بغض شیرین

نویسنده
رامین جهان پور

» بوف کور/ داستان ایرانی

از گوشه چشم نگاهی به حامد انداختم که هم نیمکتی ام بود.

تندتند داشت جواب سوال ها را می نوشت. بچه های دیگر هم مشغول نوشتن بودند. آقای ابراهیمی گفته بود که امتحان آسانی است و هر کس یک دور کتاب علوم را خوانده باشد به راحتی می تواند به سوالات جواب دهد، اما من حتی یک دور هم کتاب را نخوانده بودم.

سرک کشیدم تا ورقه حامد را بهتر ببینم. اما او با دستش طوری روی سوال ها را پوشانده بود که چیزی دیده نمی شد: “بهروز سرت تُو ورقه خودت باشه!” صدای آقای ابراهیمی دلم را لرزاند.

دوباره به ورقه ام چشم دوختم. داشتم دیوانه می شدم. چند لحظه بعد وقتی دیدم آقای ابراهیمی از پشت شیشه پنجره به داخل حیاط نگاه می کند از فرصت استفاده کردم. پایم را دراز کردم و آهسته زدم به ساق پای حامد. به طرفم نگاه کرد. با اشاره دست گفتم: “جواب سوال اول… اولی چی می شه؟” خیلی زود نگاهش را از من دزدید. انگار که حرفم را نفهمیده باشد. پایم را نزدیک تر بردم و لگد محکمی به پایش زدم: “آخ…” صدای فریاد حامد مثل توپ توی کلاس ترکید. بچه ها پقی زدند زیر خنده و آقای ابراهیمی به ته کلاس آمد: “این صدای چی بود؟”

ترس برم داشت. حامد بلند شد و مِن، مِن کنان گفت: “آقا به خدا تقصیر بهروز بود… با لگد زد به پام… آخه… آخه جواب سوال اولو بهش نگفتم…” دلم هری ریخت پایین. آقای ابراهیمی طوری خیره خیره نگاهم کرد که نزدیک بود از ترس بمیرم اما هر طور که بود عصبانیتش را کنترل کرد و با لحن جدی گفت: “بهروز اگه یک بار دیگه دست از پا خطا کنی، از کلاس بیرونت می کنم!”.

در حالی که از عصبانیت توی دلم برای حامد خط و نشان می کشیدم سرم را پایین انداختم و به ورقه ام چشم دوختم. کلاس دوباره به حالت سکوت برگشت. حالا من بودم و قلبی سرشار از نفرت و عصبانیت نسبت به حامد. توی دلم گفتم: “سر کلاس جلوی معلم و بچه ها منو ضایع می کنه. حقشو کف دستش می ذارم!” آن ساعت وقت امتحان تمام شد. در حالی که انتظار یک صفر دو گوش را می کشیدم، ورقه سفید را تحویل آقای ابراهیمی دادم.

در میان انبوه بچه هایی که توی حیاط مدرسه گوشه و کنار در هم می لولیدند هاشم هیکل را پیدا کردم. هاشم یکی از بچه های محله ما بود که کلاس سوم راهنمایی درس می خواند. یعنی یک کلاس بالاتر از ما. چند روز قبل سر فوتبال با حامد دعوایش شده بود.

چاق و چله و درشت اندام بود. او را به گوشه ای بردم و گفتم: “امروز توی کلاس حامد از تو بدگویی می کرد، پشت سرت خیلی پیش من حرف زد، می گفت ده تا مثل هاشم را می زنم…” و تا آن جا که می توانستم در مورد حامد پیش هاشم بدگویی کردم. هاشم با تعجب گفت: “راست می گی؟ الان می رم و درب و داغونش می کنم پسره مردنی این قدر جرات پیدا کرده که پشت سر من کُری می خونه؟” گفتم: “هاشم جون خونسرد باش. الان تو مدرسه خوب نیست باهاش گلاویز بشی. زنگ آخر که خورد سر راه توی کوچه حالشو جا میاریم.”

زنگ کلاس مثل آهن ربا، بچه ها را به طرف کلاس ها کشاند. هاشم همان طور که عصبانیت توی صورتش موج می زد از من جدا شد. من هم به کلاس رفتم. فکر کتک خوردن حامد لحظه ای آرامم نمی گذاشت. از ته دل خوشحال بودم.

آن روز وقتی زنگ آخر به صدا درآمد، بچه ها با داد و هوار از کلاس ها بیرون رفتند. قبل از این که حامد از کلاس خارج شود کتاب هایم را در دست گرفتم و با عجله از کلاس رفتم بیرون.

بیرون از حیاط مدرسه توی ازدحام بچه ها چشمم به هاشم افتاد که تنها ایستاده بود و انتظارم را می کشید. به او که رسیدم معطل نکرد. در حالی که از عصبانیت دندان هایش را به هم می سایید گفت: “کجاست این حامد لعنتی تا فکشو بشکنم؟” گفتم: “بریم سر راهش وایسیم. کنار مغازه آقا رحیم. همون مغازه ای که مدت هاست خراب شده. حامد همیشه از اون کوچه رد می شه. جای خلوتیه.” هاشم قبول کرد و با هم راه افتادیم. طولی نکشید که سر و کله حامد پیدا شد. مثل همیشه تنها بود و سرش را پایین انداخته بود. وقتی نگاه هاشم به او افتاد معطل نکرد. به طرفش حمله کرد، یقه حامد را چسبید و با مشت محکم به تخت سینه اش کوبید. حامد که از این حرکت هاشم تعجب کرده بود تعادلش به هم خورد. چیزی نمانده بود که نقش زمین شود اما خودش را کنترل کرد. هاشم دوباره یقه او را چسبید. حامد که سعی می کرد خود را از دست هاشم بیرون بکشد، او را به طرف عقب هل داد و با صدای لرزانی گفت: “واسه چی می زنی نامرد؟” و در همان حال مشتی برای هاشم پرت کرد که خورد به شآن هاش.

هاشم خواست دوباره با او گلاویز شود که صدایی ما را مخاطب قرار داد: “شما بچه ها چیکار دارید می کنید؟” هر سه به طرف صدا برگشتیم. از تعجب خشکمان زد. آقای ابراهیمی بود که به همراه چند تا دیگر از بچه های همکلاسی از همان راهی که حامد آمده بود پشت سرش می آمدند. آقای ابراهیمی نزدیک شد. آن ها را از هم جدا کرد و گفت: “برای چی دعوا می کنید؟” هاشم نفس نفس زنان گفت: “قا، پشت سر ما حرف اضافی زده!” صدای بغض آلود حامد، صدای هاشم را قطع کرد: “من هیچ حرفی درباره تو نزدم” آقای ابراهیمی رو به هاشم کرد و گفت: “تو از کجا می دونی که حامد پشت سرت حرف اضافی زده؟” هاشم بلافاصله جواب داد: “آقا من شاهد دارم. شاهد!” بعد نگاهش را توی بچه ها چرخاند و روی من مکث کرد. قلبم به تپش افتاد. شستم خبردار شد که الان همه چیز به هم می خورد و نقشه ام برملا می شود. هاشم گفت: “آقا، بهروز، بهروز می دونه.” صدای هاشم هیکل مثل پتک تو سرم خورد. آقای ابراهیمی ایستاد. دست و پایم به لرزه افتاده بود. عرق سردی بر تنم نشست. بدجوری توی بن بست گیر کرده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. آقای ابراهیمی گفت: “حامد در مورد هاشم پیش تو چی گفته؟” صدایش مثل اجل معلق روی سرم فرود آمد. با لکنت گفتم: “هاشم… هاشم نه… آقا یعنی بله… اما من نشنیدم. من اصلاً از دعوای این ها خبر ندارم…”

هاشم هیکل با لحن خشکی گفت: “جرا زدی زیرش بهروز؟ تو خودت گفتی که حامد به من فحش داده…” دیگر همه چیز رو شده بود و من نمی دانستم چیکار کنم. حامد خواست حرفی بزند که آقای ابراهیمی گفت: “فردا اول وقت توی مدرسه شما را می بینم. درست نیست این جا وایسید و معرکه بگیرید. حالا زودتر به خونه هاتون برید.” معطل نکردم و به خاطر این که شوری آش بیشتر نشود به طرف خانه حرکت کردم.

فردای آن روز تصمیم گرفتم به مدرسه نروم. چون می دانستم که مقصرم. همان طور که کتاب و دفترم توی دستم بود تا نزدیکی های ساعت 12 ظهر تو کوچه ها و خیابان ها پرسه زدم. وقتی صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد، به طرف خانه راه افتادم. نزدیکی های کوچه مان بودم که ناگهان از صحنه عجیبی که دیدم چشمهایم گرد شد. روبرویم هاشم و حامد شانه به شانه هم به طرفم می آمدند. شستم خبردار شد که آقای ابراهیمی آن دو را با هم آشتی داده و حالا می آیند تا با کتک مفصلی از من استقبال کنند. ترس به دلم راه کشید. خواستم فرار کنم اما انگار پاهایم به زمین چسبیده بود. خودم را برای کتک خوردن آماده کرده بودم که نزدیکم رسیدند. اما برخلاف انتظارم خنده روی لب هر دوی آن ها نقش بسته بود. حامد دستش را روی شانه هام گذاشت و گفت: “خوب شد دیدمت. چرا امروز مدرسه نیومدی”

هاشم هم جلو آمد، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: “اگه می اومدی خیلی خوب می شد. آقای ابراهیمی ما رو با هم آشتی داد. خیلی هم برای ما حرف زد. ببین بهروز ما باید با هم دوست باشیم…” من که هاج و واج زل زده بودم به آن ها گفتم: “ولی…” حامد حرفم را برید و گفت: “ولی نداره، به قول آقای ابراهیمی آدم یک وقت هایی اشتباهاتی می کنه که بعداً پشیمون می شه… خوشبختانه واسه جبران کردن، وقت هست. از فردا تو باید بیشتر درس بخونی. من و هاشم هم تو درس ها کمکت می کنیم.” لبخند کمرنگی زدم. اشک توی چشم هایم دوید. حالا دیگر بغض شیرینی راه گلویم را گرفته بود.

 

رامین جهان پور: قصه هایی برای بچه های دریا

 

رامین جهان پور متولد ۱۳۵۱، تاکنون دو مجموعه داستان به نام های “دوبلور” و “رودخانه ای که می رفتیم” منتشر کرده است، اما دغدغه اصلی او، نویسندگی برای نوجوانان است. از او بیش از ۲۰۰ قصه، حکایت و مقاله در نشریات کودک و نوجوان و بزرگ‎سال ایران منتشر شده است. وی نخستین قصه کوتاه خود را در پانزده‎سالگی به نام “فردا به مدرسه می‌روم” در یکی از نشریات کودک و نوجوان منتشر کرد. بعضی از داستان‌های او مقام‎هایی نیز در همایش‌های مختلف ملی به‎دست آورده‎اند.

جهان‎پور در زمینه روزنامه نگاری نیز فعال است. وی مدتی دبیر تحریریه ماهنامه “بچه‌های دریا” بوده است؛ که برای نوجوانان ساحل‎نشین ایران منتشر می‌شود.