خیاط و کوزه، روح و کالبد!

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

خیاط بیچاره سال ها در کوزه افتاده بود و خود خبر نداشت تا آن که صدای لااله الالله تشییع کنندگان چنان بلند شد که او هم دوزاری کجش افتاد، همانند روحی که مرگ جسمانی را باور نمی کرد و پشت سر عزاداران تا گورستان شد تا خود شاهد خاکسپاری کالبد خویش باشد و اطمینان خاطر یابد!

قصه بسیار معروف است و در جایگاه ضرب المثل نشسته و نیازی به تشریح آن نیست و تنها اشارتی کافی است؛ قصه ی آن روستا و خیاطی کنار گورستان و سنگ انداختن خیاط در کوزه تا حساب مردگان ده را داشته باشد، تا آن روز که خود می میرد و در ده می پیچد که “خیاط در کوزه افتاد!”

 حال حکایت حکایت سعید مرتضوی است که سال هاست از دور خارج شده و آمران از ترس خشم ملت، برای نجات خود، به گوشه ای پرتابش کرده اند و هنوز “نظام نظام” می گوید و خود را سرباز و فدائی رهبری معرفی می کند تا شاید دری به تخته بخورد و حکم انفصال دائم از فعالیت های قضایی و پنج سال محرومیت از مشاغل دولتی لغو شود و فرزندانش بیش از این در محله و مدرسه شرمسار و سرافکنده نباشند، غافل از این که خیاط سال هاست در کوزه افتاده است.

 انگار همین دیروز بود، نه هفده هجده سال پیش، او هنوز جوان بود و نشسته بر مسند قضا در آغاز راهی بی بازگشت به سوی گورستان سیاست، بی آن که خود بداند. یادم نیست کدامیک از روزنامه نگاران جوان را به اسارت گرفته بود، شاید فرشته قاضی که چند روز پیش در گفت و گویی زیر زبانش را کشید و عیشش را منقض کرد تا از ته دل عقده گشایی کند و ناباورانه به نصیحت دست زند و برای بالا بالاها پیام بفرستد تا شاید عمری دوباره یابد و چون آن روح دوان در پی جان نباشد، به امید بازگشتن به کالبد؛

“هیچ نگران هم نیستیم. ما خدمت به نظام را فقط در لباس دادستانی و قاضی بودن نمی دانیم. حتی اگر شهروند عادی باشیم در جامعه و برای اعتلای نظام کار کنیم مقرب درگاه الهی (رهبری) هستیم. مقربین درگاه الهی که فقط یک قاضی یا دادستان نیستند. در هر شغلی که آدم با خلوص نیست کار کند می تواند سرباز و فدایی نظام و مقرب درگاه الهی باشد. خانم قاضی توصیه می کنم شما در رفتار خودت تجدیدنظر کنی”.

 از آن روز می گفتم که روزنامه نگار جوانی به اسارت گرفته شده بود و زیر فشار روحی و جسمی. من در نزدیکی دفتر شخصی مرحوم احمد بورقانی بودم که خبر به دستم رسید. همانجا به سعید مرتضوی زنگ زدم. طبق معمول آب مان به یک جوی نرفت و بحث بالا گرفت و رسید به خط و نشان علیه هم کشیدن و نصیحت و هشدار به یکدیگر دادن.

عبارتی نزدیک به این به او گفتم: “قاضی جوان از گذشته ی دیگران عبرت بگیر، غره نشو؛ این قدر مردم آزاری نکن و حق مردم بی گناه را زیرپا نگذار. خلاصه این که آخر خودت را برای دیگران خراب نکن، البته اگر آن چه قرار است در آخرت روی دهد، در دنیا برایت اتفاق نیفتد و چون ماموران ساواک و نظامیان جنایتکار رژیم پهلوی در روز خشم و احساس مردم، از درخت ها و تیرهای چراغ برق آویزانت نکنند. بگو آن عکس های تاریخی روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ مربوط به انقلاب در کرج را برایت بیاورند. خوب دقت کن. نگاهی بینداز به آثار غضب مردم، آن جنازه های آویخته در میدان اصلی کرج.”

طبیعی بود که او نیز چون آنان که روند مرگ و حیات پیشینیان را نادیده می گیرند،عاقبت ستمکاران و جنایتکاران را نمی بینند یا می بینند و عبرت نمی گیرند و چشمانشان را برآشغال های زباله دان های تاریخ می بندند، آن هشدارها را به هیچ انگاشت و حتی دست به تهدید زد و راهی مسیری بی بازگشت شد.

 آن روزها قاضی مرتضوی بر خر مراد سوار بود و غافل از آثار زیانبار نشادر مصرفی بر چگونگی پایان یافتن تاخت و تاز و عاقبت سوارکار! دائم در حال پرونده سازی بود و توطئه کردن علیه این و آن و دست زدن به تهدید و بازداشت و برگزاری محاکمه های فرمایشی فعالان سیاسی و کنشگران اجتماعی و حقوقدان ها و روزنامه نگاران. او حسابی غافل بود از این کلام و پیام پروردگار:

 ”وَلاَ یَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُواْ أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِّأَنفُسهِمْ إِنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدَادُواْ إِثْمًا وَلَهْمُ عَذَابٌ مُّهِینٌ”( و کافران هرگز مپندارند این مهلت که به ایشان می‏دهیم به سود آنهاست، فقط مهلت شان می‏دهیم تا بار گناه خود را افزون کنند و برای ایشان عذاب خفتباری است). سوره آل عمران، آیه ۱۷۸

 آن روز گذشت و ماه ها و سال های بعد نیز. من دیگر مدیرکل مطبوعات داخلی وزارت ارشاد نبودم و به حرفه ی اصلی ام بازگشته بودم، در جایگاه روزنامه نگار و مدیر مسوول مجله آفتاب. مرتضوی هم دیگر قاضی نبود.

این در شرایطی بود که با رفتن محمد یزدی و تحویل ویرانه ی قوه ی قضائیه به هاشمی شاهرودی تمام تلاش ها بر قانونگرایی بود و حذف وی از منصب قاضی منحصر به فرد دادگاه مطبوعات. تا حدود زیادی هم رایزنی های مستقیم و غیرمستقیم اثربخشیده بود که از بالا بالاها پیام رسید: “ما یک قاضی حزب اللهی داریم و او را هم شما می خواهید کنار بگذارید؟!” نه تنها آن اتفاق نیفتاد که قاضی جوان هر روز قرب و منزلت بیشتری یافت و ارتقای مقام پیدا کرد و شد دادستان تهران.

از سال های بعد می گفتم. رفته بودم چهار راه گلوبندک، ساختمان دادستانی، پیگیر شکایتم از معاون دادگستری بودم؛ پرونده ی همیشه باز محسنی اژه ای، بابت آن ماجرای قند و قندان و گاز گرفتن و فحش ناموسی دادن در یک نشست رسمی هیات نظارت بر مطبوعات. در زمان بازگشت و خارج شدن از در دادستانی تهران ناگهان پیکی رسید و پیام آورد که جناب مرتضوی می خواهند شما را ببینند. به طبقه ی بالا رفتم و دفتر دادستان جدید که تغییر دکوراسیون یافته بود و مجهز شده بود به دوربین های مدار بسته. مرتضوی مرا می دید؛ اما او از نظر من غایب، ولی بر اشارات من ناظر!

 وارد که شدم ابتدا حسابی تحویلم گرفت.از علت مراجعه ام پرسید و مهماندوستانه این پرسش را مطرح کرد که چای می خورم یا گل گاوزبان. چنین رفتاری از او بعید بود و بی سابقه. بدبین بودم، فکر کردم کاسه ای زیر نیم کاسه است. هرچه بر خوردن چای اصرار کردم، او بر تلاشش افزود برای یک پذیرایی ویژه و اقدامی منحصر به فرد.

فنجان گل گاوزبان را که جلویم گذاشتند، تازه او رفت سر اصل مطلب: “هیچ می دانستی که اولین دستورم در جایگاه دادستان تهران چه بود؟” با شگفتی ابراز بی اطلاعی کردم. دستش را به سمت کشوی بالایی سمت راست میز بزرگ خویش برد که خود گم شده بود در پشت یک خروار چوب نفیس. برگه ای درآورد؛ “ این دستور بازداشت توست، اما مقام های بالاتر اجرای آن را مصلحت ندانستند و گفتند خوب نیست کارت را با این اقدام شروع کنی”.

 از علت صدور حکم پرسیدم و نوع اتهام وارده. توضیح داد که مربوط می شده است به مصاحبه ام با رادیو بی بی سی در شب اعلام حکم دادستان جدید تهران. نوار گفت و گوی آن شب را در جا در ذهن عقب و جلو بردم و گفتم که اتفاقا مصاحبه ی خوبی بود و پر از تعریف و تمجید از شما! چه جایی می ماند برای بد آمدن و حکم بازداشت صادر کردن؟ با عصبانیت گفت “مگر یادت نیست که چه توهین هایی به من کردی؟” با بی خیالی پاسخ دادم: “نه، همه اش تعریف و تمجید بود و بیان علت واقعی ارتقای مقام شما!”

طبق عادت، ناگهان از جا برخاست و دستش را برد به کمر شلوار و با آن لهجه ی شیرین اضافه کرد: “اما تو گفتی که دلیل صدور حکم دادستانی برای من، به علت خوش رقصی هایم بوده است!” توضیح دادم که “خوش خدمتی، نه خوش رقصی! تازه این کلمات زیاد با هم فرق نمی کنند. این یک اصطلاح معمولی است. منظور من این بوده است که تو از نظر مقام های قوه قضائیه و رهبری قاضی خیلی خوبی بودی، برای نظام خوش خدمتی کردی و از مقربین درگاه هستی و سرباز و فدایی نظام، حالا هم جایزه ی این کار را گرفته ای، این که ناراحت شدن ندارد و حکم بازداشت صادر کردن”.

 البته آن روز گذشت و آن سال ها و حتی ماه های درون بازداشتگاه ۲۰۹ اوین که سعید مرتضوی دائم حکم حبس انفرادی ام را تمدید می کرد و… تا آن زمان که به دلیل جنایت های آشکار و پنهانش، به ویژه در زندان کهریزک از کار برکنار شد و جعفری دولت آبادی دادستان تهران جایش را گرفت و مردم منتظر ماندند برای روز مجازات جنایتکار.

 حال پنج شش سالی از آن ماجرا گذشته، دوران حبس سفارشی اغلب مجرمان سیاسی جنبش سبز، صادره توسط دادگاه های فرمایشی، به انتها رسیده است، اما هنوز پای سعید مرتضوی برای یک لحظه هم به زندان نرسیده و حتی شاکی است که چرا برایش حکم انفصال دائم از خدمات قضایی صادر کرده اند و پنج سال محرومیت از احراز مشاغل دولتی.

جالب است که برای رساندن صدا و پیام بندگی اش به گوش مسوولان بالاتر که امروز در جهت حفظ مقام خود تنهایش گذارده اند، دست به مصاحبه با رسانه هایی می زند که خود حکم بازداشت ده ها نفر را برای گفت و گو با آن ها صادر کرده است:

“من اعمال ماده ۱۸ می کنم از ریاست محترم قوه قضائیه. اگر دیدند حرف من درست است که حق را به من می دهند و اگر هم رد کردند و گفتند ادعای شما درست نیست همان نظر رئیس قوه قضائیه را می گذارم روی چشم و اجرا می کنم. شما خیال تان راحت باشد برای اینکه برای قوه قضائیه بتوانید مطلبی بگیرید از من در نمی آید. چون من سرباز نظام ام، فدایی نظام ام و اگر قوه قضائیه بند بند بدنم را جدا کند به شماها شکوه ای ندارم”.

اما نکته ی در خور توجه این است که او نمی داند که سال هاست خیاط در کوزه افتاده و تشییع کنندگان لااله الالله گویان از جلوی دکانش رد شده و کالبد بی جانش را دفن کرده اند و اکنون نوبت روز جزاست، اما مدتی زودتر؛- زودتر از حساب پس دادن در آن دنیا، روز قیامت.

 وی همانگونه که ندید و نفهمید پروردگار در آیه ۱۷۸ سوره آل عمران چه هشداری می دهد، همچون دیگر دوستانش از درک پیام آیه ۱۲۲ سوره نساء نیز غافل ماند؛ پاسخ شیطان به پیروان خود در قیامت.

” مَا أنَا بمُصرِخِکُم وَ مَا أنتُم بمُصرِخِیّ إنّی کَفَرتُ بمَا أشرَکتُمُونِ مِن قَبلُ “ ( نه من فریادرس شمایم ، نه شما فریادرس من ، از این که مرا پیش از این شریک خدا کرده بودید ، بیزارم)

 

این همان قصه ی تکراری پیروان شیاطین، ستمکاران و سلاطین جائر است که یک عمر کورکورانه و منفعت طلبانه از آنان تبعیت و تقلید می کنند و زمانی که در مخمصه می افتند، از ته چاه فلاکت آه و ناله سر می دهند که “ما در دنیا، پیروان و فرمان برداران شما بودیم و الان به واسطه ی همان اعمال گرفتار عذاب جهنم هستیم،آیا ممکن است شما، هم اکنون به خاطر رهبر و پیشوا بودن تان سهمی از عذاب های ما را بپذیرید تا قدری از عذاب ما کاسته گردد؟” و در جا پاسخ می شوند که “اگر خداوند ما را از این عذاب سوزان نجات داد، و به بهشت برد ما هم شما را راهنمایی می کنیم؛ ولی افسوس که کار از این ها گذشته است…”!