بدون اینکه برنامهریزی شخصی براساس روز و ماه و فصل کرده باشم، از امروز زندگی عادیتری را آغاز کردم و برگشتم به وضعیت گذشته؛ روزم با قدم زدن و پیاده روی شروع شد، بدون آنکه نرمشی در کار باشد. هنوز حتی جرات ندارم به انجام نرمشهای نرم و سبک بازگردم. حتی ایستادن زیاد هم میتواند برایم زیانبخش داشته باشد و همراه شود با عود کردن دیسک و کمردرد و پا درد؛-همان گونه که بازی بدمینتون یک باره مرا از پا انداخت. دیروز برای انجام مشاوره میخواستم دکتر اجلالی متخصص ارتوپدی را ببینم، گویا نیامد. شاید هم رابط بهداری مرا خبر نکرد.
پس از قدم زدن صبحگاهی در گوشهای از حیاط هواخوری جهاد شروع شد. بعد هم به اتاق ملاقات رفتم٫ آن هم بدون استفاده از ویلچیر. جالب این که داوودی هم که یک دو روزی میشود رسمااعتصاب غذایش را کنار گذاشته، نیازی به صندلی چرخدار من پیدا نکرد. ارژنگ دیروز سروصورتش را صفا داد و عاقبت از حالت ژولیده ی یک ماه اخیر بیرون آمد. با این وجود چون ضعف داشت، مصطفی زیر بغلش را گرفت تا بتواند به دیدار خانوادهاش بیاید. او در حال حاضر تنها عضو باقی مانده ی ساکن در ایران است. پسرانش در آمریکا زندگی می کنند، ولی نمیدانم دختری نیز دارد یا ندارد و اگر دارد مقیم کجا هستند. در این هفت هشت ده سالی که زندانی است، دوستان تنها همسرش را در سالن ملاقات مشاهده کرده اند. به این دلیل است که داوودی نیز جزو زندانیانی است که در روزهای ملاقات مردانه کسی به دیدارش نمی آید.
یک بی ملاقاتی دیگر هم امروز حال و هوای دیگری داشت. سر صبح وقتی مشاهده کردم که خیرآبادی مشغول اصلاح صورتش است و مشغول شوخی و خنده با این و آن، متوجه شدم که آفتاب از سوی دیگر برآمده است. با شوخی همراه با ناباوری پرسیدم: کرمی مگر ملاقاتی داری که شوخ و شنگی؟
وی از معدود افراد استثنائی زندان است، چون وسائلی در اختیار دارد که حتی بیرون زندان، بعضی ها حتی خوابش را هم نمی توانند ببینند، از جمله همین ریش تراش فیلیپس سه تیغه. مسعود پس از هزاران بدو بدو و این آن را دیدن تازه یک ماشین ریش تراشی، از نوع موزر نصیبش شده. شاید داشتن این وسائل برقی اختصاصی است که باعث شده برخی شایع کنند که کرمی خبرچین است و عامل رئیس زندان! اما، من که ماه هاست در بندهای ۲ و ۳ زندان رجایی شهر از نزدیک با او زندگی کرده ام خوب می دانم که این حرف ها درست نیست و بخش زیادی از آن ناشی از حسادت است. اخلاق خاص او و دور بودن از اذیت و آزار مسوولان بند و زندان-ـ به جز مواردی که جوش می آورد-ـ در کنار حکم اعدامی که در عمل سال هاست به صورت غیررسمی به حالت تعلیق درآمده، مسلما باعث شده برای این زندانی بی کس و کار که خانواده اش را نیز در اثر مسائل مبتلابه از دست داده است، تخفیف هایی قائل شوند.
کرمی در پاسخ این پرسش که مگر ملاقاتی داری؟ با ناامیدی سری تکان داد. گفت: در لیست ملاقاتی های این هفته اسم خودم را هم رد کردهام. آماده میشوم، خدا را چه دیدی، شاید مانند دو هفته پیش من هم ملاقاتی داشتم. بد نیست که آماده باشم. چون همیشه سر شوخی را با او باز کردم که ”نکند تو خوزستانی نباشی و… باشی. شاید هم مثل آبادانی ها داری می آیی. به هر حال تو شرکت نفت کار کردی و زندگی در آبادان. اما یادت نره که اونا واسه ی خودشون لاف نمی آن! مگر نشنیدی که یارو، پیراهن تنش کرده و کراوات زده بود، با کت هم رنگ و پیراهن. گل ارکیده هم توی جیب کوچیک کت. اما با شورت جلوی آینه نشسته بود و سرش را شانه می کرد و عطر و ادوکلن می زد. ازش پرسیدند که چرا کت پوشیدی و سنجاق کروات زدی و…؟ گفت شاید مهمون بیاد. سوال کردند پس چرا شلوارت پات نیست، جواب داد شاید هم نیاد! نکنه….”
داشتم به او امید می دادم، هر چند حدس میزدم که ملاقاتی ای در میان نخواهد بود. دخترش، جلسه پیش که همراه نوه ای کرمی آمده بود، تاکید داشت که پیش از شروع مدرسه ها، آمده است چون دیگر فرصتی باقی نخواهد بود. امروز هم که روز اول مدرسه بود و جشن شکوفهها و…، امیدی نبود آن ها دوباره بیایند، همانطور که ماههای قبل نیامده بودند. در یکی از روزهای ملاقات مردانه، پس از ماهها و شاید هم سالها، چند تن از اقوام دور خیرآبادی با مجوز خاص به زندان آمدند. بعد از آن، کرمی چند روزی اینور و آنور زد و این و آن را دید و دائم با دفتر رئیس زندان تماس گرفت و با شخص حاج کاظم تلفنی صحبت کرد تا توانست ره آورد آمده از ایذه و گچساران، سوغات اهالی خوزستان، را زنده کند؛ برنج محلی، خرما، ارده و اندکی هم خوراکی های معمولی.
دو ملاقات، طی حدود پنج شش هفته، حالا روزنه ی امید را در دل او روشن کرده بود که نکند سرزده کسی به دیدارش بیاید و او آماده نباشد. این کورسو وقتی روشنتر شد که از زیر هشت خبر آوردند که خیرآبادی آماده شود برای ملاقات، آن هم ملاقات حضوری. هم خوشحال شدم، هم نگران. خوشحال از این بابت که بار سومی هم در کار است و نگران که نکند دوستان هوس شوخی به سرشان زده باشد و او را سر کار گذاشته باشند. تا او دست به کار شود و وسایل پذیرایی را جمعوجور کند، خودم را به زیرهشت رساندم، با کمتر اثری از لنگیدن. پرسیدم: ” مطمئن هستید، ملاقاتی کرمی است؟ اطمینان دارید خیرآبادی است و زیدآبادی نیست؟ در لیست نگاه کنید، مطمئن هستید که کرمی خیرآبادی است؟”
پس از هر پرسشی تنها یک کلمه می شنیدم: ”بله”. بعد هم این توضیح که اسمش در گروهی است که نام خودت هم قرار دارد؛ ملاقات حضوری. با این وجود برگه ی ملاقاتی ها را گرفتم و نگاهی به لیست انداختم. آه از نهادم برآمد. متوجه شدم که خطای گذشته تکرار شده است، همان که یک بار برای خودم هم اتفاق افتاده بود. در نوبت ملاقات مردانه، با درد و زحمت، خودم را از محوطه ی هواخوری به بالا کشانده بودم، اما در زیر هشت متوجه شدم که نام نوشته شده در لیست ملاقاتی ها همانی است که در ابتدای هفته به عنوان درخواست از سوی وکیل بند برای ملاقات حضوری رد شده بود؛ این لیستی است که در یک چرخه ی طولانی نهایی و تایپ می شود؛ پس از موافقت رئیس بند و حفاظت و رئیس زندان.
طبیعی است در این شرایط اگر فردی- مانند من یا کرمی که ملاقات مردانه ندارند- در ابتدای هفته، برای خالی نبودن عریضه، اسم خود را اعلام کرده باشند و مسوولان زندان مخالفتی نکرده باشند، در لیست اولیه باقی می ماند. در روز ملاقات، مسؤولان بند گاه برای سرعت بخشیدن به کارها- پیش از راه رسیدن لیست بستگان و اعلام نام ملاقاتکنندگان واقعی، از در ورودی زندان-،اسامی را از روی این لیست می خوانند؛ ماجرایی که امروز اتفاق افتاده بود.
به ناچار، دمغ به حسینیه بازگشتم و به خیرآبادی گفتم که چه اشتباهی روی داده است. او تازه در این شرایط بود که دوزاریاش افتاد که کار اول هفته اش چه پیامدی داشته است. با این وجود دلداری اش دادم که ”خدا را چه دیدی، جایی نرو، شاید از دم در هم اسم ترا رد کردند”. خودم وسایل پذیرایی از رویا و مهتاب را که این بار به دلیل وجود میوه در فروشگاه پروپیمانتر بود، برداشتم و راه افتادم به سمت زیر هشت، مکانی که باید به صف می شدیم و بر اساس لیست نهایی راه می افتادیم به سمت سالن ملاقات.
همانند روزهای ملاقات زنانه، اتاق پر بود و شلوغ. اکثر دوستان ما، اهالی حسینیه، ملاقاتی داشتند به جز مجید توکلی که مادرش مریض است و مقیم شهرستان. خانواده حشمت هم گلپایگان بودند؛- سفری طولانی که برنامه ی طراحی شده برای انتشار شکوائیه را در عمل به تعویق انداخته است. خانواده ی منصور هم این بار از شمال شرق کشور به تهران نرسیده ، راهی شمال غربی شده بودند، برای شرکت در مراسم عروسی بستگان. با این وجود مادر اسانلو که پیرزن شیرین و خونگرمی است خودش را به کرج رسانده بود، اما این بار با اعلام قبلی.
چهار هفته پیش، منصور با این حساب که خانوادهاش نخواهند آمد، از سر صبح به محوطه ی جهاد رفته بود برای هواخوری و ورزش. مادر که از راه رسید، هرچه بیشتر جستند کمتر اثری از پسر بازیگوش یافتند. جالب این که خودش هم صدای بلندگو را نمیشنید و اسامی ملاقاتیها را. خانم اسانلو نه تنها معطل مانده بود، کم کم نگران هم شده بود که نکند منصور را باز به انفرادی فرستاده اند. وقتی ما را در سالن ملاقات دید، واکنش اولیه اش این بود که ”منصور کجاست؟ او را که تنبیه نکرده اند، به بند یک که نفرستاده اند؟”
برای این که دلواپسی هایش تخفیف پیدا یابد، همانجا از یکی از دوستان گروه قبلی خواهش کردم که به هواخوری برود و منصور را خبر کند که زود خودش را به اتاق ملاقات برساند. وقتی خبری از او نشد، در مسیر بازگشت خودم پیش از هر کار به حیاط رفتم تا مادر بی نوا، دست از پا درازتر بازنگردد. منصور در گوشه ای کتاب به دست روی زمین سرسبز، در سایه درختان کاج خوابش برده بود. او که شب پیش دوری خانواده را به گونهای دیگر جبران کرده بود-ـ گفت و گوی تلفنی با تمام دوستان و بستگان حاضر در عروسی- ـ حق داشت که با خیال راحت به خوابی عمیق برود، غافل از آمدنِ سرزده مادر.
معلوم نشد که چرا دو سه سری نیمکتهای اتاق ملاقات را به جایی دیگر برده بودند، خیلیها امروز مجبور شدند برای دیدن بستگانشان سرپا بایستند یا چون خانواده ی داوود که دیر آمده و نامشان را دیرتر خوانده بودند، روی سرامیک کف سالن بنشینند. هر چه به همسر، خواهر و دخترها اصرار کردیم که جای ما را بگیرند، تعارف کردند و نپذیرفتند. شاید هم چون تعدادشان زیاد است، ملاحظه کردند که نکند چند خانواده مجبور شوند جایشان را به آنها بدهند. وضع ارژنگ که همزمان رسیده بود، فرق می کرد. دوستان که حال نزارش را دیدند، دو صندلی در اختیار او و همسرش قرار دادند.
رویا به جز حرفهای معمولی در مورد این دوست یا آن فامیل یا کتابها و وسایلی که آورده بود، از جمله لباس گرم پاییزی و زمستانی، حامل دو خبر و پیام بود. یکی اینکه در مورد یادداشتهای روزانه ی زندان زیاد در تلفن صحبت نکنم و پیگیر تایپ، ویرایش و آماده سازی آن ها نباشم، چون دور از احتیاط است و دیگران هم محتاط. دوم اینکه گویا حکم دادگاهم صادر شده و رفته است برای تایپ و اعلام رسمی.
غروب که با فقیهی تلفنی صحبت کردم، اطلاعات وکیلم هم کم و بیش در همین حد بود. خبر تکمیلی اش این بود که حکم را احتمالا قاضی صلواتی صادر خواهد کرد. او احمدزاده را چند روز پیش دیده بود، با وجود این که این قاضی دادگاه را تشکیل داده بود اما حاضر نشده بود حرفی در خصوص حکم صادره بزند. تنها اعلام کرده بود که حکم برای تایپ ارسال شده است. حدس فقیهی این است که سه سال حبس حتمی است، یعنی حداکثر مجازات بر اساس کیفرخواست صادره برای اتهام های توهین به رهبری و تبلیغ علیه نظام. بخت اگر با من یار باشد مجبور خواهند شد احکام دو اتهام را تجمیع کنند و آن یکی را که سنگینتر است در نظر بگیرند که می شود دو سال زندان برای نقد رفتار و گفتار آقای خامنه ای؛- آن چیزی که بیش از امر به معروف و نهی از منکر نیست یا زیادش نصیحة الملوک!
با این وجود کسی نیست که شک کند به من اشد مجازات را بدهند. این حدس و گمان هم مطرح است که تنها به صدور حکم زندان بسنده نکنند و با چاشنی تبعید و محرومیت از فعالیت های سیاسی و مطبوعاتی آن را تقویت کنند. در نظر گرفتن چند سال تبعید هم محتمل است که در عمل با فرستادن من به کرج و سکنی دادن در زندان رجایی شهر- به ویژه اکنون که یک ماهی می شود استان البرز رسما شکل گرفته - شروع شده است. سه چهار ماهی است که این حکم غیرقانونی در حال اجراست. گنجاندن مجازات محرومیت از فعالیتهای مطبوعاتی و… در حکم هم که برای امثال صلواتی طبیعی است!
اما پرسش اصلی این است که آیا چون گذشته و روال عادی محاکم و احکام، وقتی محرومیت میدهند، از مدت حبس میکاهند یا نه. فقیهی معتقد است که قانون در مورد سهم تبعید و محرومیت ساکت است و در آن تصریح نشده که به جای مجازات جدیدی که اعمال می گردد، باید از مدت زندان کاسته شود. به عنوان مثال، جای دوری نرفتم و به حکم پیشین خودم اشاره کردم. در آن به صراحت ذکر شده بود که یک سال از مدت حبس زندان کاسته میشود و پنج سال محرومیت از فعالیت در مسؤولیتهای مطبوعاتی جای آن را میگیرد. قرار گذاشتیم که او با ریاحی، وکیل پرونده ی قبلی تماس بگیرد و حکم صادره را- هر چند پس از مرحله بدوی پرونده در عمل گم و گور شده است-ـ مطالعه کند.
این درخواست را هم مطرح کرد که در زمان غیبت خانم ستوده، او درخواست تجدیدنظر را بدهد. بدون آنکه بخواهم ناامیدش کنم و از تک و تا بیندازمش، تاکید کردم که اول باید دید چه حکمی صادر میکنند، بعد براساس آن اقدام شود. نکته ی اصلی این است که باید از فرصت قانونی ارائه ی درخواست تجدیدنظر حداکثر استفاده را کرد؛ در آخرین روز و حتی در آخرین ساعت مقرر، آن هم به شرط ضرورت که در حال حاضر من چندان ضرورتی در این اقدام نمیبینم.
نکته ی بعدی این بود که تا آن زمان همچون گذشته و همان گونه که در دادگاه اعلام کردم، موضعگیریهای شخصی و واکنشهای سیاسیام را خودم انجام خواهم داد و وکلا تنهااقدام حقوقی خود را در جهت تجدیدنظر خواهی انجام دهند. در گفت و گو با فقیهی این اقدام را کاملا منتفی اعلام نکردم، تا چندان ناامید نشود، هرچند که او رویه ی گذشته مرا میداند و مواضع سیاسیام را. در دادگاه چند سال پیش نیز چون مورد اخیر، به قاضی حسینیان گفتم که تجدیدنظر نخواهم خواست و اعلام خواهم کرد که این حکم، حکم شخصِ آیتالله خامنهای است. از آن جایی که حکم یک نفر در دادگاه بدوی و تجدیدنظر ثابت خواهد بود، دلیلی برای تجدیدنظرخواهی نمی بینم.
این موضعی است که در آن سالها به کرات در رسانههای گروهی بیان شد. همین مساله بود که موجب گردید بر خلاف رویه ی گذشته، اولین مصاحبههای رادیو و تلویزیونیام را با رادیو فردا و صدای آمریکا (وی.او.ای) انجام دهم؛ مواردی که خود اتهامهای جدیدی در پی داشت. یک موردش مصاحبه با رادیو آلمان ( دویچه وله ) بود، که در نهایت به صدور حکم برائت منتهی شد- به دلیل نبود شواهد و مدارک قابل ارائه به دادگاه توسط شاکی، نماینده ی مدعی العموم. این حکم، زمانی که در تابستان ۸۸ در بند ۲۰۹ بازداشت بودم، مجازات اولیه ی هفت ماه زندان دادگاه قبلی را ملغی کرد.
صبح جمعه ۸۹/۷/۲ ساعت ۹ و ۱۱، هواخوری عادی بند ۳ و ۴ حسینیه سالن ۸ بند سه کارگری