یک جایی همین‌طرف‌ها

نویسنده

» مانلی

چند شعر از چند شاعر امروز

 

 

علیرضا پنجه‌ای: باورها را روی اسب پاشاندم

باورها را روی اسب پاشاندم

عصر نجیبی بود

زمین از یورتمه ضرب آهنگ عجیبی داشت

بذری سبز کرده بود

علف‌های پشت ران اسب را

را را دیدم

گفتم از در چه خبر

گفت رفته گور باباش

نمی‌دانم خانه‌ی که

از چه پرسیدم

گفت این روزها با به می‌گردد

دست‌هایی با یک چشم دارد و

یکی کوتاه‌تر

که نیامده

کارشان

بالا گرفت

بالاتر

فرهیختگی‌ست

از این آبستن‌تر نکشیدم

تنگ‌تر ندیدم

طناب را

بالا بالا بالاتر

می‌کشیش

بکشش

بمیره

کیشمیشی‌تر از این که نمی‌شه؟

می‌خلاصَنت

به تو چه

نمی‌دونم

می‌دونی!

بازم بخون برام

می‌خونم طوری نیست

می‌خوام برم

؟

یک جایی همین طرف‌ها

کدوم کوه؟

خدا که باشه کافی‌ست

بعدش؟ باور کنم؟

نکنی…

هاچین و واچین

هر چی رو نچین

گل‌ها رو بچین

 

مریم فتحی: یک روز بی تاریخ

روز خودش را ادامه می‌دهد

با گداهایی     که کمی کورند

و کاج‌هایی     که کمی کج

در جوی آب

کلاغ‌ها بال هایشان را می‌تکانند

و مسافرها– با کمربندهای ایمنی–

به سرعت می‌گذرند

از کنار روز

بر سر دوراهی

زن زنبیلش را زمین گذاشته

به شیر می‌اندیشد

و صفی که امروز      طولانی است

روزی چنین را

هیچ کس به خاطر نخواهد سپرد

شاید

بعدها در تقویم بنویسند:

روزی گمنام

که در آن نه زلزله آمد

نه ارتش آمریکا.

 

سعید سلطانی طارمی:  تغییر کرده‌ایم

باور نمی‌کنی؟

تغییر کرده‌ام

گیتار می‌زنم

و قهوه می‌خورم

و زلف‌های درازم را می‌بافم

صبحانه‌ی همیشگی‌ام- نان و پنیر را-

مانند تکنیکالر جو می‌پیچم

و مثل یک واشنگتنی خوب پیش بچه‌ها

لب‌های بی‌قرار تو را می‌بوسم

و دمبدم پیامک مستهجن

ارسال می‌کنم.

می‌بینی؟

تغییر کرده‌ام

چای و چگور و مجری مادربزرگ

و سفره‌ی قدیمی خانه

و بوی حرف‌های سیاسی

و آن سرود زشت تمامیت خواه…

یادت که هست

آن وعده‌ی همیشگی تغییر…

آن، آن سراب‌ها

دیگر نمی‌برند دلم را.

باور کن

دنیا     ما را     تغییر داده است.

اما چرا هنوز

در صورت تو چشم‌های «آماندا»ست

و من هنوز

در کارخانه‌ام و لباسم

بوی برهنگی

و بوی… آه نمی‌دانم

حتماً خیال بیهده می‌بافم

باور نمی‌کنم

با این همه وقایع زیبا

دنیا هنوز

دنیای صاحبان قدیمش باشد

و من هنوز

دنبال سبزی سر خود باشم

و تو هنوز بر در این کارخانه‌ها…

آزاد گشته‌ایم

دیوارهای خانه پر است از ستاره‌ها

جردن، مسی، گلزار، این دخترک     جولی

و ماهواره‌ها، تو که میبینی…

اما چرا تو جفت جفت «آماندا»یی

و زلف‌های تو خیس است

و در تمام خیابان‌ها

باران می‌بارد

و فکر می‌کنی که نام من مانوئل

شن چو

اشمیت

توماج

خسرو

و… من چرا در این سپیده‌دم چرک

دارم سرود می‌خوانم…؟

 

علی نادری: خاطره مثل شبنم می‌شود

خاطره

در کف دستان
عرق می‌کند

دستانی که
پیر شده

خاطرات را
تبخیر می‌کنند

 خاطره

شاید روزی
بنشیند و از خاطرات بگوید

از وقتی که
هفت بار پیر شده

و هنوز جوانی
خود را دوست می‌دارد

 خاطره می‌نشیند
کف دلت

مثل شبنم می‌شود

شور می‌شود

 از چشمانت می‌بارد

 غرق می‌کند

رؤیای زنی را
که پیر می‌شود

عرق می‌کند

کف دستان زنی
که جوان می‌شود.