خانه (۱۰)

نویسنده

» اولیس / داستانی از تونی موریسون

ترجمه علی اصغرراشدان

 

جورجیائیهابه یک جورهمبرگروسس قرمزگوشت صبحانه محلی شان به خود میبالند. فرانک برای خرید بلیط یک صندلی تو واگن زودتر به ایستگاه رسید. بیست دلاربه خانم بلیط فروش دادوسه سنت خرده پس گرفت. ساعت سه بعدازظهرسوارشدوتو یک صندلی باپشتی متحرک فرو رفت. نیم ساعت بعد ترن ازایستگاه خارج شد.فرانک تصاویری را که همیشه آماده رقصیدن جلوی نگاهش بودند رهاکرد:

 دوباره مایک درمیان دستهاش تکان تکان میخوردودرهم فرو می شکست. فرانک فریاد کشید”همینجا وایستا،مرد!بیا!بامن وایستا!”

بعد پچپچه کرد”خواهش میکنم!لطفا!”

 مایک دهنش را بازکردکه حرف بزند،فرانک گوشش را بهش تکیه داد و حرف رفیقش را شنید”حواست باشه،حواست باشه،به مامان نگو!”

استوف که پرسید، فرانک بهش دروغ گفت:

” اون گفت بکش این بچه کونیهارو!”

 کمک پزشکهابه آنجاکه رسیدند،شاش تو شلوارمایک یخ زده بود.فرانک مجبوربودپرنده های سیاه را که مثل بمب باران کننده ها مهاجم بودند،ازلاشه رفیقش دورکند. این قضیه فرانک را زیروروکرد.چیزی که درمیان بازوهاش مرد، دوران کودکیش رابه شکل مضحکی توذهنش زنده کرد:

 آنهاپسربچه هائی بودند که پیش ازیادگرفتن مستراح رفتن باهم بودند. تولاتوس همدیگر را می شناختند.باهم به تکزاس فرارکردند.شرارتهای باورنکردنی غریبه ها را باورنداشتند. پسربچه هائی بودندواین شانس را داشتندکه گاوهای ولگرد را دنبال کنندوتودرختها میدان توپ بازی درست کنند.خوشی هاشان را قسمت کنند. هرهربخندند وکورمال کورمال راهشان را به سکس منتهی کنند. درهجده سالگی ازخانم ک آرایشگراستفاده کنند، خانمی که بنا به وضع احوالاتش،مهارت های عملیات همخوابگی هاشان را پرورش داد. آنها دعواکردند، بزن بزن کردندو خندیدند.هم رامسخره کردند، وبدون این که هیچوقت مجبوربه گفتنش باشند،عاشق هم بودند.

 فرانک پیش ازآن شجاع نبود.هرچه بهش میگفتندوهرچه لازم بود،به سادگی انجام میداد. حتی بعدازکشتن احساس عصبیت میکرد.اما حالا بی پروا و دیوانه بود.به میان افراد پراکنده گریخت وبه رگبارشان بست. شروع کردبه نعره کشیدن وکمک خواستن. هیچ صدائی را به روشنی نمی شنید، یک اف پنجاه ویک بارش را رو لانه دشمن فروریخت. درسکوت محل انفجار تقاضاهای کمک وزیدن گرفت، انگار صدای ویونسلی خش خش کننده یاآبشاری ازگله گاوی که بوی خون خیس خودرا حس کرده باشندبود.

 حالا بارفتن مایک، فرانک به تمام معنی بی باک بود.تو دنیاهیچ چیز نبودکه به اندازه کشتن زردهاو چنگیزها خوشحالش کند. دیگربوی مسی خون مشمئزش نمیکرد. بوی خون اشتهاش را تحریک میکرد.هفته بعد ردی درب وداغان شدوازجای بازوی منفجرشده استوف خون میریخت. فرانک به استوف کمک کردتا بازوی نیمه دفن شده تو برف را درفاصله بیست یاردی پیداکند. هردونفر،استوف و ردی خیلی به هم نزدیک بودند. “نک” ازاسم ردی درآمده بود، اهالی شمال ازآنجورقضایا زیاد داشتند. ردی ترجیح میدادبا سه پسرجورجیائی،بااستوف بیشترازهمه،قاطی باشد. حالاهمه گوشت قصابی شده بودند.

 فرانک بی اعتنابه فروکش کردن تیراندازی، تا رفتن کمک پزشکهاو رسیدن واحدتدفین منتظرشده بود. از ردی خیلی کم چیزی مانده بودکه بتواندفضائی از برانکاررااشغال کند، باقیمانده هاش را بادیگران قاطی کرد. استوف تمام برانکاررا به خود اختصاص داده بود، دست چداشده ش را ضمیمه یکی دیگرتو برانکارکردوپیش ازرسیدن دردبه مغزش مرد.

 فرانک ماهها تو فکرفرورفتنش را دنبال کرد:

“آخه من اونارو می شناسم.اونارو می شناسم،اونام منو می شناسن.”

فرانک اگرجوکی می شنیدکه مایک دوست داشت،سرش رابرمیگرداندتا بهش بگوید،باید چنددقیقه میگذشت تا تشخیص دهد مایک آنجانیست و هیچوقت دوباره صدای خنده های بلندش را نمیشنود.نمی بیندش که باجوکهای شهوانی وتقلیدازستاره های فیلمها تمام سنگررا شادمیکند. خیلی بعدازمرخص شدن،هرازگاه توماشینی ایستاده توترافیک نیمرخ استوف را مدت درازی میدید. قلبش ازفشاراندوه که می تپید، متوجه اشتباه خود میشد. مرورخاطرات بریده بریده نامعمول پرده براق مرطوبی جلوی نگاهش میکشید. ماهها تنهاالکل بهترین دوستهاش را ازجلوی نگاهش دور میکرد. میتوانست دیگر صدای پرپرزدن مرده هارا نشنود،باهاشان حرف نزندو باهاشان نخندد…

 پیش ازآن،پیش ازمرگ دوستهای هم خانه ش،فرانگ شاهدیک حادثه دیگرهم بود.پرتقال فشرده توچنک کودک زباله گرد، خندیدن وگفتن “یوم یوم”،پیش از آن که نگهبان سرش را متلاشی کند.

 فرانک نشسته تو ترن جورجیا،ناگهان متوجه شددیگرآن خاطرات مثل گذشته نیرومندانه بهش هجوم نمیاورند،یا داخل یاسی فلج کننده پرتش نمیکنند. میتوانست هرریزه کاری وهراندوهی را بدون نیاز به الکل که سرپا نگاهش دارد،به یادآورد.این قضیه حاصل جدیتش بود؟

 بعدازطلوع کنار چاتانوگا،ظاهرا بی دلیل سرعت ترن کم شد و ایستاد. خیلی زود روشن شد چیزی احتیاج به تعمیرداردویک ساعت و حتی بیشتر زمان میبرد.چندمسافرواگن آه وناله کردند،دیگران ازفرصت استفاده کردندوبنا به توصیه راهنماخارج شدند تا قدمی بزنندوپاهاشان راتقویت کنند.مسافر های خوابیده بیدارشدندوقهوه خواستند.مسافرهای توی رستوران غذا و نوشیدنیهای بیشتر سفارش دادند.بخشی ازواگنهای ترن به موازات یک مزرعه پینات بود. علامت یک فروشگاه خوراکی دردویست سیصدیارد جلوتر به چشم میخورد.

 فرانگ ناآرام اما نه عصبی،به طرف فروشگاه راه افتاد.فروشگاه درآن ساعت بسته بود.کنارش مغازه کوچک فروشنده سودا پاپ، وندربرد، تنباکوودیگر تولیدات مردم محلی بازبود.ترانه “ دست وبالمو نبند.” بینگ کراسبی تو یک رادیوی خفه خش خش میکرد. زن پشت پیشخوان رو ویلچراما سریع تر از مرغ مگس خواربود،به طرف فریزررفت وقوطی دکترپپری را که فرانک خواسته بود،باسرعت بهش داد.فرانک چشمک زدوپولش راپرداخت.نگاه خیره ای دریافت کردوخارج شدتانوشابه را بنوشد. خورشید جوان میدرخشید.چیزهای زیادی سرپا ایستاده نبودکه سایه بیندازدیاپهن کند. تنها فروشگاه خوراک و مغازه ویک خانه درهم شکسته وفروریخته کنارجاده بود.یک کادیلاک آکبند جلوتر پارک بودو زیرخورشیدمثل طلا می درخشید.

 فرانک جاده را گذشت که کادیلاک را ستایش کند.چراغهای عقبش مثل باله کوسه نقره ای بودند، شیشه جلوش پهن وتابالای کاپوت خم برداشته بود. نزدیکتر که شدصداهای زنانه ای شنید.پشت خانه نعره میکشیدندو فحش میدادند. کناره را گذشت وبه جاروجنجال نزدیک شد. منتظردیدن خشونت مردهائی بود. دوزن روی زمین درهم پیچیده ومی جنگیدند. در اطراف می غلتیدند،به هم چنگ میکشیدند،تیپابه هواپرت میکردندویک دیگررادرمیان کثافت میکوبیدند. گیسهاولباسهاشان درهم ریخته وآشفته بود.

 برای فرانک عجیب بودکه مردی نزدیکشان ایستاده،دندانهاش راخلال و تماشامیکرد. فرانک نزدیک که شد،مردبرگشت.مردی گنده باچشمهای ورقلنبیده ی گشادبود:

“وایستادی چی رونگا میکنی مادرقحبه!”

 مردخلال دندانش را بیرون نیاورد.فرانک وایستاد.مردگنده مستقیم آمدسراغ فرانک و سینه ش را دومرتبه هل داد.فرانک قوطی نوشابه دکرپپرخودرا انداخت و مردراباشدت کوبید. مردکه مثل تمام گنده ها فرزنبود،نقش زمین شد. فرانک روی مرددمرافتاده پریدوچهره ش را زیرمشت گرفت. حریص بودکه خلال دندان را راهی حلقش کند. هیجانی که باکوبیدن هرضربه به فرانک دست میداد، براش فوق العاده آشنابود.نه میخواست ونه قادربه توقف بود.مردگنده بی هوش هم که شد،کوبیدنهاش راادامه داد.زنها پنجه کشیدن به هم را ول کردندویقه فرانک راچسبیدندوفریادکشیدند:

“ولش کن!داری اونومی کشی! دست ازسرش وردار،مادرجنده!”

 فرانک کارش راول کرد،برگشت تا نجات دهندگان مردگنده را نگاه کند.یکی دولاشدتاسرمردراتکان دهد.دیگری خون بینی خودرا پاک کردواسم مردگنده را صداکرد:

” سانی. سانی.اوه عزیزم!”

 زن به زانو درآمدتا جاکش خودرا به هوش آورد.پشت بلوزش ازبالاتاپائین جر خورده بود.بلوزش زردبراق بود.

 فرانک وایستادومفصلهای خودرا مالش داد.باسرعت وبه صورت نیمه دو به طرف ترن رفت.گروه تعمیرکارهااورا ندیدند،یاندیده ش گرفتند.توپاگرددرواگن مستخدمی چشمش به خونهای خشکیده دستهاولباس خاک آلودش افتاد، چیزی نگفت.خوشبختانه توالت نزدیک ورودی بود،فرانک توانست پیش از رفتن به انتهای راهرو نفس تازه وخودرا تمیزکند.

 فرانک که نشست،دوباره گرفتارهیجانی شد که مبارزه وحشیانه بهش داده بود.این هیجان شبیه آن که درکشتارکره بهش دست میدادنبود.آن زیاده رویها خشن اما مکانیکی وناشناخته بودند.این خشونت شخصی وشادی آور بود.درخوداندیشید “ خب،لابدواسه آروم کردن خواهرم اون هیجانو لازم داشتم….”