سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستان ایران- داخل و ‏خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به قصه کوتاه “شب های چهارشنبه” نوشته آذردخت بهرامی ‏اختصاص دارد.‏

azardokht1.jpg

‏♦ داستان

آذردخت بهرامی ‏

‎ ‎شب های چهارشنبه‏‎ ‎

نامه را لای آلبوم می‎گذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف می‎برند دوش‎‏ بگیرند، جنابعالی البته پس از بازکردن کشوها ‏و بررسی مارک لوازم‏‎آرایش و عطر و اسپری‎های من، و دیدن کشوی لباس‏‎زیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آن‎ها، ‏یکراست می‎روید سراغ قفسه‌ آلبوم‏‎ها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبوم‎های دیگر انتخاب خواهید کرد، چون از همه‌ ‏آلبو‎م‎ها ضخیم‎تر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترک پس از ازدواج مان است. تعجب نکنید، من عادتم بوده ‏و هست، جوراب‎ها و لباس‎زیرهایم را جینی از بازار می‎خرم؛ و این کار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این ‏چهارده سال حتی یک جوراب هم برایم نخریده! و اصلاً نمی‎داند آن را از کجا باید خرید و یا حتی نمی‎داند جوراب زنانه ‏چند نوع دارد؟ و این موضوع در مورد لوازم آرایش و لوازم زینتی و خیلی چیزهای دیگر هم صدق می‎کند. داشتم ‏می‎گفتم، پس از بررسی کشوی لباس‏‎زیرهایم، برای ارضای کمی از کنجکاوی‎هایتان ضخیم‎ترین آلبوم را ورق خواهید ‏زد تا بدانید ما کجاها رفته‎ایم و چه مراسمی را جشن گرفته‏‎ایم و در مهمانی‎ها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشیده‎ام ‏و چگونه آرایش کرده‎ام. لابد دوست‎دارید بدانید امشب چه می‎پوشم؟ اگر به آخرین صفحه‌ آلبوم نگاهی بیندازید، عکسی ‏دسته‎جمعی از یک مهمانی رسمی می‌بینید. امشب می‌خواهم همان لباس یقه‎باز را بپوشم. به نظر خودم دکلته به من بیشتر ‏می‎آید. سرویس‌ام هم همان است که در عکس می‎بینید، اما موهایم را شینیون کرده‎ام و فرق هفت‎ـ‎هشت باز کرده‎ام و ‏سنجاق‎هایی از رز نقره‏‎ای صدفی در موهایم کاشته‎ام. آلبوم‎ها را خوب دیدید؟ دیدید در عکس‎ها چه ژست‎هایی گرفته‏‎ایم، ‏در کدام مناسبت‎ها کنار هم نشسته‎ایم و در کدام عکس‎ها دور از هم ایستاده‎ایم؟ البته این را هم باید اضافه کنم که تنها شما ‏نیستید که به آلبوم‎ها اهمیت می‎دهید، ایشان هم خیلی اوقات با آلبوم‏‎ها حال می‎کنند. درواقع هروقت از چیزی ناراحت ‏می‎شوند، یا قهرکردن‎مان که دو روز بیشتر می‎شود، سروقت آلبوم‎ها می‎روند. خب اگر خوشحال می‎شوید باید اضافه کنم ‏که بله ما هم مثل همه‌ زن و شوهر‏‎های دیگر قهر می‎کنیم؛ و جر و بحث می‎کنیم و گاهی ظرف‏‎ها را طرف هم پرت ‏می‎کنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی که از ظروف شکسته درست شده توجه‏‎تان را جلب نکرد؟ خصوصیت آن تابلو ‏این است که شما در نگاه اول فکر می‎کنید تمام آن ظرف‎ها کامل‎اند و نیمه‌ پنهان آن‏‎ها در دل دیوار است؛‌ اما با نگاهی ‏دیگر، می‎فهمید که ظرف‎ها کامل نیستند و فقط لبه‌ باریکی از آن‏‎ها در دل دیوار و پنهان مانده‎است. جدا از این ‏خصوصیت تابلو، باید بگویم تک‌تک آن ظرف‎ها، کاسه‎های سفالی و بشقاب‏‎های سرامیکی و فنجان و نعلبکی‎های چینی و ‏گیلاس‎ها و بستنی‎خوری‎های کریستالی هستند که بنده طرف شوهرم پرت کرده‏‎ام؛ تازه اگر دقت کنید، تکه‎های خرد ‏وخاکشیر شده‌ شمعدان‏‎های نازنینم هم به ‏‎چشم می‎خورند. نام آن تابلو را “خیانت” گذاشته‎ام؛ چون هر بار که احساس ‏کرده‎ام شوهرم به من خیانت کرده یکی از آنها را شکسته‏‎ام. حتی یک بار خواستم قلکم را هم بشکنم. همان قلکی که ‏غروب‎ها، برای خریدنش با هم تا مغازه‌ی سفا‏‎ل‎فروشی پیاده می‎رفتیم و می‎دیدیم دیر رسیده‎ایم و صاحب بداخلاقش مغازه ‏را مثلاً بسته. یکی دو بار هم با صاحب‏‎مغازه دعوایم شده‎بود، درست سرِ ساعت هفت تصمیم می‎گرفت مغازه را تعطیل ‏کند و با این که تا بساطش را جمع کند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتی طول می‎کشید، اما حاضر نبود آن قلک کذایی را به ‏ما بفروشد و مهرداد شاکی می‎شد که چرا با او بحث می‎کنم. می‎دانید او اصولاً دوست ندارد من با هیچ مردی دعوا کنم. ‏خیال داشتم قلک را هم بشکنم و به تابلو اضافه کنم. می‎دانید که من هنرمند نیستم و آن تابلو را فقط از روی غریزه‎ام ‏درست کرده‎ام و دیگر خیال ندارم چنین تجربه‌ای را تکرار کنم و همان طور که ملاحظه می‎کنید، تابلو دیگر جایی برای ‏نصب حتی یک فنجان شکسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حکم کند، ناچارم تابلوی جدیدی شروع کنم. راستی آن اولین ‏عکس را زیاد جدی نگیرید. درست است که هر دو کنار هم نشسته‎ایم و هر دو می‎خندیم. خنده که چه عرض کنم، غش ‏کرده‎ایم. اما مطمئن باشید فقط خودمان می‎دانستیم بی‎خودی می‎خندیم. پدرام یکی از بچه‏‎های دانشگاه مان که حالا عکاس ‏فیلم است، مقابل‎مان ایستاده بود و گفته بود بخندید و ما مانده بودیم به چه بخندیم؟ و بعد، از همان موضوع خنده‎مان ‏گرفت. به خودمان و بقیه خندیده‎بودیم. همه تا آن موقع حدس‎هایی زده‏‎بودند و ما خودمان آخرین کسانی بودیم که نوع ‏رابطه‎مان را کشف کردیم و علاقه‎مان را به هم. عکس پایینی‎اش، مربوط به سیزده‎بدر همان سال است که با بچه‎های ‏دانشگاه دسته‎جمعی رفته‏‎بودیم کوه. به خاطر او رفته بودم، همین طوری؛ فقط دلم می‎خواست ببینمش. خودم نمی‎دانستم ‏چرا، چون همان‎موقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاه مان دوست بودم و حتی با یکی‎شان صحبت‎هایمان جدی ‏شده‎بود. لابد برایتان پیش آمده، هرچه باشد شما هم زنید؛ شما باید منظورم را بهتر بفهمید. به هر حال سرِ قرار نیامد. ‏بقیه که آمدند، شهاب ماشین را روشن کرد. خجالت می‎کشیدم بگویم مهرداد هنوز نیامده‎‏. پروین گفت رفته دفتر. باور ‏نکردم. مهرداد و دفتر ـ روز ‌تعطیل ـ آن هم سیزده بدر! گفتند رفته‎‏ اضافه‏‎کاری. گفتند دارند ویژه‎نامه درمی‎آورند. گفتند ‏عصر می‎آید. راستش اول کمی شک کردم. روز تعطیل، او با آن همکار پتیاره‎اش، تنها توی دفتر روزنامه. خب خیلی ‏جالب توجه بود، جان می‎داد برای شایعه‎پراکنی‎های من! به خودم بود برمی‎گشتم؛‌ ترسیدم همه بفهمند به خاطر مهرداد ‏آمده‎ام. تصمیم گرفتم به او و اینکه در آن لحظه داشت چه می‎کرد، فکر نکنم. بچه‎ها آن بالاها دشتی کشف کرده‏‎بودند که از ‏صبح تا عصر، فقط یکی دو عابر از آنجا می‎گذشت که آن‎ها هم کوهنوردان حرفه‌ای بودند که فقط از راه‏‎های بکر و ‏خلوت می‎رفتند؛‌ من اولین بار بود که می‎رفتم. به دشت اختصاصی خودمان که رسیدیم، بهمن یک دسته گل خودرو برایم ‏چید و با احترامات فائقه به من تقدیم کرد. بهمن هم از بچه‎های رشته ارتباطات بود. دلم می‎خواست دسته گل را جلو ‏رویش پرت کنم توی رودخانه. ولی با خنده و مسخره‏‎بازی دسته گل‏‎‏ را گرفتم. سیروس هم نمی‎دانم این صحنه را دید یا ‏نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلی برایم چید؛ مسخره‎تر از این نمی‎شد. اما مهرداد زودتر از آن که فکرش را بکنم ‏آمد، با استاد فرهی هم آمد. می‎شناسیدش که؟ تنها استاد مسلم رشته‌ ارتباطات بین‎الملل و صاحب‎امتیاز و مدیرمسئول ‏روزنامه‌ مستقل صبح فردا و محبوب‏‎ترین استاد دانشگاه. با استاد که آمدند، فهمیدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از ‏آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها یک پیاز را آن دورها گذاشته‎بودند تا با سنگ هدف گیری کنند. نوبت سیروس و بهمن ‏شده‎بود، اما جلو استاد فرهی خجالت می‎کشیدند. استاد فرهی هم پنج سنگ جمع کرد و آمد در جایگاه ایستاد و هدف ‏گیری کرد. چهار تا از سنگ‎ها به هدف خورد. سیروس و بهمن هم هر کدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. ‏پیاز از ضربه‌ سنگ‏‎ها آبلمبو شده‎بود. من اما محض رضای خدا حتی یک بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او ‏بازی نمی‎کرد. زیر سایه‌ درختی دراز کشیده بود. هزار فکر به سرم زد. گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن ‏‏”پتیاره” حرفش شده و زودتر آمده‎، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فکر درست ‏نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت کردیم و او گفت از اینکه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و ‏درواقع مسخره‎بازی‎ام، ناراحت شده و رفته گوشه‎ای دراز کشیده. خب من هم از اینکه در بازی ما شرکت نمی‎کرد، ‏حرصم درآمده بود؛ این بود که آن پیاز لهیده را از شاخه‌ی درختی آویزان کردم و رفتم سراغش و آنقدر سربه‎سرش ‏گذاشتم تا بلند شد و آمد پیش ما. اگر دقت کنید، عکس‌پایینی، من هستم با شاخه‌ درخت و آن پیاز لهیده؛ آن هم که دراز ‏کشیده، لابد خیلی بهتر از من می‎شناسیدش. همان روز بود که برای اولین بار آمد خانه‎مان. به مادرم گفته بودم بعد از ‏ناهار ـ دو، سه ـ می‎آیم. نشان به آن نشان که بعد از کوه رفتیم سینما، شام هم کباب خوردیم: کنار خیابان، لب‌ جو. راستی ‏اگر شما بودید حاضر می‎شدید لب جو، نان داغ با کباب داغ بخورید؟ ما ولی خوردیم، دولُپی هم خوردیم، خیلی هم بهِمان ‏چسبید. مهران اما توی ماشین نشست؛ می‎ترسید شاگردانش ببینند. از بچه‎های دانشگاه فقط مهران تدریس می‎کرد. استاد ‏هم همان اول، پای کوه از ما جدا شد. خانه که برگشتم ساعت یازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروین هم آمدند خانه‎مان، ‏شفاعت. مهرداد که نمی‎خواست بیاید؛ شهاب و پروین راضی‎اش کردند. یکراست رفتیم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. ‏مامان که رفت چای بریزد، بابا هم به بهانه‌ آوردن زیرسیگاری از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتی ‏در اتاقم زدند و مثل همه‌‌ خبرنگارهای دیگر، همه‌‌ جزئیات اتاقم را زیرورو کردند. نام کفش‎هایم را خواندند؛ آن موقع هر ‏بیست و سه جفت کفشم اسم داشتند: کفش پیاده‎روی، کفش پیاده‎روی زیرباران، کفش پاشنه تخم‎سگی، چکمه‌ آب ‏حوض‎کشی، کوهنوردی، چلاغم کن ولی قدم را بلند کن، و بالاخره کفش خودکشی! بقیه‎اش یادم نیست. البته شما که ‏غریبه نیستید، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بیست و سه جفت کفش داشتم. این آقا مهرداد شما، اصلاً به فکرش ‏نمی‎رسد آدم باید کفشش را براساس لباسی که پوشیده عوض کند. پانل اتاقم را هم دیدند و کولاژ کاغذهای آدامس و ‏شکلات را. روی تختم هم دراز کشیدند تا پوستر چسبیده به سقف را هم ببینند. وقتی هم پوسترِ زیر فرش را دیدند، برای ‏آن زن نیمه‎برهنه سوت کشیدند. آنها در ضمن با بدجنسی همه‌ دیوار‎نویسی‎هایم را خواندند. فقط آن موقع بود که حال ‏مهرداد طبیعی شد، وگرنه جلو مامان و بابا، تمام مدت سرش پایین بود و سیگار می‎کشید. فکر‎کنم به شهاب که مسبب ‏اصلی حضورش در خانه‌ ما بود فحش می‎داد. فحش‎هایی مربوط به بستگان نسبی، آن هم از نوع اُناث؛ منظورم ‏فحش‎هایی مثل ‏bastard‏ و یا حتی ‏cuckold‏ است. اگر هنوز زبان انگلیسی‏تان قوی نیست، پیشنهاد می‎کنم هر چه ‏زودتر بروید در یک آموزشگاه نام نویسی کنید. البته اگر می‎خواهید توجه‎ش را جلب کنید، یا حتی حسادتش را برانگیزید. ‏یادم هست همان وقت‎ها، قبل از ازدواج را می‎گویم، از این که یکی دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق می‎کرد. گرچه ‏هر ترم شاگرد ممتاز می‎شد و من به زور و با کمک گرفتن از این و آن قبول می‎شدم. آن اواخر هم که دیگر درس ‏نمی‎خواندم. یک پایم دفتر روزنامه بود، یک پایم هم که کاش قلم می‎شد‌ دنبال او، این سینما و آن تئاتر و این کنسرت و آن ‏جشنواره. اسمش هم این بود که خبرنگاریم و داریم خبر تهیه می‎کنیم. شب‎ها هم که ما را با ماشین تالار می‎فرستادند ‏خانه. آقا مهرداد هم سرراه پیاده می‎شد و می‎رفت خانه، راحت و آسوده. آن اوایل از این که سرِ کوچه‎شان پیاده می‎شد و ‏می‎رفت لجم می‎گرفت، حتی به ذهنش هم نمی‎رسید که اول مرا برسانند؛‌ چون خانه‏‎‏ شان سرراه بود، اول او پیاده می‎شد. ‏یک بار از حرصم گفتم: “رسیدی خونه، یه زنگ بزن!” و او فقط خندید. هنوز هم عادت ندارد مرا جایی برساند. ‏

از کلاس زبان می‎گفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ایشان آنقدر شاگرد ممتاز شد که ‏آموزشگاه، برای تشویق، شهریه‌ دو ترمش را پرداخت. یک بار روز امتحان آخر ترم دعا کرد رد شوم! گفت اگر رد شوم ‏شیرینی می‎دهد. من اما چون مطمئن بودم قبول می‎شوم، برای حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شیرینی می‎دهم؛ اما ‏اگر او رد شد شام می‎دهم. اسمش را که توی تابلوی اعلانات دیدیم، یکراست رفتیم شیک‎ترین رستورانی که دسر و ‏شیرینی هم داشت. این بار هردویمان رد شده‎بودیم. باید هم شیرینی می‎دادم، هم شام! آن روز رکورد پیاده‎روی را ‏شکستیم. از کلاس زبان من، تا آموزشگاه او و بعد پیاده تا رستوران. چهار ساعت و نیم راه رفتیم و هرچه شاخ و شانه ‏کشیدن بلد بودیم برای هم کشیدیم. من می‎گفتم اشکالی ندارد، رد شدم، عیبی ندارد، با این حال من همچنان به خواندن ‏زبان ادامه خواهم داد، ولی تو به زودی ازدواج خواهی کرد و یکی دو سال دیگر، همدیگر را در خیابان خواهیم دید. آن ‏روز، من در حالی که شاد و شنگول با کلاسور در خیابان قدم می‎زنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل ‏و عیالت می‎بینم. تو دست یک بچه را در دست گرفته‎ای و بچه‏‎ای هم در بغل داری؛ زنت هم بچه‌ای شیرخواره در بغل ‏دارد و دست بچه‎ای دیگر را در دستش گرفته. و اضافه کردم: “تازه خانمت باردار هم هست!” و او خیلی جدی گفت: ‏‏”مگر من سوپرمنم؟” و من از خنده، تقریباً‌ توی خیابان غش کردم. او می‎گفت: اتفاقاً برعکس، من به درسم ادامه خواهم ‏داد و تو به زودی ازدواج خواهی کرد و سال دیگر که من ترم یازده هستم، تو را و شوهرت را در خیابان خواهم دید و ‏برای رعایت آبرویت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و علیکی کنیم. به رستوران که رسیدیم، دیدیم اماکن رستوران را ‏تعطیل کرده. او معتقد بود که من می‎دانستم این رستوران تعطیل شده، برای همین آن را انتخاب کرده‎ام. و من هر چه ‏می‎گفتم باور نمی‎کرد. به نظرم بعد از آن روز بود که آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبت‎نام کرده بودم. ‏از کلاس که تعطیل شدم، با حسرت به بقیه‌ دخترها نگاه کردم. همه‎شان پدری، برادری یا چه می‎دانم دوستی داشتند که ‏آمده بود دنبال شان. من اما، دیگر برایم عقده شده بود. می‎دانید که، من هم مثل بقیه‌ زن‏‎ها دوست دارم ببینم مردی به ‏خاطر من‎‏ تا کلاس یا چه می‎دانم، مطب دکتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خیال داشتم یک عمله کرایه کنم تا بیاید دنبالم ‏و دو تا کوچه آن‎طرف‎تر برود پی کارش؛ فقط برای دکور. او هم آب پاکی را روی دستم ریخته ‏‎بود و همان اول گفته بود ‏هیچ دوست ندارد دنبال کسی برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توی آن شلوغی. او را که ‏چند قدم پایین‎تر دیدم شاخ درآوردم. آن قلک سرامیک هم دستش بود. قلک بهترین چیزی بود که می‎توانستم از یک عمله‌ ‏کرایه‎ای هدیه بگیرم. امیدوارم ناراحت نشوید، این جمله‎ای است که خودش هم در مورد خودش به‏‎کار برد. هدیه‎های ‏بعدی‎اش هم همین طور بودند. شادم می‎کردند. ـ جعبه‌ خالی مسواک! ـ ماه‎ها بود دنبال قوطی خالی مسواک می‎گشتم تا ‏مسواک داخلِ کیفم را توی کیسه فریزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را کادوپیچ شده به من داد. شما را نمی‎دانم اما من همیشه ‏از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد. به نظرم کار لوسی است. شما هم اگر مثل زنان دیگر هدیه برایتان مهم است، ‏بهتر است از حالا بدانید هیچ مناسبتی برایش فرقی نمی‎کند، تولد شما، تولد خودش، سالگرد ازدواج، سالگرد آشنایی، ‏سالگرد اولین بوسه! همه را از دم فراموش می‎کند. در مورد من فرق می‎کرد، گفتم که، از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم ‏می‎آمد؛ شعار هم نیست. آن شب هم وقتی او آن هدیه را به من داد عصبی شدم، حالم بد شد. فهمیدم او هم مثل همه‌ ‏مردهای دیگر است. از آن‎ها که برای نشان دادن دست و دلبازی‎شان هدیه می‎خرند و حسابی پول خرج می‎کنند. ‏می‎خواستم هدیه را باز نکرده پس بدهم، اما برق چشمانش را که دیدم کنجکاو شدم بازش کنم؛ و وقتی بازش کردم، از ‏شادی نمی‎دانم چه کردم، به نظرم چند بار پریدم هوا؛ نه یادم آمد وسط خیابان بوسیدمش. فکر نمی‎کنم شما از این خطاها ‏مرتکب شوید. اصلاً فکر نمی‎کنم از این‎جور هدیه‎ها خوش تان بیاید تا به خاطرش وسط خیابان مرد همراه تان را ببوسید. ‏خوشبختانه هدیه‎هایش همه عجیب‎‏ و غریب بودند. یک بار یک پلاکارد هدیه داد. تا آن موقع خودم نفهمیده بودم روز تولدم ‏مصادف با یک حادثه‌ دلخراش است، یک عزای عمومی! خنده‎دار است نه؟ از نظر او این بی‎دقتی برای یک خبرنگار ‏غیرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوش‎رنگ‎ترین پلاکاردی را که فرارسیدن سومین سالگرد این فاجعه‌ ملی را به ‏عموم مردم شهیدپرور تسلیت می‎گفت، ‌پیدا کرده‎بود و نمی‎دانم چگونه توانسته بود آن را دور از دید مردم یا نیروی ‏انتظامی کش برود. البته هنوز هم نمی‎دانم آن پلاکارد زرد را چطوری و از کدام میدان دزدیده. فقط در مقابل اصرارهای ‏من، گفت این آخرین فن از رموز خبرنگاری است که استاد فرهی فقط به او گفته و تأکید کرده نباید این فن را به هرکس ‏و ناکسی یاد داد!‏

می‎بینید؟ بی آن که بخواهم، نامه‎ام تبدیل شده به دفتر خاطرات. راستی یادم رفت اول نامه بگویم که اگر دل تان خواست ‏می‎توانید این نامه را به مهرداد هم نشان بدهید. اصلاً می‎توانید نامه را با مهرداد بخوانید؛‌ وقتی روی تخت دراز کشیده‎اید ‏و وقت می‎گذرانید. اما مواظب گل‎میخ‎های کنار پنجره باشید. اگر بی‎هوا بلند شوید، سرتان به گل‎میخ‎های پرده اصابت ‏می‎کند. ‏


از دیگر لحظات خوش و خرم و شادی که ما با هم داشتیم، شب‎هایی بود که من کابوس می‎دیدم. شما که شکر خدا کابوس ‏نمی‎بینید؟ کابوس‎های من اما وحشتناک بود. من البته چهار پنج سالی می‎شود که دیگر کابوس نمی‎بینم. آن وقت‎ها اما در ‏هفته، خوراکِ سه چهار شبم بود. از آنجا که همه‌ کابوس‏‎هایم را روی همین تخت می‎دیدم، گاهی شک می‎کنم که نکند ‏کابوس‎دیدنم مربوط به تختخواب باشد. امیدوارم با این اوصاف، امشب که روی این تخت می‎خوابید کابوس نبینید! یک بار ‏خوب یادم هست؛ مهرداد را کشته بودند و من چهره‌‌ قاتلش را دیده بودم ـ یکی از همکاران بخش اداری دفتر روزنامه بود ‏که دو سه باری با او دعوامان شده بود ـ‌ وقتی فهمید دیدمش، دنبالم کرد؛ چند قدمی دویدم، همه جا تاریک بود و خلوت. ‏لحظه‎ای ایستادم؛ دیگر بعد از او نمی‎خواستم بمانم، همه چیز تمام شده بود، ایستادم تا مرا هم بکشد. تا همکار اداری دفتر ‏روزنامه برسد، استاد فرهی را آوردم بالای سرش و خودم پشت به او کردم و زدم زیر گریه. فرهی جلوی او زانو زده ‏بود و زار می‎زد؛ وقتی برگشت به طرف من، دیدم همه‌‌ موهایش سفید شده. همکار اداری دفتر روزنامه به من رسیده‎بود ‏که بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بی‎تابی کردم که مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ‏‎‏ همه‌‌ اتاق‏‎ها را ‏روشن کند و همه‌ زوایای خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل کند و مانند یک بچه روی میز آشپزخانه بنشاند و آنجا ‏برایم چای درست کند و کلوچه در فر گرم کند و با هم چای و کلوچه بخوریم تا بالاخره من باور کنم که سال‎ها نگذشته و ‏او مهرداد است و زنده است و کسی او را نکشته و این خانه خانه‌ ‌دیگری نیست و اسباب‎‏ و اثاثیه همان‎ها هستند و… ‏فنجان خالی چای را که توی نعلبکی گذاشتم، کلوچه توی گلویم گیر کرد و باز یاد آن کابوس افتادم و باورم شد که سال‎ها ‏گذشته و او مهرداد نیست و خانه، خانه‌ دیگر است و من او را از دست داده‎ام و… و باز گریه کردم و زار زدم. و او ‏برای آن که باور کنم همه خواب بوده، از روزهای خوش‏‎مان گفت، و وقتی قیافه‌ ناباور مرا دید، آلبوم‎ها را آورد و ‏عکس‎ها را نشانم داد، عکس‎های عروسی خودمان را. از جزئیات عروسی خصوصی‎مان گفت. می‎دانید، ما قبل از ‏مراسم مسخره‌ ‌عروسی رایج، خودمان عروسی کردیم با مراسمی که روزها و شب‏‎ها برایش نقشه کشیده‎بودیم. کلی هم ‏بحث کردیم تا در مورد جایش به توافق رسیدیم. در یک دشت خردلی، قهوه‎ای، قرمز و زرد، خودمان دو تا، در حضور ‏استاد، با آداب تمام، چیزی در حد کمال. او با کت و شلوار سفیدش، من هم با کت و دامن کوتاه سفیدم؛ لباس هردو از یک ‏پارچه. یکی دو نکته را هم استاد تذکر داده بود؛ دسته گل سفیدی که مهرداد برایم چیده‎بود را با حرص از دستش گرفت و ‏گل‎هایش را مرتب کرد و پس داد و به تأکید سر تکان داد و گفت: «این. باید همه چیز درست باشد.» و مهرداد خندید و ‏دسته گل را به من داد. استاد که دست به دست مان داد، او مرا بوسید و من نیز او را، و استاد هردومان را که بوسید ‏رفت کنار رودخانه سیگاری بکشد. کمی بعدتر که به او پیوستیم، ردیف گلی را که از غنچه‏‎های یاس‎‏ سفید ‏درست‎کرده‎بود، روی پیشانی‎ام بست. دیگر غروب شده‎بود، آتش روشن کردیم و دور آتش رقصیدیم و آنقدر رقصیدیم که ‏آخرش کار به زوزه‎کشیدن و سرخپوست‎بازی کشید. استاد فرهی هم دور آتش که می‎رقصید مدام “تومبا بومبا بالابام ‏بومبا” می‎خواند؛ ما هم با او هم صدا شدیم و آنقدر خواندیم و فریاد زدیم که صداهایمان گرفت. البته قسمت پایانی جشن، ‏مثل اغلب عروسی‎ها، فی‎البداهه‎کاری بود و برنامه‏‎ریزی نشده بود. اولین دعوای پس از ازدواج مان را هم در بازگشت ‏مرتکب شدیم. دعوا که نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل کیفِ من، یا بهتر بگویم چمدان من. آن روز صبح به خاطر ‏مصاحبه‎ای که اول صبح با رییس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زیادی همراهم بود: دوربین عکاسی و فلاش و سه‏‎پایه و ‏ضبط و چهار پنج تا نوار خام و … و خب نمی‎شد کیف دوربین را دست هرکسی داد. شب هم باید مصاحبه را روی ‏کاغذ پیاده می‎کردم. بعد از آن هم بحث همیشگی‎مان بر سرِ‌کیفِ سنگینِ‌من بود. خب دلم نمی‎خواست بدهم او بیاورد. ‏کیف من بود. خودم باید می‎آوردم. از مردانی که چمدان یا کیف سنگین خانمی را حمل می‎کنند بدم می‎آید. ـ به او هم ‏بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی ـ ولی او همیشه این حرفم را نشنیده می‎گرفت. این جمله‌ “خانم‎ها مقدم‎ترند” هم به ‏نظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً‌ چه کسی گفته زن باید اول از در عبور کند؟ این‎ها احترام‎های الکی ‏است که مردها اختراع کرده‎اند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج که خوب حریفش ‏می‎شدم؛ اما بعد از ازدواج دیگر زورم نمی‎رسید. با هم که به خرید می‎رفتیم بی‎برو برگرد ساک‎های خرید را او حمل ‏می‎کرد و حاضر نبود حتی نایلکس یک کیلویی پیاز را بدهد به من تا خانه بیاورم و مرا خیلی عصبانی می‎کرد. ‏سفرهایمان که دیگر نورِ علی‏‎‏ نور بود. چمدان و دو تا ساک و کیف خودش را برمی‎داشت و من فقط باید کیف رودوشی‎ام ‏را که محتوی یک کتاب و دفتریادداشت و دو سه تا مداد و خودکار و مقداری لوازم آرایش بود می‎آوردم. آن وقت انتظار ‏داشت باور کنم با او شریکم و برابر. در بازگشت هم، ‌یک ساک سوغاتی به چمدان‏‎ها اضافه می‎شد و اگر سفرمان به شمال ‏بود، اغلب یک صندوق حصیری پر از صنایع دستی هم قوزبالای قوز می‎شد؛ و همه را باید خودش می‎آورد. یک روز ‏طبق معمول از ماشین که پیاده شدیم، برای سی و دومین بار از او خواستم یکی از ساک‏‎ها را به من بدهد. و او نگاهی به ‏من کرد و در سکوت، چمدان را به طرفم دراز کرد. چمدان را گرفتم. سنگین‎تر از آن بود که انتظار داشتم. لحظه‎ای بعد، ‏هر دو ساک را به طرفم دراز کرد. ساک‎ها را هم گرفتم. بعد بسته‌ سوغاتی‎ها را به من داد و در آخر بند کیفِ چرمی‎اش ‏را هم انداخت دورِ گردنم. این‎ها را می‎گویم که بدانید با او نمی‎شود بحث کرد، فقط می‎شود لجبازی کرد. از اصرارهای ‏زیاد من عصبانی شده‏‎بود، اما صد متر جلوتر، دیگر آرام شده‎بود. ـ این اتفاق هم البته در مورد مهرداد خیلی به‏‎ندرت ‏پیش می‎آید، منظورم عصبانی شدن و بلافاصله آرام شدن است! ـ همچنان دستِ‌خالی، از روی جدول کنار خیابان می‎آمد ‏و “گردو شکستم” بازی می‎کرد؛ و من که کم مانده بود زیر آن همه ساک و چمدان، کمرم خم شود و زانوانم تا شود از ‏پیاده‎رو به‎دنبالش می‎رفتم. او دست‎هایش را به طرفین باز کرده بود و با آسودگی خیال سوت می‎زد و از روی جدول ‏کنار خیابان می‎آمد. پانزده دقیقه پیاده‎روی تا خانه برایم چهل دقیقه طول کشید. به نفس نفس افتاده بودم ولی جرأت ‏نمی‎کردم به او چیزی بگویم. تا آن موقع چند نفری از مقابل مان رد شده‎بودند و با تعجب به ما نگاه کرده‎بودند. زن و ‏شوهری هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. کم کم خودمان از موقعیت مان خنده‎مان گرفت. چند مرد ‏هم با نگاه تعقیب مان کردند و خندیدند، ما دیگر به مرحله غش و ریسه رسیده‎بودیم. من زیر آن همه بار، حتی قدرت ‏خندیدن نداشتم. می‎ترسیدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمی‎خواستم چمدان را زمین‎‏ بگذارم. مهرداد از ‏خنده کم‎مانده بود توی جوی آب بیفتد؛‌ در همان موقع، یکی از اقوامش از کوچه پیچید، که با دیدن ما در آن وضع، حسابی ‏جاخورد. مهرداد دستِ خالی بود و من زیرِ‌خروارِ ساک و چمدان‎ها، حتی نمی‎توانستم نفس تازه کنم. چیزی نگفت اما ‏خندید و پس از سلام و علیکی کوتاه رفت. لابد زن ذلیلی‌خودش را با مردسالاری موجود میان من و مهرداد مقایسه ‏می‎کرد! تازه شش ماه بود ازدواج کرده‎بودیم.‏

اصلاً هیچ می‎دانستید این آقا مهرداد، “شب‎های چهارشنبه هم غش می‎کند!؟” البته این مَثَل را برای خنده نوشتم؛ مرحوم ‏دهخدا اینطور معنی‎اش می‎کند: “علاوه بر آنچه شما از بدی کالا و بی‎دوامی‌ آن می‎گویید، عیوب دیگر هم در آن هست.” ‏منظورم این است که علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بی‎دقت است؛ همیشه دنبال عینک یا فندک یا سیگار و زیرسیگاری و ‏چه می‎دانم چوب‎سیگارش می‎گردد و تا من از جایم بلند نشوم پیدایشان نمی‎کند. لباس‎هایش را و لنگه‎های جورابش را از ‏زیر مبل‎ها و کنار و گوشه‎های خانه پیدا می‎کنم. همیشه کنترل تلویزیون را با خودش می‎برد آشپزخانه جا می‎گذارد و ‏گوشی تلفن را در اتاق خواب گم می‎کند. گاهی ساعتش را توی دستشویی پیدا می‎کنم و کلید انباری را درست دو ماه پس ‏از آن که مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جیب کاپشن کثیفش می‎یابم. شما باید از کلیدهای خانه سه دسته کلید ‏یدکی تهیه کنید تا مطمئن باشید با او پشت در نمی‎مانید. راستی از من به شما نصیحت، هیچ وسیله‌ ‌برقی را برای تعمیر ‏به دستش ندهید، چون محال است دیگر آن را سالم ببینید. فکر نمی‎کنم دیگر با این اوصاف، یک روز هم بتوانید تحملش ‏کنید. شاید هم من کمی بی‎انصافی کرده باشم.‏

خب خیلی از خودمان گفتم. حالا دیگر می‎توانیم از شما حرف بزنیم. راستی هیچ می‎دانید در خانه چه لقبی به شما داده‏‎ام؟ ‏‏”زلیل‎مرده”! نخیر، اشتباه نکنید، غلط املایی نیست، به نظر من، البته خیلی می‎بخشید، به نظر من، شما از آن ‏‏”ذلیل‎مرده”ها هستید که با “صاد”، “ضاد” هم می‎شود نوشتتان. درست که من هنوز دقیق نمی‎دانم او چند نامه برای شما ‏نوشته و یا سرکار خانم چند نامه برای ایشان فرستاده‎اید، اما شاید فقط من شما را بشناسم. شما همانی هستید که با طرح ‏سؤال‎های به‏‎جا و نابه‎جایتان به وسیله‌ تلفن و نامه و فکس و غیره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت کردید و سپس با ارسال ‏گزارش‎های درِپیتی‎تان خواستید باب صحبت را با شوهر من بازکنید، قبول کنید آن گزارشی که با پست سفارشی به ‏آدرس منزل مان فرستادید به درد پیک‎های دبستانی هم نمی‎خورد؛ من سه بار خواندمش تا نکته‎ای مثبت در آن بیابم و به ‏قول معروف پیچش مویتان را ببینم، اما شما از بدیهیاتی گفته‏‎بودید که بچه‎های دبستانی هم از آن آگاهند. بعد هم با ‏لاس‎های ادبی‎تان ـ البته من اسمش را گذاشته‎ام “لاس ادبی”، شما می‎توانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید ـ راجع به ‏رمان‎های عهد بوق و حتی کتاب‏‎های روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول کردید. و البته مزخرف‎ترین کاری که ‏می‎توانستید بکنید ارسال آن کارت‌تبریک‌ها بود. شوهرِ‌ من از این لوس‎بازی‎ها متنفر است. هرچند هر کدام آن کارت‎ها هم ‏هزار معنا داشت و مهرداد معنای آنها را درک نکرد؛ مثلاً همان کارت اولی، همان موقع هم فهمیدم، کمترین معنی‎اش این ‏است: زنت که مُرد، با کله می‎آیم سراغت! برای همین هم آن کارت تبریک‎ها را به پانل زده‎ام، تا جلو چشم هردومان ‏باشد. البته من هر بار به شوخی یا جدی از شما یاد کردم، ‌شوهرم سکوت کرد. یک بار از آن روزهایی که رفتارش از ‏لحظه‌ ورود به خانه مشکوک بود تا طرز لباس عوض‏‎کردن و دست و رو شستن و روی مبل نشستنش همه غیرمعمول ‏بود، بی‎مقدمه کنارش نشستم و گفتم خب، از “ظلیل‎مرده” چه خبر؟ او نگاهی به من کرد و خندید و من برای اثبات ‏شرافت لکه‎دار شده‎ام! مجبور شدم حدس‎هایم را برایش تشریح کنم: حدس می‎زنم “ضلیل‎مرده” به بهانه‌ دیدار فرهی به ‏دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را کار گرفته و کارگرفته و کارگرفته تا دیروقت شده و همه خداحافظی کرده‏‎اند و او ‏برای جبران زمان ازدست رفته‏‎ات، ‌خواسته با ماشین به منزل برساندت، و سرراه رفته‏‎اید یک کاپوچینو هم خورده‎اید. ‏‏‌مهرداد فقط خندید و تخیلِ قوی مرا تحسین کرد و پیشنهاد کرد روزنامه‎نگاری را کنار بگذارم و به جایش رمان بنویسم. ‏ولی من به این سادگی‎ها فریب نمی‎خورم. مهردادی که چهارده سال هر روز به جز جمعه‏‎ها، ساعت شش و بیست دقیقه، ‏به منزل آمده، چطور می‎تواند یک روز ساعت 6 به خانه برسد؟ کافی بود به کشوهایش نگاهی بیندازم؛ نه آن که فکر کنید ‏قبلاً هم این کار را کرده‎ام، نه؛ به جز مواقعی که دنبال چیزی گشته‏‎ام و یا خودش تلفنی از من خواسته عینک یدکی یا چه ‏می‎دانم شماره‎‏ تلفن یا آدرس فلان کس را از توی کشوی میزش پیدا کنم. نامه‎ها و بقیه‌ کارت‏‎تبریک‎هایتان هم همان ‏جاست. گرچه تا به حال مدرکی علیه شما پیدا نکرده‎ام، ولی به این زودی‎ها از تک و تا نمی‎افتم. یکی دو ماه پیش، از ‏خرید که آمدم، دیدم مقابل کشوهایش نشسته بود و چیزی را جستجو می‎کرد؛ به نامه‌ ‌شما که رسید، آن را خواند و مدت‎ها ‏به کارت‎تبریک‎‏ ارسالی خیره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روی میز. راستی تا یادم نرفته بگویم؛ از من می‎شنوید ‏عطرتان را عوض کنید. از بوی عطرهای تند بدش می‎آید. باور نمی‎کنم تا به حال این را به شما نگفته باشد. یکی دوبار ‏روی کتش بوی عطر تندی مانده بود، که مجبور شدم کتش را سه روز در آفتاب آویزان کنم. البته به رویش نیاورده‎ام، ‏شاید هر زن دیگری بود، با استنشاق چنین بویی، یک موی سالم روی سر شوهرش باقی نمی‎گذاشت.‏

فکر نکنید از همه چیز بی‎خبرم. خیلی خوب هم خبر دارم. نه آن که فکر کنید مهرداد چیزی گفته، نه. مثلاً همین الان ‏می‎دانم برای چه بعضی وقت‏‎ها ریش می‎زد و کت و شلوار دامادی‎اش را می‎پوشید و می‎رفت دفتر روزنامه! لابد مستقیم ‏یا غیرمستقیم از میترا ـ همکارمان ـ شنیده بود که آن “پتیاره” ـ می‎بینید؟ برای هر کسی یک اسم گذاشته‎ام! ـ‌ مثلاً‌ فردا ‏قرار است بیاید دفتر به همکارانش سربزند، خیله خب، قبول؛ من که با چشمان خودم ندیدم، ولی می‎شد حدس زد که دارد ‏چه غلطی می‎کند. شما که آن دختر را ندیده‎اید. دفتر که می‎آمد، اندازه‌ی ‌یک عروس آرایش می‎کرد و رنگ و لعاب به سر ‏و صورتش می‎زد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسی می‎کرد تا به استاد فرهی می‎رسید. استاد را البته با احساس ‏بیش‎تری می‎بوسید. گاهی آبدارچی‎های طبقات دیگر هم که از آمدنش خبردار می‎شدند، با بهانه و بی‎بهانه به دفتر ‏روزنامه می‎آمدند و به زور روی میزهای ما را دستمال می‎کشیدند تا سهمیه‎‏ شان را دریافت کنند. بعد که فرهی برای ‏حروفچینی هفته‏‎نامه استخدامش کرد، دیگر فاتحه‌ مهرداد را خواندم؛‌ برایم بدترین روزهای هفته، یکشنبه‎ها بود که روز ‏مقابله‌ اوزالید مجله بود، و مهرداد باید از صبح زود می‎رفت دفتر تا اوزالیدها را مقابله کند، و آن «پتیاره» هم باید ‏می‎رفت تا اگر “واوی” جا افتاده بود، بگذارد سرجایش. خانم جان، هر چه باشد من که کارم فضولی است، و برای ‏فضولی‎هایم حقوق می‎گیرم، چطور می‎توانم نفهمم که آن شازده خانم روزهای یکشنبه غلیظ ‏‎تر آرایش می‎کند و مانتوهای ‏جدیدش را یکشنبه‎ها می‎پوشد و عطرهای سی‎و‎پنج‎هزارتومانی‎اش را فقط یکشنبه‎ها می‎زند. شاید تمام آن مدت تخیلِ ‏صاحب‎مرده‌ من خیلی بیشتر از رابطه‌ آن دوتا کار کرده باشد! ولی حواس مهرداد حتماً یکشنبه‎ها پرت می‎شده و تا دو ‏سه روز هم گیج و منگ بوده. برای همان کمتر مزاحمش می‎شدم و می‎گذاشتم راحت باشد؛ به پر و پایش نمی‎پیچیدم. ‏حالا شاید تمام آن مدت حتی محل سگش هم نگذاشته؛ ولی من عادت کرده‏‎ام از تخیلم خیلی بیش از دیگران کار بکشم. ‏اینها را می‎نویسم که بعدها نگویید فلانی خدابیامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زمانی است که به من مرگ ‏‎موش ‏خوراندید. بهتر است دیگر از “پتیاره” حرفی نزنیم. راستی لازم نیست بترسید، خطری از جانبش موقعیت شما را به ‏خطر نمی‎اندازد. حالا دیگر ازدواج کرده و حتی جرأت ندارد برای خرید یک روزنامه‌ حتی عصر، بی‎اجازه‌ شوهرش از ‏خانه خارج شود. به جایش می‎توانیم از شما حرف بزنیم؛ از “ضلیل‎مرده”، نخندید؛ اصلاً من عشقم کشیده هر بار با یک ‏‏”ز” بنویسمتان. این را هم بگویم که فکر نکنید به همین چند تا “ز” موجود در زبان فارسی رضایت می‎دهم. شش هفت ‏تایی “ز” دیگر هم ساخته‎ام که به موقعش از آن‎ها هم استفاده خواهم کرد. ‏

می‎بینید که همه چیز شسته است و تمیز. غذایی هم در آرام‏‎پز، بار گذاشته‎ام. حدود نُه شب، آماده‌ خوردن است. سر زدن ‏هم نمی‎خواهد. نه آن که فکر کنید من زنِ خانه‎داری هستم و یا می‎خواهم وانمود کنم کدبانویی کامل هستم؛ من از ‏گردگیری بدم می‎آید، از آشپزی متنفرم و از ظرف‏‎شستن بیزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوری تمیز کنم که به ‏قول شاعر، انگار “عزیزترین عزیزها” مهمانم است. لازم نیست حتی خجالت بکشید. من که همه چیز را می‎دانم. امشب ‏که من و دوستانم به عروسی رفته‏‎ایم، شما هم می‎توانید جشن بگیرید. اولش نمی‎خواستم بروم. چون از عروسی رفتن بدم ‏می‎آید. من عروسی خودم را به زور تحمل کردم، چه برسد به عروسی‌دیگران. البته در این مورد، مهرداد هم با من هم ‏عقیده است. ما اگر اصرار خانواده‎هایمان نبود، محال بود آن مراسم احمقانه را برپا کنیم. امشب هم نمی‎خواستم بروم، ‏چون به اصرارهای مهرداد شک کردم، رفتم. مهرداد هم می‎داند من از مجلس عروسی بدم می‎آید، برای همین هیچ وقت ‏به من اصرار نمی‎کند بروم. اما دیشب می‎گفت بروم، برای تغییر روحیه‎ام خوب است. اصرار که کرد، شک کردم. اول ‏به خودم نهیب ‏‎زدم که اشتباه می‎کنم و این یکی هم مثل مورد پتیاره است. اما کمی که فکر کردم مطمئن شدم. این بود که ‏رفتم. می‎دانید؟ من حتی می‎دانم شما از چه تاریخی با هم صمیمی شدید. تعجب می‎کنید؟ منظورم این است که دقیقاً یک ماه ‏و شانزده روز دیگر می‎شود سه سال که شما پنهانی همدیگر را می‎بینید. منظورم محیط کار نیست. چون آنجا، حتی اگر ‏من هم نباشم، بقیه‌ بچه‏‎های دانشگاه هستند و حضور حتی یکی از آن‏‎ها کافی است تا مانع بشود که شما دو تا از دیدار هم ‏لذت ببرید. آن هم بچه‎های ارتباطات که منتظرند یک مورچه به سوسکی آلمانی نگاه چپ بکند، تا هزار تا گزارش و عکس ‏و نقد و تحلیل، به استاد فرهی ارائه دهند. لابد تعجب می‎کنید که اگر می‎دانستم، چرا رفتم عروسی!؟ خب، می‎روم چون ‏عاشقش هستم. چون می‎خواهم بداند که عاشقی مثل من پیدا نمی‎کند. شما فعلاً‌ برایش تازگی دارید، ولی نمی‎توانید مثل من ‏باشید. چون همه‌ لحظه‏‎های بغل‏‎زدن، بوییدن، و عشق‎ورزیدنش را پُر کرده‎ام. شما نمی‎توانید جورِ تازه‎ای بغلش کنید. به ‏او ثابت کرده‎ام هیچ کس نمی‎تواند به پای شیفتگی من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همه‌‌ ‏مهمانی‎های شبانه و مسافرت‏‎های دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل‏‎زدن‎های شما کلافه شود. مطمئن باشید خودتان ‏را هم بکشید، هیچ جور نمی‎توانید او را بغل کنید که من صدبار بغل نکرده باشم. شرط می‎بندم نمی‎توانید وقتی نشسته و ‏روزنامه می‎خواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله کله‎معلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه‌ ‏له شده‎اش را به کناری پرت کنید و لبخند نشسته بر لبش را با بوسه‎ای طولانی، بر لب تان بدوزید. شما حتی نمی‎توانید ‏به او بگویید دوستت دارم، چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی که بگویید به یاد من می‎افتد. شما خیلی زودتر از من ‏برایش کهنه می‎شوید؛ بلکه بدتر از آن، ترحم‎انگیز خواهید شد.‏

این نامه را هم برای این نوشتم که بدانید آنقدرها که فکر می‎کنید خنگ نیستم. حالا دیگر شما هم خیلی چیزها در مورد ‏من و مهرداد می‎دانید و در جای جای خانه مرا می‎بینید. اگر روی تختخواب بخوابید به یاد حرف من می‎افتید و مواظب ‏سرتان می‎شوید تا به گل‎میخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خیانت بایستید به یاد من می‎افتید. اگر کارت‏‎تبریک‎های خودتان ‏را که به پانل نصب شده ببینید، ‌یاد من می‎افتید؛ و اگر قلک سفالی، ‌آلبوم‎ها و خیلی چیزهای دیگر که در اتاق به چشم ‏می‎خورند، شما را به یاد من نیندازد، اگر شام بخورید، دیگر حتماً‌ به یاد من می‎افتید. مهرداد اگر دنبال کنترل تلویزیون ‏بگردد، شما ‏‎می‎دانید در آشپزخانه است، و اگر گوشی تلفن را نیافتید، شما می‎دانید در اتاق خواب است، اگر مهرداد ‏ساعتش را گم کند، شما پیدایش می‎کنید، و اگر کلید انباری را خواستید، لااقل شما می‎دانید در جیب کاپشنش است؛‌ و شما ‏اگر پتیاره را هم ببینید یاد من می‎افتید. شما همه‌‌ این کارها را با به‎یاد آوردن من، انجام خواهید داد. شما حتی اگر کابوس ‏هم ببینید، به یاد من می‎افتید، اصلاً‌ شاید در کابوس تان، من هم باشم. حالا من در خلوت تان هم هستم. می‎بینید؟ همه‌‌ ‏جوانب کار را سنجیده‎ام و از میان همه‌ ‌محاسباتِ صددرصدی‎ام، فقط دو ‏‎درصد حدس می‎زنم که این نامه را نیابید؛ ‏نیم‎درصد حدس می‎زنم که نیایید، و گذشته از اشتباهم در مورد پتیاره که فقط یک سوءتفاهم بود و بس، اما در مورد شما ‏فقط یک هزارم درصد احتمال می‎دهم که اصلاً‌ رابطه‏‎ای بین شما دو نفر نباشد!!‏

azordokht2.jpg

‏♦ نگاه‏

رضا مختاری

‎ ‎سطرها و خوشوقتی خواننده‏‎ ‎

‏1- با رضایت و خوشبینی که به مجموعه نگاه کنیم، به چهار اثر برمی خوریم که نوشتن می طلبد: قصه اول مجموعه با ‏نام “شب های چهارشنبه”، قصه سوم با نام “گربه لیدا، نانوایی، تیر چراغ برق”، قصه ششم با نام “جمع کل” و قصه ‏آخر یا همان هشتم با نام “قله.” و اگر به تاریخ پای قصه های کتابی که در فهرست نویسی اش، جای سال تولد نویسنده ‏خالی است اعتماد کنیم، تمام این چهار قصه در دهه هشتاد نوشته شده اند.‏

‏2- قصه اول: “شب های چهارشنبه”‏

تک گویی یکی از دشوارترین انواع نوشتن قصه است؛ به این دلیل که اوج آدم پردازی در قصه است. قرار است در چند ‏صفحه به دلیلی، کسی مشخص که مشخصاتش از خلال همان قصه مشخص می شود، نوشته شود. نوشته شدن را ‏بگذارید مقابل گفته شدن. از این قصه برمی آید که راوی ژونالیست است، حسود است و چه و چه و چه. توقع خواننده از ‏چنین قصه هایی به این دلیل بالامی رود که بحث قیاس پیش می آید. مولف ادعا می کند که کسی را دارد می نویسد و ‏خواننده توقع دارد با مقایسه ای که با تجربه های بیرونی اش دارد یا معارفه ای که در متن دیده، دچار تناقض نشود. ‏اولین سوال هم گیرهایی از این دست است که چقدر روزنامه نگار بودن راوی، درونی و نثری شده، چقدر ضروری ‏بوده؟ چقدر مولف با حرفه روزنامه نگاری آشنا بوده؟ (مجالی نیست اما برای این یکی فقط رجوع کنید به خبرنگاری که ‏با دوربین و ضبط می رود با رئیس فرهنگسرایی مصاحبه کند) یا چقدر توجیه وجود دارد برای این که شخصیتی نزدیک ‏به نوزده صفحه بنویسد خودش را، رابطه اش، حسادتش؟ جواب های چندان قانع کننده ای برای پرسش به این سوال ‏نیست. کافی است به اتفاقی که نزدیک به 40 سال پیش در قصه فارسی افتاده رجوع کرد. آنجا هم راوی روزنامه نگار ‏است، حوادث نویس است و قصه بی کم و کاست نوشه شده است. “ابر بارانش گرفته است” شمیم بهار را می گویم. اما ‏بی انصافی است اگر از ایده راززدایی زن در قصه “شب های چهارشنبه” غافل بمانیم. شخصیت قصه ترفندی می زند ‏که نمونه اش را ندیده ایم یا کم دیده ایم. آنجاها که ابزار جذابیت مرد را با راز زدایی نابود می کند. آنجا که نامه تبدیل به ‏بمبی می شود که مواد انفجاری اش رو کردن دست مردی است که هنر مخ زنی اش مبتنی بر غافلگیری. تا مرد را تمام ‏کند چیزی برای کشف - و بخوانید جذابیت - مرد باقی نگذارد. و یا ترفندی که برای راه رفتن روی اعصاب رقیب خیالی ‏یا واقعی می زند تا در خصوصی ترین حالات، در خاطر و خاطره زن خودش را احضار کند. ‏

‏3- قصه سوم :“گربه لیدا، نانوایی، تیر چراغ برق” ‏

استانداردترین قصه مجموعه می تواند باشد؛ هرچند تا حدودی به جای شخصیتی استخواندار با شمایل طرفیم؛ و شاید با ‏کاریکاتوری اغراق شده. این جا انگار ترفند زن قصه در تضاد با بیش فعال بودن و پر جنب و جوشی زن قصه اول، ‏منفعل و بی تفاوت است. باز هم با تک گویی سر و کار داریم اما با سیاقی دیگر. و مشکل نثر که جاهایی هیچ جوری جای ‏اغماض ندارد، هرچند می تواند با بازنویسی حلش کرد. یک نمونه فقط: مامان به رغم گفته هایش سعید را خیلی دوست ‏دارد. ‏

‏4- قصه ششم: “جمع کل”‏

اول تکلیف را باید روشن کرد که در قصه قائل به پیکره هستیم یا نیستیم. قصه با تقطیع های مکرر و بازی با باید نباید، ‏تکه پاره های شخصیت را کنار هم می نشاند؛ چه خوب، اما از هارمونی روایی و ایجاد انسجام متنی و ایجاد چفت و ‏بست ها غافل می ماند. بعضی جاها خرده اتفاقات فقط تلنبار می شوند و بیشتر از توان یک ذهن پریشان و عاصی ادامه ‏پیدا می کنند و بعضا خام و نپرداخته می مانند. با این حال افق قابل قبولی پیش چشم این داستان برای کامل شدن است. و ‏چقدر شبیه است بی قراری و سردرگمی این آدم “نباید زده” و ظاهرا بدهکار خودش و عالم و آدم، با شخصیت قصه ‏اول. ‏

‏5- قصه آخر ایده به ثمر نرسیده ای است. بخشی از یکی از نوشته های مارگریت دوراس اجرای کامل چنین ایده ای ‏است. در آن جا در لفاف زبان و بی هیچ اشاره مستقیمی پست و بلند متنی می شوند. اما “قله” این قصه در مرز انتزاعی ‏موزون می مان. ‏

‏6- با تمام این اوصاف، چاپ دوم کتاب نشان می دهد که این کتاب جایی خالی را در قفسه اهل کتاب پرکرده است. نشان ‏می دهد که با شمایل شخصیت گونه قصه ها خواندگانی راه آمدند، درگیر شده اند و شاید گم کرده ای را پیدا کرده اند و ‏از لابه لای سطرهای قصه ها، از دیدار کسانی خوش وقت شده اند. و همین برای یک کتاب اتفاق کمی نیست.‏

azardokht3.jpg

‏♦ در باره نویسنده

آذردخت بهرامی

آذردخت بهرامی متولد 1345 متأهل، ساکن تهران و فارغ‌التحصیل رشته ادبیات نمایشی از فرهنگسرای ‏نیاوران ‏‏[1369] است. از سال 1371 با کار در مجله آدینه وارد دنیای مطبوعات شد و از میانه همین دهه با ‏انتشار داستان های ‏کوتاه در مجلات، فصلنامه‌های ایرانی و خارجی و سایت‌های اینترنتی شروع به قصه نویسی ‏کرد. او تا امروز مجموعه ‏داستان “شب‌های چهارشنبه” و “زندگی جمالزاده” را منتشر کرده و کتاب “زندگی ‏فرخی یزدی” را زیر چاپ دارد. ‏

بهرامی در کنار قصه نویسی به فیلمنامه‌نویسی برای سریال‌ و جُنگ‌های تلویزیونی و طنز نویسی و ‏نمایشنامه‌نویسی ‏برای رادیو نیز پرداخته و تا امروز بیش از 100 اثر در این زمینه به رشته تحریر در آورده ‏است. وی مجموعه داستان ‏های “سنگواره”، “دلبری با خال دیچیتالی” و یک مجموعه نمایشنامه‌ رادیویی را ‏آماده چاپ دارد.‏