روانی، قسمت دوم

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

فرمانده نیروی انتظامی تهران گفت: “بدحجابان از این پس، پس از بازداشت روان درمانی اجباری می شوند.”

روز، داخلی، مرکز روانکاوی ناجا

متهم را که تازه دستگیر شده، به دفتر مربا (مرکز روانکاوی بدحجابان ایران) می آورند. روانکاو، که مدرک روانشناسی خود را از دانشگاه امام صادق گرفته است، به دختر 27 ساله ای که با چادر مخصوص ناجا وارد شده دستور می دهد که روی صندلی بنشیند. دختر می نشیند و روانکاوی آغاز می شود.

روانکاو: لطفا نام و نام خانوادگی تون رو بفرمائید.

بدحجاب: من شراره محمدیان هستم.

روانکاو: شراره خانوم! شما برای معالجه سندورم بی حجابی تون به اینجا اومدین، یعنی ما به زور شما رو آوردیم، ما باید با هم حرف بزنیم تا من بتونم دلایل گرایش شما به بدحجابی رو متوجه بشم و به شما کمک کنم که حجاب برتر رو کشف کنید. به همین دلیل از شما می خوام کاملا صادقانه و روراست هیچ چیزی رو از من پنهان نکنید و سووالاتی که می پرسم خیلی مشروح و کامل جواب بدین. یادتون باشه که همه چیز بین من و شما و فرماندهان پلیس و خانواده شما و رئیس اینجا می مونه. می خوام ببینم پدر و مادرتون با هم چه مشکلی داشتند؟ یا با شما مشکلی داشتند؟ لطفا از کودکی تون بگید.

بدحجاب: نه، هیچ مشکلی نداریم. پدر و مادرم خیلی با هم رابطه خوبی دارند.

روانکاو: آیا در کودکی پدرتون کتک تون می زد؟ یا مثلا مورد بی توجهی بودید؟ احساس می کنید که نیاز دارید بقیه بهتون توجه کنند؟

بدحجاب: نه، اتفاقا من همیشه مورد توجه بابام بودم، بابا بهم می گه عسلم. البته گاهی با هم مشکل پیدا می کردیم….

روانکاو: ….. چه مشکلی؟ این رو برای من بدون خجالت بگین. مثلا من پدرم تنبیهم می کرد. با کمربند منو می زد، و تا مدتها من از پدرم متنفر بودم.

بدحجاب( با چشمان گشاد شده): با کمربند می زدتون؟ چه پدر بی رحمی! اصلا نمی تونم تصورش کنم. شما چی کار می کردین؟

روانکاو: من چاره ای نداشتم، اون خیلی قوی بود. البته خیلی پدرها همینطور هستند، پدرتون آیا با شما حرف هم می زد؟

بدحجاب: بله، خیلی. من و بابا خیلی با هم حرف می زدیم، یه بار وقتی یازده ساله بودم بهم اخم کرد که من تا دو هفته باهاش حرف نمی زدم و حسابی تنبیه شد. ولی دیگه هرگز برخورد بد با من نکرد.

روانکاو: رابطه پدر و مادرتون چطور بود؟ برای اینکه راحت باشیم بهتون می گم که مثلا پدر من پونزده سال از مادرم خدابیامرز بزرگتر بود و بخاطر همین خیلی با هم دعوا می کردن. آیا پدر و مادر شما هم با هم درگیری داشتند؟

بدحجاب: حتما داشتند، ولی من یادم نمی آد با هم دعوا کنن. هر وقت اختلاف پیدا می کردند، می رفتن توی اتاق خواب و با هم حرف می زدن. پدر و مادرم از دانشگاه با هم همکلاسی بودن، با هم دوسال اختلاف سن داشتن.

روانکاو( مستاصل شده است): یکی از دلایل نیاز به توجه اینه که وقتی تعداد بچه ها زیاد باشه، بچه کمتر مورد توجه قرار می گیره، مثلا ما هفت تا خواهر و برادر بودیم و خیلی وقت ها مادرم اسم هامون رو عوضی می گفت. شما چرا در خونه احساس بی توجهی می کردید؟

بدحجاب: من احساس بی توجهی نمی کردم. ما دوتا خواهر و برادر بودیم و همیشه هم با همدیگه رابطه خوبی داشتیم. گاهی اوقات مامانم به بابام می گفت، شراره رو لوس نکن. فرهاد حسودی اش می شه. فرهاد داداش مه.

روانکاو: خیلی اوقات پدر و مادر بچه رو لوس می کنن، بدون اینکه به عواقب این موضوع توجه کنند، یا با روانکاو مشورت کنند. آیا پدر و مادرتون هیچ وقت مساله شما رو با روانکاو مطرح کردن؟

بدحجاب: کدوم مساله؟

روانکاو: همین که بدحجاب هستید و میل به خودنمایی دارید.

بدحجاب: نه، راستش رو بخواهید من اولش چادری بودم، یعنی از شونزده سالگی چادری بودم تا 22 سالگی، ولی پدر و مادرم چند بار باهام صحبت کردند و من قبول کردم و دیگه از 22 سالگی چادر استفاده نمی کردم.

روانکاو: چرا پدرتون خودش با شما حرف زد؟ چرا شما رو برای مشاوره نمی برد. حتما از اون پدرهایی بود که می گن روانکاو ها دیوونه هستند؟

بدحجاب: نه، اصلا، پدرم دکترای روانکاوی داره، مادرم هم روانپزشکه، البته پدرم می گفت الآن خیلی روانکاوی دکون شده، می دونین که. من خودم هم همین عقیده رو دارم. منتهی من هیچ وقت لازم نبود برم روانکاو.

روانکاو: شما گفتید که پدرتون با حجاب مخالف بود. چرا؟ آیا خانواده شما تفکر غربی داشتند؟

بدحجاب: خوب، تاحدی. ولی به نظر من اونها یک جورایی بین مدرنیسم و سنت گیر کردن. من خودم بیشتر به حلقه وین توجه دارم، کارناپ و ویتگنشتاین، پوپر به نظرم زیادی لیبراله و به عقیده من هایدگر زیادی محافظه کاره، نه از نظر سیاسی، بلکه از منظر نسبت جهان و اندیشه و توانایی خردورزی. ولی بطور کلی من تفکر غربی رو بیشتر از اونها می فهمم.

روانکاو( اصلا متوجه حرفهای شراره نشده است): حلقه وین که گفتید منظورتون چیه؟ شما خودتون وین رفتید؟

بدحجاب: من نه، من هیچ وقت از ایران بیرون نرفتم، فقط با پدر و مادرم وقتی بیست ساله بودم رفتیم حج. حلقه وین هم یک حلقه فلسفی است.

روانکاو: حلقه فلسفی یعنی چطوری؟

بدحجاب: یعنی یک جریان خاص فلسفی مدرن در تفکر جدید، البته هر روز این اندیشه ها گسترده تر می شه، می دونین دیگه……

روانکاو: نه، من نمی دونم، یعنی تفکرات شیطانی و اومانیستی رو قبول دارین؟

بدحجاب( با تعجب نگاه می کند): تفکرات شیطانی چی هست؟

روانکاو: مثلا همین جریان رپ و فراماسونری و تفکرات ضدانقلابی که توسط حلقه کیان علیه نظام مطرح می شد.

بدحجاب: من فراماسونری می دونم چیه و حلقه کیان رو هم می شناسم، ولی دکتر سروش فقط بخشی از اندیشه غرب رو مطرح کرده. من قبولش ندارم. باهاش هم بحث کردم. خوب کتاب نخونده، اما من نمی دونم فراماسونری و حلقه کیان چه ربطی به رپ داره.

روانکاو: خوب رپ ها همون تفکر شیطان پرستی رو مطرح می کنن. شما به رپ خیلی علاقه دارین؟

بدحجاب: من اصلا، متنفرم، از بعضی موسیقی های سافت راک خوشم می آد، ولی کلاسیک رو ترجیح می دم، چون خودم پیانو کار می کنم، نمی خوام گوشم خراب بشه.

روانکاو: از کی با سافت راک آشنا شدید؟ آیا در دکترین سافت راک هم تفکر شیطان پرستی هست؟

بدحجاب: ببخشید دکتر، من متوجه نمی شم شما چی می گید. سافت راک یک نوع موسیقی یه، نمی فهمم دکترین اش کجاست؟

روانکاو: شما اصلا می دونین دکترین یعنی چی؟

بدحجاب: تا حدی، نه زیاد. من دو کتاب در حوزه ژئوپلیتیک ترجمه کردم، که یکی اش در مورد دکترین های مختلف از مونرو تا امروزه و یکی اش راجع به فلسفه سیاست که کلا راجع به نظریات سیاسی است و در همین حد اطلاع دارم. ولی نه بیشتر.

روانکاو: یعنی کتاب ترجمه کردین؟ اون وقت کدوم عنصر ضدانقلابی چاپش کرده؟

بدحجاب: این دو تا کتاب رو مرکز پژوهشهای وزارت خارجه چاپ کرده.

روانکاو: یعنی شما در دوره خاتمی با وزارت خارجه هم همکاری می کردید؟

بدحجاب: نه، قربونش برم اون موقع من این شانس رو نداشتم، اون موقع من تازه فوق لیسانس گرفته بودم. ولی زمان آقای متکی کتابم رو چاپ کردم.

روانکاو: از چه طریقی به وزارت خارجه نفوذ کردید؟

بدحجاب: از طریق دفتر رهبری معرفی شدم و مسوول امور فرهنگی بیت معرفی ام کرد.

روانکاو: با اون چطوری ارتباط برقرار کردید؟ آیا سعی کردید از زنانگی خودتون استفاده کنید؟ آیا روابط خاصی با ایشون که نمی دونم کیه داشتید؟

بدحجاب: من رابطه نداشتم، ایشون مشکل روانی داشت و پدرم روانکاوش بود. به همین دلیل پدرم گفت و من کتاب رو بردم براشون و منتشر شد.

روانکاو: اسم کسی که از بیت با پدرتون رابطه داشت چی بود؟

بدحجاب: شرمنده ام، این مساله خصوصی یه و من نمی تونم بگم که بیمار پدرم کی بود.

روانکاو: یعنی اون آدم می دونست شما بد حجاب هستید؟

بدحجاب( باقاطعیت): حتما می دونست، چون منو دیده بود.

روانکاو( قاطی کرده است): یعنی شما می تونید با ایشون دوباره رابطه برقرار کنید؟

بدحجاب: بله، من الآن دارم یک کتاب درباره هایدگر ترجمه می کنم که خود ایشون هم نظر مثبتی در مورد کتاب داشت، هم از طریق ایشون می تونم و هم از طریق آقای لاریجانی.

روانکاو: کدوم لاریجانی؟

بدحجاب: علی آقا، عمو جواد، حاج آقا فاضل، همه شون….

روانکاو: شما اونها رو می شناسین؟

بدحجاب: بله، عمو جواد همکار بابام بود.

روانکاو: منظورتون آقای جواد لاریجانی است؟

بدحجاب: بله، خیلی آدم جالبی یه، خوشم می آد ازش. البته می دونین دیگه، بی سوادن. تعادل روانی هم ندارن.

روانکاو: یعنی شما و خانواده تون با همه مقامات نظام رابطه دارید؟

بدحجاب: نه با همه، ولی با اکثرشون.

روانکاو( به دوروبرش نگاه می کند): ببین خانوم! یه نکته ای می خواستم بگم.

بدحجاب: ببینید دکتر، اصلا خجالت نکشید، با من راحت باشید و هر حرفی دارید بزنید. ما باید به هم اعتماد کنیم.

روانکاو: چشم، هر طور شما بگین. ازتون می خوام…. چطوری بگم…..می تونید به مقامات نظام بگید منو از اینجا ببرن. من دارم دیوونه می شم. هر چی بدحجاب می آرن یا دختر شهیده، یا همسر شهیده، یا دختر وزیر و وکیله، یا دختر آخونده، من دارم قاطی می کنم.

بدحجاب: بمیرم براتون، طفلکی! شما تازه اومدین ایران؟ خوب همین جوری یه، ماهام دوستامون همه جور هستن، از زندونی سیاسی تا دختر وکیل و وزیر. حالا درخواستت چیه؟ مشخصا بگو ببینم چه کاری می تونم برات بکنم.

روانکاو: ببینید، استاد! خیلی وقته می خوام برم از اینجا نمی شه.

بدحجاب( با تاسف): می فهمم، اکثر دوستام که باباشون کار دولتی دارن همین رو می گن. ( فکری می کند): من می تونم با فرمانده ناجا حرف بزنم، می خواین؟

روانکاو: مگه اونو می شناسین؟

بدحجاب: آره، فامیلیم. دائی مامانمه، ولی ما با اونها خیلی وقته رابطه مونو قطع کردیم. مامان می گه اینها اکثرا شیزوفرنیا دارن و دچار بحران روحی هستند. ولی حیوونکی شما، خیلی بیچاره این، می تونم به مامان بگم که به همین یارو بگه منتقل تون کنه.

روانکاو: کدوم یارو؟

بدحجاب: همین احمدی مقدم دیگه، مگه اون فرمانده تون نیست؟ نکنه اونم لو رفته؟ تا دیروز که بودش.

روانکاو: نه به اون نگین، نمی خوام بهمم با شما رابطه دارم.

بدحجاب: می خواید به بیت رهبری بگم؟

روانکاو: نه، نه، اصلا، ممکنه از دست عناصر دست پائین بیت کاری برنیاد. مثلا اگر می شد برم وزارت خارجه خیلی خوب بود.

بدحجاب: می خواهید به محمود بگم؟

روانکاو: کدوم محمود؟

بدحجاب: همین بی ریخته دیگه، همین 63 درصدی یه که مثلا رئیس جمهوره، می تونم به مشائی یا به پروین بگم، سریع کار تون رو راه بنداره.

روانکاو: نه، می ترسم یه اتهام بهم بزنن که انحرافی ام، معلوم نیست که دکتر تا کی سرکار باشه.

بدحجاب: اصلا می خواهید به خود آقا بگم؟

روانکاو: کدوم آقا؟

بدحجاب: علی دیگه.( عکس رهبر را نشان می دهد): البته ازش خوشم نمی آد، ولی دیگه چاره چیه، دلم براتون می سوزه…..

روانکاو: یعنی می گین حرف آقا رو گوش می کنن؟

بدحجاب( گوشی موبایلش را در می آورد و شماره ای می گیرد و به روانکاو می گوید): یکی بالاتر از اونم سراغ دارم، می تونم به اون بگم….

روانکاو: به کی؟

بدحجاب( انگشتش را می گذارد روی بینی اش به نشانه سکوت): …..الو، سلام عمو مهدی،….. خوبی؟………

روانکاو یک لحظه به شراره نگاه می کند، بعد بیهوش می شود و روی زمین می افتد……