ما ایرانیها، بعد از حداقل دو هزار و پانصد سال سماجت در تاریخ ، امپراطوری تشکیل دادن و تسخیر شدن، شورش و عوض کردن سلسلههای شاهنشاهی، وقتی که در خاورمیانه تبدیل شدیم به یک کشور معمولی خاورمیانهای، باز هم دست از یقه تاریخ برنگرفتهایم؛ همین طورها هم، از صد وچند سال گذشته وقتی که خیلی از کشورهای معمولیِ دموکرات امروزه وجود نداشتند، مدام برای دستیابی به دموکراسی، انقلاب و شورش کردهایم . تا سرانجام انقلاب مهمی را در تاریخ جهان مرتکب شدیم که تمام آن آرزوهای بزرگ آزادی را به مضحکه تبدیل کرده است و دارد تبدیل می شود به یکی از مخوفترین و طنزآمیزترین دیکتاتوریهای ایدئولوژیک ـ مذهبی که میتواند به جهان الهام و ابتکار نابودی برساند .
ما ایرانیها مدام از خودمان و دنیا میپرسیم چرا چنین شد؟ جوابهایی اگر باشند و علمی هم که باشند، بسیاری از ما منتظرشان نمیشویم. چون دوست نداریم در آنها انتقادی درباره خودمان هم بشنویم. پس، همراه با لعن و نفرین به دیکتاتورهایمان، پدر و مادرمان را محکوم میکنیم، که مسبب شما بودید. یعنی همان تهمتی که آنها هم به پدر و مادرشان زدهاند و به جد و آبادمان هم رسیده.
درجستجوی جوابهای این سئوال تاریخیمان شاید بد نباشد که بپرسیم: تا به حال، چند تز، مقاله و کتاب تحقیقی تولید کردهایم که به مفهوم علمی به این راز پرداخته باشند . آیا علت اینکه هنوز برای این سئوالمان به اندازه کافی تحقیقات قابل استنادی نداریم، این نیست که ما ایرانیها در تحقیق و تلاش پاسخ یافتن تنبلیم یا از قبول واقعیت وجودی خودمان میترسیم؟ یا شاید جوابی نیافتهایم زیرا که که سئوال بسیار کلی است و به همین دلیل یک پاسخ کلی قاطع هم نخواهد داشت. میخواهم پیشنهاد بدهم که سئوال را جزییتر کنیم. پس: میپرسم: آیا ما ایرانیها به جزییات آن قدر که باید توجه میکنیم و اهمیت میدهیم؟
و جزییات ناچیز هدف اصلی این مقاله است.
مثال میزنم: پس از پیروزی شتابزدة انقلاب ما ناگهان با وسعت عظیمی از آزادی روبرو شدیم. همان آزادیای که بهترین مردان و زنان سرزمین مان در راهش زندانی، شکنجه و کشته شده بودند . اما به غیر از گروههایی مخوف و مخفی، ما ایرانیان نمیدانستیم که با این آزادی چه باید کنیم و چطور سالم نگهش بداریم . آن تصوری که از آزادی و دموکراسی داشتیم، خیلی وقتها، کلی، رمانتیک، و رویایی بود. زیبا بود ولی در خانهها، خیابانها، کارخانهها و مزرعهها کارآیی نداشت . به عبارت دیگر، نهادهای کوچک صنفی، فرهنگی، اجتماعی که به طور خورشیدی به هم متصل شوند و برآیندشان از پایین بر حکومت تاثیر بگذارد خیلی کم داشتیم. یعنی همان پایههای به ظاهر کوچکی که دمکراسی بر آنها استوار میماند و به وسیلة آنها نظارت میشود. ازاین گونه نهادها اگر هم چندیتایی پاگرفته بودند، دیکتاتوری پایشان را شکسته بود.
در میان گمشدگان در کویر معمولا آن کسی زنده میماند که آب دیگران را میدزدد.
یاد بیاوریم بلبشوی مطبوعاتی دو سال پس از انقلاب را . در آن زمان، اگر هم نشریهای بابصیرت نهاد گذاشته شد، در هیاهو و جدالهای سیاسی برای قدرت تنها ماند و در قتل عام نشریات بیسر و صدا جوانمرگ شد. ادبیاتِ آزاد که اصلا چیز مهمی نبود و بنابراین هنوز فتوای مرگش صادر نشده بود.
ما بر علیه سیاستها و موجودیت آمریکا، شوروی، اروپای غربی و اسراییل شعارهایی کلی میدادیم و تظاهرات میکردیم و بعد هم به جان هم افتادیم. همه چیز کلی و قهرمانانه بود. نداشتیم درنگ علمی و اهمیت دادن به تک خشتهایی که میتوانند خانه بسازند یا دیوار . سرکوب شدن یک مخالفت جزیی اما مهم زنان برعلیه حجاب را نادیده گرفتیم. قلع و قمع کانون نویسندگان که اصلا موضوع مهمی نبود. برای مخالفت با اخراج یک استاد یا یک رییس اداره که اصلا وقت نداشتیم. همة اینها خرد خردک انجام شد و چون جزیی بودند اهمیتشان به چشم ما نیامد. بعد اعدامها شروع شد، اول دوسه نفر، بعد چهار پنج نفر… تا یکدفعه بگو چهار پنج هزار نفر، و ندیدیم و هنوز مست آزادی بودیم … و وقتی دیدیم که کار از کار گذشته بود.
اگر این داده (data ) درست باشد. پس بیایید فکر کنیم که چرا ایرانیها همیشه کلی و در نتیجه دورپروازانه فکر میکنند؟ چرا معمولا افقهای آرمانی را میبینند و نه جلو پای خودشان را.
و اگر پرسشم درست باشد، حالا رسیدهام به جایی که میتوانم سئوال اصلیام را بپرسم: آیا ما ایرانیها، حتی در قرن بیست و یکم، برای شناخت خودمان و جهان، هنوز داریم با منطق ارسطو فکر میکنیم یا با روش شناخت استقرایی ـ که رنسانس ما ـ اگر چه دیر ـ با آن آغاز خواهد شد؟
منطق ارسطویی، به طور جدی زمانی وارد ایران و شرق شد که اسلام فاتحِ امپراتوریها، در همان قرنهای اولیه اقتدارش، فهمید که حتی نمیتواند حساب و کتاب درآمدهای عظیمش از غارت و مالیاتهای (خراجهای) کشورهای فتح شده را نگهدارد . و آن قدر باهوش بود که شروع کند دانش کشورهای مغلوب را بهوسیله متفکران همانکشورها ترجمه کردن و به خود منتقل کردن. ایرانیها به اسلام جمع زدن درآمدهایش و گرامر زبان عربی را یاد دادند و دیگر متفکران سایر کشورها فلسفه یونان قبل از میلاد مسیح را. بدین گونه بود که منطق و فلسفة ارسطویی به آرامی در امپراطوری اسلامی و مترجمان آن نفوذ کرد و … و … بر اندیشة ایرانی هم که دین اسلام را به سهم خودش پرورش میداد بسیار تاثیر گذاشت. بعدها که در قرن شانزدهم میلادی، سلسلة صفویه برای منافع خودش، مذهب شیعه اسلامی را بر علیه مذهبهای سنی مسلط کرد. فقیههایی از لبنان به ایران دعوت شدند . و روحانیت شیعه رشد دادن شبکه خود و تاسیس بوروکراسیِ فقه را در ایران ـ نه دیگر مخفی که آزادانه ـ با حمایت سلطان آغاز کرد
اروپا در ادامه دوران رنسانس خود، خود را به وسیلة اندیشههایی چون فرنسیس بیکن و هیوم از منطق ارسطویی و قرون وسطا آزاد کرد. اما در جهان اسلام منطق و متد شناخت ارسطویی در میان متفکران اسلامی و تالیفاتشان ریشه میدواند و سال به سال و قرن به قرن بیشتر دیسکرس ( Discourse) غالب میشد . در ایران هم با گسترش حوزههای علمیه، تربیت و آموزش روحانیون و استیلا و نفوذ آنان بر جزء جزء زندگی روزمره مردم ، به شیوه تفکر غالب و اصلی ایرانی تبدیل شد.
روحانیت ایران بر تکیه بر همین متد شناخت، جهان را ادراک میکند و با استفاده یا سوءاستفاده از همین متد استلال، با پیروان خود و تودههای کم و بد آموزش دیده ـ که آنها هم بر جهان و رویدادهایش قیاسی میاندیشند ـ سخن میگوید و آنان را به آن راهی که خود میخواهد میکشاند.
همین تز را هم انگار میتوان درباره ادبیات ایران و در آسیبشناسیهای آن مطرح کرد. میدانیم که قرنها قرن وجه غالب ادبیات ایرانی تشبیه و تمثیل بوده که اگرچه تکنیک و فرم ادبی مهمی هستند اما ساز و کارشان شباهت بسیاری با منطق قیاسی دارد. پس شاید همین گوشهای از آن راز باشد و کمک کند برای پیدا کردن جواب این سئوال مهم که چرا ادبیات ایرانی با آن پشتوانة درخشانش خیلی کند حرکت میکند (مانند مادرش: ایران). چنانکه با وجود گسترش مکتب رئالیسم در غرب خیلی دیر و ناقص به این مرحله وارد شد.
مکتب رئالیسم با جزء نگری و تلاش خستگیناپذیر برای شناختِ عینی و دقیق واقعیت سرو کار دارد. تکنیک رایج در ادبیات رئال، معمولا مجاز جزء به کل است و اگر تشبیه را هم به کار گیرد، این شگرد وجه غالب نیست ( اصطلاح وجه غالب را با نظر به باختین به کار میبرم ). اگر رمان “نشان سرخ دلیری” اثر استیفن کرین و “وداع با اسلحه” همینگوی را با ایلیاد و ادیسه مقایسه کنیم تفاوت دو شیوه نگاه به جهان و نوشتن رویدادهای جهان را به راحتی متوجه میشویم . نویسنده رئالیست بخش جزئی یا کوچکی از جبهه جنگ را و معمولا یک یا دو پروتاگونیست و آنتاگونیست را در پرسپکتیو اثرش میگنجاند. میداند و میداند که نباید تمام جبهه را و دهها شخصیت را شرح دهد چرا که به کلی گویی / کلیبافی دچار خواهد شد. اما شاعر کلاسیکی چون هومر، یک جبهه وسیع را با دهها شخصیت در دیدگاه خود ظاهر میکنند و آن و آنها را
مینویسد (اگر چه شاهکار اما کلاسیک و نه امروزین).
هومر اسطورهای نگاه میکرده و اسطورهای نوشته . جهان را با قیاس به اسطورهها دیده و به قیاس و تشبیه نوشته . در زمانِ خودش زیبا بوده و اسطوره مانده. اما انسانِ امروزه، به پدیدهها و رنجهای جهان خدایگانوار و ربالنوع آفریده نگاه نمیکند. قدسی و تمثیلی نمیبیند بلکه تراژیک درمییابد. و زاویه دید تراژیک، جزء نگر است. نه از پایین قلة المپ به قله نگاه میکند و نه از بالای قله به پایین. همین پایین و اطراف، همین ریزها و جزییاتِ اطراف را نگاه میکند و سعی میکند بشناسد.
همچنین دو اثر کرین و همینگوی را مقایسه کنید با آن نوعِ به ظاهر ادبیات جنگ فرمایشی / دولتی در سی سال اخیر. تفکر این گونه نویسندگان که اکثرا خاستگاه حوزة اسلامی دارند به شدت قیاسی و تمثیلی است. جنگ ایران و عراق به جنگ کربلا قیاس میشود و شهیدان این جنگ به شهیدان کربلا تشبیه میشوند. جنگ ایران و عراق جنگ اسلام با کفر و ظلم است (صغرا). جنگ کربلا جنگ علیه کفر و ستم بود (کبرا). پس جنگ ایران جنگ کربلاست. حاصل این قیاس عمومن ادبیاتی عقبمانده و تبلیغی بوده است.
در حیطة ادبیات رنجکشیده و غیر دولتی معاصر هم متاسفانه نگاه ارسطویی به حادثه و زبان، باعث درجازدنهایی شده است. با وجود اینکه بخش اعظمی از ادبیات معاصرمان خود را پیرو مکتب رئالیسم میداند، اما نگاه کلینگر و تشبیهی، داستانگوییِ تمثیلی، عدم توجه به قدرت مجاز جزء به کل، در نثر برخی از داستانهای آفریده شده را میتوان کشف کرد . این داستانها از نظر ادبیت زیبا هستند، اما مدرکی برای شناخت شیوة تفکر ما و علت شکستهایمان هم هستند.
تمام تلاش من، هروقت که از داستاننویسی آزاد میشوم این است که همین راز را بفهمم و به بحث بکشانم.
متن سخنرانی در همایش فرهنگ آزادی های مدنی، حقوق بشر و دمکراسی در ایران در دانشگاه مریلند