مادر حالا شاد است که صبح عید به کوچه ورزشگاه به دیدن پدربزرگ می رویم. پدر اما دلخسته بعد از آن غیبت اجباری که تکیده اش کرده بود، دعای یا مقلب القلوب می خواند. آقای راشد سخن می گوید، بعد توپ سال در می رود. صدای ناقاره این بار از رادیو می آید.
با نوروز از کوچه عدلیه تا بلاد سنت جیمز
بهار آمد و هرچه صبر کردیم بهاریه علیرضا نوری زاده نرسید. او، مسعود بهنود و مهر انگیز کار- همه از نسل بهاری فرهنگ ایران- بهاریه را گذاشته بودند با نفس بهار برسد. خانم کار از آمریکا لحظات آخر” صفحه بندی” – که افسوس بوی گارسه و سرب ندارد- خود را رساند. آقای بهنود هم از لندن بالاخره پیدایش شد. اما علیرضا خان نیامد که نیامد. دوست مان ملقب به فیلسوف نیمه های شب تلفن زد که هنوز تایپ مطلب را تمام نکرده و مانده در خجالت نوری زاده.
گفتیم: مطالب او بیات نمی شود وتازه اول بهار است. و مطلب ماند تاحالا که می خوانید با این امید که همه همسفر بچه امیر آباد باشیم و خاک وطن را طوافی دیگر کنیم به روزگاری که شیطان رفته و فرشته آمده باشد.
پدر پایش را محکم می کوبد کف اتاق، صدای رادیوی قدیمی “ ایلمونا” بلند می شود، پدر محو صداست و من در لرزه های آن چهره ای را می بینم که روی تاقچه است و پدر حتی اگر دستش بند باشد،به قلم و یا گپ با مراجعان محضر ویا پذیرائی از دکتر مظفری و دکتر حجازی و شیخ حسن رسا، رفقای پدر بزرگ که بعد از رفتن او،شده اند معاشران پدر، می پرد طرف رادیو تا صدای او را وقتی می گوید” هموطنان عزیز” به گوش جان بشنود… حالا هم باز آن صدا می گوید هموطنان عزیز… چیزی از آن جملات سنگین نمی فهمم اما از نقش شادی روی چهره پدر خوشحال می شوم، به پایش می چسبم. مادر سفره هفت سین را بالای اتاق پنج دری پهن کرده است. می دانم یک دریا بغض است.
سال اولی است که دور از پدر و مادر و برادران و خواهرانش نوروز را در غربت سر می کند. دیشب در حرم امام رضا زار می زد یا ضامن آهو و بعد زیز لب در لابه لای اشکش آرزو می کرد سال دیگر در تهران باشیم. با مرگ پدر بزرگ به مشهد آمده بودیم و در کوچه عدلیه در همان خانه بزرگ روبه روی قهوه خانه ی قنبر و دادگستری، پدر بین محضر و خانه در رفت و آمد بود. مادر اما با تنهایی دلمشغول من و خواهر بود که ننه زهرا او را روی پایش می خواباند و برایش لالایی می گفت و با حرکات موزون پایش، سوری خواهرم را به خواب می رساند.
در نخستین نوروز غربت، صدای دکتر خانه را پر کرده بود.
پارسال که تنها سایه ای از آن با من است، وقتی شاه با صدای آرام چیزی در باره نفت گفت پدربالا پریده بود و فریاد ملی شد، خانه ما را در امیریه پر کرده بود، حالا اما سراپا گوش بود. شاه حرف زد، بعد ملکه که چهره اش مثل ایران خانم دختر عمه خانم حوریه بود و عزیز بچه سبزواری که توی دفتر کار می کرد یک عکس بزرگش را داشت که مثل عکس “ هدی لامار” توی سینما فردوسی بود، درست روبه روی محضر پدر.
دکتر که شروع کرد رادیو خفه شد پدر پا کوبید و شنیدم …و…طن عزیز، اشکهای پدر همین طور سرازیر شده بود. مادر هم می گریست، اما برای غربتش و من می گریستم که اشک در نگاه پدر و مادر می دیدم.
نوروز آن سال، مشهد همه سرور بود، حتی در ناقاره خانه ی حضرت، آهنگ ها رنگ شاد داشت.
پدر اول به تلفنخانه زنگ زد، به حسنعلی خان صارم کلالی، بعد سراغ دکتر مظفری را گرفت و نیم ساعتی به دوستانش تبریک گفت و درباره سخنان پیشوا و اینکه امسال سال پیروزی است، حرف زد.
مادر تصاویر پدر و مادر و عزیزانش را می بوسید. سوری توی قنداق لبخند می زد. ماهی هایی که غدیر از حوض گرفته بود توی تنگ بلور می رقصیدند. کت و شلواری را که پدر بزرگ برایم خریده بود، با کراوات کشی پوشیده بودم و ساعت 11 با پدر در درشکه نشستیم به سوی خانه آنهایی که باید اول عید به دیدارشان می رفتیم.
منزل آقای قمی و پدر که می گفت دست آقا را ببوس، خانه حاج شیخ و در آغوش عمه رها شدن، بعد منزل آقای خالصی زاده، که شیرینی های عربی داشت. از آنجا راهی منزل دکتر حشمت و بعد دکتر مظفری، منزل آقای کفائی و دست آخر خانه ی سید میرزا جواد تبریزی، که پدر می گفت سید پاکدلی است. پسران سید قد و نیم قد با مشتی کرک بر لب و صورت در آن اتاق کوچک دو زانو می نشستند و به اشاره پدر علی آقا می رفت و با سینی چای می آمد. سید محمد کم جوش بود اما علی آقا خیلی به حرفهای پدر علاقه داشت که همیشه از پیشوا می گفت و گاهی میرزا جواد دعا می کرد خدا انشاالله آقای دکتر مصدق را یاری دهد.
♦
با جمال در گاراژ دفتر از روی کاغذهای شعله ور می پریم… سرخی تو از من، زردی من از تو.
بیست و نهمین نوروز غربت را استقبال می کنیم. مادر به یک سال غربت، جان و جهانش درد بود، شگفتا که من هنوز انبان امیدم و درد ها را ذخیره می کنم برای آن روز که در کوچه ورزشگاه در شاپور بوسه بر درگیره ی خانه پدربزرگ زنم که لابد حالا ساختمان چند طبقه ای به جای آن روییده است. گریه را گذاشتم برای آن لحظه ای که چشمم به خانه پنجاه متری میرزا جواد توی پایین خیابان مشهد می افتد، می خواهم آنجا سوال کنم میرزا! این بود دعایی که برای پیروزی به پیر احمد آبادی می کردی؟ حالا پسر عزیزت سیلی را که استادش بر گوش دکتر زد، پیاپی در گوش راهسپاران خانه ابدیش در احمد آباد می زند. می خواهم به گنبد سبز بروم، به وکیل آباد و آن دلی را که علی آقا پسر میرزا جواد روزی که با عماد جان خراسانی و پدر و عمو عطا و آقای قرائی و میرزا به اینسو آمدیم با چاقوی قلمتراش میرزا بر درخت چنار نقش زده بود، پیدا کنم. لابد باد و باران و غبار سیاه قدرتمند آن دل سبز را سیاه کرده، می روم به اشک دیده سیاهی ها را بشویم.
دلتنگی را گذاشته ام برای آن سفری که سالهاست نقشه اش را ریخته ام، از تهران راه می افتم به سوی کرج، سری به پادگان کرج می زنم و سراغ علی رضای جوان را می گیرم که از فرح آباد به این سو آمد و با سرهنگ وحدت( تیمسار سرتیپ هلاکو وحدت) آشنا شد و او با یک خبر مسیر زندگی اش را تغییر داد، می روم به سوی شمال، همه گیلان و مازندران را زیر پا می گیرم، سر به تالش می زنم به آستارا و اردبیل و تبریز می روم، سراغ حسین خانشهری را می گیرم که با هم رفتیم و با شهریار مصاحبه کردیم. به ارومیه سر می زنم و با کشتی شکسته به قویون داغی می روم که با شایسته نیمه ام آن روز که هجده ساله های سرشار را زندگی بودیم به سراغش رفتیم.
می روم تا مهاباد که به آقای دکتر سلام کنم، درود کاک عبد الرحمن، درود کاک صادق، کجایی کاک عبدالله؟ می روم پایین تا سنندج، سراغ فریدون صدیقی را در میدان شهر از نوجوانان سال 47 می گیرم. رکن الدین صادقی از پشت شیشه سالها سر تکان می دهد، هوشنگ را می بینم با پشنگ و قشنگ و اردوان و بیژن و … پدر کامکارها در شیپور می دمد.
عهد کرده ام که از آنجا بروم ایلام، دوست دارم خانه پدری جمال را که اینهمه سال یار و رفیقم بوده زیارت کنم. بزرگ زاده ها اینجا ریشه دارند.
سرازیر شده ام به خرم آباد، آن سال که با مهدی بهنیا آمدیم و غلام حسین نصیری پور میزبان ما بود. راستی اسحق عیدی کجاست؟
خوزستان پذیرنده از راه می رسد. دوران خوش استبداد آمده بودیم با شهرام و شاهرختاش به اهواز، دنبال محمود سجادی شاعر بودیم و شط و کولی ها و آواز عربی عاشق که می خواند: “میهانه- میهانه….” باید از گردنه ها و دشتها عبور کنم باید به شیراز بروم که نوروز گلبارانش را در حضرت عشق عشق با خواجه ی بزرگ سر کردیم. باید سری به سرو بلند خانه علی رضا میبدی بزنم. من هم آنجا دلی بر سینه اش کنده ام.
عهد کرده ام بر خاک جنوب بوسه زنم. با دلم سوگند خورده ام در بندر عباس اگر شده در روز آخرین زندگی ام، جان خسته را در آبهای خلیج همیشه فارس بشویم. تا دیر نشده سری به کرمان بزنم، آن سال که از بلوچستان می آمدم و در مسافرخانه ای دو چشم سیاه دلم را لرزانده بود از یادم دور نمی شود. می روم اشک از نگاه بلوچ ها پاک می کنم و بر دست و پای زخمی نوادگان رستم که به دستور ابراهیم نکونام بریده شده مرهم می نهم. حالا به مرز خراسان رسیده ام. اول به بیدخت می روم تا بالشی را که سر بر آن می گذاشتم و هنگام ذکر پدر با آقای صالح علی شاه و یارانش ستاره می شمردم پیدا کنم. از همین جا میان بری می زنم به کویر می روم به خور و بیابانک، به جندق به شهداد، تا احوالی از رفیق قدیم هرمز بگیرم که گمش کرده ام.
مشهد را گذشته ام، از گرگان و سمنان، از یزد و کاشان دیدار کرده ام، سر به مزار امیر نظام زده ام و شوق دیدار سهراب چنان به وجدم آورده که رقص کنان می خوانم، همه ذرات نمازم متبلور شده است… بازگشته ام به امیریه، در کوچه پیربسطام نخستین نوروزی است که از مشهد باز گشته ایم.
رادیوی ایلمونا در مشهد ماند برای آقای صدر زاده که محضر پدر را خرید. حالا یک رادیوی مبله شارپ داریم که شبها پدر به آن گوش می چسباند و رادیو های عربی را همراه با یک صدای پر خش فارسی جستجو می کند.
مادر حالا شاد است که صبح عید به کوچه ورزشگاه به دیدن پدربزرگ می رویم. پدر اما دلخسته بعد ازآن غیبت اجباری که تکیده اش کرده بود، دعای یا مقلب القلوب می خواند. آقای راشد سخن می گوید، بعد توپ سال در می رود. صدای ناقاره این بار از رادیو می آید. شاه حرف می زند، ملکه هم و بعد صدای دیگری می آید. نه این صدای دکتر نیست. پدر بلند می شود، می کوشد اشک هایش را پنهان کند. تصویر پیرمرد اما هنوز روی تاقچه است، پدر جلو می رود، پیشوا عیدتان مبارک! پیشوا در زندان است، بسیاری از عزیزان پدر نیز. لابد میرزا جواد تبریزی دارد دعا می کند که خدا زمینه ی استخلاص دکتر را از مجلس فراهم کند.
♦
در بهار آزادی فقط جای شهدا خالی نیست، جای شعر و لبخند و سرور خالی است. شراب خانگی رنگ محتسب خورده جای ودکای میکده و عرق قوچان و می اهواز و خلار شیراز را گرفته است.
مسیحای ما که جوان است و پیرهنش نیز چرکین نیست در میکده آرارات ریش گذاشته و عکس آقا را به دیوار زده است و ماهیجه را با ماء الشعیر و لوبیا را با سون آپ تقدیم می کند تا جگرت از فلفلش نسوزد. اگر از احباب باشی و از معارف البته در لیوان پپسی از آن خانگی ها که مادرش در خانه می اندازد، جرعه ای می فشاند.
نوروز آمه است، اعدام ها هنوز در آغاز راه است، تب انقلاب کاملاً فرو نشسته و برادران و خواهران انقلابی از چپ و اسلامی در کنار آنها که یک شبه دچار صیرورت اسلامی شده اند، برای ساختن ایرانی آزاد و آباد و دموکرات و خلقی و مردمی و اسلامی یکدیگر را نوازش می کنند.
”آقا” عید را باور ندارد اما یک ایران به استقبال نوروز رفته است. برای نخستین بار می روم تا بر مزار پیر احمد آبادی به نیابت از پدر که سه سالی است پر کشیده و اصالتاً از طرف خودم به حضرتش سلام گویم و نوروز را مبارکش خوانم.
در احمد آباد جای سوزن انداختن نیست. می دانم که آقا وقتی خبر این تجمع و سخنان نواده پیر احمد آبادی دکتر هدایت متین دفتری و یاران راهیان نهضت ملی را بشنود کلافه خواهد شد، چه باک. اما پسر میرزا جواد در کنار اوست و نخواهد گذاشت “آقا” دست تطاول به سوی دکتر بگشاید و استخوان هایش را در گور بلرزاند. همه هستند اما نه، انکس که عاشقانه به پیر می نگریست و نام پیشوا چنان که به چشم پدر، اشک به دیدگانش می نشاند حضور ندارد. فردا اما در پنهانگاهش همراه با یکی از یاران وفادارش حکایت را برایش بازگو می کنم. دکتر شاپور بختیار انگار فردا را می بیند. با اندوه می گوید فردا حضرت آقا حکم تکفیر دکتر را هم صادر خواهد کرد. آنوقت نمی دانم جناب آقای دکتر سنجابی که به دستبوس حضرتش رفت و ارثیه ی ملی را جهیزیه ی نکاح موقت شان با آقا کرد چه خواهد گفت؟
در بهار آزادی صدای نوروز خوانان دیرین به گوش نمی رسد. پوران گل اومد بهار اومد را نمی خواند و مرضیه برآمدن آفتاب نوروزی را بشارت نمی دهد. خبری از گوگوش و حمیرا نیست، چنانکه از فرخزاد و شوی میخک نقره ای و داریوش و ابی و مارتیک که سه سال پیش برای ما دانشجویان آن روز لندن خوانده بود.
تلوزیون روشن است، صدای رادیو بلند است، دریغ از گلبانگ عاشقانه ای، سیاسی ترین نوروز زندگی ام، بی رنگ ترین جشن همه سالهاست. در هزاران خانه وحشت سایه انداخته و در شماری عید اول با خرما و حلوا و لباس سیاه برگزار می شود.
♦
با جمال از روی شعله ها می پریم، در خانه پدری مردمانی خسته از فریب، شکسته از گرانی و درد، جل پاره های جان و دل را جمع می کنند، خاک از شانه می تکانند، ماهی قرمز را که می رقصد می نگرند، به سبزه ها چشم می دوزند که هزاران سال است سرود رویش و ماندگاری را در جانهای اهل این دیار سر داده است.
از روستای باغستان در تاشکند تا حسکه در سوریه و از بدخشان در مرز چین تا ارز روم، از لاهور تا خانقین زخمی، و حالا از لس آنجلس تا سیدنی و هر گوشه این خاک که عاشقان فرهنگ بی زوال ایرانی بر زمینش جای گرفته اند رنگین کمان نوروزی جلوه گری می کند.
ماموران امنیت خانه پسر میرزا جواد، انها را که عازم عید دبدنی با پیر احمد آبادی هستند، از اتوبوسها با توسری پایین می کشند. لابد روح میرزا جواد از روح دکتر پوزش می طلبد که حقاً نمی دانستیم که بنده زاده سر از عهد خویش با دولت عشق بر می گرداند و طریقت وا می گذارد و شریعت، آنهم از نوع مغلوبه اش را برمی گزیند. ببخشید آقا گمان ما این بود که فرزندی در رکاب نائینی و ثقه الاسلام و خراسانی شمشیر خواهد زد، نمی دانستیم که ایشان به محض وصلت با قدرت، کمر به خدمت شیخ توپخانه فضل الله نوری خواهد بست.
نوروز آمده است، برخیزیم که خانه پدری برای شنیدن آواز عشق و گلبانگ نوروز خیلی تنگ است.