خانه (۱۲)

نویسنده

» اولیس / داستانی از تونی موریسون

ترجمه: علی اصغرراشدان

فرانک ازایستگاه والنات به طرف پائین خیابان اوبورن رفت.یک سلمانی، یک غذاخوری فوری،زنی به نام تلماوسرآخربه محل کرایه اتوموبیل رسیدکه او را به محل کارحومه ای سی میبرد. دیررسید،چراکه ترن نزدیک چاتانوگا توقف داشت. روزرادرخیابان اوبورن بالاوپائین رفت واطلاعات جمع کرد. خیلی دیر بود.راننده های تاکسی تااول وقت صبح دیگر سرکارنبودند.فرانک تصمیم گرفت چیزی بگیردبخورد. مدتی دراطراف گشت وبه فکرجائی برای خواب افتاد.

 تاگرگ ومیش هوا پرسه زد.توراهش به طرف رویال هتل بود،عده ای جوان که ادای گانگسترهارا درمیاوردندبه طرفش جهیدند.

 فرانکاآتلانتارا دوست داشت. برخلاف شیکاگو آهنگ زندگی روزانه آنجا انسانی بود.ظاهراتوشهروقت بود:وقت برای پیچیدن یک سیگاربه دلخواه. وقت برای بررسی گیاههاباچشمهای یک آلماس تراش.وقت برای جمع شدن پیرمردها جلوی یک مغازه و جزروءیاهای پیش روی خودهیچ کارنکردن و ماشین های رنگارنگ جنایتکارهاوکپل پرنوسان زنها را تماشا کردن. وقت برای کسب اطلاع ویاددادن به دیگران ونیایش برای یکدیگروتنبیه کردن بچه ها روی نیمکت یکصدکلیسا.فرانک سرش گرم این دل بستگیهاومواظبت ازخودرا فراموش کرده بود.کلی خاطرات اندوه آورداشت،امادوروزبودارواح و کابوسهای شبانه نداشت. صبح ها بی تاب قهوه سیاه بود،نه مشتاق بالا انداختن ویسکی بعدازبیدار شدن. پیش ازرسیدن شب کولی راننده دردسترس خواهد بود.

 فرانک خیابانهارا به طرف پائین زیر گام گرفت.چشم اندازش اطراف را نگاه میکرد. هشیاربودونه روءیاباف. بوی ماری جوناوبنزین وگروه دزدهای سریع تو راه را تشخیص داد،بوی بچه های صدمه دیده وتو گروه شان بی باک.نه گروهی نظامی،که گروهی همبازی دردهانه یک کوچه.

 فرانک به همه توجه نکرد.دونفرازپنج دزدازپشت دستهاش راچسبیدند. فرانک یکیشان را باپاکوبیدکه تومحوطه نزدیک پسرهای عربده کش افتاد. فرانک دورخودچرخیدوباساعدش چانه دیگری راخردکرد.دراین وقت یکی دیگر لوله ای را روسرفرانک کوبید. فرانک درتیرگی درد،جستجوی جیبهای خودو فرارفرارلنگ لنگان را حس کرد. چهاردست وچابه طرف خیابان خزید.توتاریکی نشست،خودرابه دیوارتکیه دادتاجلوی نگاهش روشن شود.

 سایه مردی بایک چراغ قوه جلوش ایستاد«کمک احتیاج داری؟»

«آه،چی میگی؟»

«بگیر.»

 مرددستش را درازکردتا به فرانک کمک کند.فرانک لرزان جیبهای خودرا وارسی کردوفحش داد«لعنتیا».کیفش را زده بودند.اخم کردوپس کله ی خودرامالید.

«میخوای پلیس صداکنم یانه؟»

« لعنتی،نه.منظورم اینه که نه،متشکرم.»

« خب،پس اینو داشته باش.»

 مرددواسکناس توجیب ژاکت فرانک فشرد.

« اوه،متشکرم.لازم ندارم.»

« فکرشو نکن،برادر.توروشنی واستا.»

 فرانک نشسته تو غذاخوری شبانه روزی،موی دم اسبی بلند مرد نیکوکاررا به یادآوردکه جلوی پرتو لامپ خیابان را گرفته بود.ازخواب خوب شبانه توهتل مایوس شد. اعصابش کشیده ومتشنج بود،تصمیم گرفت تامیتواند همانجابماند.بافنجانهای قهوه سیاه و بشقاب تخم مرغ ها بازی میکرد.اوضاع خوب پیش نمیرفت.اگرماشین داشت.حیف،لیلی حرفش را گوش نداده بود.لیلی برنامه های دیگری داشته بود.به تخم مرغهاضربه زدو به کارهائی که لیلی باید میکرداندیشید.لیلی انگاراز رفتن اوخوشحال شده بود.درواقعافرانک هم خوشحال بود.حالامتقاعد شده بودوابستگیش به لیلی، مثل بلعیدن آسپرین جنبه درمانی داشت. لیلی آگاه یا ناخودآگاه،درهم ریختگی،خشم و شرمزدگی را ازاو بیرون رانده بود.این بیرون رانده هامتقاعد ش کرده بود دیگرتکه های پرجنب و جوش دراووجودندارند.شاید هم منتظر فرصت بودند.

 فرانک خسته وناراحت غذاخوری راترک کرد.بی هدف تو خیابانها پرسه زد. ناگهان غیژغیژترومپتی را شنیدوایستاد.صداازبالای پله های کوتاه منتهی به دری نیمه بازمیامد.صداهای تحسین کننده جیغهای ترومپت را تائید میکردند. تنهاچیزی که میتوانست حالتش راعوض وگرمش کند صداهابودند.داخل شد. فرانک پاپ را به بلاوز وترانه های عشقی شادترجیح میداد.بعداز هیروشیما اهالی موزیک پیش ازهرکسی فهمیدندکه بمب ترومن همه چیزرا دگوگون کرده وتنها اسکات وپاپ میتوانستندچگونگیش را بیان کنند.توسالن کوچک وپردود،ده دوازده نفرپرحرارت رودرروی سه نوازنده ترومپت،پیانووطبل بودند. نوازندگی ادامه وادامه یافت،غیرازتکان چندسر،هیچ کس تکان نمیخورد.دود سیگاراوج گرفت وغلیظ شد،عرق صورت پیانیست را برق انداخته بود.نوازنده ترومپت هم همان حالت را داشت،اما طبل نواز خشک بود.روشن بود تا یکی ازنوازنده ها خسته نمیشدموزیک پایان نمیافت.نوازنده ترومپت شیپوررا ازدهنش دورکه کرد،پیانیست پیش از اجرای آخرین اجراکلیدهارا غلغلک داد. بعداین قضیه پیانیست و ترومپت نوازبه استراحت پرداختند.طبل نواز توعالم خودش بودوکارش راادامه داد.کمی که گذشت دوستهای نوازنده ش به طرفش برگشتندتاببینند چه پیش آمده است و چه باید بکنند.طبل نواز کنترلش را ازدست داده بود.ضرباهنگ ازاطرافیان منفکش کرده بود.دقایق درازی که گذشت،پیانیست ایستادو ترومپت نوازشیپورش راپائین گذاشت. هردوشان طبل نواز را ازجابلندودورش کردند. طبل نوازچوبهاش رابرای زدن آنهاتکان دادو آرام گرفت. تماشاچیها دست زدندوتشویق کردندومحبت شان را نشان دادند.

 به دنبال تشویق زنی درلباس براق بلاوز وپیانیستی دیگربه صحنه آمدند.زن چندتکه از«اسکای لارک» راخواندو وارداسکات شدوهمه را شنگول کرد.

 سالن خالی که شدفرانک خارج شد. ساعت چهارصبح بود.دوساعت مانده بود به زمان انجام وظیفه کولی راننده.سردردش فروکش کرده بود.رو جدول نشست و منتظرماند. هیچ چیزنرسید،نه ماشین و نه تاکسی، نه اطلاعات.پیداکردن برنامه حمل ونقل ازشهربه آن بخش ازحومه سخت تراز روبه روشدن تو جبهه بود.

 ساعت هفت ونیم بود.سواراتوبوسی شد پرازکار گرهای ساکت روزانه، زنهای خانه دار،زنهای خدمتکاروپسرهای تازه بالغ.پسرها جلوی بخش تجاری شهرمثل شیرجه زننده های بی میل توی آب آبی دعوت کننده از بلندای آلودگی،یکی یکی ازاتوبوس پائین پریدند.آنها دربیرون وپائین پسماندهها، فضولات وتدارک دوباره ماری جوانارا جستجومی کنند.ودزدانه توی برگ و ساقه ی تورمانندفرومیروندوشناورمیشوند. آنها نظافت میکنند، آشپزی میکنند،خدمت میکنند،مراقبت میکنند،لباس میشورند،وجین ودرو می کنند. بااین ملاحظات،همانطورکه علامت خیابان طرف راست را تماشا میکرد، افکارخشنی به تناوب به ذهن فرانک هجوم آورد.نمیدانست به محل زندگی سی که میرسید چه میکرد. ممکن بود ضرباهنگ محل اوراهم مثل طبل نوازازمرحله پرت کند.ممکن بوداوهم به بیرون بدرقه شود.مایوسانه تکان تکان بخوردوتو تقلاهای خود زندانی شود. شاید هیچ کس توخانه نبود.فرانک مجبورمیشد دررابشکندوداخل شود.نه.نمیتوانست اجازه دهد قضایا آنقدر از کنترلش خارج شود که سی را به خطراندازد.احتمالا،اماهیچ احتمالی درزمینه ناآشنائی وجود نداشت.همزمان علامت درست خیابان را دید.خیلی دیربودکه خودرا جمع وجور کند.پیش از رسیدن به علامت «ام.دی» بالای چمن خانه بیوگارد اسکات،به طرف پشت چندبلوک رفت و خودرا آرام کرد.یک درخت زغال اخته نزدیک پله ها شکوفه داده بود،شکوفه ها سفید برفی بودندبالکه های گلگون درمرکزشان.فرانک مرددبوددرجلوئی رابزندیاپشتی را.حسش درپشتی را پیشنهادکرد.

« اون کجاست؟»

 زنی که درآشپزخانه رابازکرد،ازش سئوال نکردوگفت:

« طبقه پائینه.»

« تو،سارائی؟»

« آره،هستم.هرچی میتونی ساکت باش.»

سارابه پله هائی اشاره کردکه به دفتردکترواطاق سی منتهی میشد.

 فرانک به آخرپله ها که رسید،ازدری باز مردکوچک سفیدموئی نشسته کنارمیزی بزرگ رادید.مردسرش رابالاونگاه کرد:

«چی؟توکی هستی؟»

چشمهای دکترازاهانت موردهجوم غریبه ای قرارگرفتن گشادوبعد تنگ شدند.

« ازاینجابرو بیرون!سارا!سارا!»

فرانک به میزنزدیک شد.دکترعکس العمل نشان دادوبه طرف تلفن رفت:

« اینجا چیزی واسه دزدیدن نیست!سارا!دارم به پلیس تلفن میکنم.الان!»

 انگشت دکترروی صفرتلفن گیربود،فرانک تلفن را ازدستش بیرون کشید.

حالادکترطبیعت کامل تهدیدرا می شناخت. کشومیزش را کشیدوهفت تیری بیرون آورد.فرانک فکرکرد:

«یه آ. سی وهشته، تمیز و سبک»

دست دکترباهفت تیرمیلرزید.هفت تیررا بلندکرد،ازخلال وحشتش به موجودی نشانه گرفت که سوراخهای بینیش گشاد،لبهاش کف کرده وچشمهاش ازخشم درخون نشسته بود. چهره ساکت،حتی آرام ونه فریبکار یک مردرا ندید. ماشه را کشید.تیک خزانه خالی سبک بودو رعدآسا.دکترهفت تیررا پرت کردودراطراف میز دوید،ازکنارمهاجم گذشت وپله ها را بالادوید.دادکشید:

«سارا!به پلیس تلفن کن،زن!توگذاشتی وارداینجاشه؟»

 دکتربیوبه طرف پائین راهرو،جائی که تلفن دیگری رو ی میزی کوچک نشسته بود دوید.ساراکنارتلفن وایستاده بود،باتصمیمی خدشه ناپذیرگوشی رامحکم تو دستش می فشرد.

 فرانک وارداطاقی شد که خواهرش ساکت وکوچک تو یونیفرم سفیدش دراز بود.«خوابیده؟»،ضربان قلبش را حس کرد.«سبک مثل هیچ؟»،تکیه داد تا نفس کشیدنش رابشنود.لمسش کرد،سردبو.گرمی تازه مرده ها را نداشت. فرانک مرده رامی شناخت،سی مرده نبود.بانگاهی سریع اطراف اطاق کوچک راپائید.یک جفت کفش سفید،یک لگن وکتاب جیبی سی توجهش را جلب کرد.کیف راگشت وبیست دلاری را که یافت بیرون کشید و توجیب خود چپاند.کنارتخت سی زانوزد.دستهای خودرا زیرشانه وزانوهاش خیزاند. رودستهای خودبلندش کردوبردبالای پله ها.

 ساراودکترایستاده وبانگاهی خیره ومعماگون درجامیخکوب شده بودند. فرانک بابار بیحرکتش ازکنارشان گذشت.دکتربیو نگاهی خشمگین وکمی آرامش یافته بهش انداخت.نه دزدی،نه خشونت ونه آزار.تنهاآدم ربائی یک کارگر.دکترمیتوانست سارابندازدبیرون،امازن خودرا می شناخت،جرات نکرد بیرونش بندازد،حداقل نه حالا.به ساراگفت:

«دستتو تکون نده!»

ساراجواب داد«نه،آقا.»

 دست سارا روگوشی تلفن ماند تا دکترپله هارا به طرف دفترش پائین رفت.

 فرانک قبلادستپاچه بود،حالاباآرامش به طرف درجلوئی رفت و خود را به پیاده رو رساند.روبه عقب برگشت،نگاه سریعی به خانه انداخت.سارا ایستاده کناردروسایه شکوفه های درخت زعال اخته دیده میشد.دست تکان دادوبا فرانک خدانگهداری کرد- بااووسی واحتمالاباشغلش.

 سارا لحظه ای ایستاد،دونفررا که پائین پیاده رو ناپدیدمیشدندتماشاو زیر لب پچپچه کرد« خدارو شکر!»،به روزی دیگر اندیشیدکه حتما خیلی دیر می بود. خودراهم به اندازه دکتربیو سرزنش کرد. سارامیدانست دکتر آمپول وقطره های داروئی ساخت خودرا به مریض ها میدهد، هرازگاه کورتاژ رن های محلی را ترتیب میدهد. هیچکدامشان اورا نمیترساندواحساس خطر نمیکرد.چیزی راکه نمیدانست وقتی بودکه دکتربه مسائل عمومی رحمها و ساختن ابزاری برای دیدن آخرین حددرون آنها وبهترکردن فراخگرها شدیدا علاقمند میشد.متوجه وزن کم کردن،خستگی وطولانی شدن پریودهای سی که شد،آنقدرترسیدکه به آدرس تنهاخویشاوندش نامه نوشت.روزها گذشت.سارانفهمیدیادداشت ترسناکش به مقصد رسیده یانه.برادرسی در آشپزخانه را که زد،برای ساراسخت بود به دکتربگوید یک آمبولانس خبرکند. دقیقا به همان سبک مردم قدیم گفت:

« خداروشکر.نه وقتی اونوصدامیکنی،نه وقتی اونو میخوای،درست وقتی بهش احتیاج داری وسروقت به دادت میرسه.»

دوباره اندیشید« اگه دختره بمیره،توخونه دکتروتحت مراقبت من نیست. تو دستای برادرشه.»

 سارادرراکه بست،تعدادی ازشکوفه های ازگرما آویخته ی درخت زغال اخته روزمین ریختند.

 فرانک سی را روپاهاش بلندکردو دست راست اورا دورگردن خودش انداخت.سرش را روشانه ی خودش گذاشت.پاهای سی راه رفتن راهم تقلیدنکردند.مثل پری سبک بود.

 فرانک به ایستگاه اتوبوس رسید.زمانی که ابدی مینمودمنتظرماند.گذشت زمان را باشمردن تقریبا درختهای میوه حیاط تمام خانه ها گذراند- گلابی، گیلاس،سیب وانجیر…

 مسافرهای اتوبوس بازگشت به شهرخیلی کم بودند.عقب اتوبوس راحت بود.جای نشستن نیمکت بودوبه ندازه هردونفرشان جاداشت.مردی که ظاهرازن مست کتک خورده ای راحمل میکرد،ازچشم اندازمسافرها پنهان می داشت.

 اتوبوس را ترک که کردند،مدتی طول کشیدتاماشین پارک شده دورازردیف تاکسی های مجاز یک کولی راپیداکند.زمان بیشتری طول کشید تاراننده راضی به خراب شدن احتمالی صندلی عقب ماشینش شودوبردنشان را قبول کند.

«اون مرده؟»

« رانندگی تو بکن.»

« دارم رانندگی میکنم برادر،میباس بدونم که دارم میرم زندون یانه.»

« بهت گفتم رانندگی تو بکن.»

«کجاداریم میریم؟»

« لاتوس.بیست مایل پائین خیابون پنجاوچار»

« کلی واسه ت آب میخوره.»

« فکراونشو نکن.»

 امافرانک میترسید. سی انگارتولبه زندگی بود.وحشتش همراه با خوشحالی بودکه نجات یافته بود.نه تنها به خاطرموفقیتش،که به خاطر پیروزی بدون خشونت فوق العاده ش.خیلی ساده پیش آمده بود

« میشه خواهرمو ببرم خونه؟»

امابه محظ ورودش دکترتهدیدش کرده بود.این که به خاطرگرفتن عزیزترینش دشمن را نزده، به نوعی نشانه هشیاریش بود.

راننده گفت« اون خیلی خوب به نظرم نمیرسه.»

« راهی رو که میری نگا کن مرد.راه جلوی روت توآینه ت نیست.»

« همین کارو میکنم،مگه نه؟سرعت مجاز پنجاوپنجه، میدونی؟نمیخوام با پلیسا درگیرشم.»

« اگه خفه شی،پلیس بهترین رفتارو باهات داره.»

صدای فرانک کشیده وگوشهاش برای شنیدن فریاد آژیرتیزبود.

«روصندلیم خون ریزی میکنه؟اگه صندلی عقب مو گند بزنه،میباس اضافه بدی.»

« یه کلمه دیگه بگی،فقط یکی،یه ده سنتی مادرقحبه م نمیگیری!»

 راننده رادیوش را روشن کرد.ترانه شادی آورولذت بخش لوید پرایس«لاودی میس کلاودی» اوج گرفت.

 سی بیهوش هرازگاه ناله میکرد.حالاپوستش تودست فرانک داغ بودو وزن مرده را داشت.برای فرانک توجیبش دنبال کرایه گشتن مشکل بود.درتاکسی راکامل نبسته بود،خاک وریک جاکندشدن تایرهاپشت سرشان به هوارفت. راننده باسرعت تمام و باهرچه درتوان داشت ازروستای لاتوس ومردم دیوانه خطرناکش دورشد.

 سینه پاهای سی روجاده باریک به طرف خانه خانم اتل بوردهام کشیده که شد،انگشتهای پاش شنهارا تکان داد. فرانک دوباره خواهرش رابلند کرد، محکم تو آغوش گرفت وپله های ایوان را بالارفت.

 یک دسته بچه توجاده روبه روی حیاط خانه ایستاده بودند وچوب «پادلبال» یک دختررامثل بازیکنهای حرفه ای نگاه میکردند.نگاه شان رابرگرداندندو به مرد وبارش خیره شدند.سگ سیاه قشنگ درازشده کناردختربلندشد، انگارصحنه بیشترازبچه ها به خود جلبش کرد.به مردوزن رو ایوان خانم اتل بوردهام خیره شدندودهانشان بازماند.پسربه خونهای خشکیده رو یونیفرم سفید اشاره کردوپوزخندزد.دخترچوب بازیش رابه سرپسرزدوگفت « خفه شو!»

 دخترمردراشناخت،همان بودکه خیلی پیش برای توله سگش یک قلاده درست کرده بود.

 سبد لوبیا سبز کنارصندلی پهن بود.ظرفی بایک چاقوی پوست کنی روی یک میزکوچک بود.فرانک درچارچوب درشنید که یکی میخواند:

« خدای من،تو نزدیکترین هستی…..»

فرانک دادزد« خانم اتل؟تو اونجائی؟منم،مانی زبل،خانم اتل!….»

خواندن متوقف شد،خانم فوردهام ازقاب در سرک کشید،نه به فرانک که به جسم لاغرروی دستهاش«یسیدرا؟اوه،دختربیچاره.»

 فرانک نتوانست توضیح دهدوگریه نکرد.به خانم اتل کمک کردتا سی راببرد رو تخت. خانم اتل بهش گفت بیرون منتظر بماند.یونیفرم را ازتن سی بیرون کشیدوپاهاش را ازهم باز کرد.

 خانم اتل زیرلب زمزمه کرد« خدارحم کنه،اون تو آتیشه.»

وبه برادرمنتظرگفت « برو اون لوبیاهارو پاک وخرد کن،مانی زبل!من میباس یه کاردیگه بکنم…..»