در آستانه 270 امین روز حبس غیرقانونی محسن میردامادی
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
پدر عزیز! “بابا محسن” دوران کودکیام!
مدتها بود به این نام نخوانده بودمت؛ اما این روزها لحظهای نیست که از سالهای دور و خاطرات کمرنگ آن یاد نکنم، و دوست دارم مثل همان دوران صدایت بزنم.
من و برادرانم، سالهای سال بودنت را تنها در سحرهای رمضان حس میکردیم و - هرچند من چند سالی میشود که سحرها هم محروم بودهام از تو - به عادت، دوریات را هم امسال در همان سحرها باور کردیم؛ چون تا بود، وقتی بودی هم نبودی؛ همیشه مشغول و همواره درگیر در جایجای وطن، در ردههای مختلف: از همراهی مؤثر در راهاندازی سپاه پاسداران، تأسیس جهاد سازندگی، فعالکردن ستاد جنگ دانشگاهها، معاونت دادستان کل کشور، معاونت بعثة حجاج ایرانی، و استانداری خوزستان در یکی از بحرانیترین برهههای جنگ و حساسترین مقاطع تاریخ بعد از انقلاب، تا راهاندازی جبهه مشارکت ایران اسلامی و روزنامههای متعدد اصلاحطلبانه، هدایت کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس، و دست آخر نیز نشر علم در دانشگاه و هدایت فراگیرترین حزب کنونی کشور؛ از نیروهای مسلح و قوة قضائیه و قوة مجریه تا قوة مقنّنه و نهادهای مدنی؛ و چه طعنهآمیز که در این مناصب، تعدادی از نودولتان امروز در مجموعة تحت مدیریتت بودهاند… و چه غمناک که هریک از این سازمانها و نهادها، امروز کارکردی متفاوت - و شاید مغایر - با آنروزها دارند… که حدیث مفصل آن نگنجد در این مجمل.
در همان خاطرات کمرنگ دوران کودکی، ناهمواری راهِ پیش رویت را یکبار دیگر به یاد میآورم که به مدد آن، بار دیگر تحصیل علم و دانش را برگزیدی و امروز عیان است که جز خیر و برکت و گوهر معرفت نصیبت نبوده.[گوهر معرفت اندوز که با خود ببری / که نصیب دگران است نصاب زر و سیم]
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
اینبار هم باورم این است که ورای این غوغای ظاهری، از جام بلای مقرّبین این بزم[هرکه در این بزم مقربتر است / جام بلا بیشترش میدهند ]، صرفه با تو و هممسلکان گرفتارت، و خسران، آنِ مملکت و خُسروانش است که از تمیز صلاح مملکتشان عاجزند و مخازن علم و معادن حکمت دیار خود را اینچنین لاینتفع برای مُلک میپسندند؛ و در عجبم از تکرار این حدیث نامکرر[یک نکته بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان که میشنوم نامکرر است ]، که در هر زبان و زمان باید واقع شود و باز هم باید دیدة اعتباری[هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی / گوش سخنشنو کجا، دیده اعتبار کو] یافت نشود که طرفی از آن بربندد و پندی از آن بگیرد؛ اما:
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار، دارد یاد
تو و هممسلکانت گرفتار عادت فلک شدهاید که زمام امور به دست مردم نادان میسپارد[فلک به مردم نادان دهد زمام امور / تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس] و قصههای پرغصه میسراید؛ اما تاریخ گواه است که همین چرخ سفلهپرور[آب و هوای فارس عجب سفلهپرور است ]، چه عاقبت و عقوبتی برایشان رقم میزند که از آن گزیری و گریزی ندارند؛ گواه است بر عاقبت آنچه اینبار بر ما و مُلکمان میرود؛ و پر است از نمونههایی همسان که روزگار، بر صحیفة هستی نگاشته… چون حکایت کاخی که جمشید در او جام گرفت[آن کاخ که جمشید در او جام گرفت / آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت]…
اوَلم یَسیروا فی الأرضِ فینظروا کیفَ کانَ عاقبةُ الّذینَ کانوا من قبلهم کانوا هم اشدَّ منهُم قوّهً و اثاراً فی الارض (غافر، 21)
پس تو هم به صبر کوش[آن کاخ که جمشید در او جام گرفت / آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت…]و مرنج از طعن حسودان[دلا ز طعن حسودان مرنج و واثق باش / که بد به خاطر امیدوار ما نرسد ]بیعمل [… که وعظ بیعملان واجب است نشنیدن]، که چنین نیز هم نخواهد ماند[رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند]
اما اگر کمان گوشهنشینان را شکستند، با تیر آه دلشکستگان چه میکنند[… کمان گوشهنشینی و تیر آهی نیست]این بندگان قدرت و بردگان زور و زر و تزویر؛ و چگونه از فرجام شوم کردههای ناصوابشان دامن میشویند زهدفروشان خرقهپوش؟ باز به گواه همان تاریخ مکرّر، این نورسیدگان نیز چارهای ندارند جز آنکه تا ساغرشان پر است[… تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن ]مشی دیگر در پیش بگیرند و یا مسیر بیبازگشت کنونی خود را تا فرجام تلخ آن بپیمایند.
با که این درد توان گفت که تو را به حکم آن محتسب در بند کردند که امروز بیش از همیشه متهم است در رنجهای امروز فرزندان این ملت، اما هنوز صاحب منصبی دیگر است؛ و لابد هستند دیگرانی که چند صباحی دیگر سرّشان از پرده برون میافتد و رازشان بر خلایق عیان میگردد. و از پی این همه زهد ریایی و بیعملی، من به عصبیت در جوامع ملل میاندیشم و “تهاجم” و “اوج” و “تجمل”، که اگر تدبیری نباشد بر آنها، “استبداد” و “انحطاط”را در پی میآورد.
نشان اهل خدا عاشقی است، با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم
صیف رفت و شتا به انتها رسید تو همچنان در بند، که هستی و ما کمکمک آماده شدهایم که گویا با آمدن بهار و عید گل هم باید دوریات را بیشتر باور کنیم. پایمردیهای شما مصلحین تاریخساز است و اگرچه بدعهدی ایام امروز قصههای پرغصه[باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز / قصه غصه که در دولت یار آخر شد ]میسراید، اما اینبار صبح امید، معتکف نیست[صبح امید که بد معتکف پرده غیب / گو برون آی که کار شب تار آخر شد] و رهسپاران کوی امید بیش از هر زمان چشمانتظار سبزترین فصل سال[به لحظهلحظه این روزهای سرخ قسم، که بوی سبزترین فصل سال میآید (زندهیاد قیصر امینپور)]
هستند؛ و مصطفای عزیزت - که از وقتی پا به این دنیا گذاشته هنوز تو را جز در این احوال ندیده - بیش از همه نشانها نویدبخش این تکوین و تعالی است.
یکبار که زبان حالی از تو پرسیدم با حسرت سالهای دور را یادآور شدی و گفتی:
حال ما در فُرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
و من در چشمانت چنین خواندم زبان حالت را که:
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یارب، که را داور کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغر کنم
عاشقانرا گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگچشمم گر نظر بر چشمة کوثر کنم
دورهها از پی هم میآیند و میشوند و هرکسی پنجروزه نوبت اوست. بگذار این نیز بگذرد.إنّ مَوعِدُهُم الصُّبح، ألیسَ الصُّبحُ بقَریب؟!
منبع: کلمه