از اینجا

نویسنده

حسب دیدار فریدون آمدم

فریدون فریاد شاعر بود و به عنوان مترجم اثر مهم ریتسوس به نام «زمان سنگی» را ترجمه کرده بود. فریدون در سال 61-1360 به یونان رفت و در آنجا ساکن شد. همراه خود دو ترجمه از آثار ریتسوس را که من و قاسم صنعوی ترجمه کرده بودیم برده و در دیدارش با ریتسوس به او تقدیم کرده بود. ریتسوس هم به او کاری در انتشاراتش داده بود و پس از مدتی با هم دوست شده بودند، در همین دوره فریدون زبان یونانی را به خوبی آموخت و پس از مدتی آثار ریتسوس را به فارسی ترجمه کرد؛ از سوی دیگر ریتسوس هم به یاری فریدون آمد و بر ترجمه شعرهای فریدون مقدمه ای نوشت که این اشعار در یونان بسیار مورد استقبال قرار گرفت و حتی چند قطعه از اشعار فریدون در کتاب های درسی یونان آمد. به هر رو درگذشت او، بسیار ناگهانی است. او مزیتی که نسبت به دیگر مترجمان یونانی داشت این بود که زبان قدیم یونانی را می دانست و همین امر او و ترجمه اش را متمایز کرده بود.

در سفری که من به یونان داشتم، او لطف کرد و به عنوان راهنما با ما همراه شد و دانستنی هایش را که کم هم نبود با ما به اشتراک گذاشت. در خاطرم روشن مانده است که روزی پس از دیدار از جزیره «پوزیدون» باید به دیدار فریدون می رفتم و چون تاخیر افتاد، پشت یک جلد از کتاب هایم با عنوان «خیابان ها و بیابان ها» این دوبیت را نوشتم و به او تقدیم کردم:

تا نپنداری که اکنون آمدم

قرن ها از خویش بیرون آمدم

چون که از قصر پوزیدون آمدم

حسب دیدار فریدون آمدم

روحش شاد.

(محمد علی سپانلو)

نه. امکان ندارد. خبرش حیرت انگیز است. این خبر تلفنی کلافه ام کرد: «20 روز در بیمارستان آتن… سرطان روده… فریدون مرد…» همین؟! خبر مرگ هول انگیزتر از خود مرگ است. به سرخی سرد خورشید زل زدم و نواری از تصاویر او در ذهنم: «ناصر، می تونی تا فردا یه طرحی برای اولین دفتر شعرم بزنی؟» «تا فردا، اسمش چیه؟» «میلاد نهنگ.».. دهم فروردین 57، اولین جلسه گروه تئاتری ما در منزل سودابه اسکویی- از آن جمع فقط پنج نفر در آشفته بازار هنر ماندیم: سودابه، فریدون، شمس، هژیرآزاد و من- یک سال پیش از آن در تمرین های «سه خواهر» جناب چخوف زیر دست خانم مهین اسکویی بودیم، در آن میان شبی هر پنج نفرمان به دانشگاه صنعتی رفتیم تا سخن سلطانپور را درباره تئاتر ایران بشنویم، تحصن شد، شب ماندیم، بیدار، در سالن بسکتبال، بی غذا و با سرود و ترانه، فردایش که بیرون رفتیم، گارد حمله کرد و فریدون آن چنان کتک خورد که چند روز سر تمرین نیامد، وقتی هم آمد بسیار غمگین بود. آن روزها تنهایش نمی گذاشتم. اما دلتنگ بود و بهانه جو، از خانم رنجید و دیگر نیامد. برای همیشه از تئاتر جدا شد، با اندوه بسیار… بعدها او را در پاریس دیدم، چهلم بیژن، ساعدی سخن می گفت. فریدون از آتن آمده بود، سرحال بود از اینکه در آنجا به کمک ریتسوس زندگی کوچکی به هم زده بود… سال ها گذشت، او در آتن و من در فرانسه و آلمان… در ایران دیدمش، وقتی از مرگ سودابه برایش گفتم گریست، با صدای بلند گریست… در همه طول تاریخ کمتر نویسنده و شاعری بوده است که نوشته اش در زمان حیاتش معنا شده باشد. آنان هرچه نوشته اند پس از مرگ شان معنا شده است، پس برای مرگ نوشته اند، به قول سارتر وقتی به کتابخانه ای قدم می گذاریم، در واقع قدم گذاشته ایم به گورستانی که مردگان در میان کتاب ها و حروف خفته اند. کتاب فریدون را ورق می زنم، نسیم نفس او را می شنوم. او همه زندگی را نوشت، بی هیاهو، تا پس از مرگ بر آیندگان پوشیده نماند.

(ناصر حسینی مهر)

منبع: روزنامه ی شرق