معرفی مجموعه داستان “تهران؛ دوستت دارم!” نوشته سروش رهگذر
انگار نه انگار اینجا تیمارستانه…
شرایط دشوار و غیر قابل تحملی که در این سالها وزارت ارشاد و دستگاههای همسو در جهت کنترل افکار و اندیشههای متکثر و گوناگون جامعه ایجاد کردهاند، به اضافهی رخوت و بیمیلی ناشران برای چاپ آثار جدی و ارزشمند، یک نتیجهی کلی و گریزناپذیر به بار آورده است: “حرام شدن استعدادهای جوان.” شاید اگر استعدادهای ادبی این جامعه در جامعهای مترقی مجال بالیدن میداشتند، هر یک چهرهای جریانساز و درخشان در حوزهی کاری خود میشدند. اما فضای سرکوب و سانسوری که امروزه جامعهی ادبی ایران را زیر چکمهی خود گرفته است، نه تنها اجازهی عرض اندام به نویسنده و هنرمند مستقل را نمیدهد، بلکه روز به روز حلقههای فشار را تنگتر میکند تا نویسنده و شاعر صاحبذوق یا قلمش را بفروشد و یا بشکندش.
نمود بارز سرخوردگی و یأس نسل نو نویسندگان جوان امروز ایران را میتوان در ازدیاد و رشد روزافزون کتابهای دستساز و الکترونیکی دید؛ تنها راه و آخرین احتمالی که نویسندهی غیر حکومتی برای ارائهی اثر خود میبیند و همانطور که میدانیم این تلاش فقط دلخوشکنکی است تا صاحب اثر عمر کوتاه نوشتهاش را در فضای مجازی ببیند و دوستان و نزدیکان خودش را لااقل از نوشتهاش باخبر کند.
یکی از آثاری که به همین صورت منتشر شده است، مجموعه داستانی است به نام “تهران؛ دوستت دارم”، نوشتهی “سروش رهگذر” که از جانب نشر الکترونیکی “عروض” روی سایت www.arooz.com گذاشته شده است و طبق وعده، همین آبباریکه را هم برادران “ارتش سایبری” فیلتر کردهاند تا دسترسی به آن آسان نباشد.
“تهران؛ دوستت دارم” هشت داستان دارد و اولین چیزی که با خواندن اولین جملهی آن به ذهن خواننده خطور میکند، تلاش برای ارائهی تجربهای زبانی و نگاهی نو به لحن داستان است؛ “رُو نیمکت آهنی پارک، جلو در خروجی مترو شهر ری تمرگیده بودم. یه پیریِ اسقاطی که لباس اسپورت به تنش زار میزد اون سر نیمکت نشسته بود و از چشاش گُه میبارید…” زبان تمام داستانها زبانی گزنده و هنجارشکن است که بی هیچ تعارف و پردهپوشی، لحن واقعی کاراکترها و ذهنیت حقیقی آنها را نشان میدهد. این نکتهی مهمی است و میتواند حتا برای نویسندههای باسابقه، آنها که راضی میشوند کتابشان را بررس بیسواد ادارهی سانسور سلاخی کند و از انتشار جنازهی کتابشان هم ابایی ندارند، درسی باشد. شاید “تهران؛ دوستت دارم” میتوانست با حفظ پیکرهی اصلی داستان و حذف و تعدیل جملاتش از جانب ادارهی ارشاد مجوز هم بگیرد ولی این نویسندهی جوان ترجیح داده که اثرش به همین شکل هرچند مهجور منتشر شود و این قابل ستایش است. (قابل توجه هنرمندان آوانگارد سابق که حالا رضا به داده دادهاند و حاضرند برایِ و به پول حاکمیت، “جعبهی موسیقی” بسازند.) فضای داستانها بی کمترین خودسانسوری از جانب نویسنده روایت شده و میتوان تصویر دقیق و بدون روتوش جامعهی امروز، خصوصن پایتخت را در تمام داستانها دید.
پارهای از داستان اول مجموعه با عنوان “پروانهها دروغ میگویند”
رو نیمکت آهنی پارک، جلو در خروجی مترو شهر ری تمرگیده بودم. یه پیریِ اسقاطی که لباس اسپورت به
تنش زار میزد اون سر نیمکت نشسته بود و از چشاش گُه میبارید. رامین کلید کرده بود رُو ماشین دودیه. یه کام سنگین دیگه گرفتم و دودش رو گوشهی لبم فوت کردم نثار اخمای پیری بدمصب دیگه کام نمیداد. بلند شدم و نصفشو زیر پام له کردم. بند کیفمو رُو شونم بالا کشیدم و بدون اینکه برگردم، رفتم سراغ رامین.
“چقدر دیگه باید منتظر اعلیحضرت بمونیم؟”
رامین راس کرده بود از رُو صفحه برنجیِ ماشین دودی آمارشو درآره. خورشید داشت چشای ریزشو از پشت عینک ته استکانیش کور میکرد. “میگم احسان، فکر کن اون وقتا مردم با چی میاومدن و میرفتن؟”
“تازه خیلیام کلاس داشته!.. “
پرسیدم «چقدر دیگه باید معطل مظفر خان بشیم. دیر میشه ها. بزاریم یه روز دیگه؟”
“نه بابا از اون سر شهر کوبیدیم تا اینجا؛ الاناس که سر و کلهش پیدا شه.” بدون اینکه سرش رو برداره، گفت: “ساعت چنده؟”
هنوز یه ربعی مونده بود. گفتم: “هشت و اندی.”
به طرف در خروجی برگشت. “میاد؛ تا تو یکی دیگه دود کنی میاد.”
رو به نیکمت برگشتم. پیرمرد رفته بود. خواستم ولو شم که مظفر دهنسرویس سامسونت به بغل، با عجله رو به پارکسوار اتوبوسا زد بیرون. یابوعلفی از وسط ما گذشت، ما رو ندید. لجم گرفت یخده انگولش کنم.
یک نگام به شاخ مظفر بود، یک نگام به ته اتوبوس. گفتم: “طرفای شما هنوز شونه اختراع نشده؟”
رو به رامین برگشت و رو سرش دست کشید. اتوبوس که دور زد، یه لحظه نور خورشید، روی سینهش چشمو زد.
“این چیه انداختی دور گردنت؟”
بلندش کرد و انگار خودش هم برای اولین باره میبیندش، گفت: “این علامت پای کبوتره. نماد صلح.”
آروم زدم تُو سرش. “ارواح عمت… این صلیب شکسته است انچوچک. نماد شیطانپرستیه!” چشاش زد بیرون. رامین زیرزیرکی خندید.
“ورش دار ببینم. این خزبازیا دیگه چیه؟ اصلن تو فکر کردی داریم کجا میریم؟ خونهی خالت؟ نه! آیکیو؛ داریم میریم تیمارستان! رامین گفت: “ بیمارستان روانی.”
گفتم: “حالا هر کوفتی. تو که نمیخوای دیوونهها اونجا…”
“بیماران، احسان جان.”
“ای بابا، تو هم کلید کردی رو ما! حالا چه فرقی میکنه؟ دیشب که تلفنی دوساعت واسهتون یاسین خوندم؛ اگه شماها تازه ترم آخری اونم برای پاس کردن درس تشخیص و مصاحبه تشریف
میبرید اونجا، بنده از همون چس ترمیم این کارمه. خوب میدونم اونجا چه جهنمیه. بازم میگم، گردنبند، انگشتر، النگو و از همه مهمتر موبایل… هرچی که به چش میاد، همین الان بزارید تو کیفتون وگرنه جونتون پا خودتون.”
عین بز به همدیگه نیگا میکردن. مظفر گردنبندش رو درآورد. رامین گوشیش رو خاموش کرد و گذاشت تُو
کیفش. خندهم گرفت. باز گردن کشیدم ته اتوبوس. انگار صدامو نشنیده بود. دستبند طلاش برق میزد. اما
خوبیش این بود که حلقه بی حلقه.
راننده داد زد “امین آباد”، بلند شدم و قبل از اینکه اتوبوس کاملن وایسه، پریدم پایین. رامین گفت: “حساب کردی یا…”
اشاره کردم به درِ وسط و چشمک زدم و گفتم: “ چهار نفر حساب کن.”
دم در تیمارستان از ما اصرار از طرف انکار. آخرش دُنگشو پس داد و راشو کشید جلوتر از ما پیچید به بازی.
راستش صداش به دلم ننشست اما باز خوشم اومد. واسه خودش دافی بود و یه شمه خارجکی میزد؛ بیتعارف.
رامین پرسید: “اینجا باید خیلی قدیمی باشه.”
گفتم: “پدر جنابعالی در تخیلات کودکی پاپابزرگت بوده که کلنگ اینجا رو زدن. حالا موزه رو ولش آمار دخی رو پرینت بده.” شونه بالا انداخت عنتر.
مظفر گفت: “به گمونم یه ترم بالاتره. یه دو باری بیشتر ندیدمش. محمدی یا احمدی نامیه؛ ولی تو که هنوز:
تکلیفت با زید قبلیت…”
“اولن این فوضولیا به تو نیومده؛ طرف خودش نخ میده. در ثانی، همه محمدی یا احمدیان نابغه! اسم کوچیک!”
“نمی دونم؛ فکر کنم یه بار پروانه صداش زدن یا… “
منم نمیدونستم، به خاطر بوی کاجای باغ، قاطی بو عطر خانومیه که گیج میزدم، یا هنوز اثرات اون کوفتی دیشبی. انگار نه انگار اینجا تیمارستانه…