داستان

نویسنده

ندایِ ما

کیومرث مرزبان

هان روزی ندای ما نماد نوای ما شد.

نوایی بیش از سی سال در دل‌های‌مان خاموش مانده بود.

شنبه صبح همه با استرس از خواب بیدار شدیم، روز قبلش سخنرانیِ رهبر را شنیده‌ و حسابی کفری شده بودیم. گریه‌‌اش-نزدیک‌تر بودنِ نظرِ احمدی‌نژاد به نظرش-هر کس مسئولِ جانِ خود بودنش – پاک شماردنِ انتخابات و نادیده گرفتنِ حق مردم و… عزمِ ما را برای مبارزه برای گرفتنِ حق‌مان جذب کرده بود.

حقی که به انتخابات ختم نمی‌شد. بیش از سی سال بود که حق‌مان را می‌خواستیم، منتها مثلِ آن‌روزها رهبرانی وجود نداشتند که خط قرمزشان رای و حقِ مردم باشد.

بنابراین به پشتیبانیِ حضورشان خواستیم این‌بار حق‌مان را بگیریم.

با شور دست و روی‌مان را شستیم، خود را در آینه نگاه کردیم و بغض کردیم، بغضی از جنس امید، اما امیدی از جنس امیدهای خودمان.

در پس امیدمان یک بغض وجود داشت، بغضی تاریخی، امیدمان پُر از جای زخم و کبودی بود.

اما آن‌روز با وجود همه‌ی تهدیدها و کبودیِ امیدمان به خیابان رفتیم، چیز زیادی نمی‌خواستیم، ساده‌ترین حق‌مان را می‌خواستیم.

پدر همیشه صبح‌های تظاهرات به من تذکر می‌داد که: “گلوله آدرس نمی‌پرسد، مراقب باش”.

پدر راست می‌گوید، متاسفانه گلوله آدرس نمی‌پرسد. آن روز گلوله سر زده بارِ دیگر به منزلِ امید ما آمد.

ندا تیر خورد، ندای ما تیر خورد، نوای ما کشته شد، با تیر خوردنِ ندا همه‌ی ما تیر خوردیم. حالِ ما حالِ سید گوزن‌ها بود که بعد از تیر خوردن با بغض گفت: “تیر نخورده بودیم که خوردیم”.

روزهای بعدش فقط برای زنده ماندن جنگیدیم، ما در واقع برای زنده ماندنِ ندا و نداها جنگیدیم.

در شب بیست و چهارمِ خرداد پس از انتخاباتِ ریاست جمهوری، بعد از چهارسال مردم به خیابان‌ها آمدند و فریاد زدند: “عالیه عالیه –جای ندا خالیه”.

شعارِ جالبی بود، اما ندا هست، وقتی ما زنده باشیم ندا هم زنده است، وقتی ما مُرده باشیم ندا هم مُرده است.

ندا ندای ماست، ندا نوایِ ماست، ندا درونِ ماست.