آینه در آینه

نویسنده

شمس لنگرودی آینه شعر در برابر آینه روزگار گذاشته است. وقایع تیرماه در آینه های شعر او بیشمار می شوند و تا  ستاره وتاریخ می روند….

شمسلنگرودی

۲۲ مرثیه در تیرماه

 

1

برای>دخترم>ندا>آقا>سلطان

دخترم

سنت شان بود

زنده به گورت کنند

تو کشته شدی

ملتی زنده به گور می شود.

ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارد

او که پول مرگ تو را گرفته

شام حلال می خورد.

تو فقط ایستاده بودی

22 مرثیه در تیر ماه 5

و خوشدلانه نگاه می کردی

که به خانه ات بر گردی

اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دید دخترم

و خیل خیال های خوش آینده

بر در و دیوارش پرپر می زنند.

تو مثل مرغ حلالی به دام افتادی

مرغی حیران

که مضطربانه چهره ی صیادش را جستجو می کند

تو به دام افتادی

همچون خوشه ی انگوری

که لگدکوب شد

و بدل به شراب حرام می شود.

کیانند اینان

پنهان بر پنجره ها، بام ها

کیانند اینان در تاریکی

که با صدای پرنده ی خانگی

پارس می کنند.

کشتندت دخترم

کشتندت

تا یک تن کم شود

اما تو چگونه این همه تکثیر می شوی.

آه ندای عزیز من

گل سرخی که بر گلوی تو روئیده بود

باز شد

گسترده شد

و نقشه ی ایران را در ترنم گلبرگ هایش فرو پوشانید

و اینانی که ندا داده اند

بلبلانند

میلیون ها تن که گرد گلی نشسته

و نام تو را می خوانند.

یعنی ممکن است صداشان را که برای تو آواز می خوانند نشنوی

یعنی پنجره ات را بستند که صدای پیروزی خود را هم نشنوی

ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارد

او که صید حلال می خورد.

اول تیر 88

 

2

چنان است امروز

که مرگ شرمزده

از مرگ آوران به خیابان ها می گریزد

و همهمه یی که نیمه شبان مخفیانه در آفاق می پیچد

پایکوبی مردگان است

که ورود تابناک تو را دیده اند.

و تو اکنون بر درگاه ایستاده یی

و به خشنودی در چهره ی حلاج می نگری

که به روی تو لبخند می زند.

تو جاودانه شدی

و جاودانگی

تاوان مرگ به حیات است

که به نام او

شما را

از کف زندگی دزدیدند.

اول تیر 88

 

3

پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند

که مثل پرندگان راست راست می چرخند در هوا

سر ماه

حقوق شان را می گیرند

پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند

که مرگ تو را ندیدند.

کاش پر و بال شان در آتش آفتاب تیر بسوزد

ما با ذغال شان

شعار خیابانی بنویسیم.

پس این فرشتگان پیر شده

جز جاسوسی ما

به چه کارِ بد دیگری مشغولند

که فریاد ما به گوش کسی نمی رسد.

2 تیر 88

 

4

پس نام

چندان فرقی نمی کرد

امیرآباد، کارگر.

کاکتوس فراوانی دیده ام

که پرندگان کویری را

در سینه ی خارآکندی جای می دهند

گل سرخی مسموم، مسموم دیده ام

که حنجره ات را سوراخ کرده بود.

امیرآباد، کارگر

امیرآباد، کارگر.

از پس باریدن است

که تاول ابرهای اسیدی

بر تن مان آشکار می شود.

ما را ببخش خیابان بلندم که چراغ هایت در قطرات خون روشن می شوند.

امیرآباد، کارگر

امیرآباد، کارگر

من که تو را خیابان ندا می خوانم.

2 تیر 88

 

5

سنجاقک ها را نکشید آقایان

مرگ مرگ می آورد.

من یک سنجاقکم

هلی کوپترهای شما سنجاقک نیستند

من یک ماهی ام

وقتی که سرخ شده

به تمنّا نگاه می کند

من یک ماهی سرخم.

به پرنده ها شلیک نکنید آقایان

مرگ مرگ می آورد

حالا که فقط

از سوراخ تور نصیحت تان می کنیم

می دانیم در تابه تان سرخ می شویم.

اما شما که طیر ابابیل را دیده اید

ما جز همین پرِ کوچک مان چیزی نداریم

اما سنگ هایی که در کف مان جا می گیرند

چندان بزرگ تر از سرتان نیستند.

مرگ مرگ می آورد آقایان

به ما شلیک نکنید

که شما هم می میرید.

2 تیر 88

 

6

یعقوب>بروایه>دانشجوی>من>بود

با ردا و عصا به سوی تو بال می زند مرگ

بگریز یعقوب بروایه بگریز.

تلألو شادی در چشمت

نمی گذارد چهره ی مرگ را ببینی

یعقوب بروایه بگریز.

تو در ستایش زندگی به خیابان رفته بودی

مرگ به تو هدیه کردند

بگریز

یعقوب بروایه بگریز.

3 تیر 88

 

7

شلیک نکنید آقایان

گلوله های شما می مانند در هوا

روزی به سوی شما می آیند.

این سرپناه عمومی است که گلوله های شما می درند

هیچ اعتمادی

به سقف ترک خورده ی آسمان نیست.

شلیک نکنید آقایان

هیچ کس نمی خواهد که بمیرد

از دست شما می گریزیم

و پای درخت ها کنار خیابان ها پنهان می شویم

مانند هزاران امضا

پای اعلامیه ها

که نمی شود کاری کرد.

شلیک نکنید آقایان

گلوله دهان را می بندد

هزار درِ دیگر باز می کند.

4 تیر 88

 

8

حتماً سراسر شب صدامان می کردی

اما عزیز دلم

زندگان که قادر نیستند

صدای تو را بشنوند.

حتماً سراسر شب

بر دریچه ی سنگینت کوفتی

و ما

صدای بم باران را می شنیدیم

که بر گل نامریی می بارید

و بویی غریب

از گل هایی ناشناخته در شب می پیچید.

با دست بسته نمی شود کاری کرد

شب چسبنده دست و دهان مان را فرو می بندد

و آنچه که می بینی رویاهای ماست

که مثل مهی بر می خیزد

بر سنگت فرو می ریزد

با دست بسته نمی شود کاری کرد.

اما هیچ کس را، توان بستن رویاهای ما نیست

رویاهایی که نیمه شبان به خیابان قدم می گذارند

در تلألو پنهان خویش یکدیگر را می شناسند

از راه پیمایی فردا سخن می گویند.

5 تیر88

 

9

حس می کنم

از شما که سخن می گویم

گلبرگی نازک از تن تان می کنم.

چگونه می توانم از تمام شما سخن بگویم

بی آن که بچینم تان

بی آن که از شاخه جداتان کنم.

من شادمانی موری را می ستایم

که از تپه های گلبرگ های شما بالا می رود

تا پیش از درخشش آفتاب

چیزی به خانه اش برساند.

نمی خواهم بچینم تان

کاش چون موری در میان شما می گشتم

در جاده های معطر خونین تان

و هدیه به سفره دیگران می بردم.

5 تیر 88

 

10

چه کسی باور می کند

که شما نیستید

و من به سوی شما برای خودم حرف می زنم

همچون آبی بی گیاه

در فصل زمستان.

چه کسی باور می کند

که قطاری راه می رود

و ریل ها کنار قدم هایش خلق می شود.

آیا جهان به تمامی زاده ی خواب های ماست

و شما در خوابی عمیق فرو رفته اید

تا آخر بازی را بدانید؟

آن جا که در آرامش باغستان غریبی جمع می شویم

و حیرت زده بر گذشته ی خونین مان می خندیم.

5 تیر 88

 

11

این خواب ملایم

که خاکستر روزی تمام شده

بر پلک بسته ی من ریخته است

مشتاق ملاقات با شماست.

سگ های شکاری

با صوت نازک شیشه یی پارس می کنند

و به آجرها، بادها می خورند

و خسته، شکسته فرو می ریزند.

اما آنان که زخم می خورند

عابران خیابانی نیستند

مائیم در بسترمان

که مجروح شده بیدار می شویم

با پاره های کوچک رؤیای شما

بر چهره ی خاموش ما.

6 تیر 88

 

12

میهمانی غمگینی بود

در خیابان.

کاغذها، __________برگ ها

به جای همه پای می کوبیدند در هوا

و ترانه های محلی می خواندند

شامگاه

بر میلیون ها صندلی خیالی

پاها دراز کرده و از فرداهای روشن سخنی می گفتیم

که گلوله یی آرامش مان را فرو ریخت.

همه صندلی ها را ترک گفتیم

و فقط ردیف صندلی شما در بارانی سرخ می درخشید

قطاری غمگین

که به سوی بهشت در حرکت بود

با گلدسته ی آوازهای ما

بر گردش.

7 تیر 88

 

13

شادمان

به درخشش روزها خیره بودیم

به ستاره های برنجی

که برق می زدند

و قطرات شان چهره ی کودکان را طلایی می کرد.

پسران زیبا

پیراهن سبزشان را به درخت می کشیدند

و خنده زنان

شاخه های حواس پرت را می دیدند

سبز می شوند

دورِ گردن دختران طوقی از برف بود

که هوا را خنک تر می کرد

از هر طرف که دلت می خواست باد می وزید

و عطر میوه های شمال را می آورد

همه چیز چون روزهای اوایل موعود بود

فقط قطراتی سیاه بر پیراهن مان نشت کرده بود

که همچون نک سوزنی

تن مان را می آزرد

پس فریاد کردیم

و شما را دیدیم

که به خاک افتادید

و چشم ناباورتان

از شدت اندوه بسته شد.

دیگر چشم ها به چه کارمان می آمد

همه پلک بر هم نهادیم

چشم بستیم از باقی زندگی

مژه هامان در تاریکی فرو رفت

و اکنون کورمال کورمال در خیابان ها می چرخیم

دست بر هم می سائیم

و به یکدیگر می گوئیم

شب به خیر

عزیز روزگار خوش زندگی

شب به خیر.

8 تیر 88

 

14

صبحانه ام اکنون شمائید.

تکه پنیری که مثل گلوله یی به دهان می برم

کف دریاست

وقتی دهان شما باز مانده بود

انگار که دهان ماهی کوچکی بر ساحل،

تکه یی از نان را که جدا می کنم

تکه های پیراهن تان را لمس می کنم.

سراسر روزم شمائید.

تنها شامگاه

همچون پلنگی نامریی

بر دره ی خاموشی ایستاده ام

و ماه مقوایی را می بینم برق می زند

و می شنوم جیرجیرک ها

در کارگاه زیرزمینی شان پچ پچ می کنند

و مخفیانه، جیرجیر کوچک شان را

می دوزند و زره یی می کنند

چون خیلی سرباز فراری

در آبراهه ی زندانی

در نیمه شبی بهاری.

9 تیر 88

 

15

نه من، نه برادر

نه پدر، نه مادر

همه در شگفت اند

در یک لحظه شکستی

چون گلدانی بلور

و در کف مان ریختی.

اما گلِ ما

از شکستن گلدانش بی خبر بود

و باقی عطر را می پراکند.

عصر بود

ما از کمان خنده های تو روی برگردانیده بودیم

تا شادکامی غمناکت را نبینیم

تابستان خود را به صاف کردن ابرها مشغول کرده بود

تا اشک هایش را که بی وقفه فرو می بارید

به حساب باران بگذاریم

و به خانه های مان برگردیم.

9 تیر 88

 

16

آیا اشتباه کرده ایم

یعنی تو بر این نیمکت

زیر همین درخت های صنوبر ننشسته بودی

یعنی تو نبودی که دست تکان می دادی

و خاکستر اندوه از زمزمه هایت فرو می بارید.

آیا اشتباه می کنیم

که تو هم روزی این خانه، خیابان، نانوایی، میوه فروشی ها را

دیده یی!

اما چرا به شکل توده ی شمعی در آمدی

بر نیمکت چوبی، زیر درختان

و بر فراز سرت، از رشته ی موهایت

دود نقره بلند است.

9 تیر 88

 

17

در نیمه های شب تابستانی شمائید

که قدم به خیابان ها می گذارید

از حرکت برگ ها

بر آسفالت خنک معلوم است.

برگ های خشک

در رخت زرد سربازی شان به حرکت در می آیند

مجروح شده از نبردی با عطشی طولانی

آنگاه

سر در جوب بلند می گذارند

و لب تشنه فرو می افتند.

هیچ کس میان من و این برگ ها حایل نیست

جز شعرهای من

که بلند می شوند

بر می دارند برگ ها را

و به همراه شما

میان همین سطرها می گذارند.

9 تیر 88

 

18

به چه کار من می آیند شعرها

اگر که زیر پیراهن تان در تابستان

و جامه گرم تان در سرمای زمستان نباشد

اشعاری از ابریشم ناب

که مردم همه توأمان می بافند

و به دستم می دهند

که برای شما بدوزم.

9 تیر 88

 

19

بر بلوار کشاورز خرده مگیرید

که چرا زخم های شان را دیده است

فواره های فراوانش بسته ماند.

بر بلوار کشاورز خرده مگیرید

که چرا برگ های شفا بخشش

سیمرغش را

از صندوقچه ی تاریکش پَر نداد.

بر بلوار کشاورز خرده مگیرید

به نورافکن ماه بنگرید

و سایه روشن برگ هایش

به سایه روشن هر برگی معتادی خفته است

38 شمس لنگرودی 22 مرثیه در تیر ماه 39

که یگانه عضو زنده ی او

گوش اوست.

9 تیر 88

 

20

آیا برای گرم کردن بازارشان

به آتش تان کشیدند؟

حتا باد ایستاده بود و نگاه می کرد که شعله فرو بنشیند

حتا شاخه ها

از سوزاندن خود

تن زدند

کودکان اول ابتدایی

از هفت سالگی به عقب برگشتند

تا اعداد و حروفِ دروغ را نخوانند.

و به هنگامی که از مراسم تان بازگشتیم

دست نوشته های مجسمه ها بر کاغذ

بر پایه ی شکسته ی مرمری می لرزید

آنان

شرمناکِ سنگ بودن شان

سر به بیابان ها، رفته بودند.

9 تیر 88

 

21

صدای دویدن ما بر خاک است

ما وقت نوشیدن آب هم نداریم

خون می خوریم و رفع عطش می کنیم

و به سوی شما می آئیم

آن جا که به خواب رفته اید

با مشت گره شده بر قلب تان

در سر، سینه، هوا، خون

همه جا پیدائید

و مثل نقطه ی وهمی هر لحظه عوض می شوید.

این بام بام بمی که روی خاک شما می پیچد

سمضربه ی اسب هایی است

که زمین لرزه ی در راه را شنیدند

42 شمس لنگرودی 22 مرثیه در تیر ماه 43

هم از این روی

شمع های تان

مثل مشعل آزادی

بر سنگ کوچک تان بی تاب است.

10 تیر 88

22

هیچ نماد و کنایه یی

در میان نیست

روزنامه ها همه تصحیح می شوند

سطرها

ردیف جنازه ی سوسک های له شده در چاپخانه هاست

عکس ها

« گویا » نقاشیِ

بر پیشخوان روزنامه فروشی

مردم

انگار که به روزنامه های سفید

نگاه می کنند

و آرزوها و آن چه را که در دل شان مانده

مرور می کنند.

10 تیرماه 1388