روزنه♦ هزار ویکشب

نویسنده
علیرضا نوری زاده

‏مادر حالا شاد است که صبح عید به کوچه ورزشگاه به دیدن پدربزرگ می رویم. پدر اما دلخسته بعد از آن غیبت ‏اجباری که تکیده اش کرده بود، دعای یا مقلب القلوب می خواند. آقای راشد سخن می گوید، بعد توپ سال در می ‏رود. صدای ناقاره این بار از رادیو می آید.‏

norooz677_1.jpg

‎ ‎با نوروز از کوچه عدلیه تا بلاد سنت جیمز‎ ‎

بهار آمد و هرچه صبر کردیم بهاریه علیرضا نوری زاده نرسید. او، مسعود بهنود و مهر انگیز کار- همه از نسل ‏بهاری فرهنگ ایران- بهاریه را گذاشته بودند با نفس بهار برسد. خانم کار از آمریکا لحظات آخر” صفحه بندی” ‏‏– که افسوس بوی گارسه و سرب ندارد- خود را رساند. آقای بهنود هم از لندن بالاخره پیدایش شد. اما علیرضا ‏خان نیامد که نیامد. دوست مان ملقب به فیلسوف نیمه های شب تلفن زد که هنوز تایپ مطلب را تمام نکرده و مانده ‏در خجالت نوری زاده.‏

گفتیم: مطالب او بیات نمی شود وتازه اول بهار است. و مطلب ماند تاحالا که می خوانید با این امید که همه همسفر ‏بچه امیر آباد باشیم و خاک وطن را طوافی دیگر کنیم به روزگاری که شیطان رفته و فرشته آمده باشد.‏

پدر پایش را محکم می کوبد کف اتاق، صدای رادیوی قدیمی “ ایلمونا” بلند می شود، پدر محو صداست و من در ‏لرزه های آن چهره ای را می بینم که روی تاقچه است و پدر حتی اگر دستش بند باشد،به قلم و یا گپ با مراجعان ‏محضر ویا پذیرائی از دکتر مظفری و دکتر حجازی و شیخ حسن رسا، رفقای پدر بزرگ که بعد از رفتن او،شده ‏اند معاشران پدر، می پرد طرف رادیو تا صدای او را وقتی می گوید” هموطنان عزیز” به گوش جان بشنود… ‏حالا هم باز آن صدا می گوید هموطنان عزیز… چیزی از آن جملات سنگین نمی فهمم اما از نقش شادی روی ‏چهره پدر خوشحال می شوم، به پایش می چسبم. مادر سفره هفت سین را بالای اتاق پنج دری پهن کرده است. می ‏دانم یک دریا بغض است. ‏

سال اولی است که دور از پدر و مادر و برادران و خواهرانش نوروز را در غربت سر می کند. دیشب در حرم ‏امام رضا زار می زد یا ضامن آهو و بعد زیز لب در لابه لای اشکش آرزو می کرد سال دیگر در تهران باشیم. با ‏مرگ پدر بزرگ به مشهد آمده بودیم و در کوچه عدلیه در همان خانه بزرگ روبه روی قهوه خانه ی قنبر و ‏دادگستری، پدر بین محضر و خانه در رفت و آمد بود. مادر اما با تنهایی دلمشغول من و خواهر بود که ننه زهرا ‏او را روی پایش می خواباند و برایش لالایی می گفت و با حرکات موزون پایش، سوری خواهرم را به خواب می ‏رساند.‏

در نخستین نوروز غربت، صدای دکتر خانه را پر کرده بود.‏

پارسال که تنها سایه ای از آن با من است، وقتی شاه با صدای آرام چیزی در باره نفت گفت پدربالا پریده بود و ‏فریاد ملی شد، خانه ما را در امیریه پر کرده بود، حالا اما سراپا گوش بود. شاه حرف زد، بعد ملکه که چهره اش ‏مثل ایران خانم دختر عمه خانم حوریه بود و عزیز بچه سبزواری که توی دفتر کار می کرد یک عکس بزرگش را ‏داشت که مثل عکس “ هدی لامار” توی سینما فردوسی بود، درست روبه روی محضر پدر.‏

دکتر که شروع کرد رادیو خفه شد پدر پا کوبید و شنیدم …و…طن عزیز، اشکهای پدر همین طور سرازیر شده ‏بود. مادر هم می گریست، اما برای غربتش و من می گریستم که اشک در نگاه پدر و مادر می دیدم.‏

نوروز آن سال، مشهد همه سرور بود، حتی در ناقاره خانه ی حضرت، آهنگ ها رنگ شاد داشت.‏

پدر اول به تلفنخانه زنگ زد، به حسنعلی خان صارم کلالی، بعد سراغ دکتر مظفری را گرفت و نیم ساعتی به ‏دوستانش تبریک گفت و درباره سخنان پیشوا و اینکه امسال سال پیروزی است، حرف زد.‏

مادر تصاویر پدر و مادر و عزیزانش را می بوسید. سوری توی قنداق لبخند می زد. ماهی هایی که غدیر از ‏حوض گرفته بود توی تنگ بلور می رقصیدند. کت و شلواری را که پدر بزرگ برایم خریده بود، با کراوات کشی ‏پوشیده بودم و ساعت 11 با پدر در درشکه نشستیم به سوی خانه آنهایی که باید اول عید به دیدارشان می رفتیم.‏

منزل آقای قمی و پدر که می گفت دست آقا را ببوس، خانه حاج شیخ و در آغوش عمه رها شدن، بعد منزل آقای ‏خالصی زاده، که شیرینی های عربی داشت. از آنجا راهی منزل دکتر حشمت و بعد دکتر مظفری، منزل آقای ‏کفائی و دست آخر خانه ی سید میرزا جواد تبریزی، که پدر می گفت سید پاکدلی است. پسران سید قد و نیم قد با ‏مشتی کرک بر لب و صورت در آن اتاق کوچک دو زانو می نشستند و به اشاره پدر علی آقا می رفت و با سینی ‏چای می آمد. سید محمد کم جوش بود اما علی آقا خیلی به حرفهای پدر علاقه داشت که همیشه از پیشوا می گفت و ‏گاهی میرزا جواد دعا می کرد خدا انشاالله آقای دکتر مصدق را یاری دهد.‏

‏♦‏

با جمال در گاراژ دفتر از روی کاغذهای شعله ور می پریم… سرخی تو از من، زردی من از تو.‏

norooz677_2.jpg

بیست و نهمین نوروز غربت را استقبال می کنیم. مادر به یک سال غربت، جان و جهانش درد بود، شگفتا که من ‏هنوز انبان امیدم و درد ها را ذخیره می کنم برای آن روز که در کوچه ورزشگاه در شاپور بوسه بر درگیره ی ‏خانه پدربزرگ زنم که لابد حالا ساختمان چند طبقه ای به جای آن روییده است. گریه را گذاشتم برای آن لحظه ای ‏که چشمم به خانه پنجاه متری میرزا جواد توی پایین خیابان مشهد می افتد، می خواهم آنجا سوال کنم میرزا! این ‏بود دعایی که برای پیروزی به پیر احمد آبادی می کردی؟ حالا پسر عزیزت سیلی را که استادش بر گوش دکتر ‏زد، پیاپی در گوش راهسپاران خانه ابدیش در احمد آباد می زند. می خواهم به گنبد سبز بروم، به وکیل آباد و آن ‏دلی را که علی آقا پسر میرزا جواد روزی که با عماد جان خراسانی و پدر و عمو عطا و آقای قرائی و میرزا به ‏اینسو آمدیم با چاقوی قلمتراش میرزا بر درخت چنار نقش زده بود، پیدا کنم. لابد باد و باران و غبار سیاه قدرتمند ‏آن دل سبز را سیاه کرده، می روم به اشک دیده سیاهی ها را بشویم.‏

دلتنگی را گذاشته ام برای آن سفری که سالهاست نقشه اش را ریخته ام، از تهران راه می افتم به سوی کرج، سری ‏به پادگان کرج می زنم و سراغ علی رضای جوان را می گیرم که از فرح آباد به این سو آمد و با سرهنگ وحدت( ‏تیمسار سرتیپ هلاکو وحدت) آشنا شد و او با یک خبر مسیر زندگی اش را تغییر داد، می روم به سوی شمال، ‏همه گیلان و مازندران را زیر پا می گیرم، سر به تالش می زنم به آستارا و اردبیل و تبریز می روم، سراغ حسین ‏خانشهری را می گیرم که با هم رفتیم و با شهریار مصاحبه کردیم. به ارومیه سر می زنم و با کشتی شکسته به ‏قویون داغی می روم که با شایسته نیمه ام آن روز که هجده ساله های سرشار را زندگی بودیم به سراغش رفتیم.‏

می روم تا مهاباد که به آقای دکتر سلام کنم، درود کاک عبد الرحمن، درود کاک صادق، کجایی کاک عبدالله؟ می ‏روم پایین تا سنندج، سراغ فریدون صدیقی را در میدان شهر از نوجوانان سال 47 می گیرم. رکن الدین صادقی ‏از پشت شیشه سالها سر تکان می دهد، هوشنگ را می بینم با پشنگ و قشنگ و اردوان و بیژن و … پدر ‏کامکارها در شیپور می دمد.‏

عهد کرده ام که از آنجا بروم ایلام، دوست دارم خانه پدری جمال را که اینهمه سال یار و رفیقم بوده زیارت کنم. ‏بزرگ زاده ها اینجا ریشه دارند.‏

سرازیر شده ام به خرم آباد، آن سال که با مهدی بهنیا آمدیم و غلام حسین نصیری پور میزبان ما بود. راستی ‏اسحق عیدی کجاست؟‏

خوزستان پذیرنده از راه می رسد. دوران خوش استبداد آمده بودیم با شهرام و شاهرختاش به اهواز، دنبال محمود ‏سجادی شاعر بودیم و شط و کولی ها و آواز عربی عاشق که می خواند: “میهانه- میهانه….” باید از گردنه ها و ‏دشتها عبور کنم باید به شیراز بروم که نوروز گلبارانش را در حضرت عشق عشق با خواجه ی بزرگ سر کردیم. ‏باید سری به سرو بلند خانه علی رضا میبدی بزنم. من هم آنجا دلی بر سینه اش کنده ام.‏

عهد کرده ام بر خاک جنوب بوسه زنم. با دلم سوگند خورده ام در بندر عباس اگر شده در روز آخرین زندگی ام، ‏جان خسته را در آبهای خلیج همیشه فارس بشویم. تا دیر نشده سری به کرمان بزنم، آن سال که از بلوچستان می ‏آمدم و در مسافرخانه ای دو چشم سیاه دلم را لرزانده بود از یادم دور نمی شود. می روم اشک از نگاه بلوچ ها ‏پاک می کنم و بر دست و پای زخمی نوادگان رستم که به دستور ابراهیم نکونام بریده شده مرهم می نهم. حالا به ‏مرز خراسان رسیده ام. اول به بیدخت می روم تا بالشی را که سر بر آن می گذاشتم و هنگام ذکر پدر با آقای ‏صالح علی شاه و یارانش ستاره می شمردم پیدا کنم. از همین جا میان بری می زنم به کویر می روم به خور و ‏بیابانک، به جندق به شهداد، تا احوالی از رفیق قدیم هرمز بگیرم که گمش کرده ام.‏

مشهد را گذشته ام، از گرگان و سمنان، از یزد و کاشان دیدار کرده ام، سر به مزار امیر نظام زده ام و شوق دیدار ‏سهراب چنان به وجدم آورده که رقص کنان می خوانم، همه ذرات نمازم متبلور شده است… بازگشته ام به امیریه، ‏در کوچه پیربسطام نخستین نوروزی است که از مشهد باز گشته ایم.‏

رادیوی ایلمونا در مشهد ماند برای آقای صدر زاده که محضر پدر را خرید. حالا یک رادیوی مبله شارپ داریم که ‏شبها پدر به آن گوش می چسباند و رادیو های عربی را همراه با یک صدای پر خش فارسی جستجو می کند.‏

مادر حالا شاد است که صبح عید به کوچه ورزشگاه به دیدن پدربزرگ می رویم. پدر اما دلخسته بعد ازآن غیبت ‏اجباری که تکیده اش کرده بود، دعای یا مقلب القلوب می خواند. آقای راشد سخن می گوید، بعد توپ سال در می ‏رود. صدای ناقاره این بار از رادیو می آید. شاه حرف می زند، ملکه هم و بعد صدای دیگری می آید. نه این ‏صدای دکتر نیست. پدر بلند می شود، می کوشد اشک هایش را پنهان کند. تصویر پیرمرد اما هنوز روی تاقچه ‏است، پدر جلو می رود، پیشوا عیدتان مبارک! پیشوا در زندان است، بسیاری از عزیزان پدر نیز. لابد میرزا جواد ‏تبریزی دارد دعا می کند که خدا زمینه ی استخلاص دکتر را از مجلس فراهم کند.‏

‏♦‏

در بهار آزادی فقط جای شهدا خالی نیست، جای شعر و لبخند و سرور خالی است. شراب خانگی رنگ محتسب ‏خورده جای ودکای میکده و عرق قوچان و می اهواز و خلار شیراز را گرفته است.‏

مسیحای ما که جوان است و پیرهنش نیز چرکین نیست در میکده آرارات ریش گذاشته و عکس آقا را به دیوار زده ‏است و ماهیجه را با ماء الشعیر و لوبیا را با سون آپ تقدیم می کند تا جگرت از فلفلش نسوزد. اگر از احباب باشی ‏و از معارف البته در لیوان پپسی از آن خانگی ها که مادرش در خانه می اندازد، جرعه ای می فشاند.‏

نوروز آمه است، اعدام ها هنوز در آغاز راه است، تب انقلاب کاملاً فرو نشسته و برادران و خواهران انقلابی از ‏چپ و اسلامی در کنار آنها که یک شبه دچار صیرورت اسلامی شده اند، برای ساختن ایرانی آزاد و آباد و ‏دموکرات و خلقی و مردمی و اسلامی یکدیگر را نوازش می کنند.‏

‏”آقا” عید را باور ندارد اما یک ایران به استقبال نوروز رفته است. برای نخستین بار می روم تا بر مزار پیر احمد ‏آبادی به نیابت از پدر که سه سالی است پر کشیده و اصالتاً از طرف خودم به حضرتش سلام گویم و نوروز را ‏مبارکش خوانم.‏

در احمد آباد جای سوزن انداختن نیست. می دانم که آقا وقتی خبر این تجمع و سخنان نواده پیر احمد آبادی دکتر ‏هدایت متین دفتری و یاران راهیان نهضت ملی را بشنود کلافه خواهد شد، چه باک. اما پسر میرزا جواد در کنار ‏اوست و نخواهد گذاشت “آقا” دست تطاول به سوی دکتر بگشاید و استخوان هایش را در گور بلرزاند. همه هستند ‏اما نه، انکس که عاشقانه به پیر می نگریست و نام پیشوا چنان که به چشم پدر، اشک به دیدگانش می نشاند حضور ‏ندارد. فردا اما در پنهانگاهش همراه با یکی از یاران وفادارش حکایت را برایش بازگو می کنم. دکتر شاپور ‏بختیار انگار فردا را می بیند. با اندوه می گوید فردا حضرت آقا حکم تکفیر دکتر را هم صادر خواهد کرد. آنوقت ‏نمی دانم جناب آقای دکتر سنجابی که به دستبوس حضرتش رفت و ارثیه ی ملی را جهیزیه ی نکاح موقت شان با ‏آقا کرد چه خواهد گفت؟

در بهار آزادی صدای نوروز خوانان دیرین به گوش نمی رسد. پوران گل اومد بهار اومد را نمی خواند و مرضیه ‏برآمدن آفتاب نوروزی را بشارت نمی دهد. خبری از گوگوش و حمیرا نیست، چنانکه از فرخزاد و شوی میخک ‏نقره ای و داریوش و ابی و مارتیک که سه سال پیش برای ما دانشجویان آن روز لندن خوانده بود.‏

تلوزیون روشن است، صدای رادیو بلند است، دریغ از گلبانگ عاشقانه ای، سیاسی ترین نوروز زندگی ام، بی ‏رنگ ترین جشن همه سالهاست. در هزاران خانه وحشت سایه انداخته و در شماری عید اول با خرما و حلوا و ‏لباس سیاه برگزار می شود.‏

‏♦‏

‏ ‏

با جمال از روی شعله ها می پریم، در خانه پدری مردمانی خسته از فریب، شکسته از گرانی و درد، جل پاره ‏های جان و دل را جمع می کنند، خاک از شانه می تکانند، ماهی قرمز را که می رقصد می نگرند، به سبزه ها ‏چشم می دوزند که هزاران سال است سرود رویش و ماندگاری را در جانهای اهل این دیار سر داده است.‏

از روستای باغستان در تاشکند تا حسکه در سوریه و از بدخشان در مرز چین تا ارز روم، از لاهور تا خانقین ‏زخمی، و حالا از لس آنجلس تا سیدنی و هر گوشه این خاک که عاشقان فرهنگ بی زوال ایرانی بر زمینش جای ‏گرفته اند رنگین کمان نوروزی جلوه گری می کند.‏

ماموران امنیت خانه پسر میرزا جواد، انها را که عازم عید دبدنی با پیر احمد آبادی هستند، از اتوبوسها با توسری ‏پایین می کشند. لابد روح میرزا جواد از روح دکتر پوزش می طلبد که حقاً نمی دانستیم که بنده زاده سر از عهد ‏خویش با دولت عشق بر می گرداند و طریقت وا می گذارد و شریعت، آنهم از نوع مغلوبه اش را برمی گزیند. ‏ببخشید آقا گمان ما این بود که فرزندی در رکاب نائینی و ثقه الاسلام و خراسانی شمشیر خواهد زد، نمی دانستیم ‏که ایشان به محض وصلت با قدرت، کمر به خدمت شیخ توپخانه فضل الله نوری خواهد بست.‏

نوروز آمده است، برخیزیم که خانه پدری برای شنیدن آواز عشق و گلبانگ نوروز خیلی تنگ است.‏