بوف کور/ داستان ایرانی – رضا ملااحمدی:
سلام سکینه جان! امیدوارم که خوب باشی و ملالی نداشته باشی. میدانم وقتی دستخطم را ببینی میترسی و تعجب میکنی. بعد از چهار سال نامهام به دستت برسد، خوب میترسی، حق داری، لابد تا حالا فکر میکردی که کفنم هم پوسیده باشد. راستش نمیخواستم اینطور بشود شاید همهاش تقصیر تو بود که اینطوری شد. یادته آخرین باری که آمدم مرخصی وقتی تو حیاط خانهاتان داشتیم سیب زمینی نصف میکردیم برای کاشت، بعد رفتیم به بهانه آوردن گونی خالی داخل طویله، وقتی داشتم بوسات میکردم، گفتی کی بر میگردی؟ گفتم زود. گفتی اگر برنگردی خودم را میکشم. لابد حالا شدهای خانم شهید، با محمد دایی رضا هم که عروسی کردی و بچه دار هم شدهای. مگر قول نداده بودی بمونی تا برگردم. اینها را ننوشتم که گلگی کنم فقط میخواهم بدانی که توی این چند سال چه بر سر من آمده، هیچکدام از اینها که مینویسم تقصیر من نبود باور کن به شش گوشه قبر امام قسم تقصیر من نبود. فقط هفده روز داشتم که برگردم که بردنمان خط. هر چه گفتم من باید برم مرخصی، یکی دیگر را ببرید، گروهبان قبول نکرد. لامصب خب جنگ بود. بردنمان روی تپهای تا پیچ جادهای را داشته باشیم که پشتش توپخانه بود. گروهبان میگفت اگر تا صبح نذاریم تپه سقوط کنه تشویقی میفرسته بریم مرخصی. ما فقط بیست و شش نفر بودیم. تا ظهر همه چی خوب بود. بعد که دو تا از بچهها رفتن برای آب آوردن وقتی برنگشتن توی دلمان خالی شد. خوب اینجا میگفتن کردها سر میبُرند. هر کی ریش داشته باشد میگفتند پاسداره و سرش رو میبُرند. خب من چه کار میکردم که صورتم ریش داشت. ترس افتاد توی دلم، تا غروب شده بودیم هشت تا، لامصب معلوم نبود از کجا با قناصه میزدن تو سنگر درست تو پیشونیت. حالا فکر کن تا شب آب نخورده باشی تو ذل گرما بخواهی کنسرو ماهی بخوری، گروهبان به زور میگفت: بخورید ترستون میریزه. تو جای من بودی لقمه از گلوت پایین میرفت؟ چند بار خواستم به هوای شاشیدن فرار کنم، ترسیدم. همهاش نذر میکردم اگه تا صبح زنده بمونم پیاده برم امام رضا. بعد هم که وضع بدتر شد. همینطور صدای توپ بود و سوت خمپاره. تیر رسام که میزدند انگار زنبور از کنار گوشت رد میشد تند و سرخ. نمیدانم فکر کنم ساعت یازده بود شایدم یک که گروهبان را با تیر زدم، وقتی از پشت زدمش چهار نفر بودیم. تقصیر خودش بود که میگفت: اگه بمیریم بهتره تا اسیر بشیم. من چی کار باید میکردم. خب اگر روز میشد همهاش شانزده روز داشتم تا برگردم با تو عروسی کنم. دائم به تو فکر میکردم و قیافهات جلوی چشمام بود. دلم میخواست برگردم تا با تو بخوابم تا زیر خاک. وقتی زدمش افتاد تو دامن تپه. نمیدونم کجاش خورد. محمد رفیقم همین که برگشت ببیند چه شده، یک خمپاره شصت آمد خورد کنارش. هادی هم وقتی رفت بالا سر گروهبان، فقط صدای آخش آمد. منم پلاک محمد را در آوردم و پلاک خودم را گذاشتم به گردنش. ترکش خمپاره صورتش راداغون کرده بود. نمیتونستم که بمونم تا من هم بمیرم. خواستم برگردم.
وقتی پیچ جاده را رد کردم، گرفتنام. باور کن نمیدانم از کجا رسیدن. انگار سایه بودن که از آسمان جلوی پامو بستن به رگبار. داشتم از ترس میمردم که گرفتنم. چشمام را که بستن دیگر نفهمیدم که کجا میرویم. فقط صدای جیپ بود و پیچ جاده و سوت خمپاره. تو جای من بودی چه کار میکردی؟ تو راه فقط به تو فکر میکردم، حالا دستهات بسته باشه، چشمهات هم جایی رو نبینه و دائم بزنن توی سرت که پاسداری؟ چند نفرید؟ فرماندهتون کیه؟ و هی پیچ جاده باشه و سوت خمپاره. تو باشی چه کار میکنی؟ منم همهاش گریه کردم که سربازم و هیچکی زنده نمونده و آنها هی میزدن و موهام را میکشیدن. کسی باور نمیکرد سرباز باشم و موهام آنقدر بلند باشد. هر چی گفتم فقط شانزده روز از سربازیم مانده و عروسم منتظره، آنها به تو فحش بد دادن. وقتی رسیدیم تازه یادم افتاد پلاک محمد گردنمه. گفتم: محمد قربانیام اعزامی از سر پل ذهاب. نمیدونم تحقیق کردن یا نه که ولم کردن، بعد هم آوردنم اردوگاه اسرا. چهار سال کم نیست. وقتی کس دیگهای باشی و دائم دروغ بگی، آن هم توی اردوگاه که همه جور آدمی هست.
حالا تو بگو چرا؟ چرا صبر نکردی و شوهر کردی، مگر قسم نخورده بودی که بمانی به پام؟ تو حتی صبر نکردی سال آن خدا بیامرز که به اسم من زیر خاکه، در بیاد. رفتی و زن آن نامرد شدی. من که میدونم اون چرا با تو عروسی کرد. نه تو نمیدونی، نمیدونی که من هنوزم روی تو غیرت دارم. نه تو نمیدونی غربت سختتره یا زندان یا اینکه زن آدم رو ازش بدزدن. میدونم حق داری، برام اشک ریختی، اما اینجا کسی نبود من برایش گریه کنم، همه رو ریختم توی دلم. الان اگه ببینیم، نمیشناسیم، تمام ریشهام سفید شدند. شدهام چهار تا استخوان. حالا هم که برگشتم، دیدم بخت من از اول سیاه بوده و شما شدهای خانم شهید صاحب خونه زندگی. من از اول هم بدبخت بودم. تو اردوگاه هم بدبختی من از روزی شروع شد که یه بابایی را اسیر کردن که تو پادگان ما خدمت میکرده، اون قسم خورد که گروهبان ما زنده هست، همه نشونیهاش هم درست بود. میگفت تیر خورده به زیر گردنش و استخوان کتفش را شکسته و از آن ور درآمده. میبینی؟ مصیبت از این بالاتر؟
وقتی صلیب سرخ آمد باز از ترس گفتم محمد قربانی ام. لابد خانواده آن بیچاره فکر میکنن بچهاشان زنده است. میبینی من چقدر بدبختم. لابد تا حالا صدبار بیشتر رفتی سر خاک محمد به جای من، بیچاره ننهام.
حالا تو خودت را جای من بگذار: یک روز بیان بگن جنگ تمام شده، یک روز هم بیان بگن همه اسیرها آزاد میشن، بعد هم همه را سوار کنن ببرن زیارت کربلا و نجف. نمیدونی موقع زیارت چقدر گریه کردم و نذر کردم گروهبان ندیده باشد که من او را با تیر زدم. نمیدونی دودلی چه دردیه. اینکه هر روز و شب تو خواب بیداری ببینی که اگر برگردم، بگم تا حالا کجا بودم؟ تکلیف محمد قربانی چی میشه؟ اگه گروهبان من رو دیده باشه و راپورتمو داده باشه چی؟ خب دادگاهیم میکنن. تازه جواب خانواده محمد رو چی بدم؟ شاید فکر کنن که من پسر آنها رو کشتم. تازه اگر برگردم و تو عروسی کرده باشی چی. جواب ننهام رو چی بدم وقتی بفهمه پسرش یه نامرده. حتماً دق میکنه. دل نداره این حرفها را بشنوه. میبینی، بدبخت که میگن، یعنی من.
راستی حال ننهات چطوره؟ بابات خوبه؟ سلام من را به خواهرهات حلیمه و طیبه برسون. از طرف من پسرت رو ببوس. به ننهام هم سلام برسون. بگو ده بار براش زیارت کردم. بگو حلالم کنه، پسرش نامرد نبوده و فقط بدشانسی آورده.
داخل پاکت پلاک محمد را میفرستم. زحمتش را بکشید آدرسش را پیدا کنید برسانید به مادرش. سر خاک محمد هم حتماً برید، غریبه مثل من. غربت بد دردیه. شایدم یه روز برگشتم.
آخه تقصیر من چیه که همهاش شانزده روز باقی بود.