چهل کلید ♦ شعر

نویسنده
یوسف محمدی

در جست و جوی‎ ‎‏”چهل کلید” - نامی که از کتاب شعر سیاوش کسرائی آمده است - رازهای شعریم. هر شماره ‏شعر یا شعرهایی از شاعران ایرانی را می خوانید. سپس نگاهی به شعر و یادداشتی بر زندگی اش. این شماره را ‏به حسین منزوی و شعرهای او اختصاص داده ایم. ‏

hmonzavi.jpg

‏♦ شعر

‎ ‎‏3 شعر ازحسین منزوی‎ ‎

چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام‏

که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام‏

نه آشنایی ام امروزی است با تو همین

که می شناسمت از خوابهای کودکی ام‏

عروسوار خیال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروسکی ام‏

همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو‏

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام‏

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود

به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام‏

چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن‏

شناور است همه تار و پود جلبکی ام‏

‏ ‏

به خون خود شوم آبروی عشق آری

اگر مدد برساند سرشت بابکی ام‏

‏ ‏

کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم‏

اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام‏

ما می توانستیم زیباتر بمانیم

ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم

ما می توانستیم بی شک… روزی… اما

امروز هم ایا دوباره می توانیم؟

ای عشق! ای رگ کرده ی پستان میش مادر

دور از تو ما، این برگان بی شبانیم

ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست

از نیمه های خویش دور افتادگانیم

با هفتخوان این تو به تویی نیست، شاید

ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم

چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم؟

مایی که با هر کس به جز خود مهربانیم

سقراط را بگذار و با خود باش. امروز

ما وارثان کاسه های شوکرانیم

یک دست آوازی ندارد نازنینم

ما خامشان این دست های بی دهانیم

افسانه ها، ‌میدان عشاق بزرگند

ما عاشقان کوچک بی داستانیم

می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی

واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی

بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود

مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی

‏ ‏

از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد‏

سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی

‏ ‏

امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست‏

مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی

هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت‏

دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی

‏ ‏

قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها

در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی

در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل‏

گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی

‏ ‏

مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم

کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟

صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز

چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی

‏ ‏

لاشه های خون آلود روی دار می پوسند‏

وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی

‏♦ نگاه

محمد علی بهمنی

‎ ‎منزوی؛ سیزیفی غزل به دوش‎ ‎

اینکه به ناگهان عزیزی از دست می رود و به ناگهان برایمان عزیزتر می شود، تا آنجا که برایش سیاه می پوشیم، ‏گریه سر می دهیم، شعر می گوییم، قصه می بافیم، خاطره نویسی می کنیم، عکس های پیرار و پارمان با او را از ‏آلبوم فراموشی بیرون می کشیم، همه و همه کاری است که من نیز اینک انجام داده ام.‏

اما… قبول کنیم که “منزوی” همیشه برای من عزیزترین است.‏

سال 1344 من 24 ساله ام و منزوی 20 ساله که با هم آشنا می شویم. با جلال سرفراز می شویم سه یار خیابانی. ‏چه شب ها و روزهای دلخواه و قشنگی. حسین لاغر و کشیده. جلال متوسط و من کوتاه. این را می گویم که گفته ‏باشم: حسین، از همان ابتدا یک سر و گردن از جلال و دو سروگردن از من، افق های دور را بهتر می دید.‏

آن روزها شعر، شکل خود را با خود به دنیا می آورد و هر شاعری، هم غزل های خوب داشت، هم نیمایی های ‏درخشان و هم شکل جهانی شعر را تجربه می کرد. می خواهم بگویم به همین دلیل تعیین اینکه چه کسی آغازگر ‏غزل نو شد، ناشدنی است. ضرورتی بود و حال و هوایی و در این میان منزوی از همه عمیق تر نفس می کشید، ‏آنقدر که توان تداومی بی تکرار را از آن خود کرد. تنها برای آشنایی بیشتر جوان هاست که می گویم ریشه های ‏غزل نو را می توان در شعر سایه، نیستانی، نادرپور، فروغ، آتشی، شفیعی کدکنی و… جست وجو کرد.‏

نسل جوان تر هم منزوی را داشت و محمد زکایی را و… من با همه شوقم به غزل در کتاب “باغ لال ” - 1350 - ‏که همزمان با “حنجره زخمی تغزل ” منزوی منتشر شد، بیشتر از سه یا چهار غزل نداشتم، در حالی که منزوی ‏در “حنجره زخمی ” 22 غزل تر و تازه داشت که با اطمینان می گویم اولین مجموعه ای بود که غزل هایش جنس ‏دیگری داشت: ‏

‏”شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب ای خوشید در چشم تو زندانی

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی

امید من! چرا قدر نگاهت را نمی دانی “‏

غزل (1)‏

‏”دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست‏

بگذار دستت راز دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست”‏

غزل (2)‏

‏”لبت صریح ترین آیه شکوفایی ست

و چشم هایت شعر سیاه گویایی ست

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری

کنون شکوه تو و بهت من تماشایی ست “‏

غزل (4)‏

‏”چگونه باغ تو باور کند بهاران را

که سال ها نچشیده است طعم باران را”‏

غزل (7)‏

منزوی در مجموعه “حنجره زخمی تغزل” - 1350 - نشر بامداد - علاوه بر غزل های خوب تجربه های موفقی ‏هم در شکل های دیگر شعر دارد.‏

‏”شب را تا صبح‏

مهمان کوچه های بارانی خواهم بود

و برگ برگ دفتر غمگینم را در باران خواهم شست

ای نام تو تغزل دیرینم در باران‏

یک شب هوای گریه

یک شب هوای فریاد

امشب دلم هوای تو کرده است

‏(تغزل در باران )‏

در سینه تغزلی من

اینک هزار چشمه غزل

هر چشمه با هزار زمزمه راکد - زندانی ست‏

با من بگو چگونه‏

شط غنای مضطربم را

سالم عبور دهم - تا تو‏

با ازدحام این همه شنزار و شوره زار ای دریا!‏

‏(هراس )‏

وقتی تو باز می گردی

کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است.‏

وقتی تو نیستی

شادی کلام نامفهومی است

و دوستت می دارم رازی ست

که در میان حنجره ام دق می کند.‏

‏(وقتی تو نیستی )‏

لیلا هنوز فاجعه را باور نکرده بود

با آنکه در هزار نقطه شهر‏

روزی هزار بار

در آن آمبولانس بی شماره

جنازه خود را می دید

‏…‏

اما حقیقتی ست که لیلا مرده است

لیلا، با آخرین کجاوه که می رفت رفت‏

‏……‏

لیلا با آخرین تغزل حافظ مرد

‏(مرثیه لیلا 1)‏

‏……..‏

وقتی به باغچه می نگرم

روح عظیم مولانا را می بینم

که با قبای افشان و دفتر کبیرش‏

زیر درخت های گلابی قدم می زند

و برگ های خشک

زیر قدم هایش شاعر می شوند.‏

وقتی به باغچه می نگرم

بودا حلول می کند در قامت تمام نیلوفرها‏

و رنج شرقی ام به صراحت

گرد تن درختان می پیچد

‏……..‏

پاییز کوچک من

دنیای سازش همه رنگ هاست با یکدیگر

‏(پاییزی )‏

نام تو را نمی دانم اما می دانم‏

گل ها اگر که نام تو را می دانستند

نسل بهار رو سوی انقراض نمی رفت‏

‏(اسم اعظم )‏

این برش ها نمونه کارهای اولیه منزوی در کتاب “حنجره زخمی تغزل ” اوست که من به وظیفه و اشتیاق در سال ‏‏1350 که با انتشارات بامداد همکاری داشتم، برایش چاپ کردم و بعد سال 8-1357 منظومه “صفرخان ” او را ‏در انتشارات چکیده که متعلق به خودم بود و نیز در سال 1379 مجموعه های “به همین سادگی” و “با عشق تاب ‏می آورم ” او را در نشر چی چی کا چاپ و منتشر کردم و شاید زودتر از خودش در سال های اول آشنایی پی به ‏شگفتی دیگری در او بردم و مشوق سرودن شعرهای عامیانه او شدم که تعدادی از عامیانه هایش را در سال ‏‏1355 در مجموعه عامیانه ها به وسیله انتشارات پدیده منتشر کردم. منزوی شعر عامیانه ای دارد با نام “دلخواه” ‏که بسیار زیبا و تاثیرگذار است. منزوی با اینکه سلیقه سختگیری داشت، می گفت: تو این شعر را خوب تر از ‏خودم می خوانی و این شوق کمی برای من نبود.‏

‏ پرسه های شبانه روزی من و حسین و جلال تا سال 1357 بی وقفه و بی فاصله ادامه داشت تا اینکه ج-لال از ‏ایران رفت و حسین برنامه های موفق خویش در رادیو را از دس-ت داد و من هم به بندرعباس رفتم.‏

همین جا بگویم: اگر کسی همت کند و برنامه های (یک شعر و یک شاعر) او را از مجموعه (کمربند سبز) رادیوی ‏آن سال ها جمع آوری کند، خدمت بزرگی به فرهنگ و ادب و شعر این کشور انجام داده است. (دست نویس ها را ‏باید در خانه داشته باشد.) من بارها جمع آوری آنها را به او توصیه کرده بودم و به طریقی هم مشوقش شدم تا قول ‏چنین کاری را داد.‏

دست نوشته ای هم نزد من دارد با نام “نیما در مرحله گذار” که تقدیم خانواده اش خواهم کرد یا هر ناشری که ‏مجوزی از خانواده اش بیاورد.‏

باید دقت و همت شود تا حقوق کارهای چاپ شده و نشده او به دست خانواده اش برسد یا بنیادی همسنگ نام بزرگ ‏او تاسیس شود که چنین مهمی را برعهده بگیرد.‏

دورشدن منزوی از فضای خوگرفته سالیان و مخارجی که بود و درآمدی که دیگر نبود برای او که دل سپردگی را ‏از مفهوم توامان سرسپردگی منها شده می خواست، رنج کمی نبود. واشکافی این زخم تنها با روایت منزوی پایان ‏نمی گیرد: ‏

نسل مرا که نسل حنجره ها بود

یک سرمه دان الوان مسحور کرد‏

و بوسه های گس

دندان واژگانش را پوساند

‏(محمدعلی بهمنی )‏

راست این که از آن همه بسیار، منزوی به دلیل شعر برتر و خودباوری بسیار و غرور دوست ودشمن آزارش، ‏ورد زبان ها شد. خاطره قشنگی از غرورش دارم که شنیدنی است.‏

کنگره بزرگداشت صائب بود. من و حسین با هم به اصفهان دعوت شده بودیم. من فرصت ماندن تا پایان کنگره را ‏نداشتم. شاعر خوب و صمیمی، خسرو احتشامی محبت کرد و شعرخوانی مرا شب اول گذاشت. منزوی در جلسه ‏نشسته بود که ناگهان خونش به جوش آمد و صدای اعتراضش بلند شد. آقای احتشامی توضیح داد که منزوی جان ‏می دانی که بهمنی فردا می خواهد برود وگرنه ایشان هم فردا همراه شما شعرخوانی داشتند. منزوی با صدای ‏بلندتر جواب داد: من به بهمنی چکار دارم. من و او شب تا صبح می نشینیم و برای هم شعر می خوانیم. منظور من ‏شاعران دیگر است. اگرچه بهمنی هم خودش باید می دانست که نباید زودتر از من شعر بخواند.‏

منزوی ملاحظه کار نبود. رک و صریح حرفش را می زد و تلخی حرفش برای کسانی که با خلق و خوی او آشنایی ‏نداشتند آزاردهنده بود. اما همین انسان نامه هایی نزد من دارد که خواندن یکی از آنها برای شناخت بیشتر او و ‏عاطفه سرشارش لازم است.‏

این نامه در تاریخ 11 آذر 78 هنگام برگزاری کنگره اول شعر و قصه هرمزگان نوشته شده که من و منزوی ‏جهت شعرخوانی به شهر رشت هم دعوت شده بودیم و من به دلیل گرفتاری ها نمی توانستم بروم.‏

خواندن نثر زیبای منزوی هم مثل شعرش جان را دگرگون می کند.‏

‏«بهمنی جان

ان ش-اءا… به خیر و خوبی و خوشی، قطار به ایستگاه پایانی دارد می رسد و وقت، وقت پیاده شدن است! بعد هم ‏لابد نخود نخود هرکه بره خونه خود! تا کی دوباره کسی یا کسانی در جایی در این دیار پهناور مسبب ساز و بهانه ‏دیدار من و تو شود. و چه غافل و قدرنشناس و فرصت کشیم ماها که چهار پنج روز گرانبها را چون چهار پنج ‏دقیقه شتابناک از کف می دهیم تا در لحظه مشایعت به یاد آوریم که باید به خود آمده باشیم: آهای درنگی! ‏

آهای آرامتر: ‏

آهسته که اشکی به وداعت بفشانیم

ای عمر که سیل ات ببرد، چیست شتابت ‏

دوتا پیرمرد خسته، از نفس افتاده و انگار در هزارمین نوبت از صعود و هبوط تقدیری مان با این دوتا صخره ‏شوم و سنگین روی شانه هایمان، دوتا “سیزیف ” با دوتا کوه سرنوشت روی دوتا پشت خم گرفته ناگزیرمان: ‏

سیزیف آموخت از ما در طریق امتحان، آری

به دوش خسته، سنگ سرنوشت خویش بردن را

راستی که دوباره، دوباره راستی که بهمنی این را می پرسم که یادت بیاید که خیلی ها هم فرصت نداریم که ‏بخواهی برای آمدن به رشت نازکنی. نازنینم! کسی نمی داند چند تای دیگر، اما من می دانم که زیاد نخواهند بود. ‏شاید هم این که در راه است همان آخری باشد. خوش ندارم بی رحم باشم اما نمی توانم نگویم که: شاید این که دارد ‏م–ی گ-ذرد همی-ن فرصت 8 تا 12 آذر، همین آخری بوده باشد. آخری!‏

دیگر مرثیه سرایی بس! عمری اهل تغزل بوده ام و حالا دلم می گیرد ک-ه ب-ی اراده ه-ی قلم سرکش را به سوی ‏غزل می رانم و هی از سوی م-رثی-ه س-ردرمی آورد. راستش آن سه چهاربیتی که آن روز و آن شب خواندم تا ‏اینجا آخرین غزلکی است که نوشته ام خسته ام محمد! خودت می دانی که غزل نوشتن هم دل و دماغ می خواهد ‏مثل خود دل بستن عشق که جای خود دارد، مثل خ–ود دل دل ک–ردن! و اینطور است که احساس پیری می کنم ‏و بوی بدی هم همراه آن احساس می کنم. چیزی مثل بوی خستگی، بوی دلزدگی، و شاید شبیه بویی که آفتاب لب ‏بام باید داشته باشد. بوی کافور و تابوت و اینطور چیزها را می دهم. رفتن! خدا ترا سرسبز نگاه بدارد. تو بمانی ‏که ما بوی رفتن احاطه مان کرده است. پس فرصت غنیمت! امروز و امشب هم با ما باش فردا هم. رشت هم بیا! ‏زنجان هم بیا. خلاصه تا می توانی بیا که همدیگر را بوکنیم. لعنت به روزگار که به قول شهریار: «حرفه اش ‏پریشان کردن جمع مشتاقان است “! و من که شوقی در دلم می تپد که تو را مثل آخرین لحظه ها. مثل ته مانده ‏فرصت ها. مثل ته بشقاب غذایی که از کودکی برداشته ام، بلیسم! مثل آخرین بشقابی که زندگی از خورش فسنجان ‏به دستم می دهد. بنشین با هم بخوریمش رفیق! بنشین!‏

این از دلتنگی ها! اما زندگی آن روی دیگرش هم هست. آن روی جدی و در عین حال تلخ تر زندگی! واقعیت های ‏زندگی که نمی توان از آنها گریخت و پناه برد حتی به رویاها…‏

به هر حال خسته نباشی برای همه چیز و ممنون برای همه چیز.“‏

حسین.11 آذر 78‏

عاطفه ای در این نامه گواهی می دهد که منزوی در کنار اخلاق تندش طاقت ندیدن دوستانش را هم نداشت. کافی ‏بود چند روز از او خبر نگیری تا او با بدخلقی به سراغت بیاید و گله هایش شروع شود. او در همه حال شاعر ‏بود. شیرینی دقایق و تلخی دغدغه ها تغییری در شاعرانگی اش نمی داد. می آمد و متوجه ات می کرد که تنها به ‏خاطر تو نیامده. حال ده ها دوست دیگر را از تو جویا می شد و تا از گرفتاری کسی آگاهی پیدا می کرد وظیفه ‏خودش می دید که به جای او هم غصه بخورد و رنج دوستان را هم دود کن-د. حقیق-ت این که خودآزاری برایش ‏نوعی مهرورزی بود.‏

زمانی با خبر شده بود که من بیمار و بستری شده ام. فاصله زنجان و بندرعباس فاصله ای نبود که بتواند سری به ‏من بزند اما تلفن می زد و از زنده بودنم خوشحال می شد. بعدها با خبر شدم که مرثیه ای هم در سوگ من سروده. ‏حالم که خوب شد تلفن زد که: به من مربوط نیست. من وظیفه خودم را انجام دادم و شعری برای سنگ مزارت ‏سرودم. تو خودت کوتاهی کردی و نمردی. (دوست مشترکمان شاعر گرامی محمود لشکری نکته شیرین تری در ‏این رابطه تعریف می کند که از زبان خودش شنیدنی تر است.)‏

اگر بخواهم از نکته پرانی ها و شیرین زبانی ها و تلخ بیانی های منزوی بنویسم باید از سال های اول آشنایی مان ‏بگویم. از انجمن کلبه سعدی گرفته تا سالن آمفی تئاتر مجله جوانان که به همت عزیز مشترکمان علی-رضا طبایی ‏هر هفته، آسمانه دلتنگی ها و شیطنت هایمان بود. سال های پیوند خورده باشکوفایی منزوی که هنوز تاب تنفس دود ‏سیگار دوستان را هم نداشت. سال های پیاده روی ها و کوهپیمایی ها. آن سال ها که عمران صلاحی عزیز می ‏سرود: ‏

با منزوی پیاده روی می کنیم ما

خود را بدین وسیله قوی می کنیم ما

دست و دلم نمی خواهد چیزی از جایگاه او در شعر روزگارمان بنویسم. شاید هم می دانم هرکدام از شما فراتر از ‏آنچه من از شعرش می دانم آگاهی دارید.‏

به یقین گفتن از شعر منزوی به عهده “سایه “ها و “سیمین “ها ست. آن هم نه برای معرفی بهتر و بیشتر منزوی ‏که برای آگاهی نسل جوانی که دیدیم چگونه بی دریغ تابوتش را به دوش گرفت و فریاد زد: دریغا که در این تابوت ‏شعری زنده به خاک سپرده می شود.‏

برای آگاهی نسل جوانی که با همه عاطفه و معرفتش باید بداند که چرا و چگونه از این یادگار، ماندگاری کند. ‏نسلی که کجراهه رفتنش بارها و بارها اشک منزوی عزیزشان را جاری کرد. باشد که باشنده باشند.‏

در پایان اضافه کنم که منزوی بزرگ در زیرنویس غزل 49 در کتاب “از شوکران و شکر” اشاره دارد که بهمنی ‏این غزل را استقبال کرده بی آنکه نامی از من برده باشد.‏

من در همان تاریخ پاسخی ارادت گونه نوشتم و در هفته نامه ندای هرمزگان شماره 102 تاریخ 24274 به چاپ ‏رساندم و نسخه ای را هم برای منزوی عزیز فرستادم.‏

hmonzavi2.jpg

‏♦ در باره شاعر

‎ ‎حسین منزوی: عشق در حوالی فاجعه‏‎ ‎

حسین منزوی در مهر سال ۱۳۲۵ متولد شد. او در سال ۱۳۴۴ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد. سپس این ‏رشته را رها کرد به جامعه‌شناسی روی آورد اما این رشته را نیز ناتمام رها کرد. اولین دفتر شعرش در سال ‏‏۱۳۵۰ با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید و با این مجموعه به عنوان بهترین شاعر جوان دوره شعر فروغ ‏برگزیده شد. سپس وارد رادیو وتلویزیون ملی ایران شد و در گروه ادب امروز در کنار نادر پورنادر شروع به ‏فعالیت کرد. چندی مسئول صفحه شعر مجله ادبی رودکی بود و در سال‌ نخست انتشار مجله سروش نیز با این ‏مجله همکاری داشت. شعرهای او بیشتر در زمینهٔ غزل‌سرایی است اما شعر سپید هم می‌سرود. او در سال ۱۳۸۳ ‏بر اثر آمبولی ریوی و سرطان در تهران درگذشت و در کنار مزار پدرش در زنجان به خاک سپرده شد.در ‏سال‌های پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و تا زمان مرگ در این شهر باقی ماند.از او به عنوان پدر غزل ‏معاصر ایران یاد می‌شود.‏

از آثار وی می توان به حنجرهٔ زخمی تغزل؛ دفتری از شعرهای آزاد و غزل‌های سروده شده از ۱۳۴۵ تا ‏‏۱۳۴۹، با عشق در حوالی فاجعه- مجموعه غزلی سروده‌ شده از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۲، همین سادگی (مجموعه ‏شعرهای سپید)، از شوکران و شکر؛ مجموعه غزلی سروده‌شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۶۷، از خاموشی‌ها و ‏فراموشی، این ترک پارسی‌گوی (بررسی شعر شهریار)، حیدر بابا- ترجمه نیمایی از منظومه “حیدر بابایه سلام” ‏سروده “شهریار”، این کاغذین جامه؛ مجموعه برگزیده اشعار کلاسیک اشاره کرد.‏