد .”

 بانو ساکرمان به دستور شوهرش رفتار کرد . آقای روسلن قول داد که در این باره با وزیر صحبت کند . آنوقت آقای ساکرمان آقای روسلن را به ستوه در آورد . بالاخره نماینده ی مجلس به او جواب داد که لازم است تقاضایی بنویسد و در آن تقاضا عناوین خود را ذکر کند .

عناوین؟ چه عنوانی؟ او تصدیق شش متوسطه هم نداشت .

با این وصف دست به کار شد و به نوشتن رساله ای تحت عنوان “حقوق مردم در فرهنگ” پرداخت . لیکن به علت قلت مایه ی علمی‌موفق به اتمام نشد .

 به دنبال موضوعات آسانتری رفت و پی در پی در نوشتن چند موضوع کوشید،ابتدا درباره “ تعلیم و تربیت کودکان با وسایل بصری ” به نوشتن پرداخت . در آن رساله نظر داد که در محلات فقیرنشین یک نوع تاًتر مجانی برای کودکان نمایش دهند . اولیای اطفال، کودکان خود را از کودکی به آن نمایش ها ببرند و در آنجا، به کمک دوربین، کلیاتی از مجموع اطلاعات عمومی‌به خردسالان تعلیم داده شود . می‌گفت این نوع تدریس آموزش واقعی است . مغز از راه چشم دانش می‌اندوزد و تصاویر در ذهن نقش می‌بندد و بدین طریق دانش برای کودکان امری حسی و دیدنی خواهد شد .

 چه راهی از این ساده تر برای تعلیم تاریخ عمومی‌و جغرافیا و تاریخ طبیعی و گیاه شناسی و حیوان شناسی و زیست شناسی و غیره وجود دارد؟

 آقای ساکرمان این رساله را به چاپ رسانید، یک نسخه از آن را برای هر یک از نمایندگان، ده نسخه را برای هر یک از وزرا، پنجاه نسخه را برای رییس جمهور و ده نسخه را نیز برای هر یک از روزنامه های پاریس و برای پنج روزنامه ی شهرستان فرستاد .

 سپس رساله ای راجع به ایجاد کاتبخانه های سیار داد و در آن نظر داد که دولت باید چهارچرخه های کوچکی پر از کتاب، نظیر گاری های دستی پرتقال فروشان، در خیابان ها بگرداند و هر کس حق داشته باشد ماهانه ده جلد کتاب با پرداخت یک “  سو ” کرایه کند و بخواند .

 و در تاٌیید نظر خود می‌گفت: “ملت جز برای ولگردی و تفریح به خود زحمت نمی‌دهد . حال که او به طرف آموزش نمی‌رود بهتر است آموزش را به طرف او برود، و …”

 این رساله هیچ سر و صدایی ایجاد نکرد . با این وضع آقای ساکرمان دنبال تقاضای خود را گرفت . به او جواب دادند که به پیشنهادهایش توجه خواهد شد و دستور لازم صادر خواهد شد . آقای ساکرمان به توفیق خود کاملاً امیدوار شد و منتظر ماند، ولی باز خبری نشد .

 آنگاه تصمیم گرفت شخصاً به اقدام پردازد . از وزیر فرهنگ وقت ملاقات خواست . یکی از وابستگان دفتر وزارتی که مردی جوان و موقر بود وحتی اهمیتی داشت و برای احضار منشی ها و پشت خدمت های پشت در و اعضای تابعه ی خود مثل کسی که پیانو بزند، دائم با تعدادی دکمه ی سفید رنگ، بازی می‌کرد، وی را به حضور پذیرفت . این جوان آقای ساکرمان را تشویق کرد که قدم در راه نیکویی گذاشته است و به او اندرز داد که به عملیات قابل تحسین و توجه خود ادامه دهد .

 آقای ساکرمان دوباره دست به کار شد .

 اکنون چنین به نظر می‌رسید که آقای روسلن نماینده ی مجلس به پیشرفت و توفیق او علاقمند شده است و حتی یک مشت اندرز عملی و عالی به او داد . خود او نشان افتخار داشت، ولی معلوم نبود به چه علل و جهاتی مستحق این امتیاز شده است .

 به ساکرمان تکلیف کرد که دست به تحقیقات و مطالعات تازه ای بزند و واور را به انجمن های مرکب از دانشمندان که برای نیل به افتخارات علمی‌مخصوصاً در مهمات و معزلات دانش ها تحقیق و مطالعه می‌کردند، معرفی کرد . حتی در وزارت خانه نیز از او حمایت و پشتیبانی کرد .

 باری، یک بار که اقای روسلن برای صرف ناهار به خانه ی دوستش آمده بود ( چند ماهی بود که اغلب در خانه ی آقای ساکرمان ناهار می‌خورد ) دست او را صمیمانه فشرد و آهسته در گوشش گفت : “ آخر موفق شدم که خدمت بزرگی به شما بکنم . انجمن امور تاریخی ماٌموریتی به شما محول کرده است که عبارت است از تحقیق در کتابخانه ای مختلف کشور فرنسه .”

 ساکرمان چنان خوشحال شد که نه غذا خورد و نه آب نوشید . هشت روز بعد حرکت کرد . شهر به شهر می‌گشست و صورت کتابخانه ها را مطالعه می‌کرد و در انبار های مملو از کتاب های گردآلود که دستخوش بی مهری کتابداران بودند، به جستجو می‌پرداخت . یک شب که به “ روان ” رسیده بود، خواست به شهر خودش بازگردد و زنش ر اکه از یک هفته پیش ندیده بود، در آغوش بکشد . با قطار ساعت 9 که می‌بایست نصف شب او را به خانه برساند حرکت کرد .

خودش کلید داشت . بی صدا داخل شد و از شوق اینکه هم اکنون موجب شادی غیرمنتظره ی زنش خواهد شد، بر خود می‌لرزید . زنش در به روی خود بسته بود . عجبا ! … ناچار از پشت در صدا زد : “ ژان منم … “

 گویا زنش خیلی ترسید زیرا ساکرمان صدای جستن او را از تختخواب به زمین شنید و صدای صحبت او به گوشش رسید که مثل آدم های خواب دیده با خود حرف می‌زد . سپس شنید که زنش به طرف اتاق آرایش خود رفت، در را گشود و باز بست و چندین بار پا برهنه در اتاق به این سو و آن سو دویو و مبل ها را که از  قسمت های شیشه ای آن صدا برمی‌خاست جا به جا کرد . تا آخر پرسید : “ آه الکساندر تویی ؟ “

 آقای ساکرمان جواب داد : “ آره جانم، منم در را باز کن ! “

 در باز شد و خانم زمزمه کان خود را به سینه ی خود فشرد و گفت : “  آه مرا ترساندی ! چه موهبتی، چه سعادتی ! ” آنگاه آقای ساکرمان مثل همیشه با نظم و تاٌنی به کندن لباس های خود پرداخت . در آن هنگام پالتویی را که معمولاً بایستی در راهرو به جارختی آویخته باشد  روی یکی از صندلی ها دید و آن را براداشت ولی ناگهان دچار بهت و حیرت شد .

 روی جای دکمه ی پالتو نوار قرمزی دوخته شده بود !

 زبان ساکرمان به لکنت افتاد و گفت : “ آه به این …پالتو …نشان…دوخته اند ؟”

 در آن دم زنش به یک جست خود را روی او انداخت و پالتو را با دو دست چسبید و گفت : “ نه، نه، اشتباه می‌کنید . بدهیدش به من ! “

 لیکن ساکرمان یک آستین پالتو را محکم در دست نگاه داشته بود و رهایش نمی‌کرد و همچنان که دچار نوعی سرسام شده بود می‌گفت : “ ها ! …چطور ؟ چطور ؟ توضیح بده ! این که پالتوی من نیست چون نشان لژِیون دونور دارد !…”

 خانم که سخت دستپاچه شده بود دم به دم می‌گفت : “ گوش کن، گوش کن ! … این را به من بده … من حالا نمی‌توانم توضیح بدهم . این قضیه رازی دارد … گوش کن ! … “

 ولی او کم کم عصبانی می‌شد و رنگش می‌پرید و در ان حال می‌گفت   : “ من می‌خواهم بدانم که این پالتو اینجا چه می‌کند ؟ این که پالتوی من نیست ! …”

 آناگاه زنش بانگ بر سر او زد و کفت : “ چرا چرا ! ساکت باش و گوش کن … آخر تو مفتخر به نشان شده ای ! …

 ساکرمان از هیجان این خبر خوش چنان تکان شدیدی خورد که که پالتو را رها کرد و بی اختیار در صندلی دسته داری افتاد و گفت : “ من …من … نشا … نشان … گرفته ام ؟ …”

-    بلی … اما این موضوع محرمانه است و فعلاً هیچکس نمی‌داند ! …

در خلا آن مدت خانم آن پالتوی افتخار آمیز را در قفسه پنهان کرد و لرزان و پریده رنگ به نزد شوهرش بازگشت و دوباره گفت : “ بلی این پالتوی تازه است که من داده ام برای تو دوخته اند . ولی قسم خورده بودم که فعلاً چیزی به تو نگویم چون تا یک ماه یا شش هفته ی دیگر رسما ً اعلام نخواهد شد . باید ماٌموریت تو به پایان برسد . تو قرار بود در مراجعت از این خبر آگاه شوی . آقای روسلن این نشان را برای تو گرفته است . “

 ساکرمان که سر از پا نمی‌شناخت با لکنت زبان کفت : “ آقای روسلن … خودش نشان دارد … برای من … هم نشان گرفته است …آه ! …”

 و ناچار شد یک لیوان آب بنوشد .

 یک تکه کاغذ سفید که از جیب پالتو به زمین افتاده بود به چشم می‌خورد . ساکرمان آن را برداشت و دید که کارت اسم است و روی آن چنین نوشته است : “ روسلن – نماینده ی مجلس . “

 زنش گفت : “ ها … نگفتم ! … “

 وساکرمان از شادی به گریه درآمد .

 هشت روز بعد در روزنامه ی رسمی‌اعلام شد که آقای ساکرمان به پاس خدمات فوق العاده ی خود لقب و نشان “ شوالیه لژیون دونور ” مفتخر شده است .

منبع: کتاب «تپلی و چند داستان دیگر» - نشر امیرکبیر