صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستان ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به قصه کوتاه “شب های چهارشنبه” نوشته آذردخت بهرامی اختصاص دارد.
♦ داستان
آذردخت بهرامی
شب های چهارشنبه
نامه را لای آلبوم میگذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف میبرند دوش بگیرند، جنابعالی البته پس از بازکردن کشوها و بررسی مارک لوازمآرایش و عطر و اسپریهای من، و دیدن کشوی لباسزیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آنها، یکراست میروید سراغ قفسه آلبومها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبومهای دیگر انتخاب خواهید کرد، چون از همه آلبومها ضخیمتر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترک پس از ازدواج مان است. تعجب نکنید، من عادتم بوده و هست، جورابها و لباسزیرهایم را جینی از بازار میخرم؛ و این کار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این چهارده سال حتی یک جوراب هم برایم نخریده! و اصلاً نمیداند آن را از کجا باید خرید و یا حتی نمیداند جوراب زنانه چند نوع دارد؟ و این موضوع در مورد لوازم آرایش و لوازم زینتی و خیلی چیزهای دیگر هم صدق میکند. داشتم میگفتم، پس از بررسی کشوی لباسزیرهایم، برای ارضای کمی از کنجکاویهایتان ضخیمترین آلبوم را ورق خواهید زد تا بدانید ما کجاها رفتهایم و چه مراسمی را جشن گرفتهایم و در مهمانیها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشیدهام و چگونه آرایش کردهام. لابد دوستدارید بدانید امشب چه میپوشم؟ اگر به آخرین صفحه آلبوم نگاهی بیندازید، عکسی دستهجمعی از یک مهمانی رسمی میبینید. امشب میخواهم همان لباس یقهباز را بپوشم. به نظر خودم دکلته به من بیشتر میآید. سرویسام هم همان است که در عکس میبینید، اما موهایم را شینیون کردهام و فرق هفتـهشت باز کردهام و سنجاقهایی از رز نقرهای صدفی در موهایم کاشتهام. آلبومها را خوب دیدید؟ دیدید در عکسها چه ژستهایی گرفتهایم، در کدام مناسبتها کنار هم نشستهایم و در کدام عکسها دور از هم ایستادهایم؟ البته این را هم باید اضافه کنم که تنها شما نیستید که به آلبومها اهمیت میدهید، ایشان هم خیلی اوقات با آلبومها حال میکنند. درواقع هروقت از چیزی ناراحت میشوند، یا قهرکردنمان که دو روز بیشتر میشود، سروقت آلبومها میروند. خب اگر خوشحال میشوید باید اضافه کنم که بله ما هم مثل همه زن و شوهرهای دیگر قهر میکنیم؛ و جر و بحث میکنیم و گاهی ظرفها را طرف هم پرت میکنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی که از ظروف شکسته درست شده توجهتان را جلب نکرد؟ خصوصیت آن تابلو این است که شما در نگاه اول فکر میکنید تمام آن ظرفها کاملاند و نیمه پنهان آنها در دل دیوار است؛ اما با نگاهی دیگر، میفهمید که ظرفها کامل نیستند و فقط لبه باریکی از آنها در دل دیوار و پنهان ماندهاست. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تکتک آن ظرفها، کاسههای سفالی و بشقابهای سرامیکی و فنجان و نعلبکیهای چینی و گیلاسها و بستنیخوریهای کریستالی هستند که بنده طرف شوهرم پرت کردهام؛ تازه اگر دقت کنید، تکههای خرد وخاکشیر شده شمعدانهای نازنینم هم به چشم میخورند. نام آن تابلو را “خیانت” گذاشتهام؛ چون هر بار که احساس کردهام شوهرم به من خیانت کرده یکی از آنها را شکستهام. حتی یک بار خواستم قلکم را هم بشکنم. همان قلکی که غروبها، برای خریدنش با هم تا مغازهی سفالفروشی پیاده میرفتیم و میدیدیم دیر رسیدهایم و صاحب بداخلاقش مغازه را مثلاً بسته. یکی دو بار هم با صاحبمغازه دعوایم شدهبود، درست سرِ ساعت هفت تصمیم میگرفت مغازه را تعطیل کند و با این که تا بساطش را جمع کند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتی طول میکشید، اما حاضر نبود آن قلک کذایی را به ما بفروشد و مهرداد شاکی میشد که چرا با او بحث میکنم. میدانید او اصولاً دوست ندارد من با هیچ مردی دعوا کنم. خیال داشتم قلک را هم بشکنم و به تابلو اضافه کنم. میدانید که من هنرمند نیستم و آن تابلو را فقط از روی غریزهام درست کردهام و دیگر خیال ندارم چنین تجربهای را تکرار کنم و همان طور که ملاحظه میکنید، تابلو دیگر جایی برای نصب حتی یک فنجان شکسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حکم کند، ناچارم تابلوی جدیدی شروع کنم. راستی آن اولین عکس را زیاد جدی نگیرید. درست است که هر دو کنار هم نشستهایم و هر دو میخندیم. خنده که چه عرض کنم، غش کردهایم. اما مطمئن باشید فقط خودمان میدانستیم بیخودی میخندیم. پدرام یکی از بچههای دانشگاه مان که حالا عکاس فیلم است، مقابلمان ایستاده بود و گفته بود بخندید و ما مانده بودیم به چه بخندیم؟ و بعد، از همان موضوع خندهمان گرفت. به خودمان و بقیه خندیدهبودیم. همه تا آن موقع حدسهایی زدهبودند و ما خودمان آخرین کسانی بودیم که نوع رابطهمان را کشف کردیم و علاقهمان را به هم. عکس پایینیاش، مربوط به سیزدهبدر همان سال است که با بچههای دانشگاه دستهجمعی رفتهبودیم کوه. به خاطر او رفته بودم، همین طوری؛ فقط دلم میخواست ببینمش. خودم نمیدانستم چرا، چون همانموقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاه مان دوست بودم و حتی با یکیشان صحبتهایمان جدی شدهبود. لابد برایتان پیش آمده، هرچه باشد شما هم زنید؛ شما باید منظورم را بهتر بفهمید. به هر حال سرِ قرار نیامد. بقیه که آمدند، شهاب ماشین را روشن کرد. خجالت میکشیدم بگویم مهرداد هنوز نیامده. پروین گفت رفته دفتر. باور نکردم. مهرداد و دفتر ـ روز تعطیل ـ آن هم سیزده بدر! گفتند رفته اضافهکاری. گفتند دارند ویژهنامه درمیآورند. گفتند عصر میآید. راستش اول کمی شک کردم. روز تعطیل، او با آن همکار پتیارهاش، تنها توی دفتر روزنامه. خب خیلی جالب توجه بود، جان میداد برای شایعهپراکنیهای من! به خودم بود برمیگشتم؛ ترسیدم همه بفهمند به خاطر مهرداد آمدهام. تصمیم گرفتم به او و اینکه در آن لحظه داشت چه میکرد، فکر نکنم. بچهها آن بالاها دشتی کشف کردهبودند که از صبح تا عصر، فقط یکی دو عابر از آنجا میگذشت که آنها هم کوهنوردان حرفهای بودند که فقط از راههای بکر و خلوت میرفتند؛ من اولین بار بود که میرفتم. به دشت اختصاصی خودمان که رسیدیم، بهمن یک دسته گل خودرو برایم چید و با احترامات فائقه به من تقدیم کرد. بهمن هم از بچههای رشته ارتباطات بود. دلم میخواست دسته گل را جلو رویش پرت کنم توی رودخانه. ولی با خنده و مسخرهبازی دسته گل را گرفتم. سیروس هم نمیدانم این صحنه را دید یا نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلی برایم چید؛ مسخرهتر از این نمیشد. اما مهرداد زودتر از آن که فکرش را بکنم آمد، با استاد فرهی هم آمد. میشناسیدش که؟ تنها استاد مسلم رشته ارتباطات بینالملل و صاحبامتیاز و مدیرمسئول روزنامه مستقل صبح فردا و محبوبترین استاد دانشگاه. با استاد که آمدند، فهمیدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها یک پیاز را آن دورها گذاشتهبودند تا با سنگ هدف گیری کنند. نوبت سیروس و بهمن شدهبود، اما جلو استاد فرهی خجالت میکشیدند. استاد فرهی هم پنج سنگ جمع کرد و آمد در جایگاه ایستاد و هدف گیری کرد. چهار تا از سنگها به هدف خورد. سیروس و بهمن هم هر کدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. پیاز از ضربه سنگها آبلمبو شدهبود. من اما محض رضای خدا حتی یک بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او بازی نمیکرد. زیر سایه درختی دراز کشیده بود. هزار فکر به سرم زد. گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن ”پتیاره” حرفش شده و زودتر آمده، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فکر درست نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت کردیم و او گفت از اینکه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و درواقع مسخرهبازیام، ناراحت شده و رفته گوشهای دراز کشیده. خب من هم از اینکه در بازی ما شرکت نمیکرد، حرصم درآمده بود؛ این بود که آن پیاز لهیده را از شاخهی درختی آویزان کردم و رفتم سراغش و آنقدر سربهسرش گذاشتم تا بلند شد و آمد پیش ما. اگر دقت کنید، عکسپایینی، من هستم با شاخه درخت و آن پیاز لهیده؛ آن هم که دراز کشیده، لابد خیلی بهتر از من میشناسیدش. همان روز بود که برای اولین بار آمد خانهمان. به مادرم گفته بودم بعد از ناهار ـ دو، سه ـ میآیم. نشان به آن نشان که بعد از کوه رفتیم سینما، شام هم کباب خوردیم: کنار خیابان، لب جو. راستی اگر شما بودید حاضر میشدید لب جو، نان داغ با کباب داغ بخورید؟ ما ولی خوردیم، دولُپی هم خوردیم، خیلی هم بهِمان چسبید. مهران اما توی ماشین نشست؛ میترسید شاگردانش ببینند. از بچههای دانشگاه فقط مهران تدریس میکرد. استاد هم همان اول، پای کوه از ما جدا شد. خانه که برگشتم ساعت یازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروین هم آمدند خانهمان، شفاعت. مهرداد که نمیخواست بیاید؛ شهاب و پروین راضیاش کردند. یکراست رفتیم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. مامان که رفت چای بریزد، بابا هم به بهانه آوردن زیرسیگاری از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتی در اتاقم زدند و مثل همه خبرنگارهای دیگر، همه جزئیات اتاقم را زیرورو کردند. نام کفشهایم را خواندند؛ آن موقع هر بیست و سه جفت کفشم اسم داشتند: کفش پیادهروی، کفش پیادهروی زیرباران، کفش پاشنه تخمسگی، چکمه آب حوضکشی، کوهنوردی، چلاغم کن ولی قدم را بلند کن، و بالاخره کفش خودکشی! بقیهاش یادم نیست. البته شما که غریبه نیستید، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بیست و سه جفت کفش داشتم. این آقا مهرداد شما، اصلاً به فکرش نمیرسد آدم باید کفشش را براساس لباسی که پوشیده عوض کند. پانل اتاقم را هم دیدند و کولاژ کاغذهای آدامس و شکلات را. روی تختم هم دراز کشیدند تا پوستر چسبیده به سقف را هم ببینند. وقتی هم پوسترِ زیر فرش را دیدند، برای آن زن نیمهبرهنه سوت کشیدند. آنها در ضمن با بدجنسی همه دیوارنویسیهایم را خواندند. فقط آن موقع بود که حال مهرداد طبیعی شد، وگرنه جلو مامان و بابا، تمام مدت سرش پایین بود و سیگار میکشید. فکرکنم به شهاب که مسبب اصلی حضورش در خانه ما بود فحش میداد. فحشهایی مربوط به بستگان نسبی، آن هم از نوع اُناث؛ منظورم فحشهایی مثل bastard و یا حتی cuckold است. اگر هنوز زبان انگلیسیتان قوی نیست، پیشنهاد میکنم هر چه زودتر بروید در یک آموزشگاه نام نویسی کنید. البته اگر میخواهید توجهش را جلب کنید، یا حتی حسادتش را برانگیزید. یادم هست همان وقتها، قبل از ازدواج را میگویم، از این که یکی دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق میکرد. گرچه هر ترم شاگرد ممتاز میشد و من به زور و با کمک گرفتن از این و آن قبول میشدم. آن اواخر هم که دیگر درس نمیخواندم. یک پایم دفتر روزنامه بود، یک پایم هم که کاش قلم میشد دنبال او، این سینما و آن تئاتر و این کنسرت و آن جشنواره. اسمش هم این بود که خبرنگاریم و داریم خبر تهیه میکنیم. شبها هم که ما را با ماشین تالار میفرستادند خانه. آقا مهرداد هم سرراه پیاده میشد و میرفت خانه، راحت و آسوده. آن اوایل از این که سرِ کوچهشان پیاده میشد و میرفت لجم میگرفت، حتی به ذهنش هم نمیرسید که اول مرا برسانند؛ چون خانه شان سرراه بود، اول او پیاده میشد. یک بار از حرصم گفتم: “رسیدی خونه، یه زنگ بزن!” و او فقط خندید. هنوز هم عادت ندارد مرا جایی برساند.
از کلاس زبان میگفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ایشان آنقدر شاگرد ممتاز شد که آموزشگاه، برای تشویق، شهریه دو ترمش را پرداخت. یک بار روز امتحان آخر ترم دعا کرد رد شوم! گفت اگر رد شوم شیرینی میدهد. من اما چون مطمئن بودم قبول میشوم، برای حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شیرینی میدهم؛ اما اگر او رد شد شام میدهم. اسمش را که توی تابلوی اعلانات دیدیم، یکراست رفتیم شیکترین رستورانی که دسر و شیرینی هم داشت. این بار هردویمان رد شدهبودیم. باید هم شیرینی میدادم، هم شام! آن روز رکورد پیادهروی را شکستیم. از کلاس زبان من، تا آموزشگاه او و بعد پیاده تا رستوران. چهار ساعت و نیم راه رفتیم و هرچه شاخ و شانه کشیدن بلد بودیم برای هم کشیدیم. من میگفتم اشکالی ندارد، رد شدم، عیبی ندارد، با این حال من همچنان به خواندن زبان ادامه خواهم داد، ولی تو به زودی ازدواج خواهی کرد و یکی دو سال دیگر، همدیگر را در خیابان خواهیم دید. آن روز، من در حالی که شاد و شنگول با کلاسور در خیابان قدم میزنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل و عیالت میبینم. تو دست یک بچه را در دست گرفتهای و بچهای هم در بغل داری؛ زنت هم بچهای شیرخواره در بغل دارد و دست بچهای دیگر را در دستش گرفته. و اضافه کردم: “تازه خانمت باردار هم هست!” و او خیلی جدی گفت: ”مگر من سوپرمنم؟” و من از خنده، تقریباً توی خیابان غش کردم. او میگفت: اتفاقاً برعکس، من به درسم ادامه خواهم داد و تو به زودی ازدواج خواهی کرد و سال دیگر که من ترم یازده هستم، تو را و شوهرت را در خیابان خواهم دید و برای رعایت آبرویت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و علیکی کنیم. به رستوران که رسیدیم، دیدیم اماکن رستوران را تعطیل کرده. او معتقد بود که من میدانستم این رستوران تعطیل شده، برای همین آن را انتخاب کردهام. و من هر چه میگفتم باور نمیکرد. به نظرم بعد از آن روز بود که آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبتنام کرده بودم. از کلاس که تعطیل شدم، با حسرت به بقیه دخترها نگاه کردم. همهشان پدری، برادری یا چه میدانم دوستی داشتند که آمده بود دنبال شان. من اما، دیگر برایم عقده شده بود. میدانید که، من هم مثل بقیه زنها دوست دارم ببینم مردی به خاطر من تا کلاس یا چه میدانم، مطب دکتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خیال داشتم یک عمله کرایه کنم تا بیاید دنبالم و دو تا کوچه آنطرفتر برود پی کارش؛ فقط برای دکور. او هم آب پاکی را روی دستم ریخته بود و همان اول گفته بود هیچ دوست ندارد دنبال کسی برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توی آن شلوغی. او را که چند قدم پایینتر دیدم شاخ درآوردم. آن قلک سرامیک هم دستش بود. قلک بهترین چیزی بود که میتوانستم از یک عمله کرایهای هدیه بگیرم. امیدوارم ناراحت نشوید، این جملهای است که خودش هم در مورد خودش بهکار برد. هدیههای بعدیاش هم همین طور بودند. شادم میکردند. ـ جعبه خالی مسواک! ـ ماهها بود دنبال قوطی خالی مسواک میگشتم تا مسواک داخلِ کیفم را توی کیسه فریزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را کادوپیچ شده به من داد. شما را نمیدانم اما من همیشه از هدیهدادن نامزدها به هم بدم میآمد. به نظرم کار لوسی است. شما هم اگر مثل زنان دیگر هدیه برایتان مهم است، بهتر است از حالا بدانید هیچ مناسبتی برایش فرقی نمیکند، تولد شما، تولد خودش، سالگرد ازدواج، سالگرد آشنایی، سالگرد اولین بوسه! همه را از دم فراموش میکند. در مورد من فرق میکرد، گفتم که، از هدیهدادن نامزدها به هم بدم میآمد؛ شعار هم نیست. آن شب هم وقتی او آن هدیه را به من داد عصبی شدم، حالم بد شد. فهمیدم او هم مثل همه مردهای دیگر است. از آنها که برای نشان دادن دست و دلبازیشان هدیه میخرند و حسابی پول خرج میکنند. میخواستم هدیه را باز نکرده پس بدهم، اما برق چشمانش را که دیدم کنجکاو شدم بازش کنم؛ و وقتی بازش کردم، از شادی نمیدانم چه کردم، به نظرم چند بار پریدم هوا؛ نه یادم آمد وسط خیابان بوسیدمش. فکر نمیکنم شما از این خطاها مرتکب شوید. اصلاً فکر نمیکنم از اینجور هدیهها خوش تان بیاید تا به خاطرش وسط خیابان مرد همراه تان را ببوسید. خوشبختانه هدیههایش همه عجیب و غریب بودند. یک بار یک پلاکارد هدیه داد. تا آن موقع خودم نفهمیده بودم روز تولدم مصادف با یک حادثه دلخراش است، یک عزای عمومی! خندهدار است نه؟ از نظر او این بیدقتی برای یک خبرنگار غیرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوشرنگترین پلاکاردی را که فرارسیدن سومین سالگرد این فاجعه ملی را به عموم مردم شهیدپرور تسلیت میگفت، پیدا کردهبود و نمیدانم چگونه توانسته بود آن را دور از دید مردم یا نیروی انتظامی کش برود. البته هنوز هم نمیدانم آن پلاکارد زرد را چطوری و از کدام میدان دزدیده. فقط در مقابل اصرارهای من، گفت این آخرین فن از رموز خبرنگاری است که استاد فرهی فقط به او گفته و تأکید کرده نباید این فن را به هرکس و ناکسی یاد داد!
میبینید؟ بی آن که بخواهم، نامهام تبدیل شده به دفتر خاطرات. راستی یادم رفت اول نامه بگویم که اگر دل تان خواست میتوانید این نامه را به مهرداد هم نشان بدهید. اصلاً میتوانید نامه را با مهرداد بخوانید؛ وقتی روی تخت دراز کشیدهاید و وقت میگذرانید. اما مواظب گلمیخهای کنار پنجره باشید. اگر بیهوا بلند شوید، سرتان به گلمیخهای پرده اصابت میکند.
از دیگر لحظات خوش و خرم و شادی که ما با هم داشتیم، شبهایی بود که من کابوس میدیدم. شما که شکر خدا کابوس نمیبینید؟ کابوسهای من اما وحشتناک بود. من البته چهار پنج سالی میشود که دیگر کابوس نمیبینم. آن وقتها اما در هفته، خوراکِ سه چهار شبم بود. از آنجا که همه کابوسهایم را روی همین تخت میدیدم، گاهی شک میکنم که نکند کابوسدیدنم مربوط به تختخواب باشد. امیدوارم با این اوصاف، امشب که روی این تخت میخوابید کابوس نبینید! یک بار خوب یادم هست؛ مهرداد را کشته بودند و من چهره قاتلش را دیده بودم ـ یکی از همکاران بخش اداری دفتر روزنامه بود که دو سه باری با او دعوامان شده بود ـ وقتی فهمید دیدمش، دنبالم کرد؛ چند قدمی دویدم، همه جا تاریک بود و خلوت. لحظهای ایستادم؛ دیگر بعد از او نمیخواستم بمانم، همه چیز تمام شده بود، ایستادم تا مرا هم بکشد. تا همکار اداری دفتر روزنامه برسد، استاد فرهی را آوردم بالای سرش و خودم پشت به او کردم و زدم زیر گریه. فرهی جلوی او زانو زده بود و زار میزد؛ وقتی برگشت به طرف من، دیدم همه موهایش سفید شده. همکار اداری دفتر روزنامه به من رسیدهبود که بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بیتابی کردم که مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ همه اتاقها را روشن کند و همه زوایای خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل کند و مانند یک بچه روی میز آشپزخانه بنشاند و آنجا برایم چای درست کند و کلوچه در فر گرم کند و با هم چای و کلوچه بخوریم تا بالاخره من باور کنم که سالها نگذشته و او مهرداد است و زنده است و کسی او را نکشته و این خانه خانه دیگری نیست و اسباب و اثاثیه همانها هستند و… فنجان خالی چای را که توی نعلبکی گذاشتم، کلوچه توی گلویم گیر کرد و باز یاد آن کابوس افتادم و باورم شد که سالها گذشته و او مهرداد نیست و خانه، خانه دیگر است و من او را از دست دادهام و… و باز گریه کردم و زار زدم. و او برای آن که باور کنم همه خواب بوده، از روزهای خوشمان گفت، و وقتی قیافه ناباور مرا دید، آلبومها را آورد و عکسها را نشانم داد، عکسهای عروسی خودمان را. از جزئیات عروسی خصوصیمان گفت. میدانید، ما قبل از مراسم مسخره عروسی رایج، خودمان عروسی کردیم با مراسمی که روزها و شبها برایش نقشه کشیدهبودیم. کلی هم بحث کردیم تا در مورد جایش به توافق رسیدیم. در یک دشت خردلی، قهوهای، قرمز و زرد، خودمان دو تا، در حضور استاد، با آداب تمام، چیزی در حد کمال. او با کت و شلوار سفیدش، من هم با کت و دامن کوتاه سفیدم؛ لباس هردو از یک پارچه. یکی دو نکته را هم استاد تذکر داده بود؛ دسته گل سفیدی که مهرداد برایم چیدهبود را با حرص از دستش گرفت و گلهایش را مرتب کرد و پس داد و به تأکید سر تکان داد و گفت: «این. باید همه چیز درست باشد.» و مهرداد خندید و دسته گل را به من داد. استاد که دست به دست مان داد، او مرا بوسید و من نیز او را، و استاد هردومان را که بوسید رفت کنار رودخانه سیگاری بکشد. کمی بعدتر که به او پیوستیم، ردیف گلی را که از غنچههای یاس سفید درستکردهبود، روی پیشانیام بست. دیگر غروب شدهبود، آتش روشن کردیم و دور آتش رقصیدیم و آنقدر رقصیدیم که آخرش کار به زوزهکشیدن و سرخپوستبازی کشید. استاد فرهی هم دور آتش که میرقصید مدام “تومبا بومبا بالابام بومبا” میخواند؛ ما هم با او هم صدا شدیم و آنقدر خواندیم و فریاد زدیم که صداهایمان گرفت. البته قسمت پایانی جشن، مثل اغلب عروسیها، فیالبداههکاری بود و برنامهریزی نشده بود. اولین دعوای پس از ازدواج مان را هم در بازگشت مرتکب شدیم. دعوا که نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل کیفِ من، یا بهتر بگویم چمدان من. آن روز صبح به خاطر مصاحبهای که اول صبح با رییس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زیادی همراهم بود: دوربین عکاسی و فلاش و سهپایه و ضبط و چهار پنج تا نوار خام و … و خب نمیشد کیف دوربین را دست هرکسی داد. شب هم باید مصاحبه را روی کاغذ پیاده میکردم. بعد از آن هم بحث همیشگیمان بر سرِکیفِ سنگینِمن بود. خب دلم نمیخواست بدهم او بیاورد. کیف من بود. خودم باید میآوردم. از مردانی که چمدان یا کیف سنگین خانمی را حمل میکنند بدم میآید. ـ به او هم بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی ـ ولی او همیشه این حرفم را نشنیده میگرفت. این جمله “خانمها مقدمترند” هم به نظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً چه کسی گفته زن باید اول از در عبور کند؟ اینها احترامهای الکی است که مردها اختراع کردهاند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج که خوب حریفش میشدم؛ اما بعد از ازدواج دیگر زورم نمیرسید. با هم که به خرید میرفتیم بیبرو برگرد ساکهای خرید را او حمل میکرد و حاضر نبود حتی نایلکس یک کیلویی پیاز را بدهد به من تا خانه بیاورم و مرا خیلی عصبانی میکرد. سفرهایمان که دیگر نورِ علی نور بود. چمدان و دو تا ساک و کیف خودش را برمیداشت و من فقط باید کیف رودوشیام را که محتوی یک کتاب و دفتریادداشت و دو سه تا مداد و خودکار و مقداری لوازم آرایش بود میآوردم. آن وقت انتظار داشت باور کنم با او شریکم و برابر. در بازگشت هم، یک ساک سوغاتی به چمدانها اضافه میشد و اگر سفرمان به شمال بود، اغلب یک صندوق حصیری پر از صنایع دستی هم قوزبالای قوز میشد؛ و همه را باید خودش میآورد. یک روز طبق معمول از ماشین که پیاده شدیم، برای سی و دومین بار از او خواستم یکی از ساکها را به من بدهد. و او نگاهی به من کرد و در سکوت، چمدان را به طرفم دراز کرد. چمدان را گرفتم. سنگینتر از آن بود که انتظار داشتم. لحظهای بعد، هر دو ساک را به طرفم دراز کرد. ساکها را هم گرفتم. بعد بسته سوغاتیها را به من داد و در آخر بند کیفِ چرمیاش را هم انداخت دورِ گردنم. اینها را میگویم که بدانید با او نمیشود بحث کرد، فقط میشود لجبازی کرد. از اصرارهای زیاد من عصبانی شدهبود، اما صد متر جلوتر، دیگر آرام شدهبود. ـ این اتفاق هم البته در مورد مهرداد خیلی بهندرت پیش میآید، منظورم عصبانی شدن و بلافاصله آرام شدن است! ـ همچنان دستِخالی، از روی جدول کنار خیابان میآمد و “گردو شکستم” بازی میکرد؛ و من که کم مانده بود زیر آن همه ساک و چمدان، کمرم خم شود و زانوانم تا شود از پیادهرو بهدنبالش میرفتم. او دستهایش را به طرفین باز کرده بود و با آسودگی خیال سوت میزد و از روی جدول کنار خیابان میآمد. پانزده دقیقه پیادهروی تا خانه برایم چهل دقیقه طول کشید. به نفس نفس افتاده بودم ولی جرأت نمیکردم به او چیزی بگویم. تا آن موقع چند نفری از مقابل مان رد شدهبودند و با تعجب به ما نگاه کردهبودند. زن و شوهری هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. کم کم خودمان از موقعیت مان خندهمان گرفت. چند مرد هم با نگاه تعقیب مان کردند و خندیدند، ما دیگر به مرحله غش و ریسه رسیدهبودیم. من زیر آن همه بار، حتی قدرت خندیدن نداشتم. میترسیدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمیخواستم چمدان را زمین بگذارم. مهرداد از خنده کممانده بود توی جوی آب بیفتد؛ در همان موقع، یکی از اقوامش از کوچه پیچید، که با دیدن ما در آن وضع، حسابی جاخورد. مهرداد دستِ خالی بود و من زیرِخروارِ ساک و چمدانها، حتی نمیتوانستم نفس تازه کنم. چیزی نگفت اما خندید و پس از سلام و علیکی کوتاه رفت. لابد زن ذلیلیخودش را با مردسالاری موجود میان من و مهرداد مقایسه میکرد! تازه شش ماه بود ازدواج کردهبودیم.
اصلاً هیچ میدانستید این آقا مهرداد، “شبهای چهارشنبه هم غش میکند!؟” البته این مَثَل را برای خنده نوشتم؛ مرحوم دهخدا اینطور معنیاش میکند: “علاوه بر آنچه شما از بدی کالا و بیدوامی آن میگویید، عیوب دیگر هم در آن هست.” منظورم این است که علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بیدقت است؛ همیشه دنبال عینک یا فندک یا سیگار و زیرسیگاری و چه میدانم چوبسیگارش میگردد و تا من از جایم بلند نشوم پیدایشان نمیکند. لباسهایش را و لنگههای جورابش را از زیر مبلها و کنار و گوشههای خانه پیدا میکنم. همیشه کنترل تلویزیون را با خودش میبرد آشپزخانه جا میگذارد و گوشی تلفن را در اتاق خواب گم میکند. گاهی ساعتش را توی دستشویی پیدا میکنم و کلید انباری را درست دو ماه پس از آن که مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جیب کاپشن کثیفش مییابم. شما باید از کلیدهای خانه سه دسته کلید یدکی تهیه کنید تا مطمئن باشید با او پشت در نمیمانید. راستی از من به شما نصیحت، هیچ وسیله برقی را برای تعمیر به دستش ندهید، چون محال است دیگر آن را سالم ببینید. فکر نمیکنم دیگر با این اوصاف، یک روز هم بتوانید تحملش کنید. شاید هم من کمی بیانصافی کرده باشم.
خب خیلی از خودمان گفتم. حالا دیگر میتوانیم از شما حرف بزنیم. راستی هیچ میدانید در خانه چه لقبی به شما دادهام؟ ”زلیلمرده”! نخیر، اشتباه نکنید، غلط املایی نیست، به نظر من، البته خیلی میبخشید، به نظر من، شما از آن ”ذلیلمرده”ها هستید که با “صاد”، “ضاد” هم میشود نوشتتان. درست که من هنوز دقیق نمیدانم او چند نامه برای شما نوشته و یا سرکار خانم چند نامه برای ایشان فرستادهاید، اما شاید فقط من شما را بشناسم. شما همانی هستید که با طرح سؤالهای بهجا و نابهجایتان به وسیله تلفن و نامه و فکس و غیره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت کردید و سپس با ارسال گزارشهای درِپیتیتان خواستید باب صحبت را با شوهر من بازکنید، قبول کنید آن گزارشی که با پست سفارشی به آدرس منزل مان فرستادید به درد پیکهای دبستانی هم نمیخورد؛ من سه بار خواندمش تا نکتهای مثبت در آن بیابم و به قول معروف پیچش مویتان را ببینم، اما شما از بدیهیاتی گفتهبودید که بچههای دبستانی هم از آن آگاهند. بعد هم با لاسهای ادبیتان ـ البته من اسمش را گذاشتهام “لاس ادبی”، شما میتوانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید ـ راجع به رمانهای عهد بوق و حتی کتابهای روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول کردید. و البته مزخرفترین کاری که میتوانستید بکنید ارسال آن کارتتبریکها بود. شوهرِ من از این لوسبازیها متنفر است. هرچند هر کدام آن کارتها هم هزار معنا داشت و مهرداد معنای آنها را درک نکرد؛ مثلاً همان کارت اولی، همان موقع هم فهمیدم، کمترین معنیاش این است: زنت که مُرد، با کله میآیم سراغت! برای همین هم آن کارت تبریکها را به پانل زدهام، تا جلو چشم هردومان باشد. البته من هر بار به شوخی یا جدی از شما یاد کردم، شوهرم سکوت کرد. یک بار از آن روزهایی که رفتارش از لحظه ورود به خانه مشکوک بود تا طرز لباس عوضکردن و دست و رو شستن و روی مبل نشستنش همه غیرمعمول بود، بیمقدمه کنارش نشستم و گفتم خب، از “ظلیلمرده” چه خبر؟ او نگاهی به من کرد و خندید و من برای اثبات شرافت لکهدار شدهام! مجبور شدم حدسهایم را برایش تشریح کنم: حدس میزنم “ضلیلمرده” به بهانه دیدار فرهی به دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را کار گرفته و کارگرفته و کارگرفته تا دیروقت شده و همه خداحافظی کردهاند و او برای جبران زمان ازدست رفتهات، خواسته با ماشین به منزل برساندت، و سرراه رفتهاید یک کاپوچینو هم خوردهاید. مهرداد فقط خندید و تخیلِ قوی مرا تحسین کرد و پیشنهاد کرد روزنامهنگاری را کنار بگذارم و به جایش رمان بنویسم. ولی من به این سادگیها فریب نمیخورم. مهردادی که چهارده سال هر روز به جز جمعهها، ساعت شش و بیست دقیقه، به منزل آمده، چطور میتواند یک روز ساعت 6 به خانه برسد؟ کافی بود به کشوهایش نگاهی بیندازم؛ نه آن که فکر کنید قبلاً هم این کار را کردهام، نه؛ به جز مواقعی که دنبال چیزی گشتهام و یا خودش تلفنی از من خواسته عینک یدکی یا چه میدانم شماره تلفن یا آدرس فلان کس را از توی کشوی میزش پیدا کنم. نامهها و بقیه کارتتبریکهایتان هم همان جاست. گرچه تا به حال مدرکی علیه شما پیدا نکردهام، ولی به این زودیها از تک و تا نمیافتم. یکی دو ماه پیش، از خرید که آمدم، دیدم مقابل کشوهایش نشسته بود و چیزی را جستجو میکرد؛ به نامه شما که رسید، آن را خواند و مدتها به کارتتبریک ارسالی خیره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روی میز. راستی تا یادم نرفته بگویم؛ از من میشنوید عطرتان را عوض کنید. از بوی عطرهای تند بدش میآید. باور نمیکنم تا به حال این را به شما نگفته باشد. یکی دوبار روی کتش بوی عطر تندی مانده بود، که مجبور شدم کتش را سه روز در آفتاب آویزان کنم. البته به رویش نیاوردهام، شاید هر زن دیگری بود، با استنشاق چنین بویی، یک موی سالم روی سر شوهرش باقی نمیگذاشت.
فکر نکنید از همه چیز بیخبرم. خیلی خوب هم خبر دارم. نه آن که فکر کنید مهرداد چیزی گفته، نه. مثلاً همین الان میدانم برای چه بعضی وقتها ریش میزد و کت و شلوار دامادیاش را میپوشید و میرفت دفتر روزنامه! لابد مستقیم یا غیرمستقیم از میترا ـ همکارمان ـ شنیده بود که آن “پتیاره” ـ میبینید؟ برای هر کسی یک اسم گذاشتهام! ـ مثلاً فردا قرار است بیاید دفتر به همکارانش سربزند، خیله خب، قبول؛ من که با چشمان خودم ندیدم، ولی میشد حدس زد که دارد چه غلطی میکند. شما که آن دختر را ندیدهاید. دفتر که میآمد، اندازهی یک عروس آرایش میکرد و رنگ و لعاب به سر و صورتش میزد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسی میکرد تا به استاد فرهی میرسید. استاد را البته با احساس بیشتری میبوسید. گاهی آبدارچیهای طبقات دیگر هم که از آمدنش خبردار میشدند، با بهانه و بیبهانه به دفتر روزنامه میآمدند و به زور روی میزهای ما را دستمال میکشیدند تا سهمیه شان را دریافت کنند. بعد که فرهی برای حروفچینی هفتهنامه استخدامش کرد، دیگر فاتحه مهرداد را خواندم؛ برایم بدترین روزهای هفته، یکشنبهها بود که روز مقابله اوزالید مجله بود، و مهرداد باید از صبح زود میرفت دفتر تا اوزالیدها را مقابله کند، و آن «پتیاره» هم باید میرفت تا اگر “واوی” جا افتاده بود، بگذارد سرجایش. خانم جان، هر چه باشد من که کارم فضولی است، و برای فضولیهایم حقوق میگیرم، چطور میتوانم نفهمم که آن شازده خانم روزهای یکشنبه غلیظ تر آرایش میکند و مانتوهای جدیدش را یکشنبهها میپوشد و عطرهای سیوپنجهزارتومانیاش را فقط یکشنبهها میزند. شاید تمام آن مدت تخیلِ صاحبمرده من خیلی بیشتر از رابطه آن دوتا کار کرده باشد! ولی حواس مهرداد حتماً یکشنبهها پرت میشده و تا دو سه روز هم گیج و منگ بوده. برای همان کمتر مزاحمش میشدم و میگذاشتم راحت باشد؛ به پر و پایش نمیپیچیدم. حالا شاید تمام آن مدت حتی محل سگش هم نگذاشته؛ ولی من عادت کردهام از تخیلم خیلی بیش از دیگران کار بکشم. اینها را مینویسم که بعدها نگویید فلانی خدابیامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زمانی است که به من مرگ موش خوراندید. بهتر است دیگر از “پتیاره” حرفی نزنیم. راستی لازم نیست بترسید، خطری از جانبش موقعیت شما را به خطر نمیاندازد. حالا دیگر ازدواج کرده و حتی جرأت ندارد برای خرید یک روزنامه حتی عصر، بیاجازه شوهرش از خانه خارج شود. به جایش میتوانیم از شما حرف بزنیم؛ از “ضلیلمرده”، نخندید؛ اصلاً من عشقم کشیده هر بار با یک ”ز” بنویسمتان. این را هم بگویم که فکر نکنید به همین چند تا “ز” موجود در زبان فارسی رضایت میدهم. شش هفت تایی “ز” دیگر هم ساختهام که به موقعش از آنها هم استفاده خواهم کرد.
میبینید که همه چیز شسته است و تمیز. غذایی هم در آرامپز، بار گذاشتهام. حدود نُه شب، آماده خوردن است. سر زدن هم نمیخواهد. نه آن که فکر کنید من زنِ خانهداری هستم و یا میخواهم وانمود کنم کدبانویی کامل هستم؛ من از گردگیری بدم میآید، از آشپزی متنفرم و از ظرفشستن بیزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوری تمیز کنم که به قول شاعر، انگار “عزیزترین عزیزها” مهمانم است. لازم نیست حتی خجالت بکشید. من که همه چیز را میدانم. امشب که من و دوستانم به عروسی رفتهایم، شما هم میتوانید جشن بگیرید. اولش نمیخواستم بروم. چون از عروسی رفتن بدم میآید. من عروسی خودم را به زور تحمل کردم، چه برسد به عروسیدیگران. البته در این مورد، مهرداد هم با من هم عقیده است. ما اگر اصرار خانوادههایمان نبود، محال بود آن مراسم احمقانه را برپا کنیم. امشب هم نمیخواستم بروم، چون به اصرارهای مهرداد شک کردم، رفتم. مهرداد هم میداند من از مجلس عروسی بدم میآید، برای همین هیچ وقت به من اصرار نمیکند بروم. اما دیشب میگفت بروم، برای تغییر روحیهام خوب است. اصرار که کرد، شک کردم. اول به خودم نهیب زدم که اشتباه میکنم و این یکی هم مثل مورد پتیاره است. اما کمی که فکر کردم مطمئن شدم. این بود که رفتم. میدانید؟ من حتی میدانم شما از چه تاریخی با هم صمیمی شدید. تعجب میکنید؟ منظورم این است که دقیقاً یک ماه و شانزده روز دیگر میشود سه سال که شما پنهانی همدیگر را میبینید. منظورم محیط کار نیست. چون آنجا، حتی اگر من هم نباشم، بقیه بچههای دانشگاه هستند و حضور حتی یکی از آنها کافی است تا مانع بشود که شما دو تا از دیدار هم لذت ببرید. آن هم بچههای ارتباطات که منتظرند یک مورچه به سوسکی آلمانی نگاه چپ بکند، تا هزار تا گزارش و عکس و نقد و تحلیل، به استاد فرهی ارائه دهند. لابد تعجب میکنید که اگر میدانستم، چرا رفتم عروسی!؟ خب، میروم چون عاشقش هستم. چون میخواهم بداند که عاشقی مثل من پیدا نمیکند. شما فعلاً برایش تازگی دارید، ولی نمیتوانید مثل من باشید. چون همه لحظههای بغلزدن، بوییدن، و عشقورزیدنش را پُر کردهام. شما نمیتوانید جورِ تازهای بغلش کنید. به او ثابت کردهام هیچ کس نمیتواند به پای شیفتگی من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همه مهمانیهای شبانه و مسافرتهای دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغلزدنهای شما کلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بکشید، هیچ جور نمیتوانید او را بغل کنید که من صدبار بغل نکرده باشم. شرط میبندم نمیتوانید وقتی نشسته و روزنامه میخواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله کلهمعلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه له شدهاش را به کناری پرت کنید و لبخند نشسته بر لبش را با بوسهای طولانی، بر لب تان بدوزید. شما حتی نمیتوانید به او بگویید دوستت دارم، چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی که بگویید به یاد من میافتد. شما خیلی زودتر از من برایش کهنه میشوید؛ بلکه بدتر از آن، ترحمانگیز خواهید شد.
این نامه را هم برای این نوشتم که بدانید آنقدرها که فکر میکنید خنگ نیستم. حالا دیگر شما هم خیلی چیزها در مورد من و مهرداد میدانید و در جای جای خانه مرا میبینید. اگر روی تختخواب بخوابید به یاد حرف من میافتید و مواظب سرتان میشوید تا به گلمیخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خیانت بایستید به یاد من میافتید. اگر کارتتبریکهای خودتان را که به پانل نصب شده ببینید، یاد من میافتید؛ و اگر قلک سفالی، آلبومها و خیلی چیزهای دیگر که در اتاق به چشم میخورند، شما را به یاد من نیندازد، اگر شام بخورید، دیگر حتماً به یاد من میافتید. مهرداد اگر دنبال کنترل تلویزیون بگردد، شما میدانید در آشپزخانه است، و اگر گوشی تلفن را نیافتید، شما میدانید در اتاق خواب است، اگر مهرداد ساعتش را گم کند، شما پیدایش میکنید، و اگر کلید انباری را خواستید، لااقل شما میدانید در جیب کاپشنش است؛ و شما اگر پتیاره را هم ببینید یاد من میافتید. شما همه این کارها را با بهیاد آوردن من، انجام خواهید داد. شما حتی اگر کابوس هم ببینید، به یاد من میافتید، اصلاً شاید در کابوس تان، من هم باشم. حالا من در خلوت تان هم هستم. میبینید؟ همه جوانب کار را سنجیدهام و از میان همه محاسباتِ صددرصدیام، فقط دو درصد حدس میزنم که این نامه را نیابید؛ نیمدرصد حدس میزنم که نیایید، و گذشته از اشتباهم در مورد پتیاره که فقط یک سوءتفاهم بود و بس، اما در مورد شما فقط یک هزارم درصد احتمال میدهم که اصلاً رابطهای بین شما دو نفر نباشد!!
♦ نگاه
رضا مختاری
سطرها و خوشوقتی خواننده
1- با رضایت و خوشبینی که به مجموعه نگاه کنیم، به چهار اثر برمی خوریم که نوشتن می طلبد: قصه اول مجموعه با نام “شب های چهارشنبه”، قصه سوم با نام “گربه لیدا، نانوایی، تیر چراغ برق”، قصه ششم با نام “جمع کل” و قصه آخر یا همان هشتم با نام “قله.” و اگر به تاریخ پای قصه های کتابی که در فهرست نویسی اش، جای سال تولد نویسنده خالی است اعتماد کنیم، تمام این چهار قصه در دهه هشتاد نوشته شده اند.
2- قصه اول: “شب های چهارشنبه”
تک گویی یکی از دشوارترین انواع نوشتن قصه است؛ به این دلیل که اوج آدم پردازی در قصه است. قرار است در چند صفحه به دلیلی، کسی مشخص که مشخصاتش از خلال همان قصه مشخص می شود، نوشته شود. نوشته شدن را بگذارید مقابل گفته شدن. از این قصه برمی آید که راوی ژونالیست است، حسود است و چه و چه و چه. توقع خواننده از چنین قصه هایی به این دلیل بالامی رود که بحث قیاس پیش می آید. مولف ادعا می کند که کسی را دارد می نویسد و خواننده توقع دارد با مقایسه ای که با تجربه های بیرونی اش دارد یا معارفه ای که در متن دیده، دچار تناقض نشود. اولین سوال هم گیرهایی از این دست است که چقدر روزنامه نگار بودن راوی، درونی و نثری شده، چقدر ضروری بوده؟ چقدر مولف با حرفه روزنامه نگاری آشنا بوده؟ (مجالی نیست اما برای این یکی فقط رجوع کنید به خبرنگاری که با دوربین و ضبط می رود با رئیس فرهنگسرایی مصاحبه کند) یا چقدر توجیه وجود دارد برای این که شخصیتی نزدیک به نوزده صفحه بنویسد خودش را، رابطه اش، حسادتش؟ جواب های چندان قانع کننده ای برای پرسش به این سوال نیست. کافی است به اتفاقی که نزدیک به 40 سال پیش در قصه فارسی افتاده رجوع کرد. آنجا هم راوی روزنامه نگار است، حوادث نویس است و قصه بی کم و کاست نوشه شده است. “ابر بارانش گرفته است” شمیم بهار را می گویم. اما بی انصافی است اگر از ایده راززدایی زن در قصه “شب های چهارشنبه” غافل بمانیم. شخصیت قصه ترفندی می زند که نمونه اش را ندیده ایم یا کم دیده ایم. آنجاها که ابزار جذابیت مرد را با راز زدایی نابود می کند. آنجا که نامه تبدیل به بمبی می شود که مواد انفجاری اش رو کردن دست مردی است که هنر مخ زنی اش مبتنی بر غافلگیری. تا مرد را تمام کند چیزی برای کشف - و بخوانید جذابیت - مرد باقی نگذارد. و یا ترفندی که برای راه رفتن روی اعصاب رقیب خیالی یا واقعی می زند تا در خصوصی ترین حالات، در خاطر و خاطره زن خودش را احضار کند.
3- قصه سوم :“گربه لیدا، نانوایی، تیر چراغ برق”
استانداردترین قصه مجموعه می تواند باشد؛ هرچند تا حدودی به جای شخصیتی استخواندار با شمایل طرفیم؛ و شاید با کاریکاتوری اغراق شده. این جا انگار ترفند زن قصه در تضاد با بیش فعال بودن و پر جنب و جوشی زن قصه اول، منفعل و بی تفاوت است. باز هم با تک گویی سر و کار داریم اما با سیاقی دیگر. و مشکل نثر که جاهایی هیچ جوری جای اغماض ندارد، هرچند می تواند با بازنویسی حلش کرد. یک نمونه فقط: مامان به رغم گفته هایش سعید را خیلی دوست دارد.
4- قصه ششم: “جمع کل”
اول تکلیف را باید روشن کرد که در قصه قائل به پیکره هستیم یا نیستیم. قصه با تقطیع های مکرر و بازی با باید نباید، تکه پاره های شخصیت را کنار هم می نشاند؛ چه خوب، اما از هارمونی روایی و ایجاد انسجام متنی و ایجاد چفت و بست ها غافل می ماند. بعضی جاها خرده اتفاقات فقط تلنبار می شوند و بیشتر از توان یک ذهن پریشان و عاصی ادامه پیدا می کنند و بعضا خام و نپرداخته می مانند. با این حال افق قابل قبولی پیش چشم این داستان برای کامل شدن است. و چقدر شبیه است بی قراری و سردرگمی این آدم “نباید زده” و ظاهرا بدهکار خودش و عالم و آدم، با شخصیت قصه اول.
5- قصه آخر ایده به ثمر نرسیده ای است. بخشی از یکی از نوشته های مارگریت دوراس اجرای کامل چنین ایده ای است. در آن جا در لفاف زبان و بی هیچ اشاره مستقیمی پست و بلند متنی می شوند. اما “قله” این قصه در مرز انتزاعی موزون می مان.
6- با تمام این اوصاف، چاپ دوم کتاب نشان می دهد که این کتاب جایی خالی را در قفسه اهل کتاب پرکرده است. نشان می دهد که با شمایل شخصیت گونه قصه ها خواندگانی راه آمدند، درگیر شده اند و شاید گم کرده ای را پیدا کرده اند و از لابه لای سطرهای قصه ها، از دیدار کسانی خوش وقت شده اند. و همین برای یک کتاب اتفاق کمی نیست.
♦ در باره نویسنده
آذردخت بهرامی
آذردخت بهرامی متولد 1345 متأهل، ساکن تهران و فارغالتحصیل رشته ادبیات نمایشی از فرهنگسرای نیاوران [1369] است. از سال 1371 با کار در مجله آدینه وارد دنیای مطبوعات شد و از میانه همین دهه با انتشار داستان های کوتاه در مجلات، فصلنامههای ایرانی و خارجی و سایتهای اینترنتی شروع به قصه نویسی کرد. او تا امروز مجموعه داستان “شبهای چهارشنبه” و “زندگی جمالزاده” را منتشر کرده و کتاب “زندگی فرخی یزدی” را زیر چاپ دارد.
بهرامی در کنار قصه نویسی به فیلمنامهنویسی برای سریال و جُنگهای تلویزیونی و طنز نویسی و نمایشنامهنویسی برای رادیو نیز پرداخته و تا امروز بیش از 100 اثر در این زمینه به رشته تحریر در آورده است. وی مجموعه داستان های “سنگواره”، “دلبری با خال دیچیتالی” و یک مجموعه نمایشنامه رادیویی را آماده چاپ دارد.