جان آپدایک
ترجمهی داوود صالحی
سرزمین هرز: شعر جهان را عرضه می کند
اشاره:
جان آپدایک شاعر و داستاننویس آمریکایی در مارس ۱۹۳۲ در شیلنگتون پنسلوانیا دیده به جهان گشود. او در ۱۹۵۴ با مدرک کارشناسی از دانشگاه هاروارد فارغالتحصیل شد و پس از آن به نویسندگی روی آورد. آپدایک بیش از ۵۰ پنجاه کتاب در کارنامهی خود دارد که بیشتر آنها را انتشارات ناباکوف به چاپ رسانده است. آپدایک بسیاری از جایزههای ادبی را از آن خود کرده است که از آن میان میتوان به جایزهی ملی کتاب، جایزهی ملی ادبیات آمریکا برای سخنسنجی و انتقاد و نشان باشگاه هنرهای زیبا اشاره کرد. آپدایک در سال ۱۹۸۲ برای کتاب “خرگوش باشکوه” جایزه پولیتزر گرفت. کتاب “خرگوش در آسایش” او نیز در ۱۹۹۰ پولیتزر دیگری برد. آپدایک یکی از نویسندگان برجسته و پرکار آمریکاست. لوسآنجلستایمز دربارهی او نوشت: “آپدایک شیوهی ماندن در ادبیات آمریکا را آموخته است، و میبینید که چطور همهی جایزههای ادبیات آمریکا را درو میکند!” جان آپدایک در ۲۷ ژوئن ۲۰۰۹ درگذشت.
پس از ریزش شکوفههای برف، زمستانی آرام است
روزگارم، ترپترپکردن ریشهی دندان و درد ناتوانی پی و رگ است
به همراه زانودرد و ناراحتی شانه و کلهای خالی از خرد
اما برای گریز از پاسخ، آرزوهای دلانگیز فراواناند
آه سالهای تنهایی
رها کن مرا، خوشیها بسیارند
ما به مرگ تن در نمیدهیم
با اینکه شادمانیهایمان نابود
گشتهاند
دلارهای شفاف شیشهای در انباشتگاه لمیدهاند
روی تاقچه برگهای خشک پریشان حالاند
اکنون لبخندهای روزگار نوجوانی از وجودم رخت بستهاند
درودی از ژرفای چاه به گوش میرسد
در برابرش کتاب داستان و در پشت سرش آسمان آبی است
کنار بستر بیماریاش آوازهای فولکور راهییو فریاد میزند
به پدر و مادرش و به نامهرسان اندیشه میکند
خرخر سینهی پزشک با آن کیف سیاه پهن برای او جان گرفتهاند
از این رو آنان میسازند یا به وجود میآورند
چند روزی همسرم نبود
تنها و ناتوانتر از خواب بلند شدم، آن غوغا مرا پیر کرده بود.
اکنون با اندیشیدن به سپیدی برف خاطرات، لب گفتهها را از پوست میکشم
با آنکه لایهی نازکی از برف، چمنزار شاداب را پوشانده است
پشت گیاهان سرخدار همیشه سبز، بر برف سایهی سپیدی ساخته است
به همراه پرتوهای اریب آفتاب که در سراشیبی ناپدید میشدند
انگار در آنسوی چمن آبگیرها لب باز کردهاند
در آن زمان که میمیرم مجالی دیگر به من دهید
که چمنزار دور خانه
رویش آغاز کرده است.
بدون خدانگهدار در آن جا به تماشا ایستادم
فضاپیماهای تاریک در سالهای سدهی بیست
در افق رفت و آمد میکنند و به لوستون نفت میبرند
و چراغها هر شب چشمک میزنند
برای کشتزارهای نادیده بر فراز لوگان کوه جهان به معنای نا شناختهها ست
زندگی دیگران نابود میشود، پایین دست را تیرگیها آشفته کرده است
با خودم میگویم همه مردهاند، باید به سوی جنوب پرواز کرد
از خودم میپرسم، خانهها چرا در میان نقش و نگارشان چپیدهاند
به بخش خالی نگاه کن
رودخانههای بینام و نشان و زمینهای گلف دو در روی باد
ملایماند
شهر کنکتیکوت در میان جنگلهای تیکهتیکه است
بوتهی گیاه روناس مثل رگههای سبز دریاست
ناخدا ما را در زیر نگارههای آبخوست منهتن به گردش برده است
کلیسای بزرگ ریور ساید در میان شهر است
نمای آن همچون خارپشتی زمخت در حال شورش است
انگار هنوز غمگینایم، از کف دستهای من عرق میریزد
از خبرها دانستیم که بدترین چیزها اتفاق میافتد
انگار پیر شدهام، بالاتر از سیاهی رنگی نیست
اما خانه ایمن نیست، خشکسالی انگلیس نو، چون بهار است
این هفته، خانه از فرود یخباران آسیب دیده است
چاووشان رنجورند، گلهای بهمن غنودهاند
غنچه هایشان همیشگی است، جام گلها، گلآلود و ناپاک گشتهاند
گلهای سبزهزار هرز زیبایند،
گلهای زعفران هوای گرفته را نوش میکنند
و پیالههای شیشهای رنگینشان را از هم
باز میکنند
و پس از پالاندن پرتو آفتاب، آن را به تختههای روکوب ساختمان بازتاپ میدهند
گلهای نرگس همچون دختران نوپا، با ساقهای بلند دور از هم رشد کردهاند
سرشت هیچگاه فرسوده نمیشود، ما نگارهی کسانی هستیم
که در میان سبک ویژهای برای اینها پنهان گشتهاند
روزگار خود به خود انسان را شگفتزده نمیکند
هر چند دردها و رنجها، با خواب و خیالهای یکنواخت بیدست و پا به جلو میروند
در میان شپشکهای چوب که ویران میکنند و برای ارزیابی درنگ میکنند
زادن و نابودی- آیا روزگاری هست
که دوستان بیوفایی باشند؟