عبدالصمد روحانی خبرنگار بی بی سی در استان هلمند افغانستان ربوده و بعد کشته شده، نگفته پیداست به دست کی. حتی اگر هلمند طالبانی ترین استان افغان نبود و اگر سخت ترین جنگ ها بین نیروهای بین الملل و دولتی با طالب ها در همین استان برقرار نبود از گذشته های دور از همان اولین گام هایشان که صارمی خبرنگار ایرانی را سر بریدند، از همان زمان که در میدان کابل و موقع اعدام و یا شلاق زدن جوانان فرمان دورشو و کورشو به خبرنگاران می دادند معلوم بود که این طایفه جز با کشتن خبرنگاران و اهل اطلاع رسانی آرام نمی شوند. از بس که کریهند و از بس که تلخ و نفرت انگیزند.
اما طالب ها که تنها نیستند. آنان که خبرنگاران را تاب ندارند، همه در یک گروه جا می گیرند و نه چند گروه. گرچه نامشان، زبانشان، دین شان و مرامشان جورواجور باشد. اگر به پیشانی شان جای مهر باشد، یا مسیحیان معتقد و ازکودکی عضو گروه کر کلیسا باشند و یا همچو آریل شارون از جانبازان کلیم الله. مگر شارون به افسری که خبرنگار عکاس افشاگر فرانسوی را کشت مدال نداد. مگر امروزه روز در قرن انفجار اطلاعات رابرت موگابه که نام و اعتبار قهرمان رودزیا را برای چند روز بیشار ماندن بر سر قدرت باخته، مرزها را به روی خبرنگاران نبست.
آنان که خبرنگار را می کشند یا او را کشته می خواهند همه بی استثنا یک مشخصه دارند. آن نیستند که می نمایند. اشارت خود شکن آینه شکستن خطاست را نشنیده اند. خبرنگار در این جا آینه است. در برابر چنین آینه ای، ترس از ظاهر شدن عیب های آدمی گاه چنان تحمل ناپذیر و وحشت ناک می شود که خود به خودی نقاب می افتد. کارپرداز مجلس هفتم، وقتی موفق شد خبرنگار نازکی را که یک چهارم او وزن ندارد از ورود به مجلس باز دارد، با همه غولی و رستم صولتی اختیار از کف داد لب ها را غنچه کرده گفت مرده شورریختو ببرن.
آنان که حرفه شان خبرنگاری است، در هر جای دنیا که باشند در مرز خطر زندگی می کنند چه در زیر سایه ولادیمیر پوتین باشد یا کمی آنسوتر در ظل توجهات مراد نیازف یا ملاعمر. عبدالصمد روحانی 25 ساله که دختر کوچولویش منتظر وی بود به قاعده به دست کسانی کشته شده که جز یک عمامه و چند متر پارچه به عنوان تن پوش و یک تفنگ چیزی ندارند اما تفنگداران دریائی آمریکا با یک میلیون دلار تجهیزات همراه مگر خوششان آمد از آن فضول ها که عکس بازیشان با اسیران در زندان ابوغریب را منتشر کردند.
ملاعمر تا به حال همان قدر خبرنگار کشته که پینوشه کشت، این یکی خود را سرباز جانباز اسلام خطاب می کند و آن یکی از خادمان صادق و معتقد کلیسا بود و ضدیت با کمونیسم را مذهب خود می دانست.
چهل و چند سال می گذرد که برای مصاحبه ای به خانه یک صاحب مقام مدعی ادبیات و تاریخ رفته بودم با اجازت خودش، راه دراز را پیاده طی کرده بود و داشتم پشت در خانه خاک از کفش بر می گرفتم . در این حالت از پنجره شنیدم آن جهاندیده پیر به اهل خانه با عتاب می گفت بیا زودباش دارد می آید این خرده ریزها را از این جا بردار، آن قالیچه ابریشمی هم لازم نیست روی مبل. در آن عالم جوانی چنان به من برخورد و با خود گفتم من مال که را دزدیده ام که این اموالش را از جلو دستم برمی دارد. اما نمی توانستم از مصاحبه گذشت. غروبش این قصه را با اوقات تلخ برای روزنامه نگار نجیب و محترم دکتر مهدی سمسار نقل می کردم خندید و گفت نه ، او می خواهد تظاهر به ساده زیستی کند و خلق را بفریبد. برای همین نمی خواست تو ببینی و عکسی بردارید از دارائی هایش. و بعد یادم داد که خبرنگاری و باید همواره با چشم باز به اطرافت نگاه کنی چون همه می خواهند ترا بفریبند و برایت نقش می گیرند و صحنه می آرایند. نه برای خودت بلکه برای آن ها که نماینده شان هستی، یعنی مردم.
زنده یادش دکتر سمسار که اگر این نگفته بود امسال عید چنین حاضر به یراق نبودم وقتی در جمع جوان ها دو عکس را نشان می دادند که در اینترنت آمده بود. در یکی خانواده سلطنتی سابق نشان داده می شد ایستاده در کنار بساط هفت سین، در حالی که دو گلدان گلی یا پلاستیکی روی میز خیلی خودنمائی می کرد و شمعدان هم از همین انواع پلاستیکی چند دلاری بود.. عکس دیگر محمود احمدی نژاد را نشان می داد نشسته روی یک فرش ماشینی، عده ای از زنان چادری هم دور تا دور اتاق نشسته به سادگی و بی تجمل. دو تا دیس میوه [لابد خریداری شده از همان میوه فروش ارزان فروش نارمک] هم وسط اتاق. همین. درست شبیه عکس های عروسی پسر رییس جمهور.
خبرنگار فضول که حالا پیر شده به جوان تر ها نشان داد میکروفن مخفی رییس جمهور ساده زیست را که نشان از آن داشت که دارد این ساده زیستی ضبط می شود، آن اولی اشارت نمی خواست همه می دانستند کدام بخش از این نمایش فقر و ساده زیستی در چشم می زند.
خسروگلسرخی یادش به خیر، اولین بار که رفت تا خانه ای [آپارتمان کوچکی] اجاره کند همان بلا بر سرش آمده بود که بر همه ما آمد، خود را معرفی کرده بود خبرنگار. معامله به هم خورد. در آن روزگاران از اثر مصائب 28 مرداد به زنده و سالم و آزاد بودن خبرنگاران امیدی نبود. مردم به خبرنگاران به جهت آن که مطمئن نبودند که تا سر برج سالم و آزاد بمانند و به آژان ها به دلیلی دیگر خانه اجاره نمی دادند.
در خیابانی در قاهره مشغول فیلمبرداری از بالا از محله گود افتاده مقابر بودیم که ناگهان یک اتومبیل رسید با سه گردن کلفت. راننده مصری که با وعده پول کافی بلکه دو برابر آمده بود به عظیم جوانروح کمک کند به محض آن که شنید ما به مامور گفتیم که خبرنگاریم بی آن که پول خود بطلبد پا به فرار گذاشت که از عقوبت همکاری با فضولان در امان بماند.
چهار بار تلاش برای رفتن به آفریقای جنوبی در زمان شورش های سوتو ناکام ماند، هر بار مشکل این بود که در ستون شغل می نوشتم خبرنگار.
طرفه حکایتی است که هر کس کار خبری کرده خوب می داند که در ممالکی که آزادی بیان وجود دارد، به محض فاش شدن حرفه خبرنگاران سیستمی به کار می افتد برای جلب و حذب، همه می شوند مامور جلب توریست و ترا به چشم یک آگهی رایگان می بینند . خبرنگار در این موقعیت نماینده چشم و گوش دیگران است، پس برای جذب دیگران باید خبرنگار را خدمت رساند. اما آن جا که آزادی بیان نیست باز به همین دلیل خبرنگار غریبه ای منفورست، نماینده چشم و گوش دیگران است. آن دیگران برای حکومت های آزاد ، ارزشی دارند. ولی در کشورهای بسته فضول هائی هستند که باید شیرینی خوری نقره و قاشق چنگال طلا را از برابر چشمشان برداشت.
خبرنگار به همین خصوصیت که از چشم دیگران وقایع را می بیند، گاه از خود خبرش نیست. خود و خطر را نمی بیند. دوربین است که خود را نتوان دید. اگر چنین نبود کاوه گلستان خطر را در سلیمانیه می دید در آن نوروز بد نمی دوید روی مین. محی الدین عالم پور که خبرنگار بی بی سی بود در تاجیکستان این همه تهدید و نامه های تند را می خواند. خانم پروسکاوا که یک تنه ایستاده بود در مقابل مافیای مورد حمایت پوتین، دست کم تنها در آن خانه محقر نمی ماند.
عبدالصمد روحانی، که گزارشگر بخش فارسی و پشتوی بی بی سی بود، شامگاه روز شنبه ناپدید شد و روز یکشنبه خبر رسید که جسد او در حومه این شهر پیدا شده است.
و آدمی طرفه جانوری است. جمع جانداران سفر ارمنستان که قرار بود در گردنه حیران بی جان شوند در تابستان 74 به طرح و نظارت سعید امامی، 21 نفر بودند، بیشتر شاعر و قصه نویس و اهل ادب، سه چهاری هم خبرنگار بودیم. مثل جواد مجابی، سیروس علی نژاد، فرج سرکوهی و من. وقتی معلوم شد قتل این خستگان به شمشیر دولت آقای هاشمی تقدیر نبود [ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود] یک مرتبه همه ذکر ما دیگر نه نجات خود و نه فغان از ظلم، بلکه در یک کلام گزارش واقعه بود.
انگار نه که ما تا همین چند دقیقه قبل قرار بود نباشیم. و اگر آن تکه سنگ نبود دیگر نبودیم. آقای هاشمی [بعد معلوم شد نامش مهرداد عالیخانی است] در زندان استارا از ما تعهد می خواست که گزارش به جائی نبرید و به کس نگویید. بیچاره نمی دانست که ما شروع گزارش ها را هم در ذهن نوشته بودیم، چنان که وقتی موضوع در مینی بوس مطرح گشت معلوم شد خانم فرشته ساری قصه نویس ناب طرح قصه ای را یافته در ذهن امیرحسن چهل تن و من به یک طرح رسیده بودیم طبیعی بود من باید به نفع او که داستان نویسی هنرمندست کنار می رفتم. مجابی به نظر می رسد در ذهن سی چهل صفحه ای نوشته بود، محمدعلی قصه نویس محبوب من سپانلو شعری را مزه مزه می کرد.
چهار سال بعد از آن واقعه که جمعی کثیر در اوین می بودیم، روزی از پخش مسابقات فوتبال جام اروپا [درست مثل همین روزها] بهره بردیم با کمک یکی از زندانبانان رفتیم آقای شمس الواعظین و من برای دیدن اکبر گنجی که گفته بودند بیمارست و ما نگرانش بودیم. اول آن که تا جمع دید جان گرفت و بعد با عجله [مثل همیشه] شروع کرد به گفتن آن چه خیال داشت برای جهانیان گزارش کند از ظلم و بیداد. وقت برگشتن از آن دیدار انگار نه که به کجا بر می گشتیم، شمس انگار می خواست گزارش گنجی را ویراستاری کند، عماد باقی خودش داشت گزارشی درباره زندانیانی می نوشت که ملاقاتی نداشتند، من به درازی مقاله گنجی اشکال داشتم. پیچیدیم که دزدانه به سلول برگردیم دیدم محمد قوچانی گوشه ای جمع شده روی کاغذ کوچکی به زحمت دارد یادداشت می کند.
در این سالن فرشاد ابراهیمی هنوز روزنامه نگار نشده بود وگرنه این همه فوتبال بازی نمی کرد، در آن یکی سالن احمد باطبی هم هنوز خبرنگار و عکاس نشده بود ورنه این همه با فریاد به بد نمی گفت به قدرت و قدرتمداران با نام..
و این خود از یاد بردن و در حرفه غرق شدن حال همه آن صد نفر جوانی است که سه سال قبل بالای سر تهران پر پر شدند، یا آن دیگران که کارت خبرنگاری به گردن در این جهان بی فریاد هر سال بیش از سال قبل کشته می شوند. کشته شدگان و رفتگان بی تردید وقت خرقه تهی کردن در این حسرتند که چرا به جائی می روند که هر که رفت خبرش باز نیامد. در جائی نوشته ام که اگر اطمینان داشتیم که گزارشی هرگز ننوشته از مرگ می توان نوشت، خیلی هامان داوطلب رفتن بودیم. و این شوخی نیست.
این جوان نجیب که حالا دخترک پنج ساله اش یتیم شد، مگر نمی دانست هلمند جای خطرناکی است. مگر نمی دانست که رحمی در دل قاتلانش نیست. خبرنگاران غربی برای هر روز که به جائی مانند هلمند گذر کنند چهار برابر حقوق خود درآمد حضور در منطقه پرخطر دریافت می دارند و بیمه نامه ای دارند که نمی گذارند زن جوان و کودک پنج ساله شان چنین بمانند که خانواده روحانی مانده است و بی پناه تر از وی خبرنگاران روزنامه های محلی افغان و پاکستان. اما کیست که چنین محاسباتی در سرش هست وقتی که حرفه اش می شود خبرنگاری. مثلا در عراق که مرگبارترین نقطه زمین برای خبرنگاران شده از دو سال قبل. و بعد از عراق افغانستان، و باز هم فراوانند جاهائی از زمین که جاندارانی در آن جا لانه دارند که می ترسند مردم آنان را چنان که هست بشناسند. و از قضا خبرنگاران به همین جاها علاقه مندند. حرفه شان و جانشان همان جاست. مردمان از آنان چنین می خواهند.