بال های مومی آزادی

شهریار مندنی پور
شهریار مندنی پور

ما ایرانی­ها، بعد از حداقل دو هزار و پانصد سال سماجت در تاریخ ، امپراطوری تشکیل دادن و تسخیر شدن، شورش و عوض کردن سلسله­­های شاهنشاهی، وقتی که در خاورمیانه تبدیل شدیم به یک کشور معمولی خاورمیانه­ای، باز هم دست از یقه تاریخ برنگرفته­ایم؛ همین طورها هم، از صد وچند سال گذشته وقتی که خیلی از کشورهای معمولیِ دموکرات امروزه وجود نداشتند، مدام برای دستیابی به دموکراسی، انقلاب و شورش کرده­­ایم . تا سرانجام انقلاب مهمی را در تاریخ جهان مرتکب شدیم که تمام آن آرزوهای بزرگ آزادی را به مضحکه تبدیل کرده است و دارد تبدیل می شود به یکی از مخوف­ترین و طنز­آمیزترین دیکتاتوری­های ایدئولوژیک ـ مذهبی که می­تواند به جهان الهام و ابتکار نابودی برساند .

ما ایرانی­ها مدام از خودمان و دنیا می­پرسیم چرا چنین شد؟ جواب­هایی اگر باشند و علمی هم که باشند، بسیاری از ما منتظرشان نمی­شویم. چون دوست نداریم در آن­ها انتقادی درباره خودمان هم بشنویم. پس، همراه با لعن و نفرین به دیکتاتورهایمان، پدر و مادرمان را محکوم می­کنیم، که مسبب شما بودید. یعنی همان تهمتی که آن­ها هم به پدر و مادرشان زده­اند و به جد و آبادمان هم رسیده.

درجستجوی جواب­های این سئوال تاریخی­مان شاید بد نباشد که بپرسیم: تا به حال، چند تز، مقاله و کتاب تحقیقی تولید کرده­ایم که به مفهوم علمی به این راز پرداخته باشند . آیا علت اینکه هنوز برای این سئوالمان به اندازه کافی تحقیقات قابل استنادی نداریم، این نیست که ما ایرانی­ها در تحقیق و تلاش پاسخ یافتن تنبلیم یا از قبول واقعیت وجودی خودمان می­ترسیم؟ یا شاید جوابی نیافته­ایم زیرا که که سئوال بسیار کلی است و به همین دلیل یک پاسخ کلی قاطع هم نخواهد داشت. می­خواهم پیشنهاد بدهم که سئوال را جزیی­تر کنیم. پس: می­پرسم: آیا ما ایرانی­ها به جزییات آن قدر که باید توجه می­کنیم و اهمیت می­دهیم؟

و جزییات ناچیز هدف اصلی این مقاله است.

مثال می­زنم: پس از پیروزی شتابزدة انقلاب ما ناگهان با وسعت عظیمی از آزادی روبرو شدیم. همان آزادی­ای که بهترین مردان و زنان سرزمین مان در راهش زندانی، شکنجه و کشته شده بودند . اما به غیر از گروه­هایی مخوف و مخفی، ما ایرانیان نمی­دانستیم که با این آزادی چه باید کنیم و چطور سالم نگهش بداریم . آن تصوری که از آزادی و دموکراسی داشتیم، خیلی وقت­ها، کلی، رمانتیک، و رویایی بود. زیبا بود ولی در خانه­ها، خیابان­ها، کارخانه­ها و مزرعه­ها کارآیی نداشت . به عبارت دیگر، نهاد­های کوچک صنفی، فرهنگی، اجتماعی که به طور خورشیدی به هم متصل شوند و برآیندشان از پایین بر حکومت تاثیر بگذارد خیلی کم داشتیم. یعنی همان پایه­های به ظاهر کوچکی که دمکراسی بر آن­ها استوار می­ماند و به وسیلة آن­ها نظارت می­شود. ازاین گونه نهادها اگر هم چندی­تایی پاگرفته بودند، دیکتاتوری پایشان را شکسته بود.

در میان گمشدگان در کویر معمولا آن کسی زنده می­ماند که آب دیگران را می­دزدد.

یاد بیاوریم بلبشوی مطبوعاتی دو سال پس از انقلاب را . در آن زمان، اگر هم نشریه­ای بابصیرت نهاد گذاشته شد، در هیاهو و جدال­های سیاسی برای قدرت تنها ماند و در قتل عام نشریات بی­سر و صدا جوانمرگ شد. ادبیاتِ آزاد که اصلا چیز مهمی نبود و بنابراین هنوز فتوای مرگش صادر نشده بود.

ما بر علیه سیاست­ها و موجودیت آمریکا، شوروی، اروپای غربی و اسراییل شعارهایی کلی می­دادیم و تظاهرات می­کردیم و بعد هم به جان هم افتادیم. همه چیز کلی و قهرمانانه بود. نداشتیم درنگ علمی و اهمیت دادن به تک خشت­هایی که می­توانند خانه بسازند یا دیوار . سرکوب شدن یک مخالفت­ جزیی اما مهم زنان برعلیه حجاب را نادیده گرفتیم. قلع و قمع کانون نویسندگان که اصلا موضوع مهمی نبود. برای مخالفت با اخراج یک استاد یا یک رییس اداره که اصلا وقت نداشتیم. همة این­ها خرد خرد­ک انجام شد و چون جزیی بودند اهمیتشان به چشم ما نیامد. بعد اعدام­ها شروع شد، اول دوسه نفر، بعد چهار پنج نفر… تا یکدفعه بگو چهار پنج هزار نفر، و ندیدیم و هنوز مست آزادی بودیم … و وقتی دیدیم که کار از کار گذشته بود.

اگر این داده (data ) درست باشد. پس بیایید فکر کنیم که چرا ایرانی­ها همیشه کلی و در نتیجه دورپروازانه فکر می­کنند؟ چرا معمولا افق­های آرمانی را می­بینند و نه جلو پای خودشان را.

و اگر پرسشم درست باشد، حالا رسیده­ام به جایی که می­توانم سئوال اصلی­ام را بپرسم: آیا ما ایرانی­ها، حتی در قرن بیست و یکم، برای شناخت خودمان و جهان، هنوز داریم با منطق ارسطو فکر می­کنیم یا با روش شناخت استقرایی ـ که رنسانس ما ـ اگر چه دیر ـ با آن آغاز خواهد شد؟

منطق ارسطویی، به طور جدی زمانی وارد ایران و شرق شد که اسلام فاتحِ امپراتوری­ها، در همان قرن­های اولیه اقتدارش، فهمید که حتی نمی­تواند حساب و کتاب درآمدهای عظیمش از غارت و مالیات­های (خراج­های) کشورهای فتح شده را نگه­دارد . و آن قدر باهوش بود که شروع کند دانش کشورهای مغلوب را به­وسیله متفکران همان­کشورها ترجمه کردن و به خود منتقل کردن. ایرانی­ها به اسلام جمع زدن درآمدهایش و گرامر زبان عربی را یاد دادند و دیگر متفکران سایر کشورها فلسفه یونان قبل از میلاد مسیح را. بدین گونه بود که منطق و فلسفة ارسطویی به آرامی در امپراطوری اسلامی و مترجمان آن نفوذ کرد و … و … بر اندیشة ایرانی هم که دین اسلام را به سهم خودش پرورش می­داد بسیار تاثیر گذاشت. بعدها که در قرن شانزدهم میلادی، سلسلة صفویه برای منافع خودش، مذهب شیعه اسلامی را بر علیه مذهب­های سنی مسلط کرد. فقیه­­هایی از لبنان به ایران دعوت شدند . و روحانیت شیعه رشد دادن شبکه خود و تاسیس بوروکراسیِ فقه را در ایران ـ نه دیگر مخفی که آزادانه ـ با حمایت سلطان آغاز کرد

اروپا در ادامه دوران رنسانس خود، خود را به وسیلة اندیشه­هایی چون فرنسیس بیکن و هیوم از منطق ارسطویی و قرون وسطا آزاد کرد. اما در جهان اسلام منطق و متد شناخت ارسطویی در میان متفکران اسلامی و تالیفاتشان ریشه می­دواند و سال به سال و قرن به قرن بیشتر دیسکرس ( Discourse) غالب می­شد . در ایران هم با گسترش حوزه­های علمیه، تربیت و آموزش روحانیون و استیلا و نفوذ آنان بر جزء جزء زندگی روزمره مردم ، به شیوه تفکر غالب و اصلی ایرانی تبدیل شد.

روحانیت ایران بر تکیه بر همین متد شناخت، جهان را ادراک می­کند و با استفاده یا سوءاستفاده از همین متد استلال، با پیروان خود و توده­های کم و بد آموزش دیده ـ که آن­ها هم بر جهان و رویدادهایش قیاسی می­اندیشند ـ سخن می­گوید و آنان را به آن راهی که خود می­خواهد می­کشاند.

همین تز را هم انگار می­توان درباره ادبیات ایران و در آسیب­شناسی­های آن مطرح کرد. می­دانیم که قرن­ها قرن وجه غالب ادبیات ایرانی تشبیه و تمثیل بوده که اگرچه تکنیک­ و فرم ادبی مهمی هستند اما ساز و کارشان شباهت بسیاری با منطق قیاسی دارد. پس شاید همین گوشه­ای از آن راز باشد و کمک کند برای پیدا کردن جواب این سئوال مهم که چرا ادبیات ایرانی با آن پشتوانة درخشانش خیلی کند حرکت می­کند (مانند مادرش: ایران). چنانکه با وجود گسترش مکتب رئالیسم در غرب خیلی دیر و ناقص به این مرحله وارد شد.

مکتب رئالیسم با جزء نگری و تلاش خستگی­ناپذیر برای شناختِ عینی و دقیق واقعیت سرو کار دارد. تکنیک رایج در ادبیات رئال، معمولا مجاز جزء به کل است و اگر تشبیه را هم به کار گیرد، این شگرد وجه غالب نیست ( اصطلاح وجه غالب را با نظر به باختین به کار می­برم ). اگر رمان “نشان سرخ دلیری” اثر استیفن کرین و “وداع با اسلحه” همینگوی را با ایلیاد و ادیسه مقایسه کنیم تفاوت دو شیوه نگاه به جهان و نوشتن رویدادهای جهان را به راحتی متوجه می­شویم . نویسنده رئالیست بخش جزئی یا کوچکی از جبهه جنگ را و معمولا یک یا دو پروتاگونیست و آنتاگونیست را در پرسپکتیو اثرش می­گنجاند. می­داند و می­داند که نباید تمام جبهه را و ده­ها شخصیت را شرح دهد چرا که به کلی گویی / کلی­بافی دچار خواهد شد. اما شاعر کلاسیکی چون هومر، یک جبهه وسیع را با ده­ها شخصیت در دیدگاه خود ظاهر می­کنند و آن و آن­ها را
می­نویسد (اگر چه شاهکار اما کلاسیک و نه امروزین).

هومر اسطوره­ای نگاه می­کرده و اسطوره­ای نوشته­ . جهان را با قیاس به اسطوره­ها دیده و به قیاس و تشبیه نوشته . در زمانِ خودش زیبا بوده و اسطوره مانده. اما انسانِ امروزه، به پدیده­ها و رنج­های جهان خدایگان­وار و رب­النوع آفریده نگاه نمی­کند. قدسی و تمثیلی نمی­بیند بلکه تراژیک درمی­یابد. و زاویه دید تراژیک، جزء نگر است. نه از پایین قلة المپ به قله نگاه می­کند و نه از بالای قله به پایین. همین پایین و اطراف، همین ریزها و جزییاتِ اطراف را نگاه می­کند و سعی می­کند بشناسد.

همچنین دو اثر کرین و همینگوی را مقایسه کنید با آن نوعِ به ظاهر ادبیات جنگ فرمایشی / دولتی در سی سال اخیر. تفکر این گونه نویسندگان که اکثرا خاستگاه حوزة اسلامی دارند به شدت قیاسی و تمثیلی است. جنگ ایران و عراق به جنگ کربلا قیاس می­شود و شهیدان این جنگ به شهیدان کربلا تشبیه می­شوند. جنگ ایران و عراق جنگ اسلام با کفر و ظلم است (صغرا). جنگ کربلا جنگ علیه کفر و ستم بود (کبرا). پس جنگ ایران جنگ کربلاست. حاصل این قیاس عمومن ادبیاتی عقب­مانده و تبلیغی بوده است.

در حیطة ادبیات رنج­کشیده و غیر دولتی معاصر هم متاسفانه نگاه ارسطویی به حادثه و زبان، باعث درجازدن­هایی شده است. با وجود اینکه بخش اعظمی از ادبیات معاصرمان خود را پیرو مکتب رئالیسم می­داند، اما نگاه کلی­نگر و تشبیهی، داستان­گوییِ تمثیلی، عدم توجه به قدرت مجاز جزء به کل، در نثر برخی از داستان­های آفریده شده را می­توان کشف کرد . این داستان­ها از نظر ادبیت زیبا هستند، اما مدرکی برای شناخت شیوة تفکر ما و علت شکست­هایمان هم هستند.

تمام تلاش من، هروقت که از داستان­نویسی آزاد می­شوم این است که همین راز را بفهمم و به بحث بکشانم.

متن سخنرانی در همایش فرهنگ آزادی های مدنی، حقوق بشر و دمکراسی در ایران در دانشگاه مریلند