مانلی

نویسنده

آتش فشان

سیمین بهبهانی

 

دارا جهان ندارد،سارا زبان ندارد 
بابا ستاره ای در
هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید،

البرز لب فرو بست

حتی دل دماوند،

آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند،

آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو،

گرز گران ندارد

روز وداع خورشید،

زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان،

نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا،

نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما،

تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها،

بر کام دیگران شد

نادر! ز خاک برخیز،

میهن جوان ندارد

دارا ! کجای کاری،

دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند
دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی،

فریادمان بلند است
اما چه سود،
اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است
این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس،
شیر ژیان ندارد
کوآن حکیم توسی
شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما

دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش،

ای مهرآریایی

بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

 

که در صدایت زمانه سبز است

رضا مقصدی

 

بیا بیارا سپیده‌ها را

ستاره، امشب مگر چه خوانده ست؟
که خیمه ها بر خیال ِ من زد
سرود ِ سر سبز ِ ارغوانم

کجای جانم پُر از نسیم ست؟
که گوش ِ پرهوش ِ چشمه سارم
زلال ِ زیبای ِآن چمن را
در ازدحام سحر شنیده ست.

دریغ ِ دنباله دار ِدل را
اگر چو زخمی به سینه دارم
نمی توانم در ین بهاری
که سر برآورده از زمستان
شکفتن ِشعر ِشاخه ها را
به هر نفس، در قفس نخوانم.

من از شمار ِشکوفه هایم
من از تبار ِترنّم گلُ
بیا بیارا سپیده ها را
که جان ِما را جوانه، سبز ست.

غمت مباد ای گلوی مستان!
به سربلندی ِاین گلستان
ببین تپشهای دلنشینم
که تا چنینم ترانه، سبز ست.

ستاره، امشب ترا صدا زد
ترا که از جنس ِ آبهایی
بیا بیفشان دوباره ما را
که در صدایت زمانه، سبز ست.

 

  در رثای آزادی

به یاد جانباختگان یک سال جنبش

فرزام فریاد

 

آنچنان که می باید شایسته ای آزادی

به زندان جهل گرچه پابسته ای آزادی

ظهورت را در شب هنگام سایه منتظرم

به خون چند هزاران دل بسته ای آزادی؟