داستان مرگ صمد بهرنگی از حوادث عبرت آموز جامعه ایران است. مرگ عادی یک نویسنده که رن شهادت می خورد و سرنوشت هزاران جوان رادیگر می کند. حمزه فراهتی در کتاب تازه انتشار خود، این داستان رابه تمامی باز می گوید.
سال مرگ صمد
حمزه فراهتی
به مناسبت جشن های تاجگذاری، آتابای، معاون وزیر دربار، ده راس اسب اصیل از مجارستان خریده بود که جفت به جفت، طوری شبیه به هم بودند که نشخیص شان مشکل می نموند. از آنجا که علاقه او به سوارکاری و سر و کله زدن با اسب های چموش ارتش بر سر زبان ها افتاده بود، سرلشکر رئیسیان، فرمانده لشکر 2 تبریز ماموریت حمل اسب ها از جلفا تا تهران را به او واگذار مرد. حمل سالم این اسب ها چنان اهمیت داشت که سرلشکر، علیرغم تمام یال و کوپالش به دست و پا افتاده بود:“دکتر مثل تخم چشمت از آن ها مراقبت کن. اگر یکی از این اسب ها خراش بردارد، با دربار طرف هستیم و این برای هیچ کدام مان خوب نیست” ماموریت به همراهی گروهی سرباز و درجه دار، بدون دردسر و با موفقیت انجام گرفت و پس از آن که اسبها را در تهران تحویل شکارگاه سلطنتی داد، نامه ای از آتابای گرفت که در آن از فرمانده لشکر و او تقدیر شده بود. برایش کاملاً روشن بود که تقدیرنامه مزبور چه اهمیتی برای فرمانده لشکر دارد. بنابر این یک ماه تمام در تهران خورد و خوابید و پس از بازگشت به تبریز، یکراست به دفتر فرمانده لشکر رفت و تقدیر نامه را تحویل داد. سرلشکر مانند یچه ها ذوق زده شده بود. حتی نپرسید یک ماه گذشته را در کجا بوده است. بلافاصله به آجودانش دستور تشویق او در دستور لشکری را داد و از رئیس دارایی خواست که:“همین الان فوق العاده و سیصد تومان پاداش به دکتر فراهتی می دهی!” دستور فرمانده لشکر چنان بی چون و چرا بود که رئیس دارایی- سرهنگی که با دقت و وسواس تمام ثانیه های ماموریت ها را کنترل می کرد و تا پولی در کشویش گذاشته نمی شد، هزار ایراد بنی اسرائیلی می گرفت- فوراً تمامی مبلغ را پرداخت کرد.
رسیدگی به اسب های نوارمرزی هم، که بنا به گزارشات رسیده مدام مریض می شدند، یکی از همین ماموریت ها بود. نوار مرزی شمال آذربایجان، منطقه ای کاملاً کوهستانی ست و از آن جا که در آن زمان جاده های ارتباطی بین پاسگاه های ژاندارمری هنوز ماشین رو نبودند، اسب تنها وسیله حمل و نقل ژاندارمری محسوب می شد و مراقبت از آن ها اهمیتی جدی و حیاتی داشت.
ماموریت می بایستی در دو بخش انجام می گرفت: ابتدا پاسگاه های نوار مرزی بین جلفا تا مرز ترکیه از طریق مرند و سپس بین خمارلو تا نزدیکی های جلفا از طریق اهر و کلیبر.
داروها و وسایل لازم را آماده کرد و به همراه راننده راهی ماموریت اولی شد. از جلفا تا پاسگاه بعدی ماشین رو بود ولی بقیه راه را می بایستی با اسب طی می کرد. از پاسگاه، به همراهی دو نفر سرباز، سوار بر اسب راه افتادند. منطقه ای بود بکر و کوهستانی، زیبایی طبیعت و به ویژه گله های انبوه آهوها حیرتش را برانگیخته بود. کار بازرسی و دوا و درمان را از آخرین پاسگاه شروع کرد. هر روز غروب، با دوربین های قوی، پاسگاه های آن سوی ارس را کنجکاوانه نگاه می کرد. اولین بار بود که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را، هر چند از پشت شیشه های دوربین اما از فاصله چند ده متری می دید. در آن طرف مرز، خط اهن و به موازات آن جاده ای ماشین رو کشیده شده بود. هر از گاهی قطاری سر می رسید و عده ای پیاده وسوار می شدند. پاسگاه ها سفید وتمیز و به اندازه پادگاه های ایران بزرگ بودند. همه چیز زیبا و ایده آل به نظر می رسید.
پس از بازگشت، یک هفته ای در تبریز ماند و دیده های خود را برای دوستانش تعریف کرد. بهروز حقی که در آن دوره مربی کوهنوردی دانشگاه تبریز شده بود، با این که برنامه کوهنوردی سه چهار روزه ای برای دانشجویان ترتیب داده بود، ابراز تمایل کرد که در ماموریت دوم او را همراهی کند: “سعی می کنم برنامه کوهنوردی را عقب بیندازم” غروب همان روز، وقتی بهروز و عسگر سفیدکمری، یکی از شاگردان فریدون و همراهان گروه کوهنوردی را مقابل کتابفروشی شمس ملاقات کرد، بهروز را پکر یافت: “نتوانستم برنامه را عقب بیندازم” گرم صحبت درباره همین موضوع بودند که صمد بهرنگی، به طور کاملاً تصادفی و بدون قرار قبلی سر رسید و وقتی از موضوع خبردار شد ابراز تمایل کرد که به جای بهروز او را همراهی کند. از نظر او همراهی صمد به اندازه همراهی بهروز بلامانع بود و موافقت کرد.
روز حرکت همراه راننده و با یک دستگاه جیپ به طرف خانه صمد راه افتاد تا طبق قرار قبلی او را هم سر راه سوار کند. در را صمد به رویشان باز کرد و به اصرار او و راننده را به خانه برد. مادر صمد با چایی از آن ها پذیرایی کرد. حدود نیم ساعت بعد صمد تمام وسایلش را که مثل همیشه جمع و جور و مرتب بودند، برداشت و راه افتادند.
یک راست تا ده توولی راندند تا بهمن زمانی، معلم و ساکن ده را هم با خود بردارند. یهمن در خانه نبود. منتظر شدند تا بیاید. انتظارشان به طول انجامید و مجبور شدند شب را در خانه بهمن بخوابند. او خطه ارس را مثل کف دستش می شناخت و از آنجا که خود زاده منطقه بود، با آداب و رسوم ساکنین منطقه نیز به خوبی آشنا بود. تا ظهر روز بعد نیز صبر کردند و چون خبری از او نشد، خداحافظی کردند و دوباره راه افتادند.
تا جایی که ماشین رو بود، با جیپ رفتند و بعد از آن راننده را مرخص کردند. قرار شد راننده در ده خمارلو منتظر بازگشت آن ها بشود. تا پاسگاه بعدی، که راه زیادی نبود، پیاده رفتند. دو راس اسب از پاسگاه گرفتند تا بقیه راه را سواره طی کنند. از آنجا که صمد سوارکار ماهری نبود، به رئیس پاسگاه سفارش کرده بود رم ترین اسب را برای صمد زین کنند. وقتی می خواستند سوار شوند، به شوخی به صمد گفت: “جلوی ژاندارم ها گند نزنی!” صمد با قیافه ای جدی گرفت: “مطمئن باش حمزه، اگر اسبم فلان جایش نخارد، خراب نمی کنم.” سوار شدند و دویست سیصد متر اول را در سکوت رفتند و وقتی مطمئن شدند که از پاسگاه دیده نمی شوند، شوخی و خنده شروع شد.
جاده تقریباً در امتداد رود ارس بود، به درخت انجیری رسیدند. انجیرها قبلاً کنده شده بودند و فط تک و توکی سرشاخه ها مانده بود. او بلد بود لحظه ای روی اسب بایستد و شاخه ای را بگیرد و انجیری بکند. صمد تمرین نداشت، در نتیجه نمی توانست. دوباره راه افتادند و این بار به درخت انجیر بزرگ تری رسیدند. صمد گفت: “تو هیکلت سنگین است، من می روم بالای درخت و برای تو هم می اندازم” و انجیری را کند و خورد: “ بی مزه است” دومی را هم خورد:“بی مزه است”. سر شوخی او باز شد. او تکه سنگی از زمین برداشت و تهدید کرد: “برای من هم نیندازی با همین سنگ می زنمت”. صمد بلافاصله انجیری را که پرنده ها تویش را خروده بودند پایین انداخت: “بخور که کبابی ست!” وقتی دوباره راهافتادند فنوبت او بود که سر به سر صمد بگذارد: اسب های ارتش عادت های خاص خود را دارند، از جمله این که همیشه به ستون راه می روند و سرعت خود را با اسب جلویی میزان می کنند. جاده پوشیده از شن نرم بود. پس از آن که چند صد متر اول را قدم آهسته رفتند، ناگهان اسبش را هی کرد. اسب صمد هم به تقلید، چهار نعل تاخت. بلافاصله داد و بیداد صمد بلند شد. هم به او فحش می داد و هم به اسبش: “وایستا پدرسوخته وایستا، آتووین آغزینا… وایستا!” سرش را برگرداند و دید که با هر بالا و پایین رفتن اسب، صمد نیز بالا و پایین می پرد، به طوری که از لای دوپایش کپل اسبش دیده می شود. هنوز هم، پس از گذشت بیش از 30 سال، تصویر آن لحظه فراموشش نشده است. صمد هم از چهار نعل تاختن خوشش آمده و هم مواظب بود که زمین نخورد. از یک طرف رودست خورده بود و از طرف دیگر سرش برای شوخی درد می کرد. هم خوش خوشانش می شد و هم می ترسید. فحش می داد و می خندید. او، بی آن که بداند چند روز بعد این جاده را با حالی دیگر برخواهد گشت، داد زد: “انجیرها خوب هضم شدند یا باز هم ادامه بدهیم؟” سرشار از شادی و طراوت پیش می راندند. صدای خنده های پر نشاط شان پرنده ها را می رماند. کوبش دیوانه وار سم های اسب های شان زمین را می لرزاند. شناور در امواج خروشان زندگی، در پرتو تابش خورشید شهریور ماه، در عمق آبی آشمان، در انعکاس خیره کننده نور خورشید بر سطح رودخانه، در طبیعت بکر و نفس داغ زمین، در بخاری که از بدن های اسب های شان متصاعد می شد و عضلات در هم پیچیده و در کش و قوس اسب های شان، در بادی که نفیرکشان از بغل گوششان رد می شد و غبار نرمی که از ضربه های سم های اسب های شان برمی خاست، در بوی عطر گین گل های صحرایی که در هوا می پراکند، در ورای زمان و مکان، در جایی که هیچ جا نبود و در هم آمیختگی نیروی جوانی و طبیعت سرشار، فارغ از گذشته و آینده، متمرکز شده در لحظاتی که ریتم شان با ضربات سم اسب ها بر شن نرم جاده باریک شمرده می شد، سبکبار می تاختند. بالاخره در جایی توقف کردند، اسب ها را به درختی بستند، لخت شدند و به رودخانه زدند. نیم ساعتی در آب ماندند. صمد شنا بلد نبود و فقط می توانست چند ثانیه ای خود را روی آب نگهدارد محتاطانه مواظب بود که از کناره دور نشود و پا در نقاط عمیق نگذارد. دوباره لباس پوشیدند و راه افتادند. دیگر وقتی چهار نعل می رفتند داد و بیداد صمد بلند نمی شد.
شب را در پاسگاهی خوابیدند و فردای آن روز، روز نهم شهریور 1347، نزدیکی های ساعت 11 صبح به پاسگاه مرزی رسیدند. غیر از پنج نفر سرباز کس دیگری در پاسگاه نبود. ارس درست در پشت پاسگاه جریان داشت. در میان خنده و شوخی، لخت شدند و به اب زدند. رودخانه در طرف ساحل ایران نسبتاً ارام و در طرف ساحل شوروی کمی مغشوش و تند بود. جایی که صمد ایستاده بود، اب حتی به بالاتر ا نافش هم نمی رسید. او خود را در مسیر اب ول کرد. سرشار از شوق و شعف یود. با هر دست و پایی که می زد، تلالو تابش طلایی خورشید روی سطح رودخانه را برهم می زد. پنجاه متری شنا نکرده بود که صدای فریاد صمد را شنید: “دکتر! دکتر!” بلافاصله برگشت و دید که صمد تا بالای شانه هایش توی آب است و هراسان دست و پا می زند. بلافاصله چرخ زد و در خلاف جهت جریان آب، رو به سمتی که صمد بود، با تمام قوا دست و پا زد. تقریباً نصف فاصله را طی کرده بود که صمد برای سومین بار صدایش کرد. این بار دیگر صدایش ضعیف تر شده بود. سربازها به شنیدن صدای داد و فریاد آن ها از پاسگاه بیرون ریخته بودند. حتی یکی از آن ها پاچه های شلوارش را بالا زدو چند متری توی آب رفت ولی بقیه هاج و واج و بی حرکت، مثل برق گرفته ایستاده بودند. صمد فقط توانست سه بار نام او را صدا کند و او هر بار در میان دست و پا زدن های ملتهبانه اش فراید زد: “صمد دست و پا بزن، دست و پا بزن، رسیدم، دسیدم” دید که جریان تند صمد را در خود بلعید. دید که صمد ناپدید شد. دید که جهان خاموش شد. دیوانه وار، در میان آب های کدر، این طرف و آن طرف زد. صدای تپش قلبش را در شقیقه هایش می شنید. سعی کرد او را زیر آب ها پیدا کند. تا قعر رودخانه کدر رفت. به هر جایی دست انداخت. اما تلاشش بیهوده بود. دیگر در مسیر جریان تند و شدید قرار گرفته بود. از نفس افتاده، با اندک رمقی که برایش مانده بود، خود را به پای ارس کشاند و سربازها را دید که دست دراز کردند و از رودخانه بیرونش کشیدند. خاموشی دنیا را دید و لاعلاج و ناباور، تمامی ذهن خود را کاوید تا مگر راهی پیدا کند. ولی نتوانست، هیچ راهی وجود نداشت. صمد ناپدید شده بود، او و پنج سرباز، لاعلاج و نفس بریده روی شن ها شنستند. در جهان، سکوت مرگ حکمفرما بود.