یاد یاران - دل نوشته ای از علی اصغر راشدان

نویسنده

با یاد زنده یادمحموداحیائی، دوست نازنینم، نویسنده مظلوم داستانهای کودکان….

 

خونریزی مغزی

علی اصغر راشدان

نشانه خانه،تک درختی باچندشاخه کج وکوله بود.درخت خشکیده بود،تنهاشاخه ای که از رو دیوارتوخیابان ده متری سرخم کرده بود،چندبرگ وگل وشکوفه رنگارنگ داشت.خانه شمالی بود.دستم به طرف زنگ میرفت که لای بازدررادیدم. واردخانه شدم،حیاط کم عرض ودراز،چندباغچه پوشیده درعلفهای خشیکده داشت.عین بابالنگ دراز،بازیرپیرهن وزیر شلوارخاکی رنگ،توایوان جلواطاق پذیرائی به موازات بندرخت قدم میزد.پیرهن وشلوارش روبندبود.چندقدم پیش رفتم وصدازدم:

ازعوالم خودش بیرون آمد،به طرفم برگشت وگفت:

 بتول بازنشسته زودرس فرهنگ ومثل خودمحمودچهل وپنج ساله،مجردبود.

محمود را تو سالهای پرشور وجنب وجوش اول انقلاب شناختم.باهم تو شورای نویسندگان بودیم. من ساکن نارمک واوساکن خواجه نظام الملک بود.پدرش کارمند ثبت وخانه را ازاوبه ارث برده بودند.شبهاباپیکان من میامد.آن روزها معقول جوانی وخبرنگارپرکارروزنامه کیهان بود.ازانگشت شمارهائی بودکه ازجریانات سالهای بعدازشصت سرسالم بدربرده بود،مثل خیلیهای دیگر،ازکیهان جاروشد.بگیرو ببندهاشروع ودرشورای نویسندگان تخته شد.سالهاازمحمود بی بخبربودم.تویک جلسه فرهنگی دوباره دیدمش.دیگرآن محمودسرزنده نبود.من هم وضع بهتری ازاونداشتم. میگفت که ازهمان سالها دیگر،غیرازچندنفرانگشت شمار،باهیچکس رفت وآمدنداشته وندارد. دربه دریها آدمهارابه هم نزدیک میکند.انگارتکیه گاهی پیداکرده بود،بی خبروبی مقدمه میامد پیشم وعصرهاتوپارکها قدم میزدیم.روزهای یکشنبه که روشنفکرها واهالی هنرتودرکه بودند،میرفتیم درکه.کشتیارش میشدم که حداقل تاکافه سیدکه عدسی های خوشمزه ای داشت،بیاید. روتخت یکی ازکافه های میدان درکه پهن میشدویک قدم بالاترنمیامد.

 رفتیم تواطاق مادرش.یک کیلوگوشت زیرپوستش نداشت.هیچ تفاوتی بامرده نداشت.انگارنفس تنهاتوصندوقه سینه ش بودو پائین تنه ش یخ زده بود.محمودکنارتختش ایستاد،دستی به سروپیشانیش کشیدو گفت:

مامانش چشمهاش راگشادکرد،چشمها توحدقه چرخیدند،صدائی ازته حلقش بیرون آمد،صداانگارازته چاه میامد:

اشک توچشمهای محمودحلقه زد،برگشت وپرمعنی نگاهم کرد.هرچه اصرارکردیم ،هیچکداممان رانشناخت.بتول صداکرد:

 محمودپیرهن وشلوارش راپوشید.وازدرحیاط بیرون زدیم.توبزرگراه رسالت منتظرشدیم. مینی بوس رسید،گفتم:

سواریک شخصی مسافرکش وتومیدانچه پائین دانشگاه ملی پیاده شدیم،تامیدان درکه پیاده رفتیم.روتختی زیریک چنارسرسبزولوشد.اصرارنکردم،میدانستم یک قدم بالاترنمی آید.گفتم:

 جوانکی بالبخندجلومان وایستاد.محمودگفت:

 دنبه،گوجه وچند تا نخودراتوبادیه روئی کوبید،آب دیزی راتوش خالی کرد،نان سنگک برشته راتوش تلیدکردیم وخوردیم.گوشت ومخلفات راتوبادیه خالی کرد،ماست وکمی ترشی توش ریخت وکوبید.بعدازنهاریک جفت چای دبش قندپهلو پشت بندش کردیم.

 روتخت درازشدورفت تونخ برگ وشاخه های به همه طرف پنجه گشوده چناروگوشش راسپردبه سروصدای پرنده های گوناگون لابه لای شاخه ها.گفتم:

لااقل قراردادمی بستی ازهرچاپش بیست هزارتومن بگیری!یه عده ناشرازکتابای داستان

کودکان تومیلیونرشدن بابا!صددفه بهت گفتم،میخوای کتاب به ناشرسرگردنه گیربدی،بیاباهم بریم!پاک بچه شدی!عینهو آب خوردن کلاسرت میگذارن!

 قاچشو میخوریم،یه قاچشم میگذاریم واسه فردا.

خرخره شو نگرفته بودم،اونم نمیخواست بده.بابا!داستای کودکان توبه چاپ بیستم میرسه،میفهمی چی میگم؟

کش شم!این کابوسا وتصویرازنده زنده فصابیم میکنن!میفهمی چی می گم؟توازپول

 واسه م حرفی میزنی؟هیچ وقت ازپارک وی رد نشو،صبرکن چراغ سبزکه شد رد شو!

ردشدن ازپارک وی خیلی خطرناکه!اصلنم سوارماشین اون لکاته نشی،رانندگیش عصب خراشه!زنده کشت میکنه!من خواب دیده م!…

 حرف آن هشتادنفروخودش به میان که میامد،قاطی میکرد،وضعش خیلی وخیم میشد

  لکاته م تونمایشگاه بود،هنوزنصف نقاشی هاراندیده بودیم که خودش رابه خانه محمود

دعوت کرد.قبلاهم این کاررامیکرد.من گفتم:

توخیابان ولیعصروچهارراه پارک وی بایک پیکان تصادف میکنند.گیجگاه محمودبه دستگیره

داخلی درجلواکوبیده میشود.به بیمارستان تجریش میبرندش،یک ساعت بعدش،مرده ش را

بیرون میاورندومیگویندخونریزی مغزی کرده…..