بوف کور/ داستان ایرانی - محمد مهدی خاکیان:
گمان میکنم هنوز هم باشد. بعضی از شبها از حیاط پشتی صدایش میآید. مرغ و خروسها به صدا میافتند و دوباره کم کم سکوت میشود. چند بار داخل طویله را گشتم اما چیزی پیدا نکردم.
از سر زمین که برگشتم همه داخل حیاط بودند. مادر و سارا رو پلهها نشسته بودند و سارا داشت از سفرش میگفت. نامدار آن طرفتر نشسته بود و داشت با خودش حرف میزد.
گفتم: چرا همه اینجا نشستهاید؟
نامدار گفت: باز دم عصر ریختند اینجا
ماد بلند شد و رفت سمت حوض خانه: اسحاق تا جانش را نگیرد دست بردار نیست.
سارا ساکش را برداشت و غرغرکنان رفت بالا.
سر سفره بودیم که صدای جیر جیر در بلند شد. گفتم: آمد. خواستم بروم که نامدار دستم را گرفت. همه سرشان را پایین انداحتند. پدر در اتاق را باز کرد و بی هیچ حرفی رفت ته اتاق نشست. جعبه کوچکی از جیبش بیرون آورد و با نوک زبان کاغذ درونش را خیس کرد. سارا با صدای بلند سلام کرد. پدر سرش را تکان داد و توتون را داخل کاغذ ریخت. گفت: ساکتین؟
مادر لقمه نان را پرت کرد وسط سفره: سر ظهر اسحاق با آدمهایش ریختند و همه جا را گشتند. فردا اول وقت باید بروی شهربانی.
بلند شدم و رفتم اتاق خودم. صدای مادر از آن یکی اتاق میآمد که به پدر غر میزد. در را بستم. در را که کوبیدند چشمانم را باز کردم. ساعت از نه صبح گذشته بود. آژانها ریخته بودند داخل حیاط. دو نفرشان پدرم را گرفته بودند. از پلهها دویدم پایین. اسحاق با لگد به در زد و یک دسته دیگر از آژانها ریختند داخل خانه. اسد هم همراه شان بود. کنارم ایستاد. اسحاق دور حیاط میچرخید و هربار که به پدر میرسید میزدش. اسد دستم را محکم چسبیده بود و نمیگذاشت تکان بخورم. پدر را کشان کشان از خانه بیرون بردند. اسحاق داد زد و آژانها از خانه بیرون رفتند بعد مادرم را صدا زد.
مادرم چادرش را زیر بغلش جمع کرد رفت طرفش. پشتش به من بود. اسحاق با باتومش لبهی کلاهش را بالا زد. به مادر خیره شد و لبخندی زد. سر تکان داد و از خانه بیرون رفت.
گفتم: چه میگفت؟
مادر نشست روی پلههای دم در و سرش را گرفتت: باید عصر بروم شهربانی.
اسد در را باز کرد گفت: کاریش ندارند. اگر منبر نرود که مرض ندارند بگیرنش
در را پشت سرش بضرب بستم. سارا از پنچره سرش را بیرون آورد و گفت: قربان قد و بالایش بشوم اگر بود خون راه میانداخت.
مادر نگاهش کرد و گوشه چادرش را به دندان گرفت. گفتم: کجا میروی؟ هنوز که عصر نشده.
مادر در را تا نمیه باز کرد: خدا کند تا برسم زنده گذاشته باشد
چراغ گرد سوز را گذاشته بودیم و سط اتاق و دورش نشسته بودیم. هیچکداممان حرفی نمیزدیم. سارا سرش پایین بود و چرت میزد. نامدار هم چشم دوخته بود به پنجره. شانههایش میلرزید. شب از نمیه گذشته بود که مادر برگشت. گوشهی چادرش را به دندان گرفته بود. چهرهاش بر افروخته بود و موهایش آشفته روی صورتش ریخته بود. همانجا کنار در نشست. دستش را به طرف در تکان داد. نامدار دست سارا را گرفت و بلندش کرد. سارا با چشمان نمیه باز مادر را نگاه کرد و سلام داد. مادر دوباره دستش را به طرف در تکان داد. پشت در ایستادم و از لای در نگاهش کردم. از همیشه آرامتر نفس میکشید. نور لرزان چراغ گرد سوز صورتش را لرزان نشان میداد.
صدای خرناسه سارا راهرو را پر کرده بود. هربار که صدا قطع میشد، نجواهای نامدار را میشنیدم. از وقتی سارا گاه بی گاه میرفت طالقان، برایش عادت شده بود که با خودش حرف بزند.
هرچه کردم خوابم نبرد. لبخند اسحاق به مادرم از جلوی چشمانم نمیرفت. پهلو به پهلو شدم. گویی اسحاق هم با من اینکار را میکرد و لبخندش را نشانم میداد. برخاستم و رفتم سراغ تراکتور. هوا تاریک روشن بود. اسد کنار تراکتور نشسته بود.
گفتم:تو زندگی نداری؟ زاغمان مرد آنقدر که چوبش زدی.
ایستاد و سرش را پایین انداخت: دیشب حکمش را بریدهاند و بعد هم پشت حیاط شهربانی تیر بارانش کردهاند.
گفتم کی را میگویی؟
صدایش را آرامتر کرد: اگر آن روزها که میگفتم نرود سر منبر گوش میکرد الان…
سوار تراکتور شدم گفتم: خبر مردم را چرا به من میدهی؟
نامدار در را باز کرد. اسد نگاهش کرد بعد رفت و در آغوش گرفتش. نامدار کنارش زد و دوید. داد زدم: به حرف این دیوانه گوش نده. این خودش نان خور آنهاست.
اسد هقهقاش بند آمد: فردا برید جسد رو تحویل بگیرید.
دهان کجی کردم و راه افتادم سمت زمین. از پیچ جاده که گذشتم توانستم سیاهی جمعیت را از دور ببینم که توی زمین ما ایستاده یودند. یکی، دوتا از مردها سرشان بین دستهایشان بود و به آرامی تکان میخوردند. یکیشان دستم را گرفت و گفت: بیشرفها زد و بند کردهاند.
داد زدم: کی را میگویید؟
زد توی سرش و گفت: من نمیدانستم این بنده خدا خبر ندارد.
دوباره سوار تراکتور شدم و نفهمیدم کی به خانه رسیدم. در کامل باز بود و صدای گریه و ناله زنها تا چند خانه آن طرفتر هم شنیده میشد. مادر وسط حیاط روی زمین افتاده بود و سارا آب به صورتش میزد. با زانو روی زمین افتادم و چشمهایم را بستم.
پلک که باز کردم اسد را دیدم که داشت برگه را امضا میکرد. یکی از مردها کنارم نشسته بود و تسبیح میچرخاند. گفت: خدا را شکر حالش جا آمد.
زیر بغلم را را گرفت و بلندم کرد. اسد برگه را جلویم کشید و انگشتش را زیر امضای خودش گذشت. برگه را پس زدم و سرجایم نشستم. افسر میخواست بلند شود که اسد دست روی شانهاش گذاشت و دم گوشش چیزی گفت. اشاره کرد و مرد بلندم کرد و از اتاق خارج شدیم.
صدای پدرم با صدای تیرهای پشت سر هم در هم میآمیخت بعد از پس دندانهای اسحاق و با لبخندش تمام میشد. تکانی به بدنم افتاد.
اسد زد روی شانهام: حواست کجاست؟ رسیدیم… اینجا آبروداری کن.
چند نفری آمدند و پتوی پشت تراکتور را تا پیش جمعیت بردند. مادرم بالای قبر نشسته و به درون آن خیره شده بود. هرچه چشم گرداندم نامدار را ندیدم. یک دسته از آژانها پشت جمعیت ایستاده بودند و با اسد حرف میزدند. مردها پتو را باز کردند و صدای شیون زنها بلندتر شد. پاهایم توان رفتن نداشتند. یکی از وسط جمعیت داد زد:
اسمع… افهم… یا…
از سر خاک که برگشتیم غروب شده بود. مادر همچنان ساکت بود و پشت سرمان هیچکس را به خانه راه نداد. سارا هم به اتاقش رفت و در را بست. تمام خانه را گشتم اما نامدار نبود خواستم از سارا خبرش را بگیرم اما در راقفل کرده بود هرچه صدایش زدم جواب نداد. مادر کنار در پستو نشسته بود. دستش را گرفتم و گفتم: اسحاق از قبل برایش داشت که حکمش را اینقدر سنگین برید.
بی آنکه چیزی بگوید لبهایش تکان میخوردند و بدنش میلرزید. شاید اگر نامدار بود وضعمان بهتر میشد. تا شبش همه جا را گشتم. آخرین جا به قهوه خانه رفتم، مردها اما هیچکدام از او خبری نداشتهاند. نمیدانستم اگر مادر بفهمد نامدار گم شدهاست چه میکند. فکر کردم تا صبح صبر کنم شاید خبری از او برسد.
پلکهایم را که بستم باز اسحاق جلوی چشمانم آمد و لبخند زد. صدای شیون زنها بلند شد و کم کم تبدیل به صدای جیغ سارا شد. پلکهایم را باز کردم. نور چشمانم را میزد. صدای جیغش بدنم را به تکان انداخت. پلهها را دوتا یکی بالا رفتم. سارا کنار در پستو روی زمین افتاده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود. مادر درون پستو نشسته و تکیه به دیوار داده بود. خون از مچ دستش جریان گرفته بود و تا کمی جلوتر از او ادامه پیدا کرده بود. رنگ چهرهاش به سفیدی میزد. کف دستش تکه شیشه بود که انگشتانش آن را محکم گرفته بودند.
بلندش کردم و بروی پشتم انداختمش و دستانش را محکم گرفتم. سارا زیر چادر مادر خزیده بود و تکان نمیخورد. هر چه توان داشتم در پاهایم جمع کردم و دویدم. تمام راه تا بهداری را با مادر حرف زدم. ساکت بود. انگشتانم را روی مچ دستش که خون روی آن لخته زده بود فشار دادم. عرق پیشانی با اشکهایم در آمیخته بود.
هرچه توانستم در بهداری داد و فریاد زدم وکمک خواستم. روی تخت گذاشتمش و چشم تنگ کردم و به سرانگشتانش خیره شدم. چند نفر از پرستارها آمدند و کنارم زدند و پرده را کشیدهاند. هر چه گوش تیز کردم نفهمیدم چه میگویند. کمی که گذشت صدایشان کم شد وپرده را کشیدند. روی مادر پارچهی سفیدی کشده بودند. سفیدی آن با سفیدی اتاق شد نوری که چشمانم را میزد. خنکای زمین توی صورتم دوید.
صدای مردها توی گوشم میپیچید. صدای اسد از همه واضح تر بود. چشمانم را تا نیمه باز کردم. وسط اتاق خوابیده بودم و مردها دورم را گرفته بودند. اطرافم را نگاه کردم اما کسی با قد بلند آنجا نبود. از اتاقهای پایین صدای جیغ زنها میآمد. اسد بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. تا بفهمیم چه شدهاست آژانها مثل مور و ملخ خانه را گرفتند. اسحاق اما بینشان نبود. یکی ازآنها چکمهاش را روی سینهام گذاشت و گفت: آن تخم حرام کجاست؟
دستم را زیر چکمهاش بردم. سینهام را فشار داد و دوباره حرفش را با فریاد تکرار کرد. گفتم: خودتان تیربارانش کردید
اسد کنارم خم شد و به آرامی گفت: منظور آقا، نامدار است.
گفتم: نمیدانم. ما تا الان هرچه دیدهایم داغ بودهاست. نامدار را هیچکس ندیده.
چکمهاش را از روی سینهام برداشت و دستش را بسوی اطرافش چرخاند. سربازها تمام خانه را گشتند. مردها کنار هم چپیده بودند و صدایشان در نمیآمد. برخاستم و رفتم طرف پستو. خون خشک شده روی زمین زیر لایه از خاک زیر پوتین سربازها مانده بود. افسر سوت کشید و از اتاق خارج شد. با همان سرعتی که آمده بودن خانه را ترک کردند.
اسد گفت: باز من… اگر نبودم که این خانه را روی سرتان خراب میکردند.
گفتم: خراب کردهاند. دیگر چه میخواهند از جانمان؟ مگر کاری کردهایم؟!
اسد پوزخندی زد و گفت: لابد اسحاق را من کشتهام
گفتم: از کجا میدانی کار نامدار است؟
اسد برخاست و مردها هم زمزمهکنان پس از او بلند شدند. سرش را انداخت پایین: خودش دست خط گذاشته بود بالای جنازهی اسحاق.
چو افتاده بود که لب مرز نامدار را زدهاند. از مرکز برایش حکم تیر صادر کرده بودند. حتی یکی از مردها میگفت: درجه داری از تهران شخصا رفتهاست و تیر خلاصش را زده.
همان روز اسد کنارم کشید و گفت: اینها را میگویند که فکر کنی آبها از آسیاب افتاده، بروی پیشش هردویتان را به کشتن میدهی.
گفتم: پیش کی؟
خندید دست بروی شانهام زد. آنقدر رفتم شهربانی که قبول کردهاند جسد نامدار را تحویل بدهند. پول تیر را که دادم جسد را لای پتو طناب پیچ شده دادند. درجه داری که جسد را تحویل داد گفت: سوختهاست. باید تعهد بدهی بازش نکنی و همینطوری که هست خاکش کنی.
گفنم:سوختگی چرا؟ مگر با تیر نزدینش؟
درجه دار به آژانها اشاره کرد و کنارم زدند که جسد را بردارند. خودم را روی جسد انداختم وبه التماس افتادم تا رهایش کردند. اسد با سر اشاره کرد که بروند. جسد را پشت تراکتور گذاشتیم و یکراست به قبرستان رفتیم. چند بار بین راه خواستم روی پتو را باز کنم اما هر بار اسد نگذاشت.
صدای شیون زنها از دور به گوش میرسید. صدای سارا از همه بلند تر بود. زنها گرفته بودنش و نمیگذاشتند از بالای قبر بلند شود.
گفتم: اسد تا نبینمش نمیگذارم خاکش کنید.
سرش را برگرداند. طنابها را باز کردم و به آرامی پتو را کنار زدم. جسد کوچکتر ونحیف تر از نامدار بود.
گفتم: اینکه نامدار نیست. با آن قد بلندش داخل این پتو جا نمیشود.
اسد داد زد: لاالهالاالله
مردها آمدند دستم را گرفتند و کنارم کشیدند. اسد دوباره فریاد کشید: به اسم شرف لاالهالاالله
داد زدم: دیوانهها این نامدار نیست.
جمعیت سر به زیر انداخته بود و فقط صدای گریههایشان میآمد.
فکر کردم باید شب برگردم و نشان نامدار را از بالای قبر بردارم. نمی دانستم سارا چرا باور کردهاست. جسد را که خاک کردند جمعیت پشت سر اسد به راه افتاد. تا خانه چندین بار سرش داد زدم اما هر بار اسد صدای جمعیت را با صدای خودش یکسان میکرد.
سرشب آخرین نفرات که رفتند در اتاق سارا را کوبیدم و گفتم: کور بودی آن شبها که کنارش میخوابیدی؟ نمیدیدی قد بلندش را؟
سارا نگاه میکرد و میلرزید. دوباره در را بضرب بستم و از اتاق بیرون آمدم. در پستو را بستم و جلوی آن یک ردیف دیوار آجری کشیدم.
صبح زود بود که داشتم حیاط را جارو میکردم. صدای خرناسه سارا را میشنیدم. فکر کردم زیاد تند رفتهام و با خودم قرار گذاشتم دیگر فکر نامدار را نکنم. سارا تنها کسی بود که میتوانست روال عادی زندگی ام را برگرداند.
صدای برخورد سنگ ریزهها با شیشههای اتاق به خود آوردم. در را باز کردم. اسد بود. گفت: تلفن میخواهتت.
گوشی را برداشتم، از آنطرف صدای دعوا زن و مردی میآمد. گفتم: الو؟
پدر سارا بود کمی مکث کرد جواب سلام را داد. گفت: تا شب نشده سارا باید طالقان باشد نمیخواهم دخترم از سل بمیرد.
گفتم: سل کجا بوده؟
گوشی را گذاشت و بوق آزاد توی گوشی پیچید.
سارا سفره صبحانه را تازه انداخته بود که رسیدم. گفتم: پدرت نمیخواهد سل بگیری. حاضر شو ببرمت لب جاده
شانهاش را بالا انداخت و بقچهاش را برداشت. گفتم: مگر میدانستی میخواهی بروی؟
چیزی نگفت. هرچه گفتم نیامد جلو و رفت عقب و تراکتور نشتست. تا لب جاده هردو ساکت بودیم. گاهی فکر میکنم شاید آن موقع حرفم را زدم و صدای تراکتور نگذاشت که سارا بشنود.
لب جاده پیادهاش کردم و منتظر نشدم که سوار ماشین بشود و راهم را به سمت خانه کج کردم. تمام مدتی که از او دور میشدم منتظر بودم سارا صدایم کند. دست در جیبم کردم و شناسنامهام را لمس کردم.
سارا که رفت خانه از همیشه سوت و کور تر شد و من ماندم یک خانه در اندشت. تمام اسباب زندگی ام را ریختم اتاق پایین. شبها تا دیر وقت بیدار میماندم. گاهی گوشم را به دیوار آجری جلوی پستو میچسباندم. از آنطرف صدای نجوای زنی میآمد، میخندید و کم کم صدای به نالههای کشداری تبدیل میشد. چند بار با قاشق به دیوار زدم و گوش کردم، اما هر باز زن ساکت میشد. احساس میکردم نالههایش را در گلو خفه میکرد.
چند باری خواستم دیوار را خراب کنم اما اسد مانع میشد. دست آخر آنقدر اصرار کردم که دیوار را خراب کرد و هلم داد جلو. پستو خالی بود و هیچکس آنجا نبود.
من گمان میکنم هنوز هم باشد. صبح از تعداد تخم مرغها کم شده بود و خوب که دقت کردم روی یونجهها بهم ریخته و له شده بود. انگار که کسی رویشان خوابیده باشد.
عادت دارد شبها میآید. صدایش بلند میشود، مرغ و خروسها را به صدا میاندازد. از پنجره،طویله را نگاه میکنم. در آنسوی تاریکی مردی را میبینیم که سرش را پایین میگیرد و وارد طویله میشود.