در نقد نسخه پیچی های دو خطی

علیرضا رئیسی
علیرضا رئیسی

دوست گرانقدر آقای محمد قوچانی در سرمقاله شماره دوم مهرنامه در یادداشتی تلاش کرده تا با ارائه تحلیلی از خاستگاه فکری پاره ایی از روشنفکران، بیانیه یا به تعبیر خود” بیان نامه ایی” درخصوص روشنفکری ایرانی صادر کند. برخی تلاش کردند تا نشان دهند که مقاله سفارشی ست و توصیه کردند که بی توجهی به چنین نوشته هایی بهترین راه پاسخ گفتن به آنهاست. غافل از آنکه نگاهی به گذشته چنین چیزی را اثبات نمیکند و بهترین راه برخورد با چنین مقالاتی نشان دادن سستی و بی بنیادی آن می نماید.

 پس  در این نوشتار سعی میکنم روش وی در برخورد با مساله را نقد کنم و نشان دهم که این رویه همان بی راهه ایست که برای سالهای متمادی استعداد پاره ایی از نویسندگان ایرانی را هدر داده است. این روش همان ساده سازی بیش از حد مفاهیمی است که درباره آنها بحثهای عمیقی درجریان است تا نهایتا برای آنها به سادگی نسخه پیچی کند. در ادامه بطلان این روش را تنها در مورد نمونه عبدالکریم سروش نشان خواهم داد و درپایان به اختصار درباره فرصتهایی که فراروی نسل جدید فرهیختگان و نویسندگان است سخن خواهم گفت.

پیشاپیش تاکید میکنم که انگیزه کاوی را عملی ناصواب میدانم که در غیر اینصورت رد چنین دیدگاههایی بسیارآسان مینمود. چراکه امروزه دراین فضای سرکوب و فشار روشن است که قیاس و چسباندن روشنفکران دینی به مجاهدین خلق(که با همنشینی با بدنام ترین دشمن ایران کارنامه سیاهی نزد ملت دارند) پروژه رسوا و قدیمی چه کسانیست و دراین فضا چه کسانی را مجبور به گفتن و نوشتن در این خصوص می کنند و اساسا نگاه داشتن یک جریده به چنین بهایی دور از جوانمردی و انصاف است. جدا از این  حامیان سکولار جنبش در خارج که عقلایشان رهبری داخل را پذیرفته اند و بقیه آنها هم که  گردش هایشان بیشتر از خود و معدود اطرافیانشان مخاطبی ندارد که بخواهد تا این اندازه پررنگ شوند و هم اندازه رهبران جنبش در داخل تلقی شود.

سبک تحلیل نگارنده روش نا آشنایی نیست و تاریخ روزنامه نگاری ایران هم با این روش بیگانه نیست جدا از آن صندلی مسافرکش های تهران هم از این گونه حرفها کم نشنیده است. بیش ازآنکه معرفتی به حساب بیاید تا لازم باشد در باب صدق و کذب و آن استدلال شود از جنس پندارهائیست که باید علت باور داشتن به آنها بررسی شود. اتفاقا در این مورد هم، یافتن علت دشوار نیست چراکه در پس هر دوره سرکوب و فشار جماعتی مایوس و سرخورده میشوند در پاره ایی از موارد یاس به شبکه باورهای فرد رسوخ میکند و گناه شکست جنبش به گردن باورهای پایه گذاشته میشود. برخی در اینگونه موارد میگویند که همیشه نباید بدنبال تئوری های پیچیده بود و باید تاثیر عوامل بیرونی نظیر سرکوب را درغلبه چنین سبکی در نظر گرفت. ولی اتفاقا تئوری هم در نقد این مقاله یاریگر ماست. در مقاله “چرا نباید لائیک بود؟” با انبوهی از حکم های بدون ارجاع پیرامون تاریخ غرب و ایران، جامعه شناسی و سیاست، فلسفه، فقه ، آرا روشنفکران و… مواجهیم. بعضی از اساس مبهم است، برخی از آنها با سایر حکم های مقاله در تضاد است و پاره ایی دیگر با واقعیتهای روشن تاریخی در ایران یا غرب همخوانی ندارد. و بعضی مبتنی بر قیاسهای غریب و مع الفارق است واز آن مهمتر بسیاری از آنها نیازمند بررسی عالمانه است. که یا باید در متن مقاله انجام شود یا به منبع مناسب ارجاع شود که هیچ کدام از ایندو انجام نشده است. بعنوان مثال نگارنده در پاره سوم(1) این گونه القا میکند که در سالهای قرون وسطی فلسفه افلاطون و ارسطو در غرب کفر پنداشته میشد در حالیکه فلسفه ارسطویی به عنوان مکتب رسمی از جانب کلیسای قرون وسطی ترویج شده و اساسا آن سالها به عنوان یکی از ادوار اوج  فلسفه ارسطویی به شمار میرودو بالعکس کم نبودند فیلسوفانی که در همان دوره تمدن اسلامی تکفیر شدند. در همان قسمت نویسنده اشاره میکند که اروپائیان تازه امروز فهمیده اند که بسیاری از مبانی حقوق مدرن در آن سالها نهفته است(2). حال آنکه درباب تاثیر اندیشه های قرون وسطی بر فکر مدرن از دهه های قبل بسیار نوشته اند که حتی از همان دوران به آثار مترجمان فکر فلسفی در ایران راه یافته است به عنوان نمونه فروغی در سیر حکمت در اروپا که نوعی ترجمه و شرح بر تاریخ فلسفه های وقت بوده به این موضوع اشاره کرده است.

قوچانی در جای دیگری با مقایسه پروتستانیسم با نومحافظه کاری در آمریکا، جورج بوش را درتضاد با کارترو اوبامای لیبرال، وارث لوتر دانسته که مبتنی بر قیاسی سست و بی بنیاد است و اگر مختصر نگاهی به تاریخ آمریکا کرده بود، میدانست که اساسا کارتر به مراتب بیش از بوش به دنبال مسیحیت پروتستان بوده است و حتی ارزشهای لیبرالش را هم از آموزه های مسیحی استخراج میکرد.(3) قیاس فقه با شهریارهم به مراتب بی بنیادترازلوتر با بوش است و انتساب قناعت به سروش هم نشان میدهد که اخلاق خدایان او را نخوانده است. از این دست احکام بی پایه که با خوش بینی می توان آنها را ناشی از بی دقتی نگارنده دانست در متن مقاله کم نیست که به چند مثال آن بسنده کردم. ولی از آن مهمتر نتیجه گیری هائیست که از دل این گزاره های سست بنیاد بیرون می آید. به عنوان مثال قوچانی دیدگاههای سروش را منشا کج رویهایی دانسته که نتیجه آن امثال مجاهدین خلق است. در این قسمت با نیم نگاهی به نظام فکری سروش، صحت و دقت مدعیات قوچانی را درباره او بررسی می کنم. هرچند قبل از آن به جاست یادآوری کنم که اگرچه دیدگاههای سروش هم نیازمند نقد عالمانه است اما اگر اندیشه های او تا این اندازه سست و منحرف بود بانی چنین نقش اجتماعی قابل توجهی نمی گردید که حتی پس از دو دهه نیازمند پروژه سازی های اینچنینی علیه آن باشند.

 قبل از هر چیز باید بدانیم که مساله ذهنی سروش چیست تا اجزا فکر او قابل فهم شود. سروش بیش از آنکه پروژه ایی در عالم سیاست داشته باشد درد دین داشته است. یکی ازمهمترین مسائل ذهنی او اثبات امکان دینداری و باور به دین در فضای توفان زده تئوری های مدرن بوده است در این راه او بدنبال دینی حداقلی است با گوهری اخلاقی و عرفانی، که بیش ترین دوام را در فضای مدرن دارد. پس او قبل از هر چیز نیازمند بنیانهای معرفتیست و چه چیزی بهتر از سنت عرفانی ما این نیاز را برآورده میکند؟ پس تمسک او به عرفان و درویشی بیش از هر چیز خاستگاه معرفتی دارد. اما قوچانی در بند “ج” مقاله اش چنین القا میکند که سروش با فردگرایی درویشی بدنبال ساختن فرد گرایی مدرن بوده. این نظر از اساس بی ربط است چراکه سروش از اساس چیز دیگری را از تصوف طلب می کرده است. در همانجا برای روشنفکران دینی نسخه پیچی می کند که کاش قبل از اظهار نظر سیاسی، علم سیاست خوانده بودند تا به” مقام فرد” به عنوان “اساس آزادی های مدرن” توجه می کردند. اگر مراد از اظهار نظر، کنش سیاسی است که بسیارند فعالان سیاسی ای که علم سیاست نخوانده اند و بسیار هم موفقند واگر ناظر به عرصه تئوری پردازیست که اساسا سروش در این عرصه بدنبال یک چیز است و علم سیاست بدنبال چیز دیگری. سروش پروژه ایی معرفتی و اخلاقی را دنبال میکند و علم سیاست اینستیتیوشن ها را مطالعه میکند.

حال که مطالعه علمی به دیگران توصیه میشود بد نیست که این سبک نسخه پیچی را هم با یک مثال بررسی کنیم. بر اساس این سبک نسخه پیچی، مطالعه فلسفه، حداقل باعث احترام به مقام عقل وعقلانیت میگردد. اما مقایسه کنید جایگاه عقلانیت را بین مصباح یزدی(که برجسته ترین شارح فلسفه صدرایی درحال حاضر است) با مرحوم بازرگان (که فلسفه را از اساس معادل مهملات و حرافی و بیکارگی میدانست). کدامیک بیشتر به عقلانیت احترام می گذاشت و از آن بهره می برد؟ نیاز به توضیح ندارد که دراین مثال فلسفه خواندن با احترام به عقلانیت نسبت معکوس دارد. اساسا آنچه خواندن یک علم را برای فردی مفید میسازد رویکرد و مسائل ذهنی اوست. مرحوم مطهری برمرحوم شریعتی انتقاد می کرد که فلسفه نخوانده چراکه خود بر نوعی از عقلانیت باور داشت و آنرا در فلسفه وکلام اسلامی میجست تا مسائل فکری اش را با آن حل و فصل کند ولی همگان با این رویکرد فلسفه نمی خوانند و گاه ممکن است خواندن علمی به جای فراخ تر کردن دید آدمی بر توهم استغنا بیفزاید آنگونه که در مثال مصباح- بازرگان دیدیم. مرحوم شریعتی هم با آنکه فلاسفه را پفیوز می خواند، خود عمیقا به مکتبی فلسفه دلبسته بود. مکتبی که به جای شناخت هستی به دنبال انسان و کاستن از درد و رنج او بوده است. پس حتی اگر فلسفه هم می خواند احتمالا از آن برای اثبات این مدعایش بهره میبرد که “چگونه جماعتی در تاریخ با مهمل بافی از درد و رنج فرودستان غفلت کرده اند” ودر نهایت آنچه مرحوم مطهری میخواست عملی نمیشد. پس سیاست خواندن بدون داشتن مساله ذهنی لزوما به آنچه قوچانی میگوید منجر نمیشود. آنچه در این معرکه مورد غفلت واقع شده همانا مساله ذهنی سروش و نوع نگاه او به عرفان و اخلاق و سیاست است. در مجموع انتقاد به روشنفکران دینی، با تکیه بر جایگاه فقه و رد عرفان محوری آنان، حرف جدیدی نیست و روشنفکرانی نظیر سیدجواد طباطبایی قبلا به تفصیل در این باب سخن گفته اند و مقاله قوچانی تنها طرح ضعیف و آشفته  دیدگاههای طباطبایی ست. ایکاش قوچانی با ارجاع مناسب به طباطبایی، خواننده را از امکان دیدن روایتی قویترازاین نوع انتقاد بهره مند می کرد. ولی به هر حال رویکرد طباطبایی برای قوچانی و سایر دوستان که شهره به دینداریند چندان بهداشتی نمی نماید. چرا که آنان به جای توجه به صدق باورهای دینی به کارکردهای اجتماعی آن بها میدهند.

گذشته از این مورد قوچانی در بند الف مقاله خود(4) غفلت از تاریخ را از دیگر مشکلات سروش و بازرگان دانسته مدعایی که مبهم است. اگر مراد فقط تعمق در تاریخ است که اینان همواره بدان توصیه و تاکید داشته اند. ولی اگرمنظور در نظر داشتن تاریخ به عنوان یکی از منابع شکل دهنده معرفت آدمی است سروش به علت تعلق و بستگی به فلسفه تحلیلی توان پذیرش آنرا ندارد چراکه با نظام فکری فلسفه تحلیلی در تضاد است و فیلسوفان تحلیلی مانند یان هکینگ که چنین نقشی برای تاریخ قائل شده اند به نوعی بر فلسفه تحلیلی خروج کرده اند.(5) اما اگر از سروش انتظار دارند که نظام فکری جدیدی تولید کند که تاریخ را به آن معنی در نظر بگیرد اساسا برای او تکلیف ما لا یطاق است چرا که او هیچ گاه داعیه و توانایی روشنفکر مولد بودن در این سطح را نداشته است.

اینها تنها مشکلات مقاله قوچانی در مورد دکتر سروش بود. در سایر موارد هم مقاله قوچانی با مشکلاتی مشابه مواجه است که برای خوانندگان کم و بیش آشکار است و از ذکر آن صرفنظر میکنیم. این مشکلات عمدتا ناشی از رویکردی ست که تلاش میکند مسائل بنیادین را ساده کرده و نسخه های کوتاه چند جمله ایی برای آنها بپیچد. ساده دانستن جواب پرسشهای بنیادین و نسبت دادن “جهل مضاعف” به دهها انسان که سالهای عمر خود را صرف اندوختن و آموختن علم کرده اند بیش ازآنکه از آنها بکاهد اعتبار مدعی را از بین میبرد.

 اکنون که پرانتز کمونیسم بسته شده فرصتی طلایی برای نسل جوان نویسندگان و فرهیختگان فراهم آمده تا فارغ ازچارچوب تنگ تعصبهای ایده ئولوژیک با مسائل فکری برخوردی عالمانه داشته باشند. چراکه دیگر مارکس و مائو ناموس نویسندگان نیستند که مجبور باشند جواب هر متلکی به آنها را بدهند. یا آنکه ازحس سرخوردگی در برابر شرق وغرب “وانچه خود داشت” خیالی بسازند تا دردهایشان را تسکین دهد. یا آنکه دینداریشان در برابر کمونیستها را مدیون پاپر باشند تا مجبور باشند نظام معرفتی او را هم بپذیرند. و یا از فرط یاس چنان در پروژه های زبانی شان غرق شوند که فهم ترجمه فارسی شان بدون رجوع به متن انگلیسی ممکن نباشد. برای نسل ما این فرصت طلایی فراهم است که به نقد منصفانه روشنفکران از جمله سروش بپردازد. برای نسل جوان حتی، لیبرال دموکراسی آش کشک خاله ائیست که تاریخ به پایشان گذاشته است. پس انتقادات عالمانه بر آن را با رویی گشاده میخوانند و بیش از آنکه بدنبال رد وقبول آن باشند به دنبال فهم وبررسی عالمانه آن هستند. نسل ما اگر فرصتی برای عدم تکرار اشتباهات گذشتگان دارد در برخورد عالمانه با مسائل است نه در برخورد فله ایی و عامیانه. جان کلام اینکه این گونه نوشتارها تکرار بیراهه برخوردهای عوامانه و ناشی از تعصبی ست که به باور قوچانی باعث سالها درجا زدن بخشی از روشنفکری ایران شده است. در نهایت توصیه متواضعانه ام به روزنامه نگار با استعداد و دوست عزیز آقای قوچانی اینست که قدر خود را بیش از این بداند تا جامعه و فضای روشنفکری بتواند از استعداد او بهره مناسب را ببرد.

 

ارجاعات:

1-مدعای قوچانی در این مورد هم مانند سایر موارد چندان روشن نیست او در مقاله “چرا نباید لائیک بود؟” مینویسد: “قرون وسطی مسیحی هم نه تنها با قرون وسطی اسلامی مقارن نیست بلکه آن زمان که جهان غرب در تاریک اندیشی بسر میبرد جهان اسلام در عصر روشنگری زندگی میکرد. یهودی کشی به شیوه مسیحی در تمدن اسلامی جایی نداشت و فلسفه افلاطون و ارسطو نه تنها کفر محسوب نمیشد بلکه توسط حکمای ایرانی و اسلامی برترجمه و تدریس میشد”

2- در همان جا قوچانی میگوید: “واقعیت اینست که اروپایی ها امروز و شاید چندین دهه است که دریافته اند که قرون وسطی بدان اندازه که آنها گمان میکردند عصر تاریک اندیشی نبوده است. آنان امروز دریافته اند که بسیاری از مبانی حقوق مدرن از درون نظریه حقوق فطری برخاسته است. مدارس مدرن بازتولید بلکه تداوم مدارس سنتی مسیحی است، اومانیسم ریشه در انسانگرایی مسیحی داشته است”.

3- پیرامون نقش مسیحیت در زندگی شخصی و افکار کاتر به منابع بسیاری، از جمله بیوگرافی های او، میتوان رجوع کرد. ولی یکی از مناسبترین منابع به جهت انتخاب مکان و مخاطبین، خطابه معروف او در می 1977 در دانشگاه نوتردم میباشد. هرچه که نگارنده اساسا قصد ارزش گذاری پیرامون صحت وسقم “استخراج ارزشهای لیبرال از مسیحیت”را ندارد.

4-در همان مقاله قوچانی مینویسد “بازرگان و سروش هیچ گاه به تاریخ توجه نداشتند. مقصود از این داوری تنها اشاره به تاریخ تفکر اسلامی نیست تاریخ تفکر ایرانی هم در آرای آنان مغفول مانده است همچنان که نشانی از تاریخ تفکر غربی هم به چشم نمیخورد”

5- چنین حکمی مختصری پیرامون آرای یان هکینگ چندان دقیق نیست. متاسفانه بررسی دقیق آرای هکینگ پیرامون تاریخ از حوصله این نوشتار خارج است. برای اطلاعات بیشتربه این منبع رجوع شود:.  

Hacking, Ian, Historical Ontology, Harvard University Press, 2002

برای خواندن مقاله چرا نباید لائیک بود محمد قوچانی به این آدرس مراجعه کنید