♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز۱۳۸۸
۲۳ شاعر، از نسل های گوناگون با شعر به نوروز و بهار سلام دیگر داده اند. این زیباتری هدیه نوروزی با نقاشی های وانشا رود بارکی از مناظر ایران تزئین شده است.
هوشنگ ابتهاج
ای فردا
می خوانم و می ستایمت پر شور
ای پرده دل فریب رویا رنگ
می بوسمت ای سپیده گلگون
ای فردا ای امید بی نیرنگ
دیری ست که من پی تو می پویم
هر سو که نگاه می کنم آوخ
غرق است در اشک و خون نگاه من
هر گام که پیش می روم برپاست
سر نیزه خون فشان به راه من
وین راه یگانه راه بی برگشت
ره می سپریم همره امید
آگاه ز رنج و آشنا با درد
یک مرد اگر به خاک می افتد
بر می خیزد به جای او صد مرد
این است که کاروان نمی ماند
آری ز درون این شب تاریک
ای فردا من سوی تو می رانم
رنج است و درنگ نیست می تازم
مرگ است و شکست نیست می دانم
آبستن فتح ماست این پیکار
می دانمت ای سپیده نزدیک
ای چشمه تابنک جان افروز
کز این شب شوم بخت بد فرجام
بر می ایی شکفته و پیروز
وز آمدن تو زندگی خندان
می ایی و بر لب تو صد لبخند
می ایی و در دل تو صد امید
می ایی و از فروغ شادی ها
تابنده به دامن تو صد خورشید
وز بهر تو بازگشته صد آغوش
در سینه گرم توست ای فردا
درمان امیدهای غم فرسود
در دامن پاک توست ای فردا
پایان شکنجه های خون آلود
ای فردا ای امید بی نیرنگ
کبوتر ارشدی
سبز
سبز می شوم از پنج انگشت کشیده ات
گره می خورم به خواب هایی که افتاده روی این بالش
که بیدارم کنی
از تمام خواب ها که دیده ای برای بیداری های خسته ام
وبیدار می شوم آخر کنار تو در خوابی
که گره می زنی پنج انگشت کشیده را
دور سبزه های تنم
امسال هم تحویل تو
که دیده ام مثل تمام خواب های خوب
از من چقدر شبیه تو به دنیا می اید
چیزی شبیه زیتون
از من چقدر شبیه تو
کمی سبز
کمی مایل به تیره
با چشم بی شباهت به هیچ کس
مثل ما
یعنی من و زیتون
باید که این همه رامن برده باشم
این جایزه اندازه ی من بود وقتی تو سبز شدی
ومن شدم کبوتر و
برگ و
کمی تلخ زیتون
م - آزاد
بهارزایی آهو
بهار
می خواندند پرنده ها که بهار
درختی از همه سوی
به کوچه می ریزد
هزار شاخه درختی بلند سبز جوان
هزار شعله ی سبز پشت رود بزرگ طلوع خواهد کرد
پرنده یی چشم اندازی به آسمانها داشت
پرنده یی که نشست
نگاه دوری بود
نگاه دوری
صدای رودی
نگاه آرامی که بسته می شد
صدای مردابی
پرنده یی در خواب
به باد می آویخت
و بال می افشاند
و شاخساری در آسمان می شد
درختها را نیایش ها می کرد
به ارغوان می گفت
تو از تبار آتشهایی
تو بیشه ها را می افروزی
و در تمام فصول
بهار خواهد بود
و در تمام فصول
بهار می دیدم
به شهر آمده است
به شهر
شهری کنار لاشه ی رود
بهار آمده بود
عروسی می آوردند
تمام مردم
تمام مردم شهر
به کومه یی رفتند
که هیچ چیز نبود
مگر صدای وداع
عروس آوردند
عروس های سترون
عروسهای غریق
و مادران بودند
که با زمین سترون وداع می کردند
و در تمامی شب
هزار کودک زیبا به خواب می دیدند
بهار آمده بود
بهارزایی آهو که خسته می آمد
بهار زایی مرگ
و پشت بیشه ی خواب
نشست صیادی
کنار چشمه صدا آمد
و خون چشمه به مرداب ریخت
کوچه سنگی
میان باران ها
به شهر و جنگل و راه
درود مرگی گفتم
بهار آمده است
به شهر شهری کنار لاشه ی رود
و باز خواندم
پرنده می داند
که آهو از پس زایش همیشه تشنه ی آبست
و مثل مجنونی
میان واحه ی مرگ
صدای چشمه
صدای پرنده می شنود
پرنده ها خواندند
کنار چشمه ی خواب
همیشه آهویی ست
همیشه صیادی
همیشه مجنونی
که تشنه آمده است
برای جان دادن
درود مرگی گفت
بهار
به بال پروازی
که سخت و خونین بود
مصطفی بادکوبهای “امید”
شبشکار
چرا ز شعر من بیقرار میترسید
ز خواندن غزلی شبشکار میترسید
اگر که جان شما بستهی زمستان نیست
چرا ز واژهی سبز بهار میترسید
چو شیر وحشی وامانده در دل صحرا
ز هر سرودهی خورشیدوار میترسید
به نرخ روز اگر نان نخورد شاعر شهر
چو میشود سخنش آبدار میترسید
چه دشمنی است میان شما و خنده و عشق
که هر که دم زند از عشق یار میترسید
فراز مزبله روییدهاید ورنه چرا
ز واژههای نژاد و تبار میترسید
چه وحشتی است شما را ز قصهی ضحاک
چرا ز کاوه و از مازیار میترسید
فتاده تشتک رسوایی شما از بام
که از تجمع بیش از چهار میترسید
اگر به حکم خدا میکشیدمان بر دار
چرا ز رقص تنی سربهدار میترسید
سرود فتح شما میرسد به گوش فلک
ولی ز آه زنی داغدار میترسید
ظهور عدل چون پایان قیل و قال شماست
ز نام حجت و از انتظار میترسید
پیام عشق و امید است شعر زندهی من
اگرچه از دل امیدوار میترسید
شهلا بهاردوست
هوسهای خُمار
میان شب، کوچه به کوچه، لمیده ماه
بوی ِ هوسهای ِ منگ لابلای ِ غنچه ها.
روی ِ ترانه های ِ پُر تب وُ تاب
صدای ِ خندۀ بنفشه ها، مستی ِ خاک
روی خوابهای ِ ناز مژدۀ پرنده ها.
پیچیده بویی از یاس روی ِ تنم
کسی دست بُرده برگردنم
نشانده در قابها، عکسهای گـُنگ
نوشته بَر شاخه ها، نامـهای گـُم
برای ِ سیبها، عطرِ بوسه های ِ مرا خواب دیده است
کنارِ سفرۀ هفت سین، گیج ِ سنبلها، شمع روشن می کند
روی ِ قطره های عرق، شراب کهنه می نوشد
زیرِ پچ پچ ِ نرگسها روی ِ بید مشکهای نرم خم می شود.
امشب سهراب از شاهنامه بیرون پریده تا من دویده
بلند، بلند می خواند:
زنی از تبار گلهای وحشی، از نسل ِ اسبهای چموش
در آخرین شب زمستان، در سکوتهای شکسته
با قلقلکهای نفس، دستهای ِ داغ ِ هوس
با چرخ ِ رقصهای ِ بهار، بازی ِ ماهی ها، پشتِ بهانۀ چشمها
چون آفتابی گرم، به باغ ِ هوسهای خُمار پر کشیده، می ماند
می ماند، می دانم
سیاه چشم ِ افسونگر، سبزه پوستِ سوخته تن
سپید دندان ِ سرخ لب، سرد انگشتِ خورشید
روی ِ خطِ سپید هفت سین ِ من است، هفت سین من است!
نگاه می کنم، می خندم
مستی اش چه شیرین است
با کمی تاخیر شاهنامه را می بندم
بوی بهار، همهمۀ جوانه ها
گونه اش به گونه ام، سینه اش به سینه ام
با سهراب روی ِ سطرها می رقصم
نزدیک می شویم، نزدیک می شویم.
مارس 2009
سیمین بهبهانی
پیک بهار
آه، ای پیک دل انگیز بهار که صفا همره خود می آری-
با توأم! با تو که در دامن خود
سبزه و سنبل و سوسن داری،
دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت
می نشینی ّ و گلی می کاری…
آه! ای دخترک افسونکار
پای هرجای نهی، سبزه دمد،
دست هرجای زنی، گل روید-
در تنت پیچد امواج نسیم:
لطف و خوشبویی و مستی جوید.
با بناگوش تو، مهتاب بهار
قصه ی بوسه ی عاشق گوید.
آمدی باز و سپاس است مرا.-
دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی،
گاه، سرمست و صراحی در دست
پای کوبان و غزلخوان بودی،
گاه افتاده در آغوش نسیم
شرم نکرده وعریان بودی.
تا سحر هیچ نیارامیدی.-
خوب دیدم که در آن باغ بزرگ
همه شب ولوله بر پا کردی،
در چمن، زان همه بی آزرمی
چشم و گوش همه را وا کردی!
غنچه ها وقت سحر بشکفتند:
باغ را خرم و زیبا کردی.
هر چه کردی همه زیبایی بود.-
لیک، از خانه ی همسایه چرا
گوشت آوای تمنا نشنید؟-
در پس دیده ی چندین کودک
دیده ات بارقه ی شوق ندید،
وین سرانگشت تو در باغچه شان
هیچ نقش گل و سوسن نکشید
از چه پای تو بدانجا نرسید؟
آه از آن کوزه که با شوق و امید
دستی اندود بر او تخم ِگیاه؛
رفت و آورد سپس کهنه ی سرخ
تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!
کودکان در بر او حلقه زدند
خیره، بر کوزه فکندند نگاه!
-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟
از چه در خانه ی آنان اثری
ننهادی ز دل افروزی ی ِخویش؟
از چه در باغچه شا ن ساز نکرد
بلبلی نغمه ی نوروزی ی ِ خویش؟
گرم کاویدن و پای افشانی ست
مکیانی ز پی روزی ی ِ خویش…
یکه تاز سر این سفره همه اوست.-
دانم ای پیک! در آن خانه ی تنگ
جز غم و رنج دلازار نبود،
این چنین خانه ی اندوه فزای
در خور آن گل بی خار نبود!
لیک با این همه، این دل شکنی
به خدا از تو سزاوار نبود،
کودکان دیده به راهت دارند…
1336 - 1335
محمد بیابانی
زنبق
تا عمق زنبقی از دریا
نهان خرمنم این هاله است
خار غریزه
می کند از سینه
ار افق به باله ماهی مریم
ملاح مرده مائده ی دریاست
وال همیشه در گذر از جلگه ها
و من
تا چند از نگاه تو می چیند
نمدانه های نور
ظلمت
گلایل نیلی ست
در مذ مرگ و ذائقه ی خرچنگ
طرح لب است
شهیر این کبک کشته که می ترکد
مادام در نفس هر باد
مگر نسیم سحر را
شراع باله بیاراست گربه ماهی مرگ
که از دو سوی زمان
موج
چراغ سایه به کف
پابرهنه می لغزد
بر ابرود نگاه تو کودک مرجان
کلاه پاره به سر
سر نهاده بر آرنج
هنوز ماسه ی تلواسه پس زند آرام
زمان که راست که می غلتد
هزار پای شهاب از نشیب مرزنگوش
کمانه می کند اوراق استخوان و صدف
نگاره های سیه پوش
به پای خاطره ها و حصار می شویند
هزار پیرهن مانده در تخیل
جهان اگر در اشک تو
مد می شد
شاید غزالی از آزرم
ردایی از کفنم می برید تا خورشید
سری که ساقه بر آفاق می کند ترسیم
ماه تصویر مرده ای بی دست
می برد تیره تیره تا تالاب
خاک را آه اختر کنده ست
بذر کوکب کلاهی از مهتاب
دائم بنفش خاطره
قداره می کشد
تا مرگ
برگی شود
قویی سپید
نه در مرام سیل نمی گنجد
نخل چکیده ی بی نخ سرشت
دیدم : که چشم تو را آب می ربود
آن ثعلب کبود
رقص تنهایی ست بر دیوار
آبشار عقرب و افیون
سایه ها
تابوت سرگردان
اشک می ریزد کنار بوته ی اشک کهن
انسان
کوکوی بی زمینه ی کابوس
ماه ملخ نما
غول و هلالو اینه تو در تو
عطر عیان کیست
گرداب پیچ گردن لنگرگاه ؟
خون من آه
این چال خیس خیره
آخرین شقیاق خودروست
حسین پناهی
پروانه ها
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می اید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
شکوفه تقی
نوروز
می¬آیم تا نوروز صبحم را،
با بوی قهوه،
داغی نان،
و شیرینی لبخندت تقسیم کنم.
پنجره را هم می¬گشایم،
تا عطر باغچه،
بوی صابون،
صدای پای آب
و آواز پرندگان،
برای ما سوناتی بهاری بنوازد،
پر از بال زدنِ سیمرغی شادی
و ترنم رنگ¬های خورشیدی.
اوپسالا ۱مارچ ۲۰۰۹
سپیده جدیری
عیدانهها
کوچکترین فرد(برای احسان عابدی)
آنقدر دوستت دارم
که دستهایم از پشت به هم برسند؛
ای کوچکترین فرد خانوادهی ارتباطِ من!
بگذار خندههای بیرون ما را بترساند؛
اینجا
تنها صدایی که میآید
نوازش است.
تلخ
تمامِ قندهای توی دلم را
آب کردم
برای تو؛
برای تو که چایت را
همیشه تلخ میخوری!
خاک بر سرت!
رعد و برق
خدا
ترسناکترین حرف را
زد؛
رعد و برق!
باران که تمام شد
خوشبختترین ترسوی زمین
بودم.
دخترانه
ای قلب تو آبی مدادرنگی
قشنگی!:
قند سیاهِ چشم در قهوهی موی طلایی…
در فصلِ من
نوبرانهای!
همشانه در رفتن
همواژه در گفتن؛
پسر!
تو مثلِ لباس من
دخترانهای!
قالب
قالبت شدهام، بیا
ای روحِ کوچکِ شیطان
در من جا میگیری…
هوا هوی دارد مرا
بخورد
خدا هوی دارد مرا
بخورد
من هم میخورم تو را
ای روحِ کوچکِ شیطان
در من جا میگیری.
استحاله
تراشیده مرا نوازش
اینجا: شهرِ دستکشها…
تا اثرِ انگشت شَوَم بر تو
در ادامهی تو پسر میشوم؛
بیقوارگیام را چکّش بزن.
حامد رحمتی
سرد و گرم
دنیا را در آغوش تو چشیده ام
بهار را می رقصم
و زنبق ها را به موهایت می آویزم
تابستان را به حال خود
رها می کنم
و می سوزم…
از التهاب دستی که در غبار گم می شود
پاییز را در میان خاکروبه ها…
و کوچه های خلوت می وزم با رنگ و رنگ ِ برگ ها
اما زمستان را از پشت پنجره تماشا می کنم
با ژاکتی پشمی
و قهوه ای تلخ
مهرانگیز رساپور( م. پگاه )
رباعی
نوروز که سبز رنگ و سرخ است و سفید
باز آمده با جامهی رنگین امید
این جشن طبیعت است، مِی نوش و برقص
جزیی ز طبیعتیم ما، بیتردید
نوروز چو با نور و نسیم آمیزد
سرمای سیه، به کوی شب بگریزد
خورشید به شادباش این پیروزی
ذراتِ طلا به روی دنیا ریزد
پایایی مرگ، نیست از یکدم بیش
آنگاه شُکوهِ نو شدن آید پیش
در رُستن گل، تأملی کن به بهار
بنگرکه چگونه زاید ازمردهی خویش !
آبی چو بَد است، آسمان را چکنم ؟
رنگینی این باغ جوان را چکنم ؟
گر رنگِ نشاط آور و گر نغمه بَد است
این مرغکِ زرد نغمه خوان را چکنم ؟!
پرسش ز بهین عزیز هر انسان بود
بگزیدن و انتخاب، بس آسان بود
گفتم که عزیزتر زجان چیزی نیست
اما نگهم… به نقشهی ایران بود !
شادم که همه سوی جهان را دیدم
از گلبن هر باغ، گلی را چیدم
آنگه که سخن ز انتخاب آمد پیش
ایران به شکل گربه را بوسیدم !
من نفی شراب و شور مستی نکنم
بنیاد فریب و خود پرستی نکنم
ایدوست پگاهم من و دنیا داند
در بخشش نور، تنگدستی نکنم
وانشا رودبارکی
روزی نو
دوباره روزی نو، دوباره بامداد،
دوباره آفتاب،
دوباره خورشید بر سرِ پیمان شد.
دوباره بنفشه،دوباره چکاوه،
دوباره روانی آب چشمه ها و دوباره سرود مهر بر لبها جاری شد.
یکباره دستها همه در هم،
یکباره قلبها بدون نیرنگ،
یکباره چهرها گشاده و، یکباره یاد نیاکان زنده شد.
یکباره نور در دیده ها،
یکباره پرواز بر بلند ا،
یکباره روح زندگی در هر جان دمید و، یکباره امید به میهن در هر دل تازه شد.
همواره درود، همواره راستی،
همواره سرود، همواره نیکی،
همواره مهر به ایران، در دلها مان، سبز و جاودانه، شکوفا شد.
پاریس مارس 2009
سهراب سپهری
چشمان یک عبور
آسمان پرشد از خال پروانه های تماشا
عکس گنجشک افتاد در آبهای رفاقت
فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه
باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت
شاخه مو به انگور
مبتلا بود
کودک آمد
جیب هایش پر از شور چیدن
ای بهار جسارت
امتداد در سایه کاج های تامل پاک شد
کودک از پشت الفاظ
تا علف های نرم تمایل دوید
رفت تا ماهیان همیشه
روی پاشویه حوض
خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد
بعد خاری
پای او را خراشید
سوزش جسم روی علف ها فنا شد
ای مصب سلامت
شور تن در تو شیرین فرو می نشیند
جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط
روی پیشانی فکر او ریخت
جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه می برد
کودک از سهم شاداب خود دور می شد
زیر بارانم تعمیدی فصل
حرمت رشد
از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت
در مسیر غم صورتی رنگ اشیا
ریگ های فراغت هنوز
برق می زد
پشت تبخیر تدریجی موهبت ها
شکل پرپرچه ها محو می شد
کودک از باطن حزن پرسید
تا غروب عروسک چه اندازه راه است ؟
هجرت برگی از شاخه او را تکان داد
پشت گلهای دیگر
صورتش کوچ می کرد
صبحگاهی در آن روزهای تماشا
کوچ بازیچه ها را
زیر شمشاد های جنوبی شنیدم
بعد در زیر گرما
مشتم از کاهش حجم انگور پر شد
بعد بیماری آب در حوض های قدیمی
فکر های مرا تا ملالت کشانید
بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید
گرته دلپذیر تغافل
روی شنهای محسوس خاموش می شد
من
روبرو می شدم با عروج درخت
با شیوع پر یک کلاغ بهاره
با افول وزغ در سجایای ناروشن آب
با صمیمیت گیج فواره حوض
با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه
کودک آمد میان هیاهوی ارقام
ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب
خیس حسرت پی رخت آن روزها می شتابم
کودک از پله های خطا رفت بالا
ارتعاشی به سطح فراغت دوید
وزن لبخند ادراک کم شد
رویا زرین
اهالی غرق
نشست
و مثل مرگ نگاه روشنی داشت
چشمهای آدم از نمیدانم است که بسته میشود که باز میشود
و ماه میرود پشت تنها پنجرهای که هست
ناخنهای آدم از نمیدانم است که اعماق ریشه را حدس میزنند
برادران جان آدم از نمیدانم است که نفس میکشند
نشست
و مثل تمام اهالی غرق
دهان روشنش را بست.
عبارت از کسی ست که از آستانه میگذرد وعبارت از سنگینی ستون هواست بر شانههای او که میماند
آرمیتا طبیب
ایران من
ایران من تویی؟!
اینجا چه میکنی؟
در کوچههای خستهی فرتوت این زمان
با خانههای کهنهی تاریک و بیامان
ناامن و دلفریب
با واژههای تازهی بیپیکر غریب
با چهرهی نحیف و تن زخمخوردهات
دنبالم آمدی!
من آمدم کنون
تا خاطرات سبز تو را بررسی کنم
من آمدم ببینمت
تقدیر ما چه بود؟
آیا کدام دشمن سرگشتهی حسود
در خاک تو غنود؟
میدانم ای وطن
من آمدم که تلخی آن روز سخت را
با یک امید تازهتر
با یک حلاوت دگر
با مژدهای به سبزی همرنگ پرچمت
یا با سپیدبختی فردای روشنت
یا سرخی فشاندن خون در دل زمین
شیرین کنم بدان
انبارهای کهنهی تاریخ را ببین
صد خاطر است و یاد
مردان خوب و بد
آزاد، اسیر بند
رفتند و آمدند
اکنون نمانده جز یکی نام ز هر کدام
من نیز میروم
این برگ خاکخوردهی تاریخ را ببین
شاید به روزگار دگر من نیز اینچنین
اینجا بمانم و
یک فرد دیگری
هم خاطرات تلخ مرا جستجو کند
ایران غمین مباش
هر روز با طلوع دگر روز روزگار
تاریخ میشود
میمانی و ببین که در این عرصه روزگار
دنیای آدمی به کجاها نمیپرد
اما بدان وطن
این نیز بگذرد
این نیز بگذرد…
فروغ فرخزاد
دختر و بهار
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آنسوی آسمان
گوئی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ئی غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
بنفشه فریس آبادی
خروس خان
شاهپرهایم را چیدند
شاهپر دراز پروازم را چیدند
یعنی که کرچ در خانه بمان.
تمام دختران این شهر را
من زاییده ام برات
باکره های درشت
با لب های سرخ
و چاکِ عمیق چانه ات که میان شان هنوز.
از آن است
که دهانت بوی شیر می دهد
و دست هات همیشه بوی کمی من
من :
مرغ چاق خانگی ات.
نصرت الله مسعودی
شعله
شعله نمی کشد رنگ ِ بال پرستو!
وآسمان گوشه ی پیراهنش را
درهیچ چشمه یی نمی شست.
و رودهای فراموشی ِآب
ازآسمانی دزدیده شده می گفتند.
ستاره با من حرفی نداشت
و ردّ راهها را چنان کور کرده بودند
که صدای شان ازعمق ِهیچ دره یی
به اندازه ی یک لب هم
بالا نمی کشید.
من تو را که بوی گیاه بودی
ازیاد برده بودم
و آنها مرا
که خاک ِ دربه دری ا
به موی وُ بر ابرو داشتم
بی نم ِواژه ی تنها یک ترانه
به کولیانی سپردند
که جای ِپای ِرقص را
به تیزی ِسنگ
اززمین می کندند
وحالاست که می بینی هندسه ی گورها
دم به دم
بی حساب ترمی شود
اگرچه همین چند وقت پیش
ما را در« سربرنیتسا» های پیدا وُپنهان
پایین تر از ریشه ی درخت
به میهمانی ِطعم ِتاریک خاک بردند
و دیدی که درختها
به عزا داری آن همه موی تازه رُسته
و هم آن همه گیسوی برف بر بالین
چگونه سایه به تن کردند.
چرا چیزی نمی سراید
شاعری که قلمش
پراززمزمه جوبیار بود
چرا نمی داند
من هنوز دنبال جای پاهایم می گردم
تا تورا به دشتی از ترانه برسانم
ونمی داند توهنوز
دنبال فرصتی هستی
که با جامه یی سبز
برسرسلامتی ِدرختها بروی.
واین دیگر اطلاعیه نمی خواهد
که تا باغ از رنگ ِبال پرستو
شعله نکشد
من نشانی نوروز را
ازعمق ِ این همه خاک
ازکسی باور نمی کنم!
اسفند 87
حسین منزوی
غزل 32
دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس
دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس
دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس
نگویمت که بیامیز با من اما ، آه
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس
که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس
کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس
برای یاختن آن به راه آزادی است
اگر نکوفته ام سر به میله های قفس
مینو نصرت
شکل باد
نیامدن ات
شکل باد را
وقتی حول اندامم می پیچد
تغییر نمی دهد
همچنان که انتظار من
زائقه ی جهان را
به زمزمه ای
زنبق گیسوانم باز می شود
بازوانم بوی بهشت می گیرد
وقتی از پهلوئی به پهلوئی دیگر می غلتی
نگاه روی شانه ی زندگی
گل سرخ می نوشد
فریبا مرزبان
(با یادی از دکتر مهوش کشاورز از سازمان فداییان اقلیت- زندانی سیاسی سابق که سالهاست در میان ما نیست )
آهنگ فریبا
بهار آمد، بهار مستانه آمد
زسوی دلبر و میخانه آمد
بهار آمد به کام دوستداران
رفیقان، یاوران، شب زنده داران
بهار آمد بشوید رنج و محنت
و گرد افشان شود عشق و محبت
بهار آمد، بهار ماندگاران
شود پیدا رخ سبز چناران
بهار آمد که تا بر هم زند این تیره شب
کند آزاد آزاد بلبلان نغمه بر لب
بهار آمد، بهار جاودانه
که زد مهوش سیلی بر زمانه
بهار آمد به آهنگ فریبا
به شور آمیزدش آن آوای شیوا
بهار آمد، بهار خرم و شاد
شود دلهایمان از غصه آزاد
1 فروردین ماه 1386
علیرضا نوری زاده
می بینمت
بر بام آب و آیینه
می بینمت،
بالا بلند، اما
پروانه ی جوانی مفقود،
از یاسهای صبح تنت
پرواز کرده است.
می بینمت،
وقتی که شعر من،
عریانی صدای تو را
می پوشاند.
آهسته مثل رویش نیلوفر
نوروز روی دست تو گل می داد،
باران حضور مبهم دل بود
در پهندشت گریه
آن شب که تا سپیده بخواند،
در جاده های فروردین،
با آخرین ستاره ی میهن
بدرود کرده بودیم.
می بینمت
از لابلای موج سفر،
در ساحلی که نامش حتی
با شعر من نمی خواند
با یک بغل ترانه،
برگ عبور آبی،
و واژه ای به تلخی تاریخ سرزمینم،
آنجا به روی برگ غریبه،
چشم مرا می آزرد،
هر جا سفر توانی کرد،
اما،
درهای خانه ی پدری
تا اطلاع بعدی
بر روی عاشقان بسته است.
ای واژه ی عبور من،
ای نوروز
می بینمت
بالا بلند،
در آب و آیینه،
خورشید در حجاب نگاهت،
پرواز می کند.
ایران حضور آتش نوروزی را
آواز می کند.