صداهای تازه

نویسنده

نگاهی به رمان انفرادیه‌ها نوشته‌ی رضا خندان مهابادی

داستان در انفرادی

“انفرادیه‌ها” نام مجموعه داستانی از رضا خندان مهابادی است که به تازگی در فضای مجازی منتشر شده است. همان‌طور که از عنوان کتاب بر می‌آید، این مجموعه، روایت یک زندانی است در سلول‌های انفرادی. کتاب چهار داستان دارد که با عنوان “انفرادیه” مشخص شده‌اند و هرکدام شمارهٔ یک سلول را بر خود دارند؛ انفرادیهٔ اول؛ (سلول ۲۷۶)، انفرادیهٔ دوم؛ (سلول ۲۷۲)، انفرادیهٔ سوم؛ (سلول ۲۷۴) و انفرادیهٔ چهارم؛ (سلول ۴۲۳).

به نظر می‌رسد که انفرادیه‌ها داستان زندانی بودن نویسنده در زندان‌های جمهوری اسلامی در سال ۸۹ باشد. روایت اول شخص که با توصیف حالات روحی و شرایط وحشت‌آور زندان آمیخته است، گمان این تجربهٔ نزدیک به اصل را قوی‌تر می‌کند. (علاقه‌مندان می‌توانند با مراجعه به سایت www. rouzgar. com این کتاب را دریافت کنند.)

با توجه به فضای شدید سانسور و ممیزی در کشور ناگفته پیداست که چنین کتابی هرگز از جانب ادارهٔ سانسور مجوز نشر نمی‌گیرد و نویسندهٔ انفرادیه‌ها مجبور به انتشار نسخهٔ اینترنتی کتابش شده است. انتشار این‌چنینی کتاب و مجله در جمهوری اسلامی باید زنگ هشدار را برای سران حاکمیت به صدا در آورده باشد و به آن‌ها فهمانده باشد که اسلحه نمی‌تواند پاسخ مناسبی برای هنر و اندیشه باشد.

رضا خندان متولد ۱۳۳۹ است. “بچه‌های محل” اولین کتاب اوست که در سال ۵۷ و برای گروه سنی کودکان و نوجوانان منتشر شده است. در‌‌ همان سال‌ها او کتاب “از کوزه‌‌ همان برون تراود” را در نقد و بررسی آثار داستانی قدسی قاضی نور به چاپ رسانده است. خندان هم‌چنین در مجموعهٔ “داستان‌ها محبوب من” که از جانب نشر چشمه منتشر شده است، با علی‌اشرف درویشیان همکاری داشته است. این همکاری در حوزهٔ نقد و بررسی داستان‌های انتخابی درویشیان توسط خندان بوده است. “دانه و پیمانه” از دیگر آثار مشترک با درویشیان است که هنوز بعد از گذشت یک سال که به ارشاد فرستاده شده، از تایید یا رد آن خبری نرسیده است.

 

بخشی از:

انفرادیۀ سوم

(سلول ۲۷۴)

 

 

آه، سلام، سلام! باز هم آمدید؟! خوش آمدید! ببین چه مرتب، چه منظم! آفرین، آفرین! راستی چه طوری می‌آیید و می‌روید؟ الان برایتان یک کم نان می‌آورم. ته سفره‌ام باید تکه نانی باشد. یک خرده پنیر هم دارم. سوری راه بیندازید بخورید، ببرید. من دیگر به این‌ها احتیاجی ندارم. امشب همۀ نیازهایم پایان ‌‌‌‌‌‌می‌گیرد. شاید هم کمی دیرتر، صبح یا قبل از صبح فردا دیگر از نیازهایم بی‌نیاز می‌شوم. نه به نان، نه به غذا و آب، نه به سفره، نه به دستشویی، نه به خاطره، نه به رها شدن و… نه، دیگر به هیچ چیز احتیاج نخواهم داشت. بگذارید این نان و پنیر را برایتان خرد کنم، آها، عجب جنب و جوشی. حالا یک نگاهی به این زیر بیندازید، این‌جا را ‌‌‌‌‌‌می‌گویم، این‌جا که نشسته‌ام، زیر پتویم را ‌‌‌‌‌‌می‌گویم. دیدید؟ این همان چیزی است که می‌خواستم. خیلی اتفاقی پیداش کردم. وقتی دیدمش خودم هم باورم نشد. چنین چیزهایی این‌جا پیدا نمی‌شود. این به همه چیز پایان می‌دهد. دیگر نه در انتظار نوبت دستشویی می‌نشینم، نه روی صندلی‌های دسته چوبی که همیشه مرا یاد سؤال و جواب می‌اندازند. هی، ببینید آن گوشه هم پنیر هست، بردارید، تعارف نکنید، منزل خودتان است. هه هه هه. خوش اخلاق شده‌ام، نه؟ بی‌چارگی آدم را بدعنق می‌کند، اما حالا چاره دارم. تا دیروز با شما یک کلمه هم حرف نمی‌زدم اما امروز قصد دارم تا بعد از شام برایتان حرف بزنم. باید یک جوری وقتم را پر کنم. چی بهتر از حرف زدن با شما؟! بگذارید خط‌هایی که روی دیوار کشیده‌ام را حساب کنم تا بگویم چند وقت است که این‌جا هستم. یک، دو، سه… هفده و هجده… بله بیست تا خط افقی دارم، می‌دانید یعنی چه؟ هر خط افقی نشان یک هفته است. برای هر یکیش جان به لبم رسیده. خیال نکنید از دست این دیوارها و این سقف بلند برای سکوت و سکونی که درست کرده‌اند ناراحت هستم. نه، اتفاقا چون خیلی حرف می‌زنند ناراحتم. یعنی بودم. درست است که حرف زدنشان صدا ندارد، اما هر حرفی هم که نباید صدا داشته باشد، با بی‌صدایی حرف می‌زنند. این دیوار رو‌‌به‌رویی را می‌بینید، مدام اندام یک زن را نشان می‌دهد که بی‌حرکت مثل یک مرده به دیوار تکیه داده. یک دسته از موهایش ریخته روی پیشانیش و باد آن را تکان می‌دهد لابد ‌‌‌‌‌‌می‌گویید قاطی کرده‌ام. نه، قاطی نکرده‌ام. مغزم درست کار می‌کند. ولی خیلی‌ها عادت ندارند چیزهایی بشنوند که برایشان عادی نیست. حرف‌های عادی و کارهای عادی را خوب می‌فهمند، اما اگر به آنها بگویم که من این‌جا، هر روز روی پتو دراز می‌کشم و سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و چشم‌هایم را کمی تنگ می‌کنم و خیره می‌شوم به برآمدگی اندک قسمتی از دیوار رو‌‌به‌رو که نور مهتابی افتاده روی برجستگی‌ها و فرو‌رفتگی‌هایش، می‌بینم که مردی کلاه به سر از خیابان رد می‌شود. خیابان خلوت است و هوا ابری. یک تک درخت آن‌جاست. مرد کنار تک درخت می‌ایستد و مدام این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند. انگار منتظر کسی است. شاید منتظر یک زن؛ زنی که همیشه بوی عطر کاج می‌دهد و… این‌ها را اگر بگویی مطمئن باش ‌‌‌‌‌‌می‌گویند طرف قاطی کرده. شما می‌دانید قاطی کردن یعنی چی؟ نه، فکر نمی‌کنم شما معنی‌اش را بدانید. شاید هم آنها که به نظرشان می‌رسد این حرف‌ها نشان بهم ریختگی ذهنی است، حق داشته باشند. گذارشان نیفتاده به این‌جا که ببینند هر کدام از این دیوارها و حتی این در که خیلی هم ساکت و ساکن نیست، زبان مخصوص خودشان را دارند… بگذارید این خرده پنیرها را جمع کنم یک جا… شما هم زندان دارید؟ سلول انفرادی چطور؟ خوب به اطراف نگاه کنید. به این ‌‌‌‌‌‌می‌گویند سلول انفرادی. هیچ کس نیست، جز من. سه پتو و یک موکت و دیوار. تا دلتان بخواهد دیوار هست. یک روشویی و یک شوفاژ آهنکوب شده. یک سطل آشغال پلاستیکی و از همه بدتر، زمان. هر چقدر مکان انفرادی کوچک و تنگ است، زمان در آن بزرگ و فراخ است در تناقض این مکان و زمان است که آدم را له می‌کنند. می‌فهمید چه ‌‌‌‌‌‌می‌گویم؟… اهمیتی ندارد. فقط گوش کنید. اصلاً شما گوش دارید؟ باز هم مهم نیست. مهم این است که شما موجود زنده هستید و آدم می‌تواند خیال کند که حرف‌هایش را می‌فهمید. از زرنگی شما خوشم می‌آید. هیچ کس نمی‌تواند بدون اجازه پا به این‌جا بگذارد، اما شما آمده‌اید… حتماً آنقدر گشته‌اید و گشته‌اید تا توانسته‌اید از سوراخ‌ها و درزهای ریز میان سیمان و آهن خود را به این‌جا برسانید. شما هم با این کارتان دارید حرف می‌زنید، ‌‌‌‌‌‌می‌گویید سخت‌ترین و محکم‌ترین مانع‌ها نمی‌تواند جلویتان را بگیرد. آفرین. من هم روزی این‌طور فکر می‌کردم. از این طور فکرها دلم گرم می‌شد. این‌ها را از انسان‌ها یاد گرفته بودم، همان‌ها هم به من ثابت کردند که اشتباه می‌کنم. فکر می‌کردم که این افکار عالی هرگز نقض نمی‌شود، این را گروهی از آدمها به من یاد داده بودند ولی گروه دیگری مثل یک حباب آن را ترکاندند. عین الماس که الماس را می‌برد. انسان را هم انسان می‌برد… دلم می‌خواهد فردا صبح مرا بسپرند به شما ببریدم به خانه‌تان و چند زمستان را با گوشت تن من سر کنید… چقدر هم ریز هستید… مورچه به این ریزی تا به حال ندیده بودم. اگر یک کم کوچک‌تر بودید اصلاً دیده نمی‌شدید. راز موفقیت‌تان هم همین است. با این جثۀ خیلی ریز توانستید وارد این‌جا شوید… چقدر هم مرتب و منظم می‌روید و می‌آیید. مثل یک نخ باریک اما در حرکت… یک نخ می‌رود، یک نخ می‌آید. غذا جمع می‌کنید حتی از سلول انفرادی. اصلاً معنی‌اش را هم نمی‌دانید چیست. معنی پدیده‌های وحشتناک را آدم‌ها می‌دانند؛ هم می‌دانند و هم می‌سازند. این‌جا جایی است که ما را نه فقط از جمع که از خودمان هم دور می‌کنند. ما از خودمان منفرد می‌شویم. عطر کاج را که نتوانی ببویی، بویایی به چه دردت می‌خورد؟ و بعد… اگر بوی عطر کاج از روی یک جسد برخیزد، چه حالی پیدا می‌کنید؟ شما بویایی دارید؟ حتماً دارید و گرنه چه طور به هوای خرده نان‌های این‌جا این همه راه آمده‌اید؟!… صدا را شنیدید؟ از سلول بغلی بود، ضربه می‌زند به دیوار. گاهی من هم جواب می‌دهم. همین ‌‌‌‌‌‌می‌گوید که هستیم. یعنی من برای او هستم و او هم برای من هست. او با بودن من، وجود دارد من هم با بودن او. این ضربه‌ها همین‌ها را ‌‌‌‌‌‌می‌گوید؛ یعنی تو هستی که هستی مرا هست کنی… نه، خیلی در قید و بند کلمات نباشید. به خصوص حالا و در این وضعیت. ولش کن بگذار هر جور می‌خواهد بیاید، مهم این است که من بگویم و بگویم و به قول شاعرها اسب زمان را زیر پای خود بکشم. همین!… من فقط تا شب، تا وقت خوابیدن، باید خودم را مشغول کنم… همسایۀ کناری‌ام هیچ وقت پشت دریچه نمی‌آید. ولی بعضی وقت‌ها هر چند روز یک بار، مشتی به دیوار می‌کوبد. اما در سلول بعد از او مرد سی‌و‌چند ساله‌ای هست که انگار دائم پشت دریچه ایستاده، نشد یک بار از جلوی سلولش رد شوم و او پشت دریچه نباشد. چشمان سیاهی دارد مثل ذغال و نگاهی نافذ مثل گداختگی مغز ذغال. فقط لبخند می‌زند و عجیب این که لبخندش برایم آشناست. خیلی فکر کرده‌ام که او را کجا دیده‌ام، چیزی به یادم نیامده. نگهبان‌ها معمولاً اول راهرو می‌ایستند، دنبال زندانی تا دستشویی نمی‌روند. این است که با بلند شدن صدای در یک سلول، پشت دریچه‌ها پر می‌شود از نگاه، لبخند یا برّ‌و‌بر زل زدن بی‌معنا. من حال و حوصلۀ ارتباط گرفتن ندارم. نه دلم می‌خواهد برای کسی بخندم و نه به اشاره‌ای سلام کنم و یا مثل بعضی‌ها شکلک در بیاورم. تو خودم هستم و همین جور هم می‌روم و می‌آیم… آها. دور شوید از هم. باز هم خرده نان مانده، ببرید. ببرید. سمت راست، دو سلول جلوتر یک مرد میانسال است. چهل‌و‌چند سالی دارد. وقتی از جلوی سلولم رد می‌شود که به دستشویی برود، اگر من پشت دریچه باشم، برایم زبان در می‌آورد و چشم‌هایش را چپ می‌کند، می‌خواهد مرا بخنداند. اوایل می‌خندیدم. قیافۀ خنده‌داری پیدا می‌کند، انگار که این در و دیوارها را مسخره می‌کند. می‌خندیدم. اما از وقتی که بوی عطر کاج از روی یک جسد به دماغم خورد، دیگر نه حوصلۀ پشت در رفتن دارم و نه حوصلۀ خندیدن را. باورتان می‌شود که کسی پوستش مثل برگ گل باشد، بوی کاج بدهد و چشمش گاه مثل آسمان آبی و گاه مثل جنگل سبز باشد، آن وقت دیگر پلک‌هایش را باز نکند و بوی عطرش دیگر بوی زندگی ندهد؟ ببینم، شما هم عاشق می‌شوید؟ خوش به حالتان که نمی‌شوید. ما عاشق شدنمان هم دردسر و مصیبت و اندوه است. نمادها و اسطوره‌های عشقی‌مان هم پر از رنج و عذابند و انگار خودآزاری در رگ و ریشه‌مان جا گرفته، عاشقی‌مان هم اندوهبار است. اگر اندوهبار نباشد مثال زدنی نمی‌شود، نماد نمی‌شود. هزاران شعر از اندوه عشق و تلخ‌باری سرنوشت عاشق و معشوق سروده شده. هزاران داستان پر اشک و آه گفته و نوشته شده. او از این داستان‌ها و شعرها خوشش نمی‌آمد. ‌‌‌‌‌‌می‌گفت عشقی که به من شادی ندهد، که پر انرژی‌ام نکند به چه درد می‌خورد؟ بیزار بود از این چیزها. ‌‌‌‌‌‌می‌گفت وابستگی را دلبستگی می‌خوانیم. اسم جنون را گذاشته‌ایم عشق. اسم کمبودها و عقده‌های جنسی‌مان را گذاشته‌ایم عشق. بعد تو سر خودمان می‌زنیم از دست عشق… این چیزها را ‌‌‌‌‌‌می‌گفت. درست هم ‌‌‌‌‌‌می‌گفت. عشق شاد، عشق خوش سرانجام، دلبستگی قائم به خود، جایی به حساب نمی‌آید، کشک است، هیچ و پوچ است. در خاطره گنجانده نمی‌شود. اما خاطرمان پر است از عشق‌های بدفرجام یا خون‌بار. مثل عشق خودم… وقتی پارچۀ قهوه‌ای را از روی صورتش کنار زدند و بوی کاج با رنگ مرگ تو صورتم خورد، نمی‌دانم خواب بودم یا بیدار، هشیار بودم یا ناهشیار، اما یادم هست که پارچه را کنار زدند و من خط بستۀ پلک‌هایش را دیدم و صورتش را، که نه گلگون بود و نه مهتابی، بی‌رنگ بود. دیگر چیزی نفهمیدم. فقط در لحظۀ آخر شنیدم که کسی به من گفت تو او را کشتی… آه… می‌بینید؟ آفتاب دارد بساطش را جمع می‌کند. آخرین آفتاب عمر من، فردا سهم مرا به عنوان یک مرده خواهد داد. چیزی به شب نمانده. شاید، شاید که نه، این آخرین حرف‌های من است و شما آخرین شنونده‌هایش. اصلاً گوش می‌دهید؟ نه، سرتان به کار خودتان گرم است. وقت شنیدن این حرف‌ها را ندارید، آن قدر مشغول جمع کردن و انبار کردن و فکر فردا و سرما و زنده بودن هستید که حرف‌های من نه اهمیتی برایتان دارد و نه شنیدنی است. کس دیگری قرار است بمیرد، خوب بمیرد. این هم مثل هزاران نفر دیگر که در دنیا می‌میرند. این طور فکر می‌کنید؟ اصلاً فکر می‌کنید؟ خیال نکنید ناراحت هستم، نه، اتفاقاً بی‌تابانه منتظر رسیدن شب هستم. می‌خواهم از سهم شب خود جور دیگری استفاده کنم… آی کوچولوهای بی‌خبر! چه دنیای کوچکی دارید. کاش من هم جای یکی از شما بودم؛ یک تکۀ کوچک پنیر یا نان به دهانم ‌‌‌‌‌‌می‌گرفتم و می‌رفتم توی انبار ‌‌‌‌‌‌می‌گذاشتم و باز بر‌‌‌‌‌‌می‌گشتم و یک ذرۀ دیگر می‌بردم. همین جور تا شب، تا فردا، تا وقتی عمرم تمام شود. دیگر هزار و یک درد و رنج و فشار را تحمل نمی‌کردم. دیگر یک تصور، یک تصویر این قدر عذابم نمی‌داد. کاش مثل شما فقط در لحظه بودم، در حال بودم، نه گذشته، نه آینده هیچ کدام به خیالم. به فکرم نمی‌رسید، در حالم دخالت نمی‌کرد. آن وقت روزگار نوجوانی، وقتی برای اولین بار دیدمش، دیگر به یادم نمی‌آمد. من و او هر دو نوجوان بودیم، با هم در یک محله جوان شدیم. گردش و ورزش و مطالعه و سینما و بحث و اختلاف نظر و اشتراک نظر… چه و چه… قهر و آشتی. با هم قد کشیدیم، بزرگ شدیم. در یکی از همین قهرها که کمی بیشتر طول کشید، می‌دانید چه کار کرد؟ به من تلفن زد و گفت: «وقت داری برویم سینما؟» دو هفته‌ای می‌شد که ندیده بودمش و این دعوت مثل آن بود که به کسی که نفسش دارد بند می‌آید، بگوئید اجازه می‌دهید به شما اکسیژن بدهیم؟ با بی‌اعتنایی ساختگی گفتم: “آره، بیکارم.” رفتیم سینما. وقتی چراغ های سالن خاموش شد، خورشید تازه‌ای به زندگی من پا گذاشت. مرحلۀ تازه‌ای در زندگی من آغاز شد. گرمای لطیفی روی دست من نشست. قبل از آن که مغزم آن را درک کند، قلبم فهمیدش و شروع کرد به سرعت گرفتن. دستش را روی دستم گذاشته بود، داشتم به آن نگاه می‌کردم که حرارتی نرم همراه با عطر کاج روی گونه، زیر گوشم را نوازش کرد. مرا بوسیده بود. هنوز طعم آن را درست نچشیده بودم که ترس به سراغم آمد، خیال می‌کردم همۀ آدم‌های داخل سالن دارند مرا می‌پایند. قلبم میان هیجان‌های مثبت و منفی می‌کوفت هیچ حرکتی نداشتم انگار خشک شده بودم. فقط صدای کوفتن قلبم را می‌شنیدم و نرمایی که هنوز روی دستم بود را حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه پاسخی بدهم، شوق و هراس هر دو یقه‌ام را گرفته بودند. فهمید که من چه حالی دارم.زمزمه کرد: “بیا.” و از روی صندلی برخاست و راه افتاد. دنبالش رفتم. در آن تاریکی سرم را پایین انداخته بودم خجالت می‌کشیدم، خیال می‌کردم چشم‌ها به جای پردۀ سینما به من خیره شده‌اند. از سینما که بیرون رفتیم. من انگار به دنیای واقعی برگشته بودم. به جایی آشنا و عادی. گویی آنچه لحظاتی پیش پشت سر گذاشته بودم، خیال بود؛ ترکیبی از رویا و کابوس. اما زیر نور خورشید و صدای قیل و قال شهر آن کابوس داشت رنگ می‌باخت و رویا زیباتر جان ‌‌‌‌‌‌می‌گرفت. بیرون سینما ایستاده بودیم و من خیره به چشم‌هایش دنبال حرفی ‌‌‌‌‌‌می‌گشتم تا بدانم آنچه حس کرده و دیده بودم یک خیال نبود. زیاد معطلم نکرد، گفت: “بوسه‌ام هم برای آشتی بود و هم برای این که حس می‌کنم مثل یک معشوق دوستت دارم.” بعد لبخند زد. رنگ آبی چشم‌هایش آبی‌تر شده بود و صورتش گلگون‌تر. پیش از آن روز، بارها من خواسته بودم به او بگویم که دوستش دارم و جرئت نکرده بودم. ترس از این که دوستی معمولی‌مان هم در پی این اقرار از بین برود جلویم را ‌‌‌‌‌‌می‌گرفت. حالا او خودش داشت ‌‌‌‌‌‌می‌گفت که رابطه‌امان می‌تواند چیزی ورای رفاقتی عادی باشد. چه روزی بود! چه لحظه‌هایی! شما تا به حال این لحظه‌ها را تجربه کرده‌اید؟ نه، برای کوچکی شما چنین لحظاتی خیلی بزرگ هستند. منفجرتان می‌کند. اما راحت هستید… راحت… ناراحت بودم، نمی‌دانم چرا. شاید برای این که هر حرفی به ذهنم می‌رسید، سبک و بی‌مایه می‌نمود. داغ بودم، داغ. رفتیم توی یک بانک و من از آبخوری‌اش آب خوردم. بیرون که آمدیم گفتم: “برویم سینما؟!” بلند خندید. گفت: “نه، سینما برای امروز بسه.”…