سلام عالی‌جناب

نویسنده
فرشته پیرانی

» بوف کور

 

داستان ایرانی در بوف کور  منتشر می‌شود

 

تنها کاری را که از دستم ساخته بود انجام دادم. زنگ زدم اورژانس. توی چشم به هم زدنی رسیدند. شوک انسولین بود. همان شش صبح که خیس عرق از خواب پریدم دیدمش که باز دور تختم پرسه می زند فهمیدم اتفاقی افتاده! از زیر دوش که بیرون آمدم همانطور حوله پیچیده شماره اش را گرفتم سه رقم آخر همیشه نخورده، گوشی را برمی دارد، برنداشت. دوباره گرفتم، پیش نیامده بود.

دو بار به سه بار نکشیده، از پارکینگ فرار کرده بودم و در خلوتی صبحی که هنوز بیدارخواب بود ویراژ می دادم:

کلید که انداختم خرناس کشید، خرناس نبود حیوانی وحشی بود که توی تاریکی کمین کرده و منتظر است:

صورتش رنگ غروب بود کبود نه، کمی بیشتر، لیوان آب روی عسلی کنار تخت ولو شده، انگشت اشاره اش لای کافکا در ساحل مانده، نمی دانستم کی زنگ اورژانس خورده، شاید راست می گفت انگشتهایم اراده می کردن! جیغ می کشم:

پرسید: شما از کی اینجایین؟

شبیه پسر همسایه کناری مان بود توی شهرستان، خانه پدری. شانه بالا انداختم از سر بیحوصلگی گفتم بهتر نیست عجله کنین؟

هرطور که گذشت علی حالا توی اتاق بغلی خوابیده و از لای پرده نازک چرک اورژانس با چشمهای ولگردش مرا می پاید یا شاید هم اینطوری فکر می کنم.

کت و شلوارش با رنگ چشمهایش ست بود خودکار را لای انگشتهای بلندش چرخاند بعد مثل همیشه یک صفحه کامل دفترچه را سیاه کرد و درحالیکه سرش را بیخ گوشم چسبانده بود یک طوری که کسی نشنود گفت به خدا بیخود نمی گم فرشته، اوضاش هیچ خوب نیست.

به کفشهای نوک تیز براقش زل زدم و نمی دانم چرا دلم می خواست بخوابانم در گوشش. یاد صورت ورم کرده علی افتادم آن بی وقتی غروب، پشت در آپارتمانم که رسید فقط فرصت کردم بپرسم چی شده؟ دراز به دراز افتاده بود کف پذیرایی، درست زیر پای کافکا که با آن صورت محجوب و بی دفاعش انگار قهرمان بخت برگشته اش را پیدا کرده، اینها بعد به خاطرم رسید آن موقع فقط دویدم سمت آشپزخانه و از کشوی دوم کابینت کیسه یخ را برداشتم کیسه را پر کردم از بلورهای ریز و ستاره ای یخ و مدام یک صدایی توی گوشم زمزمه می کرد پدر زنش؟ شایدم برادر زنش؟ همشون بزن بهادرن، ولی نه اونا پرستیژشون اجازه نمی ده، آها چه قدر احمق بودم یکی دو نفر را اجیر کرده بودند حتما. بی رحم شده بودم داشتم حساب و کتاب می کردم. کیسه یخ را که فشار دادم روی صورتش، چشمهای علی خیس اشک شد.

داشت می خندید. اشک ها از فشار یخ بود. زل زد توی چشمهایم و ریز و با شیطنت گفت: شما کی اومدین خانم تو این بخش؟ بعد صدایش را هنرمندانه آورد پایین و ادامه داد: تا به حال ندیده بودمت این طرفا؟

خنده ام را خوردم و گفتم: مسخره بازی درنیار چت شده؟ کی این بلا رو سرت آورده، خونواده کیمیا؟

سوت کشید: اوه کیمیا! چه کیمیاییم بود. رازی دنبال همین می گشت نه؟ ولی نصیب من شد دیدی؟

با لیوان پر از آب ایستاده بودم بالای سرشو و تهدید می کردم اگر نگوید آب را روی سرش خالی می کنم:

دست و پایش را جمع کرده بود و التماس می کرد: نه خواهش می کنم نیاز به این همه خشونت نیست. من اعتراف می کنم. باور کنید بدون هر خشونتی من به هر چیزی که شما بخواهید اعتراف می کنم.

حالش که جا آمده بود تعریف کرده بود که وقتی به یارو گفته کار از کار گذشته و خیلی دیر آمده و نهایت تا یک سال بیشتر وقت ندارد برای زندگی، یارو پاشده و بی هیچ حرفی چند قدم رفته به سمت در. خودش هم برگشته بوده سمت پنجره و داشته با خودش حساب می کرده اصلا مگر خودم یا هرکس دیگری چه قدر ممکن است وقت داشته باشد؟ که یارو صدا کرده دکتر، و تا برگشته در سرعت فوق زمان خوابانده در گوشش. بعد هم توی چشم زدنی چنان گم و گور شده که اصلا فرصت نکرده بفهمد از کجا خورده. می گفت با این دست محکمی که داشت فکر می کنم کل محاسبات من و این دستگاهها اشتباه است. آخر آدم چه طور با این بنیه و قوت از یک گردوی پنج شیش گرمی بخورد!

آن روز همه حرفهای علی بعد از آن و حتی شوخی هایش برای این که من صعوبت این ماجرا را از یاد ببرم فایده ای نداشت همه مدت با خودم فکر می کردم که یارو چه حساب و کتابی با خودش کرده که برگشته خوابانده توی صورت علی؟ ولی توی آن لحظه صبح دقیقا لمس می کردم که هیچ حساب و کتابی توی کار نبوده و این فقط یک حس است.اصلا چه حساب و کتابی! یک کاره درمی آیند زل می زنند توی چشمت و می گویند شش ماه، یک سال، حالا گیریم پنج سال. دیگر اتفاقی که نباید بیفتد افتاده. تو مرعوب مرگ شده ای بعدش همه لحظه ها و ثانیه ها حتی وقتهایی که خیلی خوبی زنده ای، یک گوشه ایستاده و بهت لبخند می زند. به مرگ نگاه می کنم: سلام عالی جناب تا به حال حضورتان را تا این حد ملموس احساس نکرده بودم. خیلی خوشحالم که خودتان را تمام قد به یادم انداختید.

حالا اگر علی این جا کنارم ایستاده بود از این که دارم این همه وقت به حرفهای ارجمندی و پیامدهایش فکر می کنم باز داغ می کرد:

نظر دکتر ارجمندی این بود که شب را بماند ولی علی خودش اصرار داشت که از بیمارستان برویم. ارجمندی هم مثل همیشه کوتاه آمد و به گفتن دکتر خودشون بهتر می دونن بسنده کرد.

 

انگشت دوم پای چپش را زیر آنهای دیگر پنهان کرد و به جایش گفت: دیدی سرشب انقد بهت التماس کردم امشب بیا پیشم نیومدی نزدیک بودا یه دو قدم دیگه مونده بود فقط. خروس بی محل! مگه خونه زندگی نداری اون موقع صبح سرتو می گیری می یای خونه مردم.

 وقتی برمی گشتیم باز دکتر ارجمندی از زمین سبز شد و بی مقدمه دستش را گذاشت روی شانه چپ علی و گفت:

بعد هم به چشم برهم زدنی غیبش زد. مثل روح می مانست. یواش فکر کردم علی اگر می شنید می گفت باز شروع کردیا، بعد هم با ابروهاش خط و نشان رسم می کرد. پرسیدم:

خمیازه کشان گفت: نه بریم باغ.

راه افتادم سمت باغ. یادم افتاد:

در باغ که رسیدیم بی این که علی را صدا بزنم پیاده شدم رفتم درب خانه هستی، مادرشوهرش آمد جلوی در، گفت هستی از صبح آمده رشت تا عصر برمی گردد. گفتم آمده بودم سفارش ناهار بدهم. پیرزن سرش را به علامت تایید تکان داد. گفت می فرستم. چیز دیگری هم هست؟

علی توی ماشین نبود رفته بود داخل خانه شومینه را هم روشن کرده بود حالا داشت به من نگاه می کرد یک طوری نگاهم می کند انگار از توی خواب درآمده ام از یک جای دیگر انگار مثل آدمهای دور و برش نیستم مثل دکتر ارجمندی یا رییس جدیدشان آن یارو همان که علی باهاش دعوا راه انداخت سر مجوز عمل، هروقت که صورت زرد و بی حال امیرحسین صبح به آن زودی توی آن خلوتی بی رحم حیاط بیمارستان یادم می افتد شقیقه هایم تیر می کشند علی که برگشت روح امیرحسین هم به ایستگاه آخر رسیده بود. فکر کردم این جمله را توی کدام فیلم شنیده ام.

اوضاش اصلا خوب نیست انگشتاش نباید زخم شن. می فهمی نباید زخم شن.وضعیت کلیه هاشم اصلا جالب نیست گوش ات با منه؟

ارجمندی گوشی را که برداشت تقریبا منصرف شده بودم، صدایش مثل همیشه گرفته بود و خواب آلود، پرسید: بفرما.

گفتم مزاحم شدم.

بی توجه گفت: بگو اتفاقی افتاده.

نمی دانم چرا یکهو بدون هیچ دلیلی زدم زیر گریه، آن هم چه گریه ای،از همان گریه ها که آن سال نحس بی وقتی همان پاییز لعنتی سر وقت غروب راه انداخته بودم. گریه ام تا دو ماه بند نمی آمد. علی با چشم های بغض کرده دورتر زیر افراه قدیمی امامزاده ایستاده بود تا من برای آخرین بار با جواب پدر برگردم. فکر می کردم اگر روزی برای پدر اتفاقی بیفتد تمام لحظه های باقی مانده از زندگیم نوستالوژی روزهای رفته خواهند بود. یکی می گفت آدم تا جوان است خاطره ندارد توی حال زندگی می کند باید پا به سن بگذاری که خاطره ساز شوی!پدر همه خاطره ام از زندگی بود شبی که به امید همان چشم های خیس و بی پناه زیر افراه امامزاده خانه را رها کردم و آمدم دنبال تکه نان های سرنوشت، برنگشتم تا به چشم های محزون پدر که می دانستم حالا از آن بالا بعد غوغای سرشب به جای پاهای کهنه ام که تا همین چند لحظه پیش تازه بودند خیره مانده، و به من، که از همه بیشتر به خودش شباهت داشتم و مطمئن بود که دیگر بازگشتی در کار نیست.

ارجمندی با صدایی که حالا دیگر کاملا رسا و زنده بود جیغ کشید:

فرشته می گم چی شده، سر این مرتیکه چه بلایی اومده؟ مرده؟ صب بهش گفتم بتمرک نرو از بیمارستان حالت خوش نیستا! اه

یک طوری حرف می زد انگار یقین دارد علی مرده.

ولی من همین چند ثانیه پیش مرده بودم، توی دلم یواش فکر کردم بدون این که بشنود. تمام راه را توی ماشین گریه کردیم. علی به خاطر من گریه می کرد به خاطر فشاری که تحمل کرده بودم، وگرنه او که دل خوشی از پدر نداشت. من هم بودم نداشتم چنان آمده بود توی شکمش و گفته بود من جنازه این دخترو هم روی شونه ت نمی ذارم، بعد هم رو کرده بود سمت دیوار، که یعنی من بشنوم: این همه مرد تو دنیا قحطه! اونم یکی که زن و بچه داره؟ وضعیتش هم که معلوم نیست. متارکه! هه، گیریم اصلا زنش جدا نشد. گیریم سفت و سخت چسبید به زندگیش.گذشته از این شاید اصلا رفت و بعد یه مدت باز فیلش یاد هندستون کرد و برگشت، اونوقت چی؟ اصلا زنه گور باباش، بچه چی؟ با بچه ش می خوای چی کار کنی؟ اونو کجای دلم بذارم؟

یعنی اگر پدر یک بار فقط یک بار به چشمهای امیرحسین توی آن غروب غم انگیز آسایشگاه… نگاه می کرد. نه همان بهتر که ندیدش آن وقت فقط یک موضوع دیگر به حسرت و افسوس وقت های تنهاییش اضافه می شد.می نشست و برای خودش قصه می ساخت و های های گریه می کرد. من این ها را می دانستم فقط من بودم که همه این چیزها را می دانستم من که از همه به پدر نزدیکتر بودم و حالا خودم سهراب کشان راه انداخته بودم.

ارجمندی که از جوش و جلا افتاده بود تشر زد: می دونستم سگ صدتا جون داره.

بعد بلافاصله تریپ دکتریش گل کرد: خب آره اوضاش خوب نیست. خودش بهتر از هرکسی می دونه. چرا از خودش نمی پرسی؟ حقیقت و نمی گه هرچند منم بودم نمی گفتم.

کنایه اش را نشنیده گرفتم و گفتم: خب حتما دلیلی داره که دارم از تو می پرسم دیگه؟

باز از جواب صریح طفره رفت و بی ملاحظه گفت: برو خوش باش اونو که من دیدم صدتا جون داره لازم بدونه خودش همه چیزو بهت می گه. بای

نمی دانستم از این که اوضاع آن قدرها هم بد نیست که این مردک صبح داشت در بیمارستان به زور به خوردم می داد، خوشحال باشم؟ یا از محافظه کاری بی چون و چرای هردوشان که درست اینجور وقت ها عود می کرد، ناراحت؟

وقتی برگشتم علی کنار شومینه خواب بود، نه نه هستی هم داشت بساط ناهار را روی میز ردیف می کرد.

پرسیدم: هستی هنوز برنگشته؟

زن بی حوصله جواب داد: نه گفتم که غروب.

بعد مکث کوتاهی باز گفت: دکتر خیلی مریضه مواظبش باش. تنهاش نذار.

دلم پرت شد پایین انگار یکی از پشت هلم داده باشد پرسیدم:

مگه چی شده؟

سر ناهار به علی که گفتم، قاه قاه زد زیر خنده: باز شروع کردی نمی دونم چرا ماورا الطبیعه فقط با شما زنها در ارتباطه؟ خب چه ترسی داره دختر. اون سری خودت گفتی با هستی حرف زدی چه می دونم به قول خودت درد دل کردی خب اونم به مادرش گفته.

دویدم وسط حرفش:

هروقت که می دیدم مثل اسپند روی آتش دارم از نگرانی بالا و پایین می پرم و به روی خودم نمی آورم همین سوال را دقیقا با همین لحن می پرسید.

از جواب دادن طفره رفتم و به جاش گفتم: زنگ زدم به این بابا ارجمندی این جا آنتن نمی داد مجبور شدم برم اونطرف.

چنگال را طوری بین لبها و فضای پیش رو متوقف کرد انگار رهبر ارکستر دستور یک سکوت نسبتا طولانی را داده. تمام تعجبش را گلوله کرد توی صورتم و پرسید چرا؟

از وقتی فهمیده بود ارجمندی خواستگار سابقم بوده کینه اش را به دل گرفته بود بعضی وقتها فکر می کردم می تواند مثل یک نر خشمگین برای دفاع از حریمش شکم آن یکی را پاره کند بدون این که حتی یک لحظه آدم باشد و فکر کند که من هم این وسط هستم و شش سال قبله این که اصلا به او بربخورم به این بابا ارجمندی که از قضای روزگار پسرخاله ام هم بود جواب رد عریض و طویلی داده بودم. خیلی از اتفاقات از یک تصادف شروع می‌شود. تصادفی که گاهی وقت‌ها به یک سوء تفاهم ختم می‌شود. چند سال بعد که آقای دکتر ارجمندی پسرخاله‌ی ارجمند بنده همسرش را در ینگه دنیا ول می‌کند و به هوای دختر ایرانی مجاور این بلاد می‌شود از قضای روزگار یک روز سرو کله‌اش توی همان بخشی پیدا می شود که علی آن جا کیا و بیایی دارد. و خیلی زودتر از آنی که آب هم از آب تکان نمی خورد در یک میهمانی شام مجلل به افتخار آشنایی و شراکت جدیدشان، مرا به پسرخاله ام معرفی می کند.علی شاید مرد تحصیلکرده ای باشد که هست و البته پزشک خیلی خوبی اما توی وجودش آن ته ها یک مرد بدوی نشسته که هر ده سال یکبار آتش فشان می کند. که شکر خدا امروز خاموشش به ما گرفت.

سرم را روی بالش می گذارم و به نه نه هستی فکر می کنم بی صبرانه منتظر غروبم تا هستی برگردد باید یک چیزهایی را ازش بپرسم. علی مثلا بی تفاوت به من نشسته ولی می دانم کوچک ترین حرکتم از زیر چشمش پنهان نیست. اصلا از وقتی که ازدواج کرده ایم خیلی بدتر هم شده، مدام خیال می کند،شاید هم به خاطر این درد لعنتی باشد که توی جانش افتاده، اما نمی دانم چرا دیگر نگران نیستم چشمهایم سنگین شده اند بختک از روی سینه ام بلند شده سبک شده ام انگار یکی توی گوشم زمزمه می کند بی خیال بزن بریم، به علی اشاره می کنم دهانم باز نمی شود لبهایم قفل شده اند به لبهایم دست می کشم نیستند با اشاره ی دست می آیم روی ایوان، نمی آیم می آورندم یکی منتظرم است. از کجا می دانم؟ نمی دانم. پدر پایین ایستاده توی حیاط، نه نه هستی کمی دورتر می خندد صدای خنده اش از بس بلند است نمی شنوم. پدر لبخند می زند دستش را دراز می کند از پله ها کشیده می شوم پایین پدر خم می شود مثل آن وقت ها بند کفشهایم را می بندد دو قدم جلوتر راه می رود. می پرسم کی برمی گردیم؟ صدایی نیست فکر می کنم که پرسیده ام. پدر چیزی نمی گوید. فقط لبخند می زند. از صبح می دانستم دیگر هستی را نخواهم دید. انگار یکی توی دلم انداخته باشد. سرم را برمی گردانم به علی نگاه می کنم از پشت پرده ای از آب. بهم نگاه می کند حالا که خوابیده ام بیشتر هم می خواهدم چند قدم نزدیک تر می شود آن قدر که دیگر پزشک نیست همان مرد بدوی است که اصلا نمی داند مدتهاست نفس نمی کشم. من اما با پدر همان طور می روم.