بوف کور

نویسنده

» داستان

داستان یک ستاره

برگردان: رضا بهاری

 

یک ستاره افتاد در پشت افق، در کانادا شاید. ( یکی از عمه هایش در کانادا بود.) دومی نزدیکتر بود، قشنگ پشت اهن پاره ها. برای همین، وقتی سومی توی حیاط خلوتشان افتاد اصلا تعجب نکرد.  یک خط نور طلایی رنگ، دیوارهای چسبیده به خانه شان را روشن کرد و او صدای یک نت زیر را شنید.  نور ستاره، اول قرمز پررنگ شد و بعد خاموش. و او میدانست که جایی آن پایین ها، ستاره ای هست که دارد در هوای شب، از گر گرفتن باز می ایستد.

سرش را از کنار پنجره برگرداند و دید که هیچ کس دیگر متوجه نشده است.  پدرش پشت میز، اخم کرده و  در فکر فرو رفته بود و داشت یک کوپن فوتبال را پر میکرد و مادرش پشت چرخک،با یک کپه از لباسهای زیر در جلویش ایستاده بود و اتوکاری میکرد. او با صدای آرامی گفت: “میرم بیرون.“ 

مادرش گفت: “زود برگردیها.“ 

از ورودی ساختمان بیرون خزید و به سمت پله ها رفت. در را محکم پشت سرش کوبید. پله ها سرد بودند و  لامپی ضعیف، کنج هر پاگردی را با نوری  سرد روشن کرده بود.  تند تند سه طبقه را پایین رفت و به حیاط ساکتشان رسید و شروع کرد به این طرف و آن طرف گشتن. با دستهایش، داخل علفهای خمیده را که اطراف  میله ی بند رخت بودند جستجو کرد. پیدایش کرد. وسط یک توده از کلم های گندیده. نرم بود و گرد، اندازه ی یک  تیله، و با چنان نوری می درخشید که انگار روی یک تکه مخمل سبز و زرد  گذاشته شده بود.  برش داشت. ستاره  گرم بود و کف دستهای کاسه کرده اش را با درخشش  یاقوت رنگی پر کرده بود.  گذاشتش توی  جیبش و بالا رفت.

 

آن شب، در اتاقش، از نزدیک نگاهش کرد. در اتاق با برادرش میخوابید که به این آسانیها بیدارنمیشد.  حسابی خودش را زیر ملافه ها برد،  مشتش را باز کرد و به آن زل زد.  ستاره، با رنگ آبی و سفید می درخشید و فضای دورش را مثل یک غار درون کوه یخ روشن کرده بود. به چشمش نزدیکش کرد. در عمق ستاره، یک طرحی بود مثل یک دانه ی برف،  عظیمترین چیزی که تا به حال دیده بود. درون این ورقه ی مشبک شیشه ای،  یک اقیانوس و موجهای براق سیاه و آبی دید توی یک آسمان پر از کهکشان های بزرگ.  بعد صدایی شنید: یک لالایی مانند، مثل صدای گوش ماهی  و همانطور که ستاره  را ، در دستش  محفوظ و محکم نگه داشته بود، خوابش برد.

برای مدت دو هفته با ستاره اش کیف کرد،هر شب زیر ملافه ها به آن خیره میشد. گاهی در آن دانه ی برفی میدید، گاه گلی، جواهری؛ ماهی  و یا منظره ای.  اوائل در طول روز قایمش میکرد اما  خیلی سریع  آن را با خودش به اینطرف و آنطرف برد.  هر وقت کسی به او حرفی میزد و یا بی توجهی میکرد،  گرمای لطیف و گرد ستاره ی در جیبش، به او آرامش می داد.

یک روز در مدرسه، تصمیم گرفت به ستاره اش نگاهی بیندازد. آخر کلاس نشسته بود، پشت میزی تنها. معلم در میان بچه ها، در ردیف جلو بود و تمام سرها روی کتابها خم شده بود. سریع ستاره را بیرون آورد و خیره اش شد.  در دور دورهای ستاره، یک چشم بود با یک مردمک سبز آرام، که موج میزد و می لرزید، انگار که از توی آب دیده میشد.

“اونجا چی داری کامرون؟ “

شانه اش را تکان داد و دستانش را بست.

“تیله برای حیاط بازی است نه برای کلاس. بده ش به من.”

“نمیتونیم آقا.”

“میدونی که من حرف گوش نکردن رو تحمل نمیکنم کامرون.بده به من اونو.”

پسر، صورت معلمش را بالای سرش میدید، با یک دهان که زیر یک سبیل  تازه اصلاح شده، باز و بسته میشد. ناگهان فهمید که باید چه بکند. ستاره را در دهانش گذاشت و قورتش داد. همین که گرما به سمت قلبش رفت، احساس کرد آرام و راحت شده است.  صورت معلم دور و دورتر رفت. معلم، کلاس، دنیا مثل یک موشک به یک سیاهی گرم و راحت پس رفت، و پشت سرش، یک خط دنباله دار از ستاره های نورانی به جا گذاشت ؛ که حالا او هم، یکی از آنها بود.