از گرمگاه سینه

نویسنده
کامین عالی‌پور

» چاپ آخر

نگاهی به شعر مهدی اخوان ثالث

صفحه‌ی چاپ آخر به نقد و بررسی آثار ادبی اختصاص دارد

نام نوشتار ما گویای زاویه‌ی نگاه ما به مهدی اخوان ثالث (امید) نیز هست. پیش از هر چیز باید اذعان کرد که اخوان زبانی کاملاً کلیشه دارد و به‌ویژه در مجموعه‌های “ارغنون” و “شکار” پیرو زبان کلاسیک و سبک خراسانی است ولی آن مجموعه‌ها با وجود زبان کهن دارای استحکام خاص خود نیز هستند. چفت و بست زبان اخوان دارای یک ارگانیک ویژه است که در هر کدام از موتیف‌های گوناگون، گونه‌یی از بار موسیقیایی حاکم است و تاب و تپش آن با زبان دیگران کاملاً متفاوت است امّا این زبان دارای چند ویژگی خاصّ است که زبان آن‌ها را نمی‌توان با مفاهیم و برداشت‌های امروزی پیوند داد؛ بدین مفهوم که کارکردهای فرمی و زبانی امروز هیچ‌گاه توجیهات زبانی اخوان را نمی‌تواند هضم کند. یعنی زبان در کنه خود دارای یک کنش کلامی است که شعر اخوان- جز در موارد اندک- خالی و عاری از آن‌هاست. نگاه سطحی به زبان و توجّه به یک جنگ ایذایی و نوعی لفاظی بیرونی و غیر درونی شده، صرفاً در رو ساخت آن اتّفاق می‌افتد و این‌رو ساخت و سطح بیرونی است که به‌عنوان یک درپوش زبان را به مخاطب ارائه می‌دهد. پتانسیل کلامی اخوان در ترکیب‌سازی، اصطلاح‌سازی، و نهایتاً در اپیزودها اتّفاق می‌افتد و ریخت ساخت کلّی زبانی در محور افقی هیچ پیوند مستحکمی با هارمونی و بافت کلّی کلام او ندارد، بلکه تنها این بیان محتوایی محدود و تعیین سوژه‌ی واحد اوست که بار این ضعف را بر دوش می‌کشد. فریبندگی کلامی و واژگانی و وزن عروضی ساختگی و نوعی قافیه‌بافی در مسیر تحرّک درونی بندها که در بیشتر موارد هم در خدمت زبان نیست، حتّی مخاطب حرفه‌ای را هم دچار نوعی اغفال می‌کند که گویا با یک زبان منسجم روبروست در صورتیکه این نحوه‌ی شکل‌گیری زبان چیزی خود انگیخته و سیال نیست، چون اخوان با نوعی روش از پیش مشخّص شده، بر جنبه‌ی خودآگاهی زبان و کارکردهای درونی‌اش مهر صحّت می‌گذارد و “توصیف تصویری” ابژه با بازی‌ها و ترکیب‌سازی‌های مداوم آن‌چنان موتیف را تشریح می‌کند که گویا هیچ اتّفاقی در سطح درونی آن نمی‌خواهد که روی دهد. زبان به‌عنوان یک سوژه‌ی مدرن، امروزه چیزی نیست که در بیان سطحی اتّفاق بیفتد بلکه نوعی کنش کلامی خود انگیخته است که کارش توصیف “ابژه” نیست که شاعر دورادور به تشریح و توصیف آن بپردازد بلکه چنان‌که بیان شد در خود دارای یک مکانیسم خودانگیخته است که اتّفاق آن در یک روند کلّی صورت می‌گیرد که به واژه، ترکیبات، قافیه درونی و بیرونی و … ارتباط چندانی ندارد بلکه یک ذهنیت سیال است که واژگان ترکیبات، اصطلاحات خاصّ خود را می‌طلبد و این ذهنیت شاعر است که با تمام توانایی‌های ذاتی خود به تمام آن موارد شکل و انسجام خاصّی می‌بخشد و هیچ ارتباطی با روند سطحی آن ندارد و فکر می‌کنم که برای تشریح این روند باید شواهد و قراینی نیز ارائه داد. به‌عنوان مثال به این نکته اشاره شد که کارکردهای زبانی اخوان صرفاً در واژه، ترکیبات، و اصطلاحات به شکلی آگاهانه صورت می‌گیرد که گاهی اصلاً نه تنها مفید و در خدمت ارگانیک و هارمونی شعر نیست بلکه باید صرفاً آن را یک بازی با کلمات قلمداد کرد.

 

 

مانند این بند از شعر “زمستان”:

نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم.

بیا بگشای در، بگشای دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.

تگرگی نیست، مرگی نیست.

بدین معنی که در زبان این شعر تمپو و آگوستیک درونی شده نیست که از بطن خود زبان بجوشد بلکه در آن نوعی بیان مفاخره‌آمیز ساختگی و تزریق شده است که می‌خواهد خود را به مخاطب بقبولاند و چنان‌که بیان شد ریخت‌ساخت و فرم‌ذهنی زبان او پیش ساخته و تعبیه شده است نه این‌که خود بخود اتّفاق بیفتد و به گونه‌یی خودانگیخته شکل بگیرد. ما این ویژگی‌ها را در شعر فروغ (مجموعه‌ی تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به فصل سرد) به‌صورت خود انگیخته و درونی شده در بیشتر موارد می‌بینیم مثال آوردن شعر “زمستان” نیز قصداً بود تا آن‌که این تصوّر پیدا نشود که ایشان سرآمد دوره‌ی خویش است بلکه وی هنوز از چنگ فاکتورها و معیارهای سنتی زبان رهایی پیدا نکرده است به فرض در این دو سطر از همین شعر (زمستان) قافیه هیچ کارکرد درونی در خدمت شعر را بر دوش نگرفته است:

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

نکته این‌جاست که این مفهوم (Concept) و زبان ذهنی، تنها بیان و توصیف می‌شود و هیچ‌گونه‌یی از خود القایی در آن نیست که نیاز به توصیف نداشته باشد و خودش خود را به ظهور بکشاند بطوری‌که نیاز به هیاهو نداشته باشد و در ضمن توجّه به واژه‌ی “آمدستم” در شعر معاصر خود گویای بسیاری از ادعاهای ما نیز هست. مانند این توصیف:

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

در این‌جا نیز آسمان وصف می‌شود با آگاهی و نوعی فضاسازی ساختگی. در حالی‌که در این شعر یدالله رؤیایی مفهوم و زبان به نمایش گذاشته می‌شود و نیازی به توصیف ندارد و خود “برخاستن” و “فرو ریختن” صرفاً جنبه‌ی توصیفی تزریق شده و خودآگاهانه ندارد بلکه زبان خود به خود، خودانگیخته و گویاست:

برکه می‌خیزد

به هم می‌ریزد (هفتاد سنگ قبر)

یعنی تمپو و آگوستیک کلمات بیانگر شخصیت آن‌هاست که مفاهیم “خیزش” و “درهم ریختگی” در این شعر بدون هیچ‌گونه توصیف و تشریحی ارائه می‌گردد. البتّه باید به این نکته اشاره کرد که رؤیایی و شاملو آن‌قدر بر این پتانسیل زبان آگاهانه اصرار کردند که شکل زبانشان شکل درونی و خودانگیخته به خود گرفت چنانچه پیشتر به آن پی برده بودند در صورتیکه در شعر فروغ این توانایی در هارمونی کلّی زبان شکل می‌گیرد و مرزی نمی‌توان قایل شد که این‌جا یا آن‌جا قصدش کاربرد این قابلیت است به‌عنوان مثال به این قسمت اشاره می‌کنیم:

و آن بهار

و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت با دلم می‌گفت:

نگاه کن، تو هیچ‌گاه پیش نرفتی

 تو فرو رفتی!

در این‌جا “حسرت” و “آه” توصیف نشده بلکه بار موسیقیایی و تمپو در واژگان به‌عنوان یک پتانسیل شخصیتی به شکلی خود انگیخته این مهّم را در شخصیت واژگان دیده است که بی‌قصد و منظوری (آگاهانه) آن‌ها را به کار برده است و از طریق “آه” در پایان “نگاه”، “هیچ‌گاه”، “حسرت” و یأس شاعر ارائه شده است و نیازی نیست که با توصیفات و واژگان ساختگی و هیاهو آن را به مخاطب به شکلی بسته‌بندی شده ارائه دهد. و طرز نوشتاری “تو فرو رفته‌ای” در سطر آخر به گونه‌یی است که گویا شاعر دارد با آن “وهم سبز رنگ” یا “بهار” در سطحی صاف به شکلی دیالکتیک در انزوای خود حرف می‌زند که ناگاه از آن پرتگاه صاف پایین و “فرو” می‌افتد. این فرو افتادگی هم در شخصیت واژه‌ی “فرو افتادن” نهفته است و هم در طرز نوشتاری و صفحه‌آرایی آن.

زبان اخوان دارای چندین ویژگی خاص است که این ویژگی‌ها، وی را از سایر شاعران متمایز می‌کند. توصیف، روایت (روایی) یا “روایت توصیفی”، ترکیب‌سازی، فضاسازی، برجسته‌سازی foregrounding (به‌صورت آگاهانه) و در بعضی موارد صفحه‌آرایی (شیوه‌ی نوشتاری شعر) از فاکتورهای اساسی اوست. مثلاً در شعر “برف” که نماد جامعه‌ی افسار گسیخته و بی‌اندیشه است که در فضای خفقان آور (برف و بوران) پا در راه رفته‌ای گذاشته‌اند که حتّی خود نیز خواهان آن نیستند و به قول شاملو باید آن‌ها را بر دوش خود گذاشت و آن‌ها را خوب توجیه کرد که آفتابشان کجاست. این مردم شبان رمه هیچ صدا یا ندای اعتراضی سر نمی‌دهند بطوری‌که آرام‌آرام در این راه رسوب شده و فسیل (پیر) می‌گردند و گویا اخوان در این شعر فریاد بر می‌آورد که:

ای که دستت می‌رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

و یا:

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

 بس خجالت که از این حاصل ایام بریم

طرز نوشتاری شعر به فضای توتالیتر و مستبد جامعه و حاکمان اشاره دارد. و شخصیت نهفته در این شعر که تحت تأثیر نیما، دارای دیدگاهی سمبولیستی از فضای اجتماعی است، گهگاهی تلنگری درونی، وی را خارخار می‌کند که باید جسارت به خرج داد زیرا برداشتن قدم‌های مشمئز کننده، وجدان وی را شدیداً می‌آزارد و ندایی درونی به او می‌گوید که پس کرامات این راه کدام است:

راه می‌رفتیم و من با خویشتن گهگاه می‌گفتم:

“کو ببینم، لولی ای لولی!

این تویی آیا- بدین شنگی و شنگولی

سالک این راه پر هول و دراز آهنگ؟”

]و من بودم که بدین‌سان خستگی نشناس،

چشم و دل هوشیار،

گوش خوابانده به دیوار سکوت، از بهر نرمک سیلی صوتی،

می‌سپردم راه و خوش با خویش بودم

و کماکان برف چون خاکستر می‌بارد و بی‌آن‌که بر خود بتازد و فریاد برآرد قدم در راه رفته‌ای از گناه می‌گذارد که بس دراز و بد آهنگ است و این ایام روزمرگی پیاپی دوره می‌گردد ولی هیچ کاری از دستش ساخته نیست و جز افسوس کاری از دستش پرداخته نیست:

لیک من، افسوس

مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم

و اخوان در دنباله‌ی این شعر روایی، تفسیری چون شعر زمستان می‌آورد و می‌گوید:

آسمان تنگ است و بی روزن،

بر زمین هم برف پوشانده است

ردّ پای کاروان‌ها را.

عرصه‌ی سردرگمی‌ها مانده و بی در کجایی‌ها

…….

یاد باد ایام سرشار برومندی،

و نشاط و یکّه‌پروازی،

که چه بشکوه و چه شیرین بود.

…….

بی‌نیاز از خفّت آیین و ره جستن

این روند کماکان ادامه دارد شاید شکل روایی شعر را نیز بتوان به‌عنوان کارکردی زبانی متناسب با موضوع و موتیف آن دانست، چیزی که بارها و بارها در ادبیات اتّفاق افتاده است:

باز می‌رفتیم و می‌بارید.

جای جویان

هر که پیش پای خود می‌دید (در زمستان نیز آمده نگه جز پیش پا را دید نتواند)

من ولی دیگر،

شنگی و شنگولیم مرده،

چابکی‌هام از درنگی سرد آزرده،

شرمگین از ردّ پاهایی

که بر آن‌ها می‌نهادم پای،

گاهگاه با خویش می‌گفتم:

“کی جدا خواهی شد از این گلّه‌های پیشواشان بز؟

کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش؟

تا گذارد جای پای از خویش؟”

اخوان از جامعه‌ای می‌نالد که به قول شاملو نماز را از چاوشانش نیامده بانگی! جامعه‌ای که حاکمانش پیشوایشان، شهی بز مزاج است و جالب این‌که صفت “بز مزاج” برای پیروان حاکم باید به کار برده می‌شد و با این تفسیر وی می‌خواهد به این نکته اشاره کند که او نه تنها سر و گردنی از دیگران بالاتر ندارد بلکه از پیروانش نیز کودن‌تر است و در نهایت خفقان و سر درگمی، ناگزیر فریاد بر می‌آورد که:

کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش؟

تا گذارد جای پای از خویش؟

و این سرنوشت جامعه‌ی خفقان آور باد و بوران دیده‌ی قرن، دریغا که دلیری ندارد که از میان اسیران سر برآرد. و سرنوشتشان را بتی رقم می‌زند که دیگران‌اش می‌پرستند (شاملو) و شاید مکانیزم، توانایی و جسارت آن را ندارند. جامعه‌ای که اسیر یک فضای مستبد مونارش، الیگارشی و فاشیستی است که صدایش در نطفه خاموش خواهد شد. یا در رأس هرم‌اش خانی و تابویی نشسته است که کسی انگشت بر نیارد کرد قفای او را! یا گروهی را به عنوان اهرم‌های فشار و سگ تازی، شیوه گوشت‌خواری آموخته است که بر برادر خود بتازد و دود از کنده‌اش برآرد و یا به نمایندگی و هواخواهی از توده مردم خود را در موقعیتی قرار می‌دهد که پیام‌آور و ندا در دهنده‌ی آزادی آنان است و این‌جا صدای فاشیستی زیر لوای حافظان ملّت شکوفا می‌شود؛ بدین معنی که ما شبان شما رمه‌های بی‌شبانیم!

پیوند زبانی به‌عنوان یک امر ذهنی در این شعر اخوان، آن‌چنان با نوشتار هم‌خوانی دارد که ریخت ساخت آن، کاملاً تداعی کننده‌ی یک هماهنگی بین سوبژه (امر ذهنی) و ابژه (مصداق) را به نمایش می‌گذارد بطوری‌که در مسیری که گذر زمان است و پیاپی برف و بوران، شاعر را سرگردان می‌کند و نمی‌داند که دارد به کجا می‌رود، یک لحظه “رو باز پس” خود می‌کند و می‌بیند که چه مسیر طولانی و ممتدی را پیموده است که شکل صفحه‌آرایی و نوشتاری شعر به خوبی این امر را تداعی می‌کند و علاوه بر تداعی مسیر طولانی آن نیز حاکی از اشتباهات (جای پاهای) پی در پی شاعر و جامعه‌ی او در طول دوران نیز هست. راهی که پیموده شده است فقط ردّ پایی از آن بر جای است و این ردّ پا از بس نا اندیشیده و بی‌فلسفه بوده است، در نهایت شاعر که عمرش به پایان رسیده و با یک هوس می‌خواهد به گذشته‌ی موهومش نگاه کند، می‌بیند که در بارش پیاپی برف تمام جای پا و راه ممتدش نیز پوشیده از برف شده است؛ بدین معنی که زمستان آن‌قدر خوفناک و محیط است که حتّی ردّ پایی از سرگردانی یک مبارز را هم نمی‌گذارد که آشکار شود. این پوسته‌ی شکاف‌ناپذیر هدفش کنار نهادن یا منزوی کردن نیست بلکه مبتنی بر حذف تدریجی است و یک جو خفقان‌آور توتالیتر است که جوانه در نطفه می‌خشکد و اجازه‌ی رشد طبیعی خود را هم نمی‌تواند بیابد. نحوه‌ی نوشتاری شعر مصداق این بیانات بالاست:

خوب یادم نیست

تا کجاها رفته بودم؛ خوب یادم نیست

این، که فریادی شنیدم، یا هوس کردم،

که کنم رو باز پس، رو باز پس کردم.

پیش چشمم خفته اینک راه پیموده.

پهندشت برف‌پوشی راه من بوده.

گام‌های من بر آن نقش من افزوده.

چند گامی بازگشتم؛ برف می‌بارید.

باز می‌گشتم.

برف می‌بارید.

جای پاها تازه بود اما،

برف می‌بارید.

باز می‌گشتم،

برف می‌بارید.

جای پاها دیده می‌شد، لیک

برف می‌بارید.

باز می‌گشتم،

 برف می‌بارید.

جای پاها باز هم گویی

دیده می‌شد، لیک

برف می‌بارید.

باز می‌گشتم،

برف می‌بارید

برف می‌بارید، می‌بارید، می‌بارید…

جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست . (تهران، فروردین 1337)

در شعر “سر کوه بلند…“، باز ما انتظار یک شاعر حرفه‌ای را که برخورد ویژه‌ای با زبان داشته باشد، نداریم، قالب چهار پاره است و کار فرم به مفهوم مدرن اصلاً در اپیزودها (سطرها) روی نمی‌دهد. “سحر باد” خبر از آمدن “توفان” می‌دهد “ابرو باران”، بهاران را غرق گل و سبزه می‌کند امّا برای کسی که “دور از یاران است” گل و سبزه “خاک و خشت” است، آهوی خسته نیز شکسته دست و پا غمگین می‌نشیند و خون از دهانش افتان و خیزان می‌ریزد و نهایتاً “عقاب” تیز پرواز و تیز بین، نیز در این فضای اسفناک این‌گونه سرنوشتی پیدا می‌کند:

سر کوه بلند آمد عقابی

نه هیچش ناله‌ای، نه پیچ و تابی

نشست و سر به سنگی هشت و جان داد؛

غروبی بود و غمگین آفتابی.

در یونیت بعدی یک گریز فلسفی رخ می‌دهد که هر چه پیش آمده چه ما بیدار یا چه خواب، باید دانست که این جهان نمودی سیاه و ابرگونه از یک حقیقت دیگر است و تداعی کننده‌ی عالم مُثُل گونه‌ی افلاتون، البتّه با دیدی رمانتیسمی است و در سر تا سر اشعار اخوان این “لحظه” های سبز و شاد و خرّم‌اند که وی را از آن بدبینی بودلری می‌رهانند مانند این بند آخر:

سر کوه بلند آمد حبیبم

بهاران بود و دنیا سبز و خرّم

 در آن لحظه که بوسیدم لبش را

نسیم و لاله رقصیدند با هم. (تهران، خرداد 1337)

شعر با توفان، دوری از یاران، آهوی خسته و دست و پا شکسته، پلنگ پیر و مغرور افتان و خیزان و خون چکان، عقاب سر بر سر سنگ نهاده که جان می‌دهد و … شروع می‌شود ولی در نهایت با “بوسیدن لب یار” و “آمدن حبیب” بهار سبز و خرّم فضا دگرگون می‌شود و نسیم و گل نیز با یکدیگر می‌رقصند.

اخوان ذاتاً شاعری سیاسی است و شعر وی را از بعد محتوایی و نوعی زبان و ذهنیت سیاسی باید مورد بررسی قرارداد و در این کنکاش ذهنی رگه‌هایی از ادبیات کلاسیک خراسانی نهفته است که بیشتر بر بینش شعری وی سایه می‌افکند. تفاخر به ایران باستان، زرتشت، شاهنامه، خیام و خراسان قدیم که به‌حق روح ادبی ایران نیز هست، پایه‌های اساسی شعر وی را تشکیل می‌دهد و بنا بر گفته‌ی خود وی که گفته است “فردوسی زمانه‌ام” نیز تا حدودی از دیدگاه ایدئولوژیکی با اظهارات وی سازگار است هر چند که در خراسان و ایران هیچ کسی را یارای موازنه با سایه‌ی فرزانه‌ی توس نیست و نخواهد بود. زنده کردن اندیشه‌های ملّی و مفاخره‌آمیز اخوان، تجلّی‌ گونه‌یی از روح بلند حکیم توس است. درک “لحظه‌ها” و “چون و چرا” در کار هستی، اخوان را به دیدگاه‌های جهان شمول خیام بزرگ پیوند می‌زند ولی این “نگاه به باز پس پر فروز” و فضای سرد شکاف‌ناپذیر و “آینده”یی که نمی‌خواهد آن را ببیند اخوان را دچار نوعی بازگشت به فضای رمانتیسمی تاریک می‌کند که به‌نوعی در یک نوزایی ملّی‌گرایانه خود را آشکار می‌کند که تصوّر “گذشته”ی من جمعی او را نیز برایش آزار دهنده می‌کند:

نه

من

بس بودم و آزمودم،

حتا

گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانم،

اما

نه.

ای آن‌چنان لحظه‌ها از کجایید؟

از شوق آینده های بلورین؟

یا یادهای عزیز گذشته؟

نه.

“آینده”؟ هوم، حیف، هیهات.

و امّا “گذشته”،

افسوس.

باز آن بزرگ اوستادم،

آمد.

چون سیلی از آتش آمد،

با ابری از دود.

بدرود ای “لحظه”! ای “لحظه”! بدرود

بدرود . (شعر حالت، تهران،1339)

بن‌مایه و چکیده‌ی اشعار اخوان “حسرت بر گذشته‌ی درخشان ایران” است با بیانی شکوهمند از گذشته‌های پیش از عرب و حمله‌ی آن، نارضایتی از اوضاع زمان و آینده‌ای موهوم و بی سرنوشت. این نوع نگاه همان‌طور که بیان شد ریشه و پیوندی ژرف با دیدگاه‌های ادبیات کلاسیک ایران دارد. وی ریشه‌ی این اوضاع نابسامان و آینده‌ی تاریک را در حمله‌های عرب و مغول می‌داند و گویا از زبان رستم فرخزاد و الهام از شاهنامه، ندا در می‌دهد که:

پس از این شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

از ایران و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود

سخنها به کردار بازی بود

شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید به کار

زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

اخوان تنها مرثیه‌خوان این دردهاست او نماینده و سراینده‌ی روح جراحت خورده‌ی قوم ایرانی است که نه تنها ویران شده بلکه اندیشه‌اش دچار نوعی سر در گمی گردیده است که دیگر به جای اندیشه‌ی ملّت ایران دچار نوعی انانمیسم ایدئولوژیک شده است که نه تنها اجازه‌ی رشد آن اندیشه پیشین به او داده نمی‌شود بلکه در تقابل و تضاد با آن نیز قرار گرفته است. در شعر “ آواز چگور” او به این موضوع به شکلی دیگر اشاره می‌‌کند:

این روح مجروح قبیله‌ی ماست.

از قتل عام هولناک قرن‌ها جسته،

آزرده و خسته،

دیری‌ست در این کنج حسرت مامنی جسته.

گاهی که بیند زخمه‌ای دم‌ساز و باشد پنجه‌ای هم درد

خواند رثای عهد و آیین عزیزش را

غمگین و آهسته. (آواز چگور، تهران، 1341)

توجّه به بار موسیقیایی واژگان “آهسته”، “آزرده”، “خسته”، “جسته” همگی خستگی و از پای درآمدن یک تن را القا می‌کنند که گویا می‌خواهد از خستگی با سر بر زمین بخورد. و یا در شعر “آن‌گاه پس از تندر” از خیانت خودی می‌نالد که نه تنها دشمن، بلکه دوست، چشم و دست (خود ما با دست خود) نیز با او به دشمنی برخاسته است:

با این همه از هول مجهولی

دایم دلم بر خویش می‌لرزید.

گویی خیانت می‌کند با من یکی از چشم‌ها یا دست‌های من

“چشم‌ها” همان بینش تحریف شده‌ای است که به رسوب شدن و فسیل کردن ایده‌های ناسیونالیستی برخاسته است و “دست‌ها” نماد جنگ و پیکار مسلحانه‌اند که عملاً به مبارزه برخاسته‌اند. این گفته‌های اخوان با بیانات سرخ‌گون گل‌سرخی مطابقت تام دارد آن‌جایی که در وصف یگرنگی مردم‌الجزایر بر ضد استعمار فرانسه می‌گوید که مردم‌الجزایر زمانی که استعمارگران فرانسوی با یونیفورم فرانسوی را کشتند، ریشه‌ی استعمار نیز در آن کشور از بین رفت ولی در مورد ملّت ایران و خیانت آن‌ها به هم می‌گوید که برعکس زمانی‌که ایرانیان استعمارگران انگلیسی و آمریکایی را از ایران می‌کشتند یا می‌راندند، بعضی خائنان ایرانی با شکل و شمایل آمریکایی و انگلیسی در قالب آن‌ها ظهور می‌کردند و باز به شکلی دیگر به ملت و مردم خود خیانت می‌کردند. در شعر “زمستان” نیز اشاره می‌کند که حتّی “نفس” که نزدیکترین چیز بین انسان و هستی‌اش است با وی سر سازگاری ندارد، دیگر چه چشم پاسخ است از سایر دریچه‌های بسته و سقف کوتاه آسمان:

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک.

چون دیوار ایستد در پیش چشمانت.

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

 (شعر زمستان، تهران، دی ماه 1334)

این فضای مستبد توتالیتر همان فضای استالینی است که یاکوبسن را به پراگ کوچاند و آن‌جا نیز با شیطنت او را به پاریس و سپس به آن‌سوی دنیا (آمریکا) متواری کرد یا ادبیات دوره ژدانف‌گونه که اجازه‌ی نفس زدن به انسان را نمی‌داد تا یک شهزاده، از شهر خویش رانده شود:

“یکی آواره مرد است پریشان‌گرد.

همان شهزاد‌ه‌ی از شهر خود رانده،

نهاده سر به صحراها

گذشته از جزیره‌ها و دریاها،

نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده،

اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان”

 ( قصه‌ی شهر سنگستان، تهران، آبان 1339)

ولی گاهی در اوج این نا امیدی‌ها “سردار دلیر” (شاعر) نعره بر شهر سنگی می‌زند و سرود آمادگی عمومی سر می‌دهد که:

”- دلیران من! ای شیران

زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران-”

و بسیاری دلیرانه سخنها گفت، اما پاسخی نشنفت.

اگر تقدیر، نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان،

صدایی برنیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد

 ] گردیدند

از این‌جا نام او شد شهریار شهر سنگستان.

این‌گونه با بی‌پاسخی و سرکوفت، اندیشه‌ی نوین و پویا، رسوب و فسیل می‌شود تا تنها تندیسی و بتی بی‌روح شود و چون سنگ تنها درنگ پیشه‌ی او گردد و این‌گونه در قرن بیست و یکم توده‌ی عوام یک مردم بی‌اندیشه به جبر مطلق می‌گراید تا در انزوای متروک خود روح‌اش مثل خوره جویده شود و مخاطب‌اش غاری تهی گردد برای ندای منادی که بر انعکاس یاس او بیفزاید:

سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان.

سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

تو پنداری مغی دل‌مرده در آتشگهی خاموش

ز بیداد “انیران” شکوه‌ها می‌کرد.

ستم‌های “فرنگ” و “ترک” و “تازی” را

شکایت با شکسته بازوان “میترا” می‌کرد.

غمان قرن‌ها را زار می‌نالید.

حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد.

“غم دل با تو گویم، غار!

بگو آیا دیگر امید رستگاری نیست؟”

صدا نالنده پاسخ داد:

 ”… آری نیست؟”

(قصه‌ی شهر سنگستان، تهران، آبان 1339)

استفاده از یک تکنیک آوایی و زبانی در این بند آخر از لحاظ کار فرم و زبانی درخور تأمّل است که صدا هنگامی‌که در غار می‌پیچد انعکاس حروف و کلمات اوّل‌اش حذف می‌گردد و تنها کلمات پایانی انعکاس داده می‌شوند و اخوان خیلی زیبا این نکته‌ی را در شعرش تداعی می‌کند و هنگامی‌که می‌گوید “آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟” غار در پاسخ نالنده می‌گوید: “آری نیست؟” که از کلمه‌ی “رستگاری نیست؟”، “رست” آن حذف می‌گردد و “آری نیست؟” آن انعکاس داده می‌شود و می‌ماند. اشاره به “بیداد انیران” و این نکته که سرنوشت ایرانیان به دست غیر ایرانیان (انیران) است خود نکته‌ای زیباست که هجوم دو قوم بربرمآب عرب و ترک را تداعی می‌کند و در قرون معاصر نفوذ فرنگیان مدّ نظر است و به اندیشه‌های عرب مآبی درون ایران هم اشاره دارد.

اخوان به مرور زمان دغدغه‌ی این‌که شعر در وزن عروضی و لفاظی‌های زبان خلاصه نمی‌شود را می‌شناسد و کم‌کم به ارگانیک زبان و پتانسیل‌های القایی واژگان و هماهنگی آن‌ها با یکدیگر آشنا می‌شود و در شعرهای “زمستان”، “کتیبه” “چون سبوی تشنه”، “آواز چگور”، “پس از تندر”، “قاصدک” و تا حدودی “قصه‌ی شهر سنگستان” به رگه‌هایی از کارهای فرم نزدیک می‌شود و متوجّه این نکته نیز می‌شود که شعر یک کانال صرف برای بیان اندیشه و فلسفه‌بافی در لفاظی‌های آن نیست بلکه در هم‌نشینی با سایر واژگان به یک ریخت ساخت نوین می‌رسد که به قول پل ریکور می‌تواند مانوری در سطح غیر فرمال (همگانی) زبان باشد؛ بدین معنی که ما همه درد، حسرت بر گذشته، یأس و نومیدی، اندیشه‌های ملّی و … را همگی می‌شناسیم و از دغدغه‌های ذهنی‌مان نیز هست ولی می‌توانیم آن را در قالب یک مقاله‌ی سیاسی- اجتماعی ارائه دهیم و حتّی ساده‌تر و قابل درک‌تر. امّا آیا ادبیات و به‌ویژه شعر اگر به فلسفه‌بافی و رک‌گویی بپردازد همان کارکرد ادبیات را می‌تواند انجام دهد؟ اصلاً این‌گونه نیست چنان‌که گفته شد کارکرد ادبیات انتقال حسّ است به گونه‌یی که خود انگیخته و ضمنی باشد نه تزریق شده، بلکه با بیانی و معنایی نهفته در شخصیت خود واژگان، مخاطب را به فضاهای ذهنی زبان می‌کشاند و او را به حسّ، تخیل و اندیشه‌ای نوین و غیر فرمال نیز سوق می‌دهد و او را بر می‌انگیزاند تا نهایتاً به یک یافت برسد و با شاعر هم اندیشه گردد و در این شیوه شعر از یک بیان بسته‌بندی شده عریان بسیار تاثیرگذارتر خواهد بود. مرز بیان ادبی با سایر مسائل از زمانی شروع می‌شود که رخدادی ذهنی و زبانی از مسیر فرمال خارج شود و بسامد برانگیزانندگی مفاهیم و حقایق را فراتر ببرد که این امر خود مستلزم یک حسّ و نگاه تازه است و اشکال گوناگون این گریز از هنجار فرمال ژانرهای ادبی متفاوت را پدید می‌آورد که مختص به شعر به‌طور ویژه نمی‌شود. به عنوان مثال زمانی‌که حکومت هخامنشی در زمان کوروش بزرگ در شرایطی قرار گرفته بود که می‌خواست با سه دولت یونان، لیدیه و بابل که با هم متّحد شده بودند بجنگد کوروش به دولت لیدیه درخواست صلح داد ولی آن‌ها این درخواست را رد کردند و در همان هنگام که فصل زمستان نیز بود یونانیان از تصمیم واتحّاد خود پا پس کشیدند و کوروش بابل را فتح کرد و هنگامی‌که لیدیه را نیز پس از بابل می‌خواست تسخیر کند کروزوس پادشاه لیدیه درخواست صلح و آشتی به سپاهیان ایران داد ولی کوروش نپذیرفت و سارد پایتخت آن‌ها را تصرف کرد و خطاب به درخواست صلح کروزوس گفت: “نی‌زنی به لب دریا نزدیک شد و پیش خود گفت اگر نی بزنم بی‌شک این ماهی‌ها خواهند رقصید و آن‌ها را صید خواهم کرد و نشست و چندان‌که نی زد دید اثری از رقص آن‌ها نیست پس توری انداخت و سپس تور را کشید دید که ماهی‌ها در تور می‌جستند و می‌فتادند گفت اکنون بیهوده می‌رقصید زمانی‌که من نی می‌زدم می‌بایست می‌رقصیدید”. این نگرش و رویکرد غیر مستقیم و فابل‌گونه (fable) و برخورد غیرفرمال با زبان در حوزه‌ی ادبیات اتفاق می‌افتد که ما را از یک بیان فرمال و معمولی باز می‌دارد و چون تصویری از یک حقیقت ذهنی مکاشفه شده است قطعاً تأثیرگذارتر و بر انگیزاننده‌تر نیز هست.

اخوان چنان‌که بیان شد شاعری ایدئولوژیک است و دیدگاهی پراگماتیکی و تعلیمی در شعر دارد البتّه به شکلی تمثیل‌گونه و از پیش تعیین شده که با بیانی روایت‌گونه و توصیفی و گاه‌گاهی دیالکتیک، فضایی یکنواخت و نمایشی را ارائه می‌دهد که تا این‌جا هیچ‌گونه رخدادی به‌عنوان تکنیک فرمالیستی به‌عنوان کنشی درونی صورت نگرفته است که زبان در بطن خود بیانی خود القا و کنشی خود انگیخته داشته باشد و این واژگان، کدها و نمادها باشند که با نوعی هم‌نشینی و جانشینی غیرفرمال روح و حسّ را ارائه دهند بلکه این اندیشه و نگرش اوست که از پیش تعیین شده و به کلمات تزریق می‌گردد و خواه‌ناخواه جنبه‌ی گزینشی و آگاهانه به‌خود می‌گیرد جز در موارد اندک که نمی‌تواند تمام ذهنیت و زبان اخوان را پوشش دهد و این روند تنها در اپیزودها اتفاق می‌افتد که ربطی به هارمونی و بافت کلّی زبان ندارد و از طریق واژگان بر جسته، واج‌آرایی، قافیه‌های درونی پارادوکس، حس‌آمیزی، ترکیب و اصطلاح‌سازی و غیره صورت می‌گیرد. به‌عنوان مثال ما شعر “چون سبوی تشنه” را مثال می‌زنیم:

از تهی سرشار،

جویبار لحظه‌ها جاری ست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، و اندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.

زندگی را دوست می‌دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، امّا- با که باید گفت این؟- من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن.

جویبار لحظه‌ها جاری (تهران، تیرماه 1335)

در بند و اپیزود اوّل، گذشته از پارادکس “از تهی سرشار” گذر لحظه‌ها با واژگانی چون “جویبار” و “جاری ست” بر اساس شخصیت نهفته در این واژگان سیلان و روانی و گذر زمان تداعی می‌گردد. این بیان متداعی و رتوریک (rhetorical) تا حدودی در حوزه‌ی ادبیات و مسیر کارکردهای فرم زبان است و یا اپیزود دوم (چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، و اندر آب بیند سنگ دوستان و دشمنان را می‌شناسم من) تا حدودی تداعی کننده‌ی ریزنگری شاعر و دقّت او از طریق واژگان است گویی نگاه نقّاد و من نهفته‌ی شعر(که همان خود شاعر است) مانند یک میکروسکوپ از طریق واژگان ریزنگرشی‌اش توصیف شده است. ولی بخش دیگر (زندگی را دوست می‌دارم/ مرگ را دشمن) به نوعی بیان لخت و عور اوست و در قسمت دیگر (وای، اما- با که باید گفت این؟- من دوستی دارم/ که به دشمن خواهم از او التجا بردن) شاعر با نوعی دیالوگ انتزاعی و انزواگونه با خود، فضای شعر را تغییر می‌دهد و کلام تاحدودی هم لحن خودانگیخته به خود می‌گیرد و هم فضا به شکلی ارائه می‌گردد که گویا ذهن و زبان شاعر یکی است و واژگان در نهایت برد معنایی خود نشسته‌اند و به قول رولان بارت شاعر در موقعیتی است که در فضای شعر کاری می‌کند نه این‌که بیرون از فضا ایستاده و دارد سوژه ای را توصیف می‌کند. و هر چند با آوردن سطر آخر شاعر بر این است که با حالتی ترجیع‌گونه شعر و زبان آن را یک‌دست جلوه دهد ولی واقعیت این است که این شعرگسسته نماست و زبان یک‌دستی ندارد و هارمونی و بافت زبان با تکیه بر اندیشه، شعار دادن و رک‌گویی- جدای از مواردی که ذکر شد- از هم پاشیده است.

در مواردی اخوان حضورش در بطن کار و بیان دیالگتیکی انزوایش به شیوه‌ای عجیب بافت و هارمونی شعر را منسجم می‌کند به عنوان مثال در شعر “قاصدک”. هر چند چنان‌که گفته شد اخوان شاعری ایده‌آلیست و سیاسی است که این ایده و سیاست وی آبشخوری ملّی‌گرایانه دارد نه به شکل “انانمیسم” و جهان وطنی نوعی جهان وطنی و انانمیسمی که فرهنگ، اسطوره، ایدئولوژی باستان ایران را پوشش می‌دهد و به نوعی می‌خواهد گستره و فرهنگ پوپولیستی و تود‌ه ی عوام را بیدار کند از آن فرهنگ خفته در نه توی پست خاک. “حسرت بر گذشته پر بار ایران” شالوده‌ی ذهنی اخوان است و در هر شعر وی حداقّل رگه‌هایی از این ذهنیت نهفته است که در بیشتر موارد با شکلی شعارگونه، داد زده می‌شود. و اما شعر “قاصدک” نماد یک اندیشه‌ی سر خورده‌ی منزوی از گذشته، حال و آینده است که در آن اخوان با بیانی کاملاً رمانتیسمی و دیالگتیکی در انزوای خود با “قاصدک” دردش را در میان می‌گذارد و دیدگاه وی بر اساس ایده‌های کارل گوستاو یونگ با “روح پنهان اشیا” در میان گذاشته میشود:

قاصدک! هان! چه خبر آوردی؟

از کجا، وز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی، امّا، امّا

گرد بام و در من بی‌ثمر می‌گردی.

 رابطه و پیوند زبانی در این اپیزود یک رابطه‌ی صرف پراتیکی و غیر ادبی است که کارکردی جز انتقال صرف معنی و عاطفه ندارد.

انتظار خبری نیست مرا

نه زیاری نه ز دیار و دیاری- باری،

برو آن‌جا که بود چشمی و گوشی با کس،

برو آن‌جا که تو را منتظرند.

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند.

باز فضای دیالگتیکی و انزوایی با بیانی رمانتیسمی صورت می‌گیرد و این‌جا نیز در خود کنش کلامی هیچ اتفّاقی نیفتاده است.

دست بردار از این “در وطن خویش غریب”

قاصد تجربه‌های همه تلخ،

با دلم می‌گوید

که دروغی تو، دروغ؛

که فریبی تو، فریب.

این‌جا باز رابطه‌ی پراتیک واژگان و معنا مدّ نظر است که به شکلی ناسیونالیستی در پی تشریح ویرانی سرزمین‌اش است و به نوعی بازگشت به یک حسّ نوستالژی قومی و اساطیری که در تقابل آن دو ذهنیت مخاطب را به نوعی تعارض درونی و واکنش طراحی شده وا می‌دارد.

شاعر این‌جا کسی است که در برابر “وطن” دیدگاهی پراگماتیکی دارد و با بیانی ضمنی دیگران را بر می‌انگیزد که: “ما در وطن خویش غریبان” هستیم و خود نیز خواهان آن هستیم که از دایره‌ی سرنوشتمان رانده شویم. فرهنگ و هویت ایرانی از صحنه رانده شده و در نگاه اخوان پنجه‌های این سمبل زرین تاریخ (ایران) فرسوده شده است و از خود می‌گریزد. در خاک و رستنگاه خود احساس غریبی می‌کند. فرهنگ ترک و تازی خوان یغما را بر پا داشته‌اند و علاوه بر این‌که نشسته و خورده، انباشته و دریده و رفته‌اند، نطفه‌ی اندیشه‌های کثیف خود را در خون و رگ توده‌ی عامّه دوانده‌اند و طرح دیدگاه‌های فاشیستی هم جز دروغ و فریب هیچ نیست. آیا می‌توان به آن آرمان شهر و “اتوپیا” (اجاق) درخشان بازگشت؟ مسلماً نه! آیا روزنه‌ی امیدی مانده است هنوز؟ نه! در اوج نا امیدی فریاد می‌زند که برو که بار مسئولیت این “شبان رمه” آه از نهادم به آسمان کشانده و دلم دریای سرخ رکود روشنگری‌های یک شهر سنگی فسیل شده است.

“غریبم، قصّه‌ام چون غصه‌ام بسیار.

سخن پوشیده بشنو، اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده است

غم دل با تو گویم غار! (قصه‌ی شهر سنگستان)