گزیده ی فیس بوک به انتخاب هنر روز
گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم…
یک – هیلا صدیقی:
برای آریا آرام نژاد:
سرکشی عادت آتش است.خاموشی نمی تواند…
گاهی چشمانش را می بست و آنقدر تند می دوید که انگار خیال میکرد روی ابرها قدم می گذارد که انگار هیچ سنگلاخی و چاله ای را نمی شناسد. آنقدر تند می دوید که باید قلابی از پشت به گردنش می انداختی و می گفتی به کجا چنین شتابان؟… همیشه باید در گوشش می خواندی که اشک های من و تو تنها، دریا نمی شود…
چند وقتی بود که آن عادت تلخ و گس شنیدن خبر بازداشت دوستان و آشنایان از گوش های نشئه و بی جانم سم زدایی شده بود که انگار پایان شادی کوتاه مدت یک روز برفی شنیدن خبر بازداشت تو بود. و من بهت زده که خود را ملامت میکنم و سرزنش که ای کاش پاسخی به آخرین پیام تلفنی ات که باز، دست خالی از دادگاه تجدید نظر برگشته بودی داده بودم. از بس امید های به توهم نشسته ام رنگ کهنگی گرفته اند، از تکرارشان خسته شده ام که سکوت کردم. از کجا می دانستم کمتر از یک ساعت بعد بازداشتت میکنند ؟!…
نگرانم برای هنرمندانی که هنرشان بوی دردهایشان را می گیرد و همه جا می پراکند. کاش خودت را پوشانده بودی، آنقدر که عطر تن خسته ات شهر را پر نمی کرد.
دو - حمایت از رامین پرچمی:
رامین پرچمی در کنار اکبر امینی… دو قهرمان…دو مرد قوی 350…
یکی از دوستان رامین :
همان رامین است، همان شب… یکی از لحظه هایی که میان خنده ناگهان پشت غبار غلیظی از فکر و اندوه پنهان می شد، با لب های بر هم فشرده، و آن لحظه ها احتمالا در پشت این دیوار ضخیم خاکستری از دید ما مخفی می ماند که متوجه این تغیر حال نمی شدیم و خنده هایمان را پی می گرفتیم…
این روز ها عادت کرده ایم به تکرار این ماجرا، عادت کرده ایم به غفلت از عمق یکدیگر، عادت کرده ایم به غفلت از عمق ماجراهایی که بر ما می آیند و می گذرند و می روند… آنقدر عادت کرده ایم که با آنها همقدم شده ایم و بهشان لبخند می زنیم و بعد یادمان می رود و می خزیم به زندگی مان، تا روز بعد، حبس بعد، دستبند بعد، انتظار دراز بعد، تا بدرقه و وداع بعد…
این یک سرزنش است، یا تو بخوان طعنه! و برای خود من شرح یک عذاب وجدان از وداعی شتابزده و بی مقدمه و موخره!
این یک سرزنش است، یا تو بخوان طعنه! شاید نه بر من، نه بر تو، بر دستهایمان، فکرهایمان، که بسته مانده اند. و نمی دانم چرا؟
سه – عسل اخوان :
برای کوهیار گودرزی
وقتی محبتت زنجیری می شود و من از یادت نمی کاهم، روزها هم شمرده نمی شوند که زمان با نبودنت ایستاده، متفاوت با ایستادگی خودت
تو آزادی همیشه
چهار – هاله همایونی:
به تو اعتماد داشتم. یعنی به اکنون خودم.
به طاقتم که همیشه تاب می آورد تا حادثه ی بازگشتنت.
رویاهایم بزرگ شده بودند.
خواب هایم بالغ…!
تعبیرهای بی گناهم به زندگی دل می داد.
چه ناگهان تهدیدی ناهشیار نذر کرد از دلت بروم.!
من دور شدم وقتی خاطره هایت به قدمت دنیا بود…
. پنج – سپند ارند:
مترونوشت شماره دویست و نه
دختر در میانهٔ مترو خوابش برده بود.مرد پیری آمده بود وسط مترو داشت با صدای بلند شعر میخواند.
ارغوان شاخهٔ هم خون جداماندهٔ من
این چه رازی ست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید….
دختر لبخند زد.خواب بود اما لبخند زد که انگار داشت خواب شیرینی میدید.مترو از ایستگاه دروازه دولت حرکت کرد.بلندگو گفت: ایستگاه بعد ولیعصر. مسافرها منتظر ولیعصر بودند که مترو برگشت و دوباره در ایستگاه دروازه دولت توقف کرد. وقتی مترو برمی گشت پیرمرد همچنان داشت شعر میخواند و کمرش را راست میکرد. دروازه دولت عدهای از مسافرها غر زدند و پیاده شدند. مسافرهای جدیدی آمدند. جوانی با پاهای کشیده سوار شد. قطار به سمت ایستگاه ولیعصر حرکت کرد. جوان، دیوانه وار خودش را به در و دیوار مترو میکوبید و به این طرف و آن طرف واگن میدوید.
- آقا نکن
- مست است لابد
دختر لبخند خواب آلودش را ادامه داده بود که پیرمرد، ارغوان را در شعرش به خون میکشید. جوان سرش را به میله کوبید و صدای کوبیدن دختر را بیدار کرد. گفت: این چیست که میخوانی؟
- این باران است دختر، باران اشک
دختر گفت: اما انگار از خون میخواندی
زنی در انتهای واگن داشت با موبایلش حرف میزد که داد زد و گوشی از دستش افتاد. ناله کرد: مادر دیگر نیست… مادر رفت… مادر مُرد
جوان همچنان داشت خودش را به در و دیوار میکوبید این بار سرخ. مترو ایستاد. جوان افتاد وسط واگن. خون آلود و بیجان