اولین پرواز

نویسنده

» سرزمین هرز

شعرهای شیموس هینی

ترجمه‌ی محمدصادق رئیسی

سرزمین هرز  به شعر جهان می‌پردازد

 

اشاره:

 

شیموس هینی Seamus Heaney ، در سال ۱۹۳۹، در “کنتی دری” چشم به جهان گشود و در سال ۲۰۱۳ درگذشت. او در دانشگاه “کوئین” در “بلفاست” تحصیل کرد و سال‌ها در کالج‌های گوناگون در دانشگاه‌های ایرلند و آمریکا از جمله “هاروارد” به تدریس مشغول بود. اولین اثرش “مرگ یک ناتورالیست” در سال ۱۹۶۶ منتشر شد. در این هنگام نام وی به عنوان یکی از مشهورترین و محبوب‌ترین شاعران آنگلیسی زبان بر سر زبان‌ها افتاد. کتاب‌های انتقادی هینی شامل “دولت زبان- ۱۹۸۸” ، و “اصلاح وضعیت شعر- ۱۹۹۵” می‌شود. مجموعه‌ای از سخنرانی‌هایش را که به عنوان “استاد شعر” در طول تدریس در دانشگاه “آکسفورد” ارائه کرد، منتشر ساخت “مجموعه اشعار جدید- اش، ۱۹۸۷-۱۹۶۶” در برگیرنده‌ی ۹ مجموعه شعر وی می‌باشد و سایر آثارش عبارتند از: “یکنواختی روح” - که برنده‌ی جایزه‌ی کتاب سال “ویت برد” در سال ۱۹۹۶ شد. شیموس هینی سرانجام در سال ۱۹۹۵ جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد.

 

اولین پادشاهی

جاده‌های سلطنتی، جاده‌های مالرو بودند.

ملکه مادر بر چارپایه ایستاد

و طناب‌های تند شیر را کشید

درون سطل چوبی.

با تکه چوب‌های فصلی نجیب

برجا پای گاوان قلطعه پادشاهی می‌کردم.

واحدهای اندازه‌گیری سنجیده شدند

با دقت، با سطل و با چرخ دستی.

زمان صدای وارونه‌ی نام‌ها و مصیبت‌ها بود،

خرمن‌های بد، آتش‌ها، زیست گاه‌های ناگوار.

مرگ در سیلاب‌ها، قتل‌ها و حوادث ناگوار.

و آیا حقیقت‌های من برای آن همه بود

تنها با چرب زبانی‌شان، چه ارزشی دانست؟

من داغ و سرد وزیدم

آنان دو چهره و یک جا بودند

با این همه دانه و جنس و نسل را

و هر جزء را هنوز

همچون زاهد و دقیق و راست نگه می‌دارند.

 

صدف‌های خوراکی

صدف‌های ما در بشقاب‌ها به صدا درآمدند

زبانم مدخل انباشته‌ای بود،

سقف دهانم با نوری کم‌سو آویزان بود

همچنان که “پلیادس” نمکین را می‌چشیدم

“اوریون” پایش را در آب تعمید می‌داد.

زنده و بی‌حرمت،

آنان بر بسترهای سردشان می‌آرمند:

دو قشر: یکی چراغ شکافته و

دیگری افسوس عاشقانه‌ی اقیانوس،

میلیون‌ها صدف شکافته و زدوده و پراکنده شدند.

ما به سوی آنان ساحل به راه افتاده بودیم.

میان گل‌ها و سنگ آهک

و ما آن‌جا بودیم، به سلامتی دوستی جرعه‌ای زدیم

خاطره ای به یاد ماندنی بر جای نهادیم

در خنکای کاهگل و سفالینه.

فراز کوه آلپ بارمان را در علف و برف بستیم

رومیان صدف‌هاشان را از جنوب به روم آوردند

من شکل خالی شدن سبدهای خیس را دیدم

ساقه به حرف آمده، شوراب تیز

ولع برتری

و تلخ بود که اعتقادم آرام نمی‌گرفت

زیر نور روشن، همچون شعری یا آزادی

تکیه بر دریا، من روز را خوردم، به عمد

که مزه‌ی تندش

شاید زنده‌ام کند به فعلی، فعلی ناب.

 

اولین پرواز

خوابگردتر از حالت اضطراب بود

با این همه زمانی بود وقتی که ساعت‌ها

در اضطراب بودند هم‌چنین-

کراوات‌ها و گره‌ها حلقه‌مان می‌زنند

می‌شکافند و می‌گشایند

سمت خطوط دانه را.

همچنانکه از نزدیک سنگریزه‌ها و دانه‌ها را می‌کشیدم.

رایحه‌ی سیر وحسی باز می‌آموزد

اصوات شبنم را.

و مفهوم نت چوبی را،

سایه‌ام فراز مزرعه

تنها در چرخش بود،

جای خالی‌ام

بهانه ای برای جابه جایی در اردوگاه،

تمرین‌های قدیمی وام‌ها و خیانت‌ها.

یک به یک به سمت درخت آمدند

با سنمگی د رهر جیب

تا سوت بزنند و از پشت شمشیر بزنند

و می‌خواستم به هم بخورم و به شکل آبشاری فرو بریزم

لابه لای برگ‌ها وقتی فرو می‌ریزند،

نقطه‌ی آرامش من اوریب‌وار به هم خورد.

من در لجن‌زار تعلق فرو رفتم

تا این‌که آنان شروع به ادای من کردند

امدادگران میدان‌های جنگ.

پس من پله‌های تازه‌ی هوا را آموختم

تا بیرون از دسترس بنگرم

آتش‌های بزرگ را بر تپه.

سپاهیانشان، و سپاهیان خراج‌هایی از اسکاتلند آوردند

مثل همیشه، و هنرپیشه‌گان

آهنگ‌های موزون‌شان را بازپس می‌دادند

تا از یورش بادها دفاع کنند

من می‌خواستم خوشامد بگویم و

بر تپه‌ی خمیده‌ام بالا روم.

 

هلیکان شخصی

همچون کودکی نمی‌توانستند از سر چاه‌ها

و از بمب‌های کهنه با سطل‌ها و چرخ چاه بازم دارند

من عاشق قطره تاریکم، آسمان شکافته،

بوی علف‌های آب، قارچ‌ها و خزه‌ی نمناک.

یکی در آجرپزخانه با نوک پهن پوسیده

من عاشق صدای خرد شدن بودم

وقتی سطلی در انتهای طنابی سرنگون می‌شود

چنین ژرف تو پژواکی در آن ندیدی

یکی کم آب زیر خندق سنگی خشک

همچون آکواریومی بارور می‌ساخت.

وقتی تو ریشه‌های بلند را از کود گیاهی نرم بزرو کشیدی

صورتی سفید زیر آب شناور بود.

دیگران صاحب طنین صدایی بودند، صدایت را پس می‌دهند

با موسیقی تازه پاکیزه در آن.

و کسی از آن‌جا هراسیده بود، جدا از سرخس‌ها و گل انگشتانه

موشی از میان پژواکم پرید.

حالا، نگریستن به ریشه‌ها، با گل انگشت گل‌آلوده

خیره شدن، با چشم درست نارسیس، به چند چشمه‌ای

که زیر تمام عظمت کهن‌سال است.

من برای دیدن خودم این‌ها را به شعر درآوردم تا پژواک تاریکی را دریابم.

 

دوره‌گردها

آنگاه که دوره‌گرد

درون باغی دیگر ظاهر شد

تو ایستادی، نیم- روشن با ویسکی

احساس می‌کنی مضطرب بودی

در بازگشت بسی مهربان.

مرده‌ی به قتل رسیده.

تو فکر می‌کردی

می توانست آیا اینگونه باشد

چند پسر درهم شکسته‌ی بدخُلق

غوغوکنان آنچه بر جای نهاده شد

میان گهواره و انفجار،

عصر چه هنگام پنجره‌ها باز ایستادند

و پشت سر دود متصاعد می‌شد؟

دیدارها برای نشانه‌ها برده شدند

در دومین خانه‌ای که گوش سپردم

به صدایی زیردرختان غار

و رازهای شنیده شده زمزمه شد

درباره‌ی هستی گنگ پرافتخار.

و برای خواندن حتی با جسدها

دوره‌گردها بازگشته‌اند

وآن‌که بدنام بزرگ شد

سالم کنار جاده به خواب رفت

شب گذشته کسی جلویم را گرفت

اما پر هراس‌تر از افتخار.

بی‌پروا از لانه‌ی گورکن و پر از بوی راه

کنار شب.

شیطان سرزمین سرخس

پوشش شکسته در من

برای آنچه که اوست:

خانواده‌ی گراز

و آنچه او ترسیم نکرده است.

چه هراس‌انگیز است انتخاب اینکه

عشق نورزیدن به آن زندگی که به ما نشان داده شد؟

جسم تنومند ناپاک‌اش

و بر پشت خوابیده پا در کار دیگران می‌کند.

فراست در استخوانش

شانه‌های خانه‌زاد انکار ناشدنی

که می‌توانست از آن من باشد.

 

فاتحه برای محصولات

جیب‌های پالتو پر از جو-

نه آشپزخانه‌ها از روی شتاب، نه چادری شایسته-

ما تند و ناگهان در دهکده‌مان به راه افتادیم،

کشیش پشت خندق‌ها با فاحشه خوابیده

مردی، سنگین گام برمی دارد- بر پیاده‌رو-

ما به تاکتیک‌های تازه‌ای که هر روز اتفاق می‌افتد دست یافتیم.

ما با نیزه راه‌مان را از دهنه و سوارکار باز کرده بودیم

و احشام را به سوی پیاده‌نظام رم دادیم

آنگاه از لالای چیز عقب‌نشینی کردیم آن‌جا به غار باید پرتاب شده باشند. تا این‌که ، بر تپه «وینگار» انجمن سری مهلک.

هزارات مرده تلنبار شد، لرزان با توپ درو می‌شوند

کنار تپه در موج شکسته ما سرخ شدند و در آب فرو رفتند.

آنان بدون کفن و تابوت ما به خاک سپردند

و در ماه آگوست جوها بر گوز ما روئیدند.

 

سروده‌ی تازه

با دختری از دری‌گارو دیدار کردم

و نامش، مشک نیرومند از یاد رفته‌ای،

انحراف بلند رودخانه‌ای را به یاد آورد

پیچ آبی مرغ ماهیخواری در گرگ و میش را.

و سنگ‌های زیر پا همچون آسیاب‌های سیاه

در محوطه‌ی کم عمق غرق شدم

برق فریبنده‌ی گرداب مویولا

زیر درختان توسکا به عیش مشغولم

و فکر می‌کردم دری‌گارو

آهنگی از یاد رفته، آبی تیره بود-

نوشیدن شرابی زلال از گذشته

که دختر راهبه می‌ریزد.

اینک اما زبان‌های رودخانه‌مان باید برخیزند

از تازیانه‌ی تند در گفتگوهای بومی

با سیل آمدن، با صدای در آغوش گرفتن

تملک زمین را با سکوت به خطر می‌اندازند

و ما “کستل دانتون” را به سربازی فرا می‌خوانیم

و ساکنان بالادست باون را کاشتند

همچون سبزهای- سفیدی که با علف پدید می‌آیند

کلمه‌ای، همچون بولائوم راث