سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
‏ مرضیه حسینی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل ‏و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به بخشی از رمان پر فروش “کافه پیانو” نوشته “فرهاد جعفری” ‏اختصاص دارد.‏

cafepiano1.jpg

‏♦ داستان

‎ ‎قلاب صفورا‎ ‎

از آن شب که من اسمش را گذاشته ام “پرده ی اول از بازی صفورا”؛ او دیگر فقط دختری با لب و دندان های قشنگ ‏نیست که هر شنبه، توی پیانوپرفورمانس می گذارد و مشتری های تازه را به کافه می کشاند یا عوضش؛ بعضی از ‏قدیمی ترها را می پراند. بلکه یکی از کلاویه های پیانوست – و احتمالا یکی ازاین سیاه هایش- که اگر نباشد یک پای ‏کارم لنگ است.‏

راستش؛ وقتی عصر روز بعد، در کافه را باز کرد و یک راست آمد توی بار و بعد آن که سلام کرد – و با اعتماد به ‏نفسی که توی کمتر زنی سراغ دارم – پرسید چه کمکی ازم ساخته س؟ نتوانستم بهش بگویم کاری نیست. ممنون

یا نگفتم اگر خیلی دلش می خواهد کمکی بهم بکند؛ بهترین کار این است که مثل هر مشتری دیگری برود پشت یک میز ‏بنشیند و سفارش دهد که قهوه ای چیزی برایش ردیف کنم.‏

طوری آمده بود توی بار و کیفش را طوری آویزان کرده بود به جالباسی ما؛که انگار یکی از قلاب هایش، از اساس و ‏از ابتدای خلقت، مال خود اوبوده و تمام این مدت – از دو سه ماه پیش که کافه را راه انداخته ام – منتظر من بوده استتا ‏کیف کنفیاو را از دسته ی بلند و بافته اش نگه دارد.و کوتاهی از من است که نداده ام بالایش بنویسند “قلاب صفورا”!‏

راستش را بخواهید؛ حتا بدم نمی آمد کمک دستی، به شیطنت و بازیگوشی او داشته باشم که شور و حال تازه ای به یک ‏نواختی کسل کننده ی زندگی ام بدهد.‏

این بود که یک دسته برگه ی تخفیف دادم دستش و گفتم آن ها را بگذارد توی پاکتهای کوچک دست سازی که شب ها؛ ‏خودم می نشینم و آن ها را با کاغذهای گراف خیاطی که من عاشق زردی شان هستم، می سازم. بعد؛ مچاله شان می کنم ‏و آن وقت، دوباره بازشان می کنم تا چروکیدگی مخصوصی که پیدا می کنند، آن ها را از یک نواختی و یک شکلی ‏آزاردهنده شان دربیاورد. و هر کدام شان بشنوند یک پاکت منحصر به فرد که وقتی می دهم شان به کسی؛ خیالش راحت ‏باشد که از آن پاکت – و با این که خیلی شبیه هم به نظر می رسند فقط یکی ست و فقط خودش هم همان یکی را دارد.‏

وقتی که از دستم گرفت شان؛ یک چهارپایه چوبی را کشید کنار کانتر بار و شروع کرد به گذاشتن کارت تخفیف توی ‏پاکت ها. و هنوز ده دوازده تا از آن ها را نگذاشته بود توی پاکت که گفت: کار خودتونه؟

سرم را تکان دادم و گفتم: آره. شبایی که پاک بیکار و بی حوصله م، خودم می شینم درست شون می کنم.‏

پرسید: یعنی کسی کمک تون نمی کنه؟‏

جواب دادن بهش را کمی کش دادم. می دانستم که از این طریق؛ در حال نقشه برداری از محیط انسانی خانه ماست تا ‏دقیقا بفهمد چند نفریم. هر کدام مان کجا ایستاده ایم و موقعیت مان نسبت به دیگری چیست. لابد؛ به کار بازی اش که ‏میخواست با جدیت ادامه اش بدهد می آمد و می توانست بهش کمک کند که آن را بهتر و حساب شده تر پیش ببرد.‏

گفتم: کسی هس که کمکم کنه.‏

گل گیسو را میگفتم که موقع بریدن کاغذهای گرفا؛ با قیچی اسباب بازی اش – که از قیچی خودمن خیلی بهتر می برد – ‏بهم کمک می کند تا تکه های بیشتری پیش دستم، روی هم تلنبار شوند. آن قدر که او اغلب اوقات در بریدن، از من توی ‏تا کردن و چسب زدن پیش می افتد. و البته از این که از او عقب می مانم، حسابی به وجود می آید. اما اسم کسی را که ‏بهم کمک می کند نگفتم. تا برای آن که اطلاعاتش را کامل کند؛ بیفتد توی هچل و مجبور باشد بیشتر فکر کند و بیشتر ‏حوصله به خرج دهد.‏

یکی از مشتری ها برای خودش و آن هایی که کنارش کیپ تا کیپ، دور یک میز دو نفره نشسته بودند؛ ترک خاچیک ‏خواست. این بود که ناچار شدم برگردم و از توی شیشه های گرد و غلاف داری که قهوه های جورواجورم را ریخته ام ‏تویش و قطار کرده ام کنار هم؛ سه پیمانه ترک خاچیک بردارم و بریزم توی قهوه جوش استیل چهارنفره ای که گاه و ‏بیگاه، به کارم می آید.‏

چون اصلا پیش نمی آید – یا بهتر بگویم کمتر پیش می آید – که چهار نفر؛ با هم ترک بخواهند. و همیشه سفارش ترک ‏ام را توی یک قهوه جوش دو نفره بخار می دهم.‏

آمدم پای قهوه سوز و قهوه جوش را گرفتم زیر لوله ی بخارش. اما بس که دورش را شیر نیم سوخته گرفته بود؛ ‏مجبورشدم قهوه جوش را بگذارم زمین. لوله را با اسفنج مخصوص همین کار پاک کنم. تا بعد بتوانم قهوه جوش را ‏بردارم و لوله را بدهم توی شکمش و بگذارم که بخار داغش، بپیچد تویگرد قهوه ها و دم شان بیاورد.‏

لحنش؛ کمی خودمانی تر شد و خودش را خیلی نزدیک فرض کرد. شاید هم می خواست با این حقه؛خودش را باز هم ‏بهم نزدیک تر کند. چون که برداشت و پرسید: خودت چی فکر می کنی… بهم می بازی؟

گفتم: باید بیشتر فکر کنم.‏

وقتی که داشتم قهوه جوش را دور میله، تاب می دادم تا بخار به تن همه ذرات قهوه برسد؛ گفت: آخر کار باید فقط سطح ‏شو بخار بدی… یعنی بزاری کف کنه.‏

گفتم: دارم همین کارو می کنم.‏

گفت: معلومه کارت این نبوده. یعنی نکردی بری یه جا واسش دوره ببینی… سخته.‏

گفتم: حق با توئه. این کاره نبودم.‏

سرش روی پاکت ها و گرم گذاشتن کارت های تخفیف توی آن ها بود. با این حال ادامه داد: از این جا پیداس که وقتی ‏قهوه ای چیزی می بری می ذاری رو میز مشتری هات، باهاشون گرم نمی گیری. بیشتر وقتا که بر می گردی تو بار؛ ‏انگار دنبال یه جایی میگردی که مخفی شی. تا یه مدتم برنمی گردی طرف کافه. می ترسی اگه برگردی، خودتو ببینی ‏که داره قهوه می ذاری رو میز آدما.‏

تکیه دادم به کانتر که بار را از کافه؛ بفهمی نفهمی جدا می کند و یک سرش او نشسته بود و داشت کارت هارا سر می ‏داد توی پاکت ها. و بعد که دست هایم را گذاشتم زیر بغلم، پرسیدم: چن وقته تو نخمی؟

گفت: از وقتی عمله بنا می آوردی که مغازه رو رو به راه کنی. همین که دیدمت؛ به خودم گفتم می شه باهات ور رف… ‏ببینم. فکر کردی؟

پرسیدم: به چی؟

گفت: این که بهم می بازی یا نه.‏

گفتم: گمونم ببازم… اما معنیش این نیس که تو ببری.‏

پرسیدم:مگه ممکنه؟

گفتم:نشنیدی می گن بازی برد – برد یا باخت – باخت؟‏

گفت: این یه جور شیره سکه بازنده یم ماله سرخودش. بازی حتما؛ یه برنده داره یه بازنده. اینا همه ش پرت وپلاس.‏

شر بیشتر مشتری ها به گپ و گفت خودشان گرم بود و هیچ کس به نظر نمی آمد که تا مدتی سفارش تازه ای داشته ‏باشد. این بود که دیدم وقت مناسبی ست تا پیپم را از توی غلاف چرمی اش بردارم و چاق کنم. همان طور که خم شده ‏بودم و داشتم مانده ی توتون نوبت قبل را می ریختم توی سطل زباله، گفتم: بیشتر بازی یا دو سره س. اما بعضی بازی ‏یا؛ یکی دو تا سر دیگه م داره.‏

وقتی ایستادم و داشتم از توی بسته توتون و با نک انگشت هایم؛ کمی توتون بر می داشتم ومی گذاشتم توی کوره پیپ – ‏و بعد با تشتک مخصوص این کار فشارشان می دادم تا کیپ شوند و درست و حسابی کام بدهند – ادامه دادم: این جاشو ‏خونده بودی؟

گفت: نه. نخونده بودم. ولی می شه یه فکری براش کرد. هر قفلی یه کلیدی داره. ممکنه دم دس نباشه یا گمش کرده ‏باشی؛ اما می شه ساختش یا گشت پیداش کرد. ‏

دود پیپ، نوک زبانم را تلخ کرد وسوزاند. گفتم: اما فقط توکه بازی نمی کنی.‏

گفت: بستگی داره کی باهوش تر باشه… تازه… جذابیت کسی که بازی می کنه؛ عنصر مهمی یه. نیس؟!‏

من دیوانه یاین طور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کردهاند به چنگش بیاورند؛بجنگند. و همین طور؛ عاشق ‏آدم هایی که به طرف شان اطلاع هم می دهند که قرار است باهاشان بازی بشود. پس همه ی هوش و حواس شان را به ‏کار بگیرند که یک وقت نبازند…. با این حال بی فایده است، چون باخت شان حتمی ست.‏

حالا این آدم که بر می گردد و این چیزها را می گوید، می خواهد مرد باشد یا زن؛ خیلی فرقی نمی کند. در هر حال؛ من ‏می میرم برایش و خیلی بهش احترام می گذارم. م یخواهم بگویم داشتن چنین مرامی؛ آخر بهادرمسلکی آدم است که به ‏رقیبش اطلاع بدهد می خوهد چه به روزش بیاورد.‏

مثل این که ناگهان چیزی یادش آمده باشد. چون که گفت باید برود خانه. اما یکی دو ساعت بعد؛ برمی گردد و همه ی ‏کارت ها را می گذارد توی پاکت. به شان دست نزنم تا خودش برگردد. و بعد که نگاهی به ساعتش انداخت گفت حدودای ‏هشت ونیم بر می گردم. آن وقت؛ کیف کنفی اش را از گیره ی جالباسی برداشت و بدون خداحافظی زد بیرون.‏

دخترک؛ هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده، داشت برایم می برید و خودش هم می دوخت. درست مثل همه ی ‏زن های دیگر. که همین که می فهمند یا حس می کنند یا پیش بینی ها این طور نشان می دهد که مردی مال آن هاست؛ ‏شروع می کنند از دوش مردک بالا رفتن. می نشینند روی شانه هایش و پاهای شان را هم از دو طرف گردنش، به شکل ‏تحقیرآمیزی آویزان می کنند.‏

می خواهم بگویم؛ من که تصور نمی کنم زنی – حالا هر چه قدر می خواهد نجیب یا صاف یا ساده باشد – حاضر باشد ‏از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و نخواهد که هنوز چیزی نشده، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را ‏بگیرد وکنارش احساس کند برای خودش کسی شده، بالا برود.‏

دست کم؛ من که نشده هیچ وقت جایی، مثلا توی فیلم های تاریخی دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهارتا زن ‏گردن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار؛ دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوه ها را می ‏زند کنار و بادبزنش را تکان می دهد – که حمال ها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را ‏بگیرد – زن است.‏

وزن خوشگلی هم هست. که هزارتا خاطرخواه دارد و حتا برادرها، به خاطرش روی هم شمشیر می کشند و عین خیال ‏شان نیست که از یک پدر متولد شده اند. یکی مثل خودشان. که یک زن روی شانه های او هم نشسته و پاهایش را هم به ‏شکل تحقیرآمیزی از دور گردنش آویزان کرده.‏

می خواهم بگویم؛ این قدر خرند بعضی مردها.‏

جواد عاطفه

‎ ‎جنگیدن با همه چیز و همه کس برای صلح‎ ‎

کافه پیانو رمانی من- روایت است. اتفاقی که باعث باورپذیری اتفاقات و اکت های داستانی برای مخاطب خود شده و او ‏را بیشتر از پیش به اثر و بن مایه های اندیشه یی آن نزدیک می کند. گرچه به گفته بالزاک “استفاده از “من” برای ‏نویسنده، عاری از خطر نیست. اگرچه انبوه خوانندگان افزایش یافته است، اما میزان آگاهی جمعیت متناسب با آن زیاد ‏نشده است… و اگر نویسنده از واژه “پررنگ” استفاده کند ممکن است همگی این افراد او را با راوی اشتباه بگیرند…” ‏بی شک راوی جزء لاینفک متن است و نویسنده در انتخاب راوی “من ” به جای دانای کل باید در نظر داشته باشد که ‏فاصله خود را با شخصیت اصلی داستان حفظ کرده به نوعی به آن “من دیگر” پروستی نزدیک شده و آن منی را رخ ‏نمایی کند که با آنچه ما در عادات مان، در جامعه مان و در زندگی مان از خود بروز می دهیم متفاوت است. او باید ‏گمشده در بطن داستان تنها به شکل صدایی روایی باقی بماند. این اتفاق مهم در رمان کافه پیانو در عین تنیدگی داستان با ‏شخصیت اصلی و راوی به طرز ماهرانه و هوشمندانه یی با گریزهایی که به سمت اپیک و فاصله گذاری برشتی نزدیک ‏می شود افتاده و راوی در هر حالی، چه در متن و چه در اندیشه پس متن به خود نقش و جایگاهش را نهیب زده، از ‏خودش: من به داستان کشیده شده اش فاصله گرفته دنیایی پس خود و در خود را تصویر و روایت می کند.‏

نویسنده با خلق شخصیت هایی حقیقی (گل گیسو، پری سیما، پدر و…) در واقع حضور داستانی آنها را خلق کرده و ‏همچون آیینه یی آنان را در جهان داستانی خود نسبت به موقعیت داستانی خود برتابانده، روایت می کند. او به پیشنهاد ‏فورستر که معتقد بود “ضعف نویسندگان در انعکاس بی طرفانه ابعاد مختلف زندگی است” با انتخاب های بجا و صحیح، ‏عمل کرده، به شخصیت هایی ملموس و قابل باور نزدیک شده و همین امر باعث راحتی خوانش و فهم حرف ها و اندیشه ‏های گاه نه چندان متعارف آنان شده است. گر چه نویسنده خود شیفته “این ناجور بودن های ظاهری و این غیرمترقبه ‏بودن ها” است، اما بی شک این متفاوت بودن در بستر ساده روایت و جهانی ساده تر از روایتش نمود داشته و رمان را ‏از شعارزدگی مفرط جدا می کند.‏

مطابق با اندیشه دکارت “عقل انسان به صورت اصیل می تواند به بطن و ماهیت تمام موجودات و موجودیت های ‏اطراف خود پی برده و آنها را مورد شناخت و مداقه قرار دهد. در چنین حالتی است که خرد انسان به عنوان فاعل ‏شناس یا همان سوبژه محسوب می شود و جهان به عنوان متعلق شناسایی انسان یا همان ابژه محسوب می شود “. در ‏رمان کافه پیانو سوبژه در تقابل با ابژه، نگاهی خاص، تحلیلگر و ریزبین را به نویسنده داده و او را از بطن مسائل و ‏چیزها که به مثابه اشیای موجود در جهان داستانی نویسنده است کشانده، از او یک راوی بی واسطه با داستانی بی هیچ ‏رنگ و “بوی ایدئولوژیک” یا “دفاع ایدئولوژیک” به بار می آورد. نگاهی که به نگاه و اندیشه هاینریش بل در رمان مانا ‏و سترگ خود “عقاید یک دلقک” نزدیک شده و شخصیت “کافی من” داستان را به “شنیر هانس” شبیه کرده است. راوی ‏در پی بازگویی “حقایق تلخ” زندگی، متنفر از “متوسط بودن” از روزمرگی حاکم در زندگی فراری بوده، نهایتاً خودش ‏و جهان اطرافش را غرق در این روزمرگی می بیند. او به هیچ چیز جز انسان با ضعف ها و سادگی اش اعتقاد ندارد. ‏نویسنده اخلاقیات را هجو کرده آن را وسیله یی برای دگرگونی اندیشه پاک و بطنی انسان امروز می داند. چیزوارگی در ‏اندیشه او با چیزوارگی و شیء محوری لوکاچی متفاوت بوده، اشیا و نام ها را قائم به ذات و تشخص ذاتی خودشان می ‏داند. اشیا و نام ها همگی در این کافه جان دارند، نفس می کشند و روزگار خودشان را با وظایف محوله به آنان می ‏گذرانند. گویی هرچیز “تجسد وظیفه” خودش است. “زیمنس”، “اندی وارهول”، “فرهاد”، “گرنیکا”، “مریلین مونرو”، ‏‏”سیگار پیچ روسی”، “شارون استون”، “ ال جی”، “مجله یک هفتم” و… کاراکتری واحد را اجرا می کنند.‏

انسان در مقابل چنین جهانی که هرچیز ذات و ماهیت خود را داشته و همه زنده و حاضر در جهان داستانی نویسنده ‏وجودی لازم دارند به راحتی و به ساده ترین شیوه ممکن به همه چیز، حتی تغییر نقش ها در زندگی و شروعی تازه در ‏نقشی دیگر عادت می کند. نویسنده با برش هایی از یک روزمرگی مطلق: روزمرگی که گویی چیز هایی می خواهند آن ‏را تغییر دهند، با آغاز و پایان هایی بی ربط در فصل های ابتدایی رمان که هیچ لزومی هم ندارد که به یک بعد منطقی ‏برسند، شرایط را برای حضور یک مهاجم آماده کرده، قصه و داستان اصلی اش را طرح می زند. ‏‎”‎صفورا ‏‎”‎، جاندار ‏ترین شخصیت رمان چه به لحاظ اکت داستانی و چه از نظر دگراندیشی ذاتی خود، کافه پیانو را به سمت و سویی می ‏برد که شاید نهایتاً به ‏‎”‎هشت دقیقه طلایی ‏‎”‎‏ غروب خورشید ختم شود. تا قبل از حضور صفورا فصل ها غالباً بی ربط به ‏هم و بعد از حضورش فصل ها به هم تنیده، کلیت واحدی را تشکیل می دهد که زندگی منسجمی را در عین لاقیدی نوید ‏می دهد. او نیامده در داستان خود خواسته راوی گم شده دنیای داستانی متاثر از او تضاد های اندیشه یی را رخ نمایی ‏می کند و شخصیت های همگی واقعی را در تقابل با یک شخصیت غیرواقعی، عاجز و بینوا نشان داده، ایده آل هایش را ‏در قالب او نمایان می کند.‏

نویسنده تمام ذهنیت فلسفی، اندیشه یی خود را راجع به همه چیز و همه کس در داستان داخل کرده از آن برای پیشبرد ‏رمانش استفاده می کند. در این روایت خاطره وار و خود نوشت با تفکراتی فلسفی، اندیشه یی، نویسنده آرا و عقایدش را ‏در مقابل دیگران در دنیای بیرون بازگو کرده و به نقد آنان می پردازد.‏

هر چند شاید خودش را هم از این قاعده نقد مستثنی نکند. در اوج هیجان داستانی به ذهنیت های خود بها داده، آنها را ‏تمام و کمال بازگو می کند و با نگاه “هولدن کالفیلدی” و روایت سلینجری خود به مخاطب اثرش ثابت می کند که خوب ‏می بیند، همه چیز را با جزییاتش و همین جزییات است که نقشی اساسی را در کلیت داستان ایفا می کند. کافه پیانو در ‏جغرافیای همه جای هیچ کجای داستان، نامد ار ترین جغرافیای داستانی را داشته، هویتی مستقل و مجزا نسبت به همه ‏رمان یافته، بدل به چهارراه حوادثی می شود که آدم هایی خاص و معمولی را در خود جمع کرده دنیایی از اضداد را ‏تصویر می کند. بی شک بخت حضور با آنانی است که متفاوت می اندیشند و در حالی که “عین خودشان” هستند، ‏خودشان نیستند،

نویسنده در جهان داستانی خود به مشاهده می پردازد: مشاهداتش را روی هم می گذارد و به آن جان می دهد و ریشه ‏اصلی آن را بیرون می کشد، ولی نه از نظری که به آنها جان داده. او “مسوول رویاهای خودش است” و همچون کسی ‏که روی آب راه می رود، تلنگری لطیف را به جان و روح مخاطب خود زده، جملات طلایی زیادی را بر ذهن مخاطب ‏نشانده، جدی ترین و مستقل ترین رمان این سال ها را به بار می آورد: رمانی که بشارت حضور پرقدرت خالقش را ‏فریاد می کند و… کافه پیانو یک اتفاق است، همین.‏

cafepiano2.jpg

‏♦ در باره نویسنده

‎ ‎فرهاد جعفری : سوایق زیاد مطبوعاتی‎ ‎

فرهاد جعفری در هشتم شهریورماه سال 1344 در روستای شوسف از توابع شهرستان بیرجند به دنیا آمده است. او ‏روزنامه نگار و فارغ التحصیل حقوق قضایی از دانشگاه آزاد اسلامی واحد مشهد است که در کارنامه مطبوعاتی خود؛ ‏همکاری پاره وقت با روزنامه قدس در سالهای 1368 تا 1369؛ با روزنامه توس در فاصله سالهای 1369 تا 1373؛ ‏سردبیری هفته نامه اجتماعی فرهنگی خاوران در سالهای 1375 و نیز صاحب امتیازی و سردبیری یک هفته نامه ‏سیاسی اجتماعی به نام “ یک هفتم ” را در پیشینه دارد.او متاهل و دارای دختری به نام”گل گیسو”ست.همسرش “ پری ‏سیما جوادی ” قصه نویس و دبیر ادبیات فارسی آموزش و پرورش است. ‏