وقتی پیشنهاد تهیه ویژه نامه ای به مناسبت ۶۵ سالگی دکترعبدالکریم سروش مطرح شد جوابم، درجا مثبت بود. اما وقتی مجموعه تهیه شده رسید، جذابیت کار آن اندازه بود که من نیز به شوق آمدم تابا ذکرخاطره ای، گردش ایام را مرور و شعر زنده یاد سیاوش کسرایی را بازخوانی کنم که:
راستی را چه جداییست میان من و تو
اندر آنجا که خطرهاست میان من و تو
آن روزگار در نشریه سینمایی گزارش فیلم کار می کردم؛ نشریه ای که این روزها بسیاردلتنگش می شوم و در آن دوران، برایم دریچه ای بود برای نگریستن به جامعه و گاه، زدن ناخنکی به اتفاقاتی که نشریه سینمایی جای پرداختن به آنها نبود. بی جهت نبود که همکاران سینمایی نویس ام می گفتند “سرت درد می کند”.
از سرهمین “درد” بود که به دکترسروش رسیدم. او که در آن روزگار، متهم اول اگر نه، از متهمین اصلی پرونده انقلاب فرهنگی بودو همزمان مروج هم نشینی دین و دولت. چنین بود که قرار مصاحبه را گذاشتیم.
دراولین دیدارمان که در دفتر وی در خیابان ۱۶ آذرانجام شد، به نظرم جالب رسید که دکتر سروش سینما را دنبال می کند، هنرمندان سینما را می شناسد وبا نام من و همسرم هم آشناست. با خودم گفتم: چه خوب! حالا می شود رک و راست پرسید. پرسیدم. جواب های او هم رک و راست بود.
یادم نیست مصاحبه وی در چه تاریخی در گزارش فیلم چاپ شد یا تیتر آن چه بود، اما خوب به خاطردارم که گفت لیبرال است و بعد در تصحیح، آن را کرد: لیبرالیسم اخلاقی.
قرار بود با وی مصاحبه عمری کنم؛ شاید هم با این امید که روزگاری بشود به چاپش رساند و جواب سئوال های بسیارراداد.
اما به روال همه اتفاقات در جمهوری اسلامی، این کارهم ناتمام ماندودیدار تازه نشد الا در اردوی دفتر تحکیم در خرم آباد لرستان. جایی که قرار بود من به عنوان منتقد فیلم از “ماتریکس” بگویم، و دکتر سروش، در کنار دیگرسخنرانان از وضعیتی که در همان روزگار، نشان از امروز داشت: سربرکشیدن جمعی به نام حزب الله؛ استبداد دینی. با این تفاوت که نمی دانستیم قرارست میهن به تمامی ملک طلق آقایان شود و بیفتدپشت قباله “آقا”.
در طول جلسه سخنرانی، به چهره های دانشجویانی می نگریستم که امروز بهتر می توان علت هراس حاکمیت از آنان را دریافت: باهوش، مطلع، وپرسئوال. بی جهت نبود که از ماتریکس هم می رسیدند به پرسش درباره حکومتی که می تواند به نام دین، زهر دیکتاتوری را در جامعه تزریق کند. ودکتر سروش، اولین کسی بود که می بایست و یا می توانست این نگرانی را صورت بندی کند.
جلسه به پایان رسید. عصر باید به فرودگاه می رفتیم و عازم تهران می شدیم. راستش دلم نمی خواست آن جمع پرشور دانشجویی را ترک کنم. و لابد کسی از دلم خبرداشت که”امت حزب الله” را راهی فرودگاه کرد تا تحت عنوان مخالفت با سخنان دکترسروش، مانع پرواز ما به تهران شوند. اندیشمندی که صاحبان قدرت امروزین، از همان زمان اندیشه هایش را برنمی تافتند. آقایان می دانستند نبرد در کدام جبهه روی خواهدداد و بر سرچه.
مقدمات پرواز در حال طی شدن بودکه صدای گوشخراش موتورهای “برادران” و شعارهای پرمرگ آنان برخاست. به روال همه این سی سال، کم تعداد بودند و ازجماعت اوباش خرم آباد و البته باپشتوانه قدرت.
بلندگومسافران را صدا می زد و از در پیش بودن پرواز خبر می دادکه از شیشه های سالن، برادران را دیدیم که به میانه فرودگاه رسیده بودند و بی هیچ هراس، جولان می دادندودهان های بازشان، بازتر می شد به نشانه تهدید. در این سو نیز، سنگ و پاره آجر بود که بر در و دیوار فرودگاه می بارید. آقایان، یک خواست داشتند: سروش را به ما بدهید.
حجت السلام کدیور نیز، طرف حمله بود. اورا هم اگر سر سروش می دادند، جماعت حزب الله، دست دهنده را پس نمی زد. در میان مهاجمین، چندنفری هم بودند که سراغ منتقد مخالف خوان را که من بودم می گرفتند، امامن می دانستم که دعوا بر سر من نیست.
رفت و آمدها آغازشد. مسئولین فرودگاه و سپس آدم های امنیتی و بعد هم نظامی. ظاهرقضیه این بود که آقایان، مانع برادرانی می شدند که خون شان به جوش آمده بود. یکی به نعل می زدندو یکی به میخ. در آن میان تنها گردانندگان اردوی تحکیم بودند که مانند ماهی در تابه، جلزو ولز می کردند.
ساعتی به این ترتیب گذشت. بارش سنگ ها بیشتر شد و نزدیک تر. جوری شده بود که باپرتاب هر سنگ، پشت دیواری یا میزی سنگر می گرفتیم. صاحب تنها کیوسک غذافروشی فرودگاه هم از ترس کرکره را پایین کشید و رفت. در حال رفتن از او پرسیدم: چه وقت تعطیلی بود؟ جواب داد: خانم! شما محلی نیستی؛ این چاقوکش ها را نمی شناسی.
تازه قضیه داشت برایم جدی می شد. به دکترسروش نگاه کردم وآرامش صورتش، بعد دکترکدیوررا دیدم که برای وضو به دستشویی می رفت. به دکترسروش گفتم دکه دار چه گفته. لبخندی زد و پاسخی داد که یعنی فکرکردید اینها چه کسانی هستند.
دیگرغروب شده بودکه خبردادند هواپیما بدون مهمانان تحکیم به تهران خواهدرفت. این حاصل توافق برادران امنیتی و حزب الله خرم اباد بود. هواپیما که برخاست، دکترسروش خودش را به من رساند و ازکیفش، مدارکی را درآوردو به سمت ام گرفت. باتعجب نگاهش می کردم که گفت: این داستان سردرازدارد. البته مشکلی متوجه شما نخواهد شد، برای همین پاسپورت و مدارکم را به شما می دهم که اگررفتنی شدید حداقل اینها سالم بماند. بعدهم نگاه غمناکی کرد و افزود: نگران نباشید.
من اما نگران نبودم؛ بیشتر در این اندیشه بودم که چگونه آدم هایی از جنس های مختلف، در نقطه ای به هم می رسند که باورش آسان نیست. یک روزنامه نگارزن که تهمت زنی ها به او از “وابستگی به رژیم منحوس طاغوت” آغاز می شد و به “حزب منحله و کثیف توده” می رسید تا آخوندی که طرفدار ولایت فقیه بود و اندیشمندی که حکومت دینی را “تئوریزه” می کرد. اینان در یک سو و امت حزب الله در سوی دیگر. میانه شان هم آدم های بی چهره امنیتی و نظامی. و تماشاگر صحنه نیز مردمانی که باید سال ها می گذشت تا با پوست وگوشت و خون، حکومت اسلامی را تجربه کنند.
آقای کدیور، نمازش را تمام کرده بودو از راه می رسید که از پشت شیشه ها، اتوبوس های نظامی را دیدیم که از راه می رسیدند. سربازان در لباس های گل پلنگی، یک به یک از اتوبوس ها پیاده می شدند و از میان برادران خشمگین حزب اللهی، راه خود را به سوی سالن فرودگاه می گشودند. دست هایم را روی اسناددکتر که در کیفم بود فشردم. انگار در آن لحظه، اسناد بیش از هر چیز دیگر ارزش داشتند. باید جواب اعتماددکتر را می دادم.
در پیشاپیش نظامیان، مرد کوچک اندامی بود که اندکی بعدفهمیدیم فرمانده نظامی منطقه است. خوشرووخونسرد. نزدیک آمد و سلام مودبانه ای کرد وبی اشاره ای به اینکه چگونه یک جمع چندنفره، فرودگاه مملکت را بسته اند و کسی هم جلودارشان نیست، گفت: باید هر طور شده شما را از میان این جماعت بیرون ببریم. حفظ امنیت شما به عهده ما گذاشته شده.
دکترسروش نگاهی به ما کردو به آرامی گفت: چه خوب. و آقای کدیور پرسید: حالا چه باید کرد؟
پاسخ فرمانده، قنددر دلم آب کرد: به شما لباس سربازان را می دهیم و بدون جلب توجه برادران از اینجا خارج می شویم.
البته که آدم عاقل در آن لحظه به فرضیات مختلفی فکر می کرداما برای من تنها یک نکته جالب بود: کشف حجاب، پوشیدن لباس نظامی و عبور از میان برادران!
هنوز مزه این تصویردردهانم بود که آقای کدیور گفت: خیر! من خودم خودم را خلع لباس نمی کنم!
دکترسروش هم لبخندی زد و موضوع مننتفی شد. خیلی دلم سوخت.
بازهم دقایقی به بحث و چاره جویی گذشت تا بالاخره قرار بر این شد که سربازان، در دو سوی، صف ببندند وما از میان آنان بگذریم و سوار یکی ازاتوبوس ها شویم.
سربازان به صف شدند؛ در انتهای صف هم اتوبوسی بودبادر باز. بیرون که آمدیم صداها واضح تر و چهره ها خشن ترمی نمود. برادران فریاد می زدند و چنگ و دندان نشان می دادند؛ امامارا چه باک. در پناه نظامیان بودیم. فرمانده پیشاپیش می رفت و با خنده جواب هایی هم به برادران می داد، تاسوار شدیم و اتوبوس به راه افتاد. برادران موتورسوار تا مسافتی دنبال اتوبوس ها آمدند و سپس در نزدیکی پادگان نظامی، راه خودگرفتند و رفتند.
داشتم فکر می کردم لابد حالابعد ازمدتی راهی تهران خواهیم شد؛ دکترسروش همین را از سردار فرمانده پرسید. پاسخ اما منفی بود: اینها در جاده مزاحم شما خواهند شد!
همان طور که از پله ها بالا می رفتیم به یکدیگر نگاه کردیم. فرمانده باز تکرار کرد که از مرکز اورامامور حفاظت از جان ما کرده اند. کدام مرکز؟ شاید اگر امروز بود فکر می کردم از مرکزکودتا؛ آن روز اما در آن فضای ناروشن، تنها احساس ناامنی می کردم. بارها از خود پرسیده ام آن فرمانده از کجا دستور می گرفت؟ امروز از چه کسی دستور می گیرد یا به چه کسانی دستور می دهد؟
وارد اتاقی شدیم بدون صندلی؛ روی زمین نشستیم و فرمانده پرسید چیزی می خواهیم یا نه. دکتر سروش گفت: حداقل ترتیبی بدهید که خانم بتوانند برگردند. من هم پی اش ر ا گرفتم که: بله می توانم خودم ماشین کرایه کنم، برگردم. اما جواب فرمانده باز منفی بود. او از مرکزدستورداشت که امنیت مارا حفظ کند. به او گفتم من اصلا دربازی نبودم و قاعدتا برادران دنبال من نیستند. گفت: به هر حال واردشده اید. در خدمت هستیم.
اینها را که می گفت بیشتر نگران می شدم. خیالم راحت بود که بحث برسرمن نیست؛ من تنها می توانستم شاهدی نامطلوب باشم اما قراربود با دکترسروش و آقای کدیور چه کنند؟ روز در شرف پایان بود که فرمانده خبر داد وسیله ای پیدا کرده اند برای رفتن به تهران. فکر کردم هر سه نفر راهی می شویم اما اشتباه می کردم؛ سروش و کدیور باید می ماندند. به بهانه حفظ امنیت.
آن امنیت را چه کس یا کسانی به خطر انداخته بودند؟ چه کسانی پشت پرده ها، عروسک های بدهیبت آن خیمه شب بازی را می گرداندند؟ فرماندهان نظامی از همان هنگام سربازان لباس شخصی را پیش می راندند؟ نیروهای امنیتی منطقه تحت رهبری چه کس یا کسانی بودند؟ چرا برای بیرون بردن سه نفراز میان یک معرکه، حضور فرمانده یک لشگرلازم بود؟ … آن روز من بی جواب و با نگرانی آقایان سروش و کدیور را پشت سر گذاشتم.
پاسخ این سئوالات این روزها روشن شده. نمی دانم آن فرمانده امروز کجا ایستاده، اما می دانم دکترسروش چه راهی رفته وچه نقش مهمی درروشنگری این دوران ایفا کرده. کم نیستند کسانی که معتقدندنواندیشان دینی این فرصت را یافتند که در مصاف با واقعیت، رشد کنند؛ فرصتی که ازدگراندیشان دریغ شد، اما سئوال اصلی این است: آیا با هم این راه را طی کردیم یا به تنهایی؟ اگر به این جا رسیده باشیم که “راستی را چه جداییست میان من و تو/اندرآنجا که خطرهاست به جان من و تو”، پاسخ این است که با هم، مرد ره بوده ایم و با هم رهپوی این راه پر خطر. دکترسروش هم، چه بخواهیم چه نخواهیم، همراه خوبی بوده است.