حمله کوتاه ملخ‌ها

نویسنده

» حکایت/ داستانی از دوریس لسینگ

ترجمه سیدمصطفی رضیئی

توضیح: این داستان نخستین بار در مجله نیویورکر، در 26 فوریه 1955 منتشر شده است.

آن سال باران خوب بارید؛ همان‌طور که غلات نیازمند آب بودند، باران می‌بارید – یعنی مارگارت به حرف مردها فکر می‌کرد باران بد نباریده. هیچ‌وقت از خودش ایده‌ای در مورد آب‌وهوا نداشت، چون آگاهی نسبت به یک موضوع معمولی مثل آب‌وهوا هم به تجربه احتیاج داشت که مارگارات، چون در ژوهانسبورگ متولد شده بود و همانجا هم بزرگ شده بود، نسبت بهش هیچ تجربه‌ای نداشت. مردهای اینجا شوهرش بودند، ریچارد و استفانِ پیر، پدرِ ریچارد که در گذشته‌های دور کشاورز بوده و این دو تا هم ساعت‌ها با همدیگر به بحث می‌نشستند که باران ویرانگر بوده یا اینکه فقط یک خشم معمولی داشته. سومین سال اقامت مارگارت در این مزرعه بود. هنوز هم نمی‌فهمید چطور یک مرتبه همه ورشکست شده بودند، وقتی مردها می‌گفتند امسال هوای خوبی بوده، خاک خوبه، دولت هم خوب تا کرده. هرچند کم‌کم زبان‌شان را می‌فهمید. زبان کشاورزها را. حالا متوجه شده بود با تمام شکایت‌های ریچارد و استفان، هنوز هم ورشکست نشده‌اند. هرچند ثروتمند هم نشده بودند؛ همین‌جور در رفاهی معمولی، آهسته به راه زندگی خودشان ادامه می‌دادند.

امسال ذرت کشت کرده بودند. مزرعه‌شان سه هزار هکتار بود بر شیارهایی که به‌سمت پرتگاه زیمباوه پیش می‌رفتند – زمینی بلند و خشک بود، کوفته از باد، در زمستان سرد و غبارگرفته بود؛ اما حالا، در ماه‌های مرطوب، بخار گرفته از گرمایی بود که از موج‌های نرم و مرطوب مایل‌ها درختان سبز و پرشاخ‌وبرگ، بلند می‌شد. زمینی زیبا بود، با آسمانی که در روزهای خوب آبی بود و تپه‌هایی درخشان را در افق نشان‌شان می‌داد و فرورفتگی‌ها و دره‌های دهکده زیر پایشان را عیان می‌ساخت و کوهستانی که تیز و عریان بیست مایل دورتر از آنان قرار گرفته بود، بر ورای خطِ رودخانه. آسمان چشم‌هایش را به درد می‌انداخت؛ عادت به این مدل خورشید نداشت. آدم در شهر آن‌قدرها هم به آسمان خیره نمی‌ماند. برای همین آن روز عصر، وقتی ریچارد گفت: «دولت در مورد حمله ملخ‌ها بهمان هشدار داده است، از کشتزارهای شمال جلو می‌آیند،» غریزه‌اش می‌گفت به درخت‌ها خیره بماند. حشره‌ها، گروهی گنده از حشره‌ها – هولناک می‌شد! اما ریچارد و پیرمرد فقط ابرو بالا انداختند و به نزدیک‌ترین کوهسار خیره ماندند، یکی بعد از دیگری گفتند: «هفت سال می‌شد ملخ نداشتم، ملخ‌ها حلقه آمد و رفت دارند.» و بعد ادامه می‌دادند: «خُب محصول امسال‌مان که از کف رفت!»

هرچند آن روز مثل همیشه رفتند سراغ کار خودشان، اواسط روز بود که در جاده سمت خانه برمی‌گشتند که استفانِ پیر متوقف شد، انگشت بلند کرد و فریادکشان اشاره کرد: «نگاه کنید! خودشان هستند!» مارگارت صدایش را شنید و دوان، سمتِ او رفت و به مردها ملحق شد، به تپه‌ها خیره مانده بودند. پشتِ سرش، خدمتکارها از آشپزخانه بیرون زدند. همه خیره و مبهوت، سرجایشان خشک شده بودند. بر سنگ‌های کوهستان، موجی از هوای زنگارمانند در حرکت بود. ملخ‌ها بودند. سر رسیده بودند.

ریچارد در همان لحظه، سمت پادوی آشپزخانه داد کشید. استفانِ پیر سر پادویِ خانه داد کشید. پادوی آشپزخانه سمت گاوآهن پوسیده دوید که به شاخه درختی خم افتاده بود که از آن در مواقع بحرانی استفاده می‌کردند. پادوی خانه سمت مغازه دوید تا قوطی حلبی بیاورد – یا هر ظرف فلزی که شد بیاورد. مزرعه از سروصدای زنگ‌ها پر شد و کارگرهای روزمزد از زمین‌ها بیرون زدند، به تپه‌ها اشاره می‌کردند و هیجان‌زده داد می‌کشیدند. خیلی‌زود همه از خانه بیرون زدند و ریچارد و استفانِ پیر به همه دستور می‌دادند: عجله کنید، عجله، عجله کنید!

و بعد همه می‌دویدند و دو مرد سفیدپوست هم همراه کارگرها بودند و پنج دقیقه بعد مارگارت می‌توانست دود را ببیند از تمامی زمین‌های اطراف‌اش به هوا بلند شده بود. وقتی هشدار دولت رسیده بود، کپه‌های چوب و علف را دور تمامی زمین‌های کشت آماده گذاشته بودند. وصله‌هایی از زمین‌های لخت و کِشت نشده باقی مانده بود، جایی که جوانه‌ ذرت‌ها تازه سر زده بودند، موجی از رنگ سبز سرزنده بر فراز خاکِ تیره‌ سرخ خلق کرده بودند و حالا از هر کدام از وصله‌ها، دود غلیظ به هوا بلند بود. مردها برگ به آتش می‌ریختند تا دودها را اسیدی و سیاه کنند. مارگارت به تپه‌ها خیره مانده بودند. حالا ابری بلند ولی کوتاه پیش می‌آمد، هنوز رنگ زنگار داشتند، به جلو شیب گرفته بودند و سمت او می‌جهیدند. تلفن زنگ می‌خورد – همسایه‌ها بودند، عجله کنید، عجله کنید، اینجا پر از ملخ شده! کِشت اسمیتِ پیر را تا همین‌الان بلعیده بودند. سریع باشید، آتش‌تان را بلند کنید! البته همه کشاورزها امیدوار بودند که ملخ‌ها از زمین آن‌ها چشم بپوشند و سراغ مزرعه‌ کناری بروند ولی منصفانه‌اش این بود که به همدیگر هشدار لازم را بدهند؛ آدم باید منصف بازی می‌کرد. همه‌جا، پنجاه مایل بر فراز دهکده، دود از کپه‌های آتش به هوا بلند شده بود. مارگارت تلفن‌ها را پاسخ می‌داد و بین پاسخ دادن به تماس‌ها، به حرکت ملخ‌ها خیره مانده بود. هوا تاریک‌تر می‌شد – تاریکی غریبی شده بود، چون خورشید هنوز در آسمان می‌درخشید. مانند تاریکی در مرغزاری از آتش بود، وقتی هوا لبریز از دود غلیظ باشد و نورخورشید کج پایین بپاشد – رنگ نارنجی گرم و گرفته‌ای خلق شده بود. دلگیر هم شده بود، سنگینی توفان داشت. ملخ‌ها سریع جلو می‌کشیدند. حالا نیمی از آسمان تاریک شده بود. پشت مرغزارِ سرخ روبه‌رویش، توفان جلو می‌کشید، حرکت حشرات در پرواز بر فراز ابرهای تیره دود عیان بود، دست می‌انداخت آسمان را پر کند.

مارگارت مانده بود چطور می‌تواند کمک‌شان کند. نمی‌دانست چه باید کرد. بعد بلند شد سمت استفان پیر برگشت که خطاب به او دست بلند کرده بود: «مارگارت، کارمان تمام شد، تمام شد! تا نیم ساعت دیگر این غارتگرها هر چی برگ و ساقه توی زمین‌ها باشد را بلعیده‌اند! تازه اوایل بعدازظهر است. اگر دود کافی بلند کنیم، اگر صدای کافی بلند کنیم تا غروب آفتاب برسد، شاید بروند یک جای دیگر اطراق کنند.» و بعد ادامه داد: «همین‌جور کتری را بفرست. آدم سر این کار حسابی تشنه می‌شود.»

خَُب مارگارت به آشپزخانه برگشت و آتش روشن کرد و آب جوش آورد. حالا بر سقف نازک آشپزخانه می‌توانست صدای تپ‌تپ‌ها و ضربه‌هایی بلند را بشنود از ملخ‌هایی که پایین می‌ریختند، یا سُر می‌خوردند و از شیب سقف رد می‌شدند. این اولین دسته‌شان بود. از پایین مزرعه صدای ضربه‌ها و بنگ‌ها و جرنگ‌های ظرف‌ها و فلزها بلند بود. استفان با بی‌صبری منتظر بود مارگارت ظرف را از چایی پر کند – داغ، شیرین و نارنجی‌رنگ – و بعد یک ظرف دیگر را پر از آب کند. در همین حین، به او می‌گفت چطور بیست سال پیش، زمین او را ملخ‌ها بلعیدند و در آن دقایق اهریمنی،‌ او ورشکست شده بود. و بعد، هنوز صحبت‌کنان، ظرف‌های سنگین را یکی یکی به‌دست گرفت و شلنگ‌انداز سمت کارگرهای تشنه پیش تاخت.

الان ملخ‌ها مثل تپه‌ای جوشان بر سقف آشپزخانه پایین می‌ریختند. صدایشان مثل توفانی سنگین بود. مارگارت سر بلند کرد و به هوای تیره لبریز از حشره خیره ماند و بعد دندان‌هایش بر هم قفل شد و بیرون دوید؛ مردها الان چه می‌توانستند بکنند، هرچه بود او هم می‌توانست انجام‌اش بدهد، بر فراز سرش، هوا سنگین شده بود – ملخ‌ها همه‌جایی بودند. ملخ‌ها بر او بال می‌زدند و با دست آن‌ها را عقب می‌راند – حشره‌هایی سنگین با بال‌هایی قرمزقهوه‌ای، از چشم‌های برفراز سرشان او را می‌نگریستند، مثل چشم‌های پیرمردهایی که او با دست عقب می‌راندشان، پاهای دندانه‌دارشان را لمس می‌کرد و پس می‌زد. منزجر نفس حبس کرد و دوباره سمت درب خانه دوید. مانند این بود وسط توفانی سنگین ایستاده باشی. سقف خانه موج می‌خورد و کوبش به ظرف‌های فلزی مثل رعد بر گوش‌هایش می‌خورد. وقتی نگاهی به جلو انداخت، تمامی درخت‌ها غریب و ساکن ایستاده بودند، پوشیده از دلمه‌های حشرات و شاخه‌هایشان سمت زمین از سنگینی سر خم کرده بود. زمین به‌نظر موج می‌خورد، و ملخ‌ها همه‌جا بر زمین می‌خزیدند؛ نمی‌توانست اصلاً زمین‌های کِشت را به چشم ببیند که از دود و حرکت حشرات پر شده بودند. سمتِ کوهستان، ملخ‌ها مثل باران پایین می‌ریختند؛ حتی همان‌طور که می‌نگریست، خورشید از حشرات لک افتاده بود. انگار نیمه‌شب باشد، تیرگی مخوفی بر زمین افتاده بود. بعد از بوته‌ها صدای تندی آمد – شاخه‌ای ناگهان خودش را ول کرد، بعد شاخه‌ای دیگر. درخت‌ها آرام پایین می‌ریختند و سنگین بر زمین می‌افتادند. از میان موج حرکت حشره‌ها، مردی دوان جلو آمد. چای بیشتر، آب بیشتری می‌خواستند. ماگارت آماده‌شان می‌کرد. آتش بیشتری درست می‌کرد و ظرف‌ها را از آب پر می‌کرد و بعد ساعت چهار بعدازظهر شده بود و هنوز ملخ‌های بیشتری از آسمان پایین می‌ریختند، حالا ساعت‌ها بود ملخ‌ها پایین می‌ریختند. استفان پیر دوباره برگشته بود – از هر قدم‌اش، خورده‌های ملخ پایین می‌ریخت، ملخ‌ها به تمامی بدن‌اش چسبیده بودند – فحش می‌داد و عرق کرده بود، ملخ‌ها از کلاه‌اش آویخته بودند. بر درب خانه، لحظه‌ای مکث کرد، حشره‌های آویزان را عجولانه پایین انداخت و بعد وارد اتاق شد که از هجوم ملخ‌ها در امان مانده بود.

گفت: «تمام کِشت را بردند. هیچی نمانده.»

هرچند هنوز صدای زنگ‌ها به هوا بلند بود، مردها هنوز نعره می‌کشیدند و مارگارت پرسید: «پس چرا هنوز ادامه‌اش می‌دهید؟»

«هنوز جایی مستقر نشده‌اند. بدن‌شان لبریز از تخم است. دنبال جایی هستند مستقر شوند و آرام بگیرند. اگر جلوی مقیم شدن‌شان در مزرعه‌مان را بگیریم، کلی کار کردیم. اگر فرصت پیدا کنند اینجا تخم بگذارند، بعدها کرم‌هایشان هرچه بکاریم را هم می‌بلعند.» ملخی از پیراهن‌اش کن و آن را با نوک انگشت له کرد؛ داخل‌اش لبریز از تخم بود. «این را چند میلیون‌ تا درنظر بگیر. هیچ‌وقت دیدی کرم‌هایشان بر زمین بخزند؟ نه؟ خُب، خیلی خوش شانسی.»

مارگارت فکر می‌کرد هجوم ملخ‌های بالغ دیگر پایان کار باشد. بیرون، نور بر زمین محو شده بود و رگه‌های نازک و زرد نور خورشید بر زمین در حرکت بود؛ ابرهای حشره‌ها سنگین‌تر شده بود و سبک‌تر، مثل بارانی که رد شده باشد. استفانِ پیر گفت، «باد پشت سرشان است. این هم چیزی است.»

مارگارت وحشت‌زده پرسید: «یعنی بدتر می‌شود؟» و پیرمرد به یقین گفت: «کارمان تمام شده. شاید هجوم‌شان رد بشود اما اگر حرکت‌شان شروع شده باشد، دسته‌هایشان یکی بعد از دیگری از شمال می‌آیند. و بعد حشره‌های دیگر سر می‌رسند. سه یا چهار سال به همین ترتیب می‌گذرد.»

ماگارت بی‌پناه نشست و به فکر فرو رفت، پایانِ کارشان بود، پایانِ همه‌چیزشان بود. حالا چی می‌شد؟ شاید هر سه باید به شهر برمی‌گشتند. اما همین که نگاهی سریع به استفان انداخت، دید که پیرمرد چهل سال در روستا زندگی کرده است و دو مرتبه هم ورشکسته شده بود و هیچ راهی برایش وجود نداشت که به شهر برود و در گیشه یک مغازه کار کند. دل‌اش برای او گرفت؛ چقدر خسته به‌نظر می‌رسید، خطوط نگرانی بر دماغ و دهن‌اش عمیقاً چین خورده بود. پیرمرد بیچاره. ملخی را یک جوری وارد جیب‌اش شده بود بیرون کشید و از پا، در هوا گرفت. بعد با خلقی خوش رو به ملخ گفت: «تو قدرت فلزبری تو پاهایت داری.» بعد هرچند در سه ساعت گذشته با ملخ‌ها جنگیده بود، ملخ‌ها را له کرده بود، بر سرشان نعره کشیده بود و آن‌ها را بر شعله‌های آتش ریخته بود، با تمامی این‌ها سمت در رفت و با دقت تمام حشره را آزاد کرد، انگار نخواهد کوچک‌ترین آسیبی به او برسد. همین بانیِ آسودگی مارگارت بود؛ همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، احساس می‌کرد منطقاً آسوده شده است. به یاد آورد در سه سال گذشته، این اولین مرتبه است که مردها ویرانی نهایی و بی‌درمان خود را رسماً اعلام می‌کنند.

استفاده در اینجا بود که گفت: «خانومی، یک نوشیدنی برام بریز.» و مارگارت رفت تا بطری ویسکی را برایش بیاورد.

در این فاصله ریچارد، همسر مارگارت در میانه توفان خشمگین حشرات مانده بود، آتش برگ روشن نگه می‌داشت، حشره‌ها تمامی اطراف‌اش را پر کرده بودند. مارگارت می‌لرزید. از استفان پرسید: «چطوری می‌گذاری این‌جوری لمس‌ات کنند؟» استفان متعجب نگاه‌اش کرد. مارگارت احساس حقارت داشت، درست مثل وقتی که ریچارد بعد از ازدواج او را به مزرعه آورده بود و استفان برای اولین مرتبه این دختر شهری را سرتاپا می‌دید – موهای غلتان طلایی، ناخن‌های قرمز و نوک‌تیر. حالا همسر شایسته یک کشاورز شده بود، با کفش‌های مناسب این زمین و پیراهن ساده. شاید این مرتبه او هم باید می‌گذاشت ملخ‌ها لمس‌اش کنند.

استفان پیر چند قلوپ ویسکی پایین داد و سراغ صحنه نبرد برگشت، حالا داشت در موج‌های قهوه‌ای درخشان ملخ‌ها، دست و پا می‌زد.

ساعت پنج شد. خورشید یک ساعتی بود به غروب کردن مشغول بود. فصل بدی نبود، ملغ‌ها بودند؛ انگار ملخ‌ها نبودند، ارتشی از کرم‌ها بودند یا آتشی بر مرغزار. همیشه یک مشکلی باقی می‌ماند. نتیجه حضور ارتش ملخ‌ها در میانه توفان بود. زمین بر موج‌های خروشان قهوه‌ای پنهان بود؛ انگار در میانه ملخ‌ها غرق شده بود، موج‌های قهوه‌ای نفرت‌انگیز مانند آب اطراف آن‌ها را گرفته بود، غرق‌شان می‌ساخت. انگار سقف داشت زیر وزن‌شان پایین می‌ریخت، انگار در از فشار آن‌ها از جا کنده می‌شد و اتاق‌ها را لبریز آن‌ها می‌ساخت – و هوا همچنان تاریک‌تر می‌شد. از پنجره، می‌توانست نگاهی به آسمان بیاندازد. هوا رقیق‌تر می‌شد؛ رگه‌های از آبی آسمان را در تاریکی حرکت ابرها می‌توانست ببینند. فضاهای آبی سرد و محدود بودند؛ خورشید از آسمان محو می‌شد، غروب می‌کرد. در میان مه حشره‌ها، می‌توانست نزدیک‌ شدن چهره‌هایی را ببیند. اول از همه استفانِ پیر بود، شجاعانه جلو می‌خزید، بعد همسرش بود، خمیده و خسته خود را می‌آورد و پشت سرشان خدمتکارها بودند. در سرتاپای همگی، حشره‌ می‌خزید. صدای نعره‌ها متوقف شده بود. مارگارت نمی‌توانست هیچ بشنود به جز صدای پیوسته سایش ده‌ها هزار بال کوچک. دو مرد، حشره‌ها را از تن تکاندند و به خانه داخل شدند.

ریچارد گونه‌ مارگارت را بوسید و گفت: «خُب، توفانِ اصلی‌شان گذشته.»

مارگارت عصبانی، نیمه‌گریان گفت: «محض رضای خدا! مگر همین که اینجاست به‌اندازه کافی بد نیست؟» هرچند آسمان دیگر سیاه تیره نبود بلکه آبی شفاف بود، رگه‌هایی از حشره را می‌توانست ویز ویزکنان راه‌شان را باز می‌کنند و می‌گذرند، همه‌چیز دیگر – درخت‌ها، ساختمان‌ها، بوته‌ها، زمین – همه‌چیز در حرکت توده‌های قهوه‌ای، محو شده بودند.

استفان گفت: «اگر امشب بارانی نبارد و همچنان بیایند، یعنی اگر وزن باران نباشد که آن‌ها را امشب اینجا نگه دارد، تا طلوع خورشید رفته‌اند.»

ریچارد گفت: «حضورشان را باید تحمل کنیم. هرچند این توده اصلی‌شان نیست. همین هم خوب است.»

مارگارت از جا بلند شد، چشم‌هایش را پاک کرد، ادا درآورد انگار گریه نمی‌کند و برایشان شامی آماده کرد، چون خدمتکارها آن‌قدر خسته بودند قدرت حرکت نداشتند. آن‌ها را فرستاد تا استراحت کنند.

شام را چید و نشست به گوش کردن حرف‌ها. هیچ بوته‌ای در مزرعه باقی نمانده بود، این را به گوش خودش شنید. هیچی باقی نمانده بود. ملخ‌ها که می‌رفتند دوباره ماشین‌ها را آماده می‌کردند. باید دوباره همه‌چیز را از نقطه اول‌اش شروع می‌کردند.

مارگارت مانده بود حالا این کارها دیگر چه فایده‌ای دارد، اگر کل مزرعه را تخم حشرات پوشانده باشد؟ هرچند فقط گوش می‌کرد بحث می‌کنند که دولت جدیدی می‌خواهد برنامه‌ای در مبارزه با ملخ‌ها اجرا کند. آدم باید همه‌اش بیرون خانه می‌ماند، زمین شخم می‌زد، حرکت علف‌ها را خیره می‌ماندند. بعد یک دسته ملخ را پیدا می‌کردند – موجوداتی کوچک و تیره، مثل جیرجیرک – بعد چاله می‌کندند و دفن می‌کردند یا با پمپ سم بر رویشان می‌ریختند، با سم‌هایی که دولت عرضه می‌کرد. دولت می‌خواست تمام کشاورزها در برنامه محو ملخ‌ها همکاری کنند. باید به سرچشمه ملخ‌ها یورش می‌بردند – همه‌شان را نابود می‌کردند. مردها درباره برنامه این جنگ‌شان صحبت می‌کردند و مارگارت مبهوت گوش می‌کرد.

در شب، در سکوت بود، هیچ نشانه‌ای از ارتشی نبود که بیرون خانه‌شان سکنی گزیده بود، به جز حرکت شاخه‌ای که از وزن‌شان پایین می‌افتاد.

مارگارت بد خوابید، در تخت کنار ریچارد دراز کشیده بود، او مثل مُرده‌ها به خواب فرو رفته بود. صبح، از نور زرد خورشید بر روی تخت از جا بلند شد – آفتاب صاف بود، جایی سایه‌ای محو دیده می‌شود. سراغ پنجره رفت. استفانِ پیر زودتر از او بیدار شده بود. بیرون ایستاده بود، به بوته‌ای خیره مانده بود. و مارگارت مبهوت خیره ماند – مجذوب از نور خورشید شده بود. انگار هر درخت، هر بوته، تمامی زمین، از شعله‌هایی پریده‌رنگ پر شده باشد. ملخ‌ها بال‌هایشان را می‌سایدند تا از شبنم صبحگاهی خلاص شوند. همه‌جایی لغزش نور درخشان طلایی بود.

مارگارت بیرون خانه به پیرمرد ملحق شد، محتاط از بین حشره‌ها گام برمی‌داشت. دوتایی به تماشا ایستادند. آسمان بالای سرشان آبی بود – آبی و شفاف.

استفانِ پیر خوشنود گفت: «عالی است.»

خُب، مارگارت فکر کرد، شاید زندگی‌مان ویران شده باشد، شاید ورشکسته شده باشیم اما حداقل تمامی ارتش ملخ‌ها اینجا پایین ننشسته‌اند.

در دوردست، در لغزش سرخ خورشید بر آسمان، حرکتی را می‌دید. غلیظ‌تر می‌شد و پخش می‌شد. استفانِ پیر گفت: «دیگر دارند می‌روند. آنجا ارتش اصلی‌شان است،‌ راهی شده‌اند.»

و حالا، از درخت‌ها، از تمامی زمینِ اطراف‌شان، ملخ‌ها بال بلند می‌کردند. بال‌هایشان را چک می‌کردند به‌اندازه کافی خشک کرده باشند. همگی راهی شدند. موجی قرمزقهوه‌ای مایل‌ها از زمین بلند می‌شد، از زمین‌هایشان دور می‌شد – زمین به حرکت آمده بود. دوباره نور خورشید تیره شد.

و شاخه‌های درخت‌هایشان از جا بلند شدند، وزن‌ از رویشان آزاد شد، هیچ‌چیزی به جز ساقه‌های تیره‌شان باقی نمانده بود و قرمزیِ تنه‌هایشان. سبزی نبود – هیچی باقی نمانده بود. تمامصبح تماشا می‌کردند، هر سه – ریچارد عاقبت از تخت بلند شده بود – همین‌طور که پوسته قهوه‌ای کم می‌شد و محوتر می‌شد و عاقبت ناپدید شد. زمین‌ها که قبلاً از جوانه‌های کوچک سبز پر شده بودند، حالا تیره و تهی بودند. منظره نابود شده بود – سبزی نمانده بود، هیچ‌کجا سبزی باقی نمانده بود.

تا وسط روز، ابر سرخ رفته بود. فقط ملخی تنها جا مانده بود. بر زمین جنازه‌ها و زخمی‌هایشان باقی مانده بودند. کارگرهای آفریقایی آن‌ها را جارو می‌کردند و جمع می‌کردند و به قوطی می‌ریختند.

استفانِ پیر پرسید: «مارگارت، تا حالا ملخِ خشک شده در آفتاب خوردی؟ بیست سال پیش وقتی ورشکسته شده بودم، با خوراک ذرت و ملخ خشک شده سه ماه زندگی کردم. آن‌قدرها هم بد نبود – شبیه به ماهی دودی بود، البته اگر این‌طوری بهش فکر می‌کردی.»

هرچند مارگارت نمی‌خواست چنین فکری داشته باشد.

بعد از خوردن ناهار، مردها سراغ زمین‌ها رفتند. همه‌چیز باید از نو کِشت می‌شد. اگر کمی شانس می‌اوردند، دیگر توفان ملخ‌ها از این مسیر نمی‌گذشت. حالا امیدوار بودند به سرعت بارانی ببارد، تا گیاهان دوباره سبز شوند، چون اگر علفی نبود دام‌ها به‌سرعت می‌مردند؛ دیگر هیچی علف سبز در علفزارها نمانده بود. مارگارت نشسته بود به سه، چهار سال توفان ملخ‌ها فکر می‌کرد. ملخ‌ها حالا مثل وضعیتِ آب‌وهوا شده بودند – همیشه متغییر بودند. مثل بازمانده‌ای از جنگ بود؛ اگر دهکده‌اش ویران و نابود نشده بود – خُب، ویران در اینجا چه می‌توانست باشد؟

هرچند مردها با خشنودی شام‌شان را می‌خوردند.

و حرف‌شان را می‌زدند: «می‌توانست بدتر از این باشد. می‌توانست خیلی بدتر از این باشد.»