تاریخ و روایت داستانی

نویسنده

» صفحه‌ی بیست

حسن اصغری

 

تحلیل داستان افشین و بودلف از تاریخ بیهقی:

 

ماجرای افشین و بودلف:

«اسماعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی داوود شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی‌القضاتی وزارت داشت، و از وزیران روزگار محتشم‌تر بود، و سه خلیفت را خدمت کرد. احمد گفت: یک شب در روزگار معتصم، نیمه‌شب بیدار شدم، و هر چند حیلت کردم خوابم نیامد و غم ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم و با خویشتن گفتم: «چه خواهد بود؟» آواز دادم غلامی را که به همه‌وقت به من نزدیک بود. و نام‌اش سلام بود. گفتم: «بگوی تا اسب زین کنند.» گفت: «ای خداوند! نیمه‌شب است و فردا نوبت تو نیست؛ خلیفه گفته است تو را که به فلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کسی است، باری وقت برنشستن نیست.» خاموش شدم، که دانستم راست می‌گوید. اما قرار نمی‌یافتم و دلم گواهی می‌داد که گفتی کاری افتاده است. برخاستم و آواز دادم به خدمتکاران تا شمع بر افروختند. به گرمابه رفتم. دست و روی بشستم، و قرار نبود. در وقت بیامدم و جامه در پوشیدم. خری زین کرده بودند. بر نشستم و براندم. البته ندانستم که کجا می-روم. آخر با خود گفتم «به درگاه رفتن صواب‌تر. هر چند پگاه است. اگر بار یابمی خود بها و نعم. اگر نه باز گردم، مگر نه این وسوسه از دل من دور شود.» براندم تا درگاه. چون آن‌جا رسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردم. در ساعت نزدیک من آمد. گفت: «آمدن چیست بدین وقت؟ تو را مقرر است که از دی باز امیرالمومنین به نشاط مشغول است و جای تو نیست.» گفتم:«همچنین است که تو گویی، تو خداوند را از آمدن من آگاه کن، اگر راه باشد بفرمایید تا پیش رود و اگر نه بازگردم.» گفت: «بسم‌الله، بار است، درآی.» در رفتم. معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها، به هیچ شغل مشغول نبود. سلام کردم. جواب داد و گفت: «یا عبدالله! چرا دیر آمدی؟ دیری است که تو را چشم می‌داشتم.» چون این شنیدم متحیر شدم. گفتم: «یا امیرالمومنین! من سخت پگاه آمدم، و پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است و به گمان بودم و از بازیافتن و نایافتن.» گفت: «خبر نداری که چه اتفاقی افتاده است؟» گفتم: «ندارم.» گفت: «انا لله و انا الیه راجعون، بنشین تا بشنوی.» بنشستم. گفت: «این سگ ناخویشتن‌شناس نیم‌کافر، بوالحسن افشین، به حکم آن خدمتی پسندیده کرد و بابک خرم‌دین بدین سبب از حد اندازه افزون بنواختیم و درجه سخت بزرگ بنهادیم، و همیشه وی را از ما حاجت این بود که از دست او را بر بودلف -القاسم بن عیسی الکرخی العجلی- گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش جایگاه است، و من او را هیچ اجابت نمی‌کردم از شایستگی و کارآمدگی بودلف و حق خدمت قدیمی که دارد و دیگر دوستی که میان شما دو تن است. دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد، اجابت کردم؛ پس از این اندیشمندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند و مسکین خبر ندارد، و نزدیک این مستحل برند، و چندان است که به قبض وی آید در ساعت هلاک کندش.» گفتم: « الله‌الله یا امیرالمومنین، که این خونی است نا حق، و ایزد عزّ ذکره، نپسندد.» و آیات و اخبار خواندن گرفتم. پس گفتم: «بودلف بنده‌ی خداوند است و سوار عرب است و مقرر است که وی در گرفت. اگر این مرد خود بر افتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بر پای شود.»

گفت: «یا عبدالله هم‌چنین است که تو می‌گویی، و بر من این پوشیده نیست، اما کار از دست من بشده است، که افشین دوش دست من بگرفته است و نفرمایم که او را بستاند.»

گفتم: «یا امیرالمومنین! این درد را درمان چیست؟» گفت: «جز آن نشناسم که تو هم‌اکنون نزدیک افشین روی، و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی، و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار باز شوی. چنان که البته، به قلیل و کثیر، از من هیچ پیغام ندهی و هیچ نگویی تا مگر حرمت تو را نگاه دارد، که حال و محل تو داند، و از دست بودلف بدارد و وی را تباه نکند و به تو سپارد. پس اگر شفاعت تو رد کند، قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست.»

احمد گفت:« من چون خلیفه این بشنودم، عقل از من زایل شد و باز گشتم و بر نشستم و روی کردم به محلت وزیری. تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم؛ دو سه سوار تاخته فرستادم به خانه بودلف، و من اسب‌تاختن گرفتم. چنان که ندانستم در زمینم یا در آسمان. طیلسان از من جدا شده و من آگاه نبودم. چه روز نزدیک بود، اندیشیدم که نباید من دیرتر برسم و بودلف را آورده باشند و کار از دست بشده. چون به دهلیز در سرای افشین رسیدم اصحاب و مرتبه‌داران وی جمله پیش من دویدند بر عادت گذشته و ندانستند که مرا به عذری باز باید گردانند، که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی. و مرا به سرای فرود آوردند و پرده برداشتند. من قوم و خویش را مثال دادم تا به دهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند. چون میان سرای برسیدم، یافتم افشین را بر گوشه‌ی صدر نشسته، و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف به شلواری و چشم ببسته آن‌جا بنشانده، و سیاف شمشیر برهنه به دست ایستاده، و افشین با بودلف در مناظره، و سیاف منتظر آن که بگوید: «ده!» تا سرش بیاندازد. چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد، و از خشم زرد و سرخ شد، و رگ‌ها از گردنش برخاست. عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی در برابر آمدی و سر فرود کردی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنان که سرش به سینه‌ی من رسیدی. این روز از از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم، که با شغلی بزرگ رفته بودم. بوسه بر روی وی دادم و بنشستم؛ خود در من نگریست. من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم. از پی آن که نباید سیاف را گوید: «شمشیر بران.» البته سوی من نگریست، فرا ایستادم، و از طرزی دیگر سخن پیوستم، ستودن عجم را شرف بر عرب نهادم، هر چند دانستم اندر آن بزه بزرگ‌تر است. ولیکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود. سخن نشنید. گفتم: «یا امیر خدا مرا فدای تو کناد! من از بهر قاسم عیسی آمدم که باز خدایی کنی وی را به من ببخشی. در این مرا چند مزد باشد.» به خشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم، که وی را امیرالمومنین به من داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم، که روزگار دراز است تا من اندر این آرزو بودم.»

من با خویشتن گفتم: «یا احمد! سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی!» باز دل خوش کردم، که هر خواری پیش آید بباید کشید از بهر بودلف. برخاستم و سرش را ببوسیدم و بی‌قراری کردم. سود نداشت. بار دیگر کتفش بوسه دادم و بدید که از آهنگ زانو دارم تا ببوسم. از آن پس به خشم مرا گفت: « تا کی از این خواهد بود، به خدای، اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی.» خشمی و دلتنگیی سوی من شتافت، چنان‌که خوی از من بشد، و با خود گفتم: «این چنین مرداری و نیم‌کافری بر من چنین استخفاف می‌کند، و چنین گزاف می‌گوید مرا؟ چرا باید کشید! از بهر این آزادمرد، بودلف را خطری بکنم، هر چه باداباد! و روا دارم که این بکرده باشم، که به من هر بلایی رسد.» پس گفتم: «ای امیر! مرا آزاد مردی، آن چه آمد گفتم و کردم. تو حرمت من نگاه نداشتی، دانی که خلیفه همه‌ی بزرگان حضرت وی، چه آنان که از تو بزرگ‌ترند و چه از تو خُردترند، مرا حرمت دارند، و به مغرب و مشرق سخن من روان است. سپاس خدای، عز و جل را که تو را از این منت در گردن من حاصل نشد. حدیث من گذشت. پیغام امیرالمؤمنین بشنو:

می‌فرماید که قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم‌ به خانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است و اگر او را بکشی تو را بدل وی قصاص کنم.» چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و به دست و پای بمرد. گفت: « این پیغام خداوند به حقیقت می‌گزاری؟» گفتم: «آری! هرگز شنوده‌ای که فرمان‌های او را برگردانیده‌ام؟» آواز دادم قوم خویش را که «درآیید!» مردی سی چهل اندر آمدند، مزّکی و معدل، از هر دستی که ایشان. ایشان را گفتم: « گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم می‌گزارم، بر این امیر ابوالحسن افشین، که می‌گوید، بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و به خانه بازفرست، که اگر وی را بکشی تو را بدل وی بکشند». پس گفتم‌: «ای قاسم بودلف!» گفت: «لبیک!» گفتم: «تندرست هستی؟» گفت: «هستم.» گفتم: «هیچ جراحت داری؟» گفت: «ندارم». کس‌های خود را نیز گفتم: «گواه باشید، تندرست و سلامت است.» گفتند: «گواهیم». من به خشم بازگشتم و اسب در تک افکندم، چون مدهوشی و دلشده‌ای. همه‌ی راه با خود می‌گفتم: «کشتن آن را محکم‌تر کردم، که هم‌اکنون افشین بر اثر من در رسد، و امیرالمؤمنین گوید: «من این پیغام ندادم. باز گردد و قاسم را بکشد.» چون به خادم رسیدم، به حالی بودم، عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده. مرا بازخواست. و در رفتم و بنشستم. امیرالمؤمنین، چون مرا بدید بر آن حال، بزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک می‌کرد. به تلطف گفت: «یا عبدالله! تو را چه رسید؟» گفتم: «زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! امروز آن‌چه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم، دریغا مسلمانیا! که از پلیدی، نامسلمانی این‌ها باید کشید.» گفت: «قصه گوی.» آغاز کردم و آن چه رفته بود به شرح باز گفتم. چون آن‌جا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم، آن‌گاه بر کتف و آن‌گاه بر دو دست و آن‌گاه سوی پا شدم و افشین گفت اگر هزاربار زمین بوسه دهی سود ندارد، قاسم را بخواهم کشت. دیدم که افشین از در درآمد، با کمر و کلاه. من بفسردم و سخن ببریدم و با خود گفتم: «اتفاق بد بین که با امیرالمؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد. هم‌اکنون افشین حدیث پیغام کند، و خلیفه گوید که من این پیغام نداده‌ام، و رسوا شوم و قاسم کشته آید.» اندیشه‌ی من این بود، ایزد، عزّ ذکره، طور دیگر خواست، که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار‌بار بوسه دهی سود ندارد.

چون افشین به خشم بنشست، امیر المؤمنین را گفت: « خداوند، دوش، دست من بر قاسم گشاده کرد. امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت؟» معتصم گفت:« پیغام من است. کی تا کی شنیده بودی که ابوعبدالله از ما و پدران ما پیغامی گزارد به کسی و ناراست باشد؟ اگر ما دوش، پس از الحاح که کردی، تو را اجابت کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزاده‌ی خاندان ماست. خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بر وی منت نهادی و او را به خوبی و با خلعت باز خانه فرستادی. آن‌گاه آزرده کردن بو عبدالله از همه زشت‌تر بود، و لکن هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. عجم عرب را کی دوست دارد با آن چه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه‌ی ایشان! باز گرد و پس از این هشیارتر و خویشتن‌دارتر باش.»

افشین برخاست، شکسته و به دست و پای مرده برفت. چون بازگشت، معتصم گفت: «یا عبدالله! چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن؟» گفتم: «یا امیر المؤمنین! خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد.» چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر علیه‌السلام بیاوردم، پسندید و گفت: « راست همین بایست کردن که کردی. به خدای، عز و جل، سوگند خوردم که افشین جان از من نبرد، که وی مسلمان نیست.» پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم. معتصم گفت: «حاجبی را بخوانید.» بخواندند. بیامد، گفت: «به خانه‌ی افشین رو با مرکب خاص و بودلف قاسم عیسی عجلی را برنشان. و به سرای بوعبدالله عزیزاً و مکرماً.»حاجب برفت. من نیز بازگشتم و در راه درنگ می‌کردم تا دانستم که قاسم و حاجب به خانه‌ی من رسیده باشند. پس به خانه باز رفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. چون مرا بدید، در دست و پای من افتاد. من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم. وی می‌گریست و مرا شکر می‌کرد. گفتم: «مرا شکر مکن بلکه خدای را، عز و جل، و امیرالمؤمنین را شکر کن، به جان نو که بازیافتی.» و حاجب متعصم وی را به سوی خانه برد، با کرامت بسیار.»

 

فرشته‌ی نجات و مرگ از پیش تعیین‌شده

 

داستان «افشین و بودلف» در شیوه‌ی غالب با دیدگاه و زاویه‌ی دید اول شخص راوی نوشته شده است. نویسنده در جایگاه سوم شخص به جز چند مورد کم‌رنگ و جزیی که در بافت روایت حضور می‌یابد، در سراسر داستان پنهان است و نگاه‌اش را به چشم خواننده نمی‌زند. راوی سوم شخص یک‌بار در آغاز داستان ظاهر می‌شود: «اسماعیل بن شهاب گوید از احمد بن دواد شنیدم…» و بار دیگر نیز در میانه‌ی داستان برای شتاب بخشیدن به روایت و طبیعی جلوه‌دادن نقل قول‌ها حضور می‌یابد. احمد گفت: « من چون از خلیفه این بشنودم، عقل از من زایل شد و…».

راوی سوم شخص یعنی نویسنده در سراسر روایت داستان حضور ندارد و غایب است. نویسنده برای این که واقع‌نمایی داستان را پرقوت کند و وقوع واقعه را به خواننده بباوراند، آغازبندی روایت را به صورت نقل در نقل نوشته است: «اسماعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی دواد شنیدم…».

نویسنده از راوی ناشناس برای خواننده نقل می‌کند که نفر سومی داستانی را نقل کرده است. شیوه‌ی روایت نقل در نقل و سپردن سررشته‌ی نقل وقایع به دست شخصیت اصلی روایت که محور گرهی داستان را نیز خودش پدید می‌آورد و سرانجام نیز گره اصلی را می‌گشاید، هم در داستان‌نویسی سنتی و هم مدرن متداول است.

محور اصلی و نیروی محرکه‌ی وقایع داستان «افشین و بودلف» بر شالوده‌ی حادثه استوار است؛ اما ایجاد حالت تعلیق و انتظار با توصیف موقعیت و وضعیت روحی خاص راوی آغاز می‌شود که خواننده را با کنجکاوی تا پایان حادثه‌ی بیرونی می‌کشاند: «احمد گفت: یک شب، در روزگار معتصم، نیمه‌شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت و بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. باخویشتن گفتم: «چه خواهد بود؟»

راوی با بیان حالات روحی بحرانی خویش و طرح پرسش: «چه خواهد بود؟» در ذهن خواننده نیز پرسشی ایجاد می‌کند: «چرا راوی نیمه‌شب دچار بی‌خوابی و غم و اندوه و نگرانی شده است؟»

باید گفت که در آغازبندی این‌گونه داستان‌ها، نخست حادثه‌ی درونی و روحی در ذهن راوی یا شخصیت اصلی پدید می‌آید و خواننده را با خود می‌کشاند تا مرز حادثه‌ی اصلی که شالوده‌ای است برای بحران و گره‌افکنی و گره‌گشایی و اوج. بسیاری از داستان‌های ادگار آلن پو با این گونه آغاز بندی نوشته شده است. نمونه‌ی تیپیک و قابل قیاس، داستان‌های « تصویر بیضی‌شکل» و «خانه‌ی آشر» آلن پو است. حالت انتظار و هول و ولا در سراسر داستان «افشین و بودلف» در اوج حرکت می‌کند و خواننده لحظه به لحظه منتظر حادثه‌ای است. بدین لحاظ بافت و ساخت «افشین و بودلف» شبیه اسکلت‌بندی داستان‌های پلیسی است؛ با این تفاوت که شبکه‌ی علت و معلولی و استدلالی «‌پلات-پیرنگ» در داستان بیهقی بسیار پرقوت است و در هیچ نقطه و بافت صحنه‌اش لنگ نمی‌زند. وقایع چنان طبیعی و باورپذیر ارایه شده است که شک و تردید ساختگی و مصنوعی بودن وقایع در ذهن خواننده ایجاد نمی‌کند.

داستان «افشین و بودلف» چهار شخصیت اصلی دارد که تیپ کلی سه شخصیت آن در عمل داستانی به خوبی توصیف شده است. یک شخصیت یعنی احمد (راوی) علاوه بر بروز ظواهر تیپی، خصوصیات خلقی و شخصیتی‌اش نیز در درگیری عملی و داستانی نشان داده می‌شود. موقعیت و پایگاه شغلی و مادی و طبقاتی شخصیت‌ها نیز در خلال بافت روایت معرفی شده است. راوی داستان احمد، آدمی زیرک و سیاست‌باز و در عین حال حساس و گاه نیز حیله‌گر و دروغ‌پرداز است. افشین، لجوج و یک‌دنده و آتشین‌مزاج و تشنه‌ی مقام و قدرت است. خلیفه‌، دم‌دمی‌مزاج و مردد و بی‌اراده است و بنا به موقعیت خاص، تحت تاثیر قرار می‌گیرد و فرمان می‌دهد. شخصیت و تیپ بودلف، در سراسر داستان در سایه قراردارد. زیرا نقش داستانی به معنای درگیری عملی در بافت روایت ندارد.

تکه‌هایی در روایت داستان بودلف هست که قوتی نمایشی و بیانی غیر مستقیم دارد: «خلیفه فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک کرد.»

این توصیف نمایش‌گونه دو بن‌مایه را در بافت داستان می‌تند و به چشم خواننده می‌زند. نخست نشان‌دهنده‌ی وضعیت عصبی و بحران روحی راوی است. دوم جلوه‌دهنده‌ی احترام خلیفه نسبت به راوی و جایگاه او است. این گونه تکه‌ها در سراسر داستان وجود دارند و نویسنده آن را با بیانی توضیحی ارایه نمی‌کند بلکه با ترسیمی نمایشی نشان می‌دهد تا خواننده خود مضامین تکه‌ها را دریابد و به آن بیندیشد. این ویژگی کاملا با خصوصیات هنری داستان‌های کوتاه امروزی قابل قیاس است. داستان «‌افشین و بودلف» تمام عناصر داستان‌های موفق امروزی (البته نوع داستان‌های متعارف) را در بافت خود دارد. ایجاد حالت تعلیق و انتظار (گره‌افکنی) و ایجاد بحران ناشی از درگیری عملی (گره‌گشایی و اوج).

در داستان «افشین و بودلف» دو گره افکنده می‌شود. یک گره زمانی ایجاد می‌شود که احمد می‌شنود که خلیفه اجازه‌ی قتل بودلف را به افشین داده و حالا او باید بکوشد تا بودلف را نجات دهد. گره دوم زمانی ایجاد می‌شود که احمد به دروغ به افشین می‌گوید، خلیفه‌ پیام داده که بودلف را نکشد و آزاد کند. این هر دو گره در پایان‌بندی داستان، در صحنه‌ای که احمد در حالت بحران روحی در حضور خلیفه است و افشین نیز ناگهان از راه می‌رسد تا دروغ احمد را افشا کند، با سخنان خلیفه گشوده می‌شود و داستان به اوج پایانی خود می‌رسد.

داستان بیهقی سه صحنه دارد. صحنه‌ی اول برای نشان دادن وضعیت روحی بحرانی و نگرانی احمد و ایجاد گره‌افکنی و آغاز بحران. صحنه‌ی دوم، ایجاد تقابل میان افشین و بودلف و گره‌افکنی دوم و بحران و پدید آوردن حالت انتظار مضاعف. صحنه‌ی سوم، برخورد سه شخصیت اصلی و گره‌گشایی و ایجاد اوج و بزنگاه و پایان‌بندی.

در هر صحنه، روایت نه با توضیح بلکه با تقابل و عمل داستانی نمایش داده می‌شود. داستان بودلف در بافت خود، بار توضیحی ندارد و همه‌ی اعمال آدم‌ها با حرکت و گفت‌و‌گوی دو نفره و در پایان سه نفره، ساخته شده است. زبان روایت در بعضی صحنه‌ها، ترکیبی از نثر نوشتار ادبی و بیان گفتاری است که پس از گذر نهصد و پنجاه و اندی سال هم‌چنان به زبان ترکیبی امروزی نزدیک است و می‌توان آن را به راحتی خواند.

 

جان‌مایه

جان‌مایه‌ی داستان «افشین و بودلف» می‌تواند بر اساس کینه‌ورزی دیرینه دو رقیب بر سر قدرت و ثروت و انتقام‌کشی قومی و سر انجام نجات جان یک رقیب از مرگ تأویل شود.

مضمون «نجات انسان از مرگ از پیش تعیین‌شده» در ظاهر داستان کاملا به چشم می‌زند و قهرمان نجات نیز راوی داستان یعنی احمد است؛ اما تأویل امروزی ما از جان‌مایه‌ی داستان «افشین و بودلف» نمی‌تواند به ظاهر آن بسنده کند و ناگزیر باید به عمق روابط آدم‌های آن نگاه اندازد.

موقعیت‌های چهار شخصیت تاریخی چه‌گونه است و کشاکش و نزاع آن‌ها بر سر چیست؟ برای رسیدن به علت نزاع آن‌ها باید به اطلاعات تاریخی مراجعه کرد و ریشه‌ها را یافت. افشین سرداری ایرانی بود که در خدمت درگاه خلفای بغداد قرار گرفت و سال‌ها چاکری کرد. بزرگ‌ترین خیانت او به هم‌وطنان ایرانی‌اش لشکرکشی به ایران و جنگیدن با جنبش ملی و استقلال‌طلبانه‌ی بابک خرم‌دین و سرکوب جنبش و دستگیری بابک بود که خدمتی سترگ به درگاه امپراتوری خلفا بود. بودلف سرداری عرب بود که او نیز در لشکرکشی به ایران و کشتار ایرانیان استقلال‌طلب هم چون افشین عمل کرد. احمد در داستان هم‌تراز و هم‌جایگاه خلیفه تصویر شده است؛ دغل‌بازی و دروغ‌پردازی‌اش کاملا نشان داده شده است: «این احمد مردی بود که با قاضی‌القضاتی وزارت داشت و از وزیران روزگار محتشم‌تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد.» وضعیت خلیفه را با رفتار و کرداری متزلزل و سیاست باز و موقعیت‌بین از چشم خواننده پوشیده نیست. اکنون باید اندیشید که کشاکش این چهار تن آدم بر سر چیست؟ می‌توان به تأویل و تفسیری دیگر رسید و به ظاهر نجات‌دهنده و نجات‌یافته بسنده نکرد و به نزاع بر سر قدرت و ثروت و جایگاه و تا حدودی نیز به سابقه‌ی قومی و اعتقادی نگاه کرد و به جان‌مایه‌ی اصلی دست یافت. نکته‌ی جالب این‌جاست که بیهقی در روایت داستان هیچ‌گاه به طور علنی جانب هیچ‌کدام از شخصیت‌ها را نمی‌گیرد و قضاوتش را در بافت داستان ظاهر نمی‌کند. حتا می‌توان گفت که در داستان «افشین و بودلف» اصلا قضاوت و جانبداری بیهقی وجود ندارد و او آگاهانه یا ناآگاهانه قضاوت و داوری را برای خواننده واگذاشته است. البته این تأویل از داستان بیهقی بر می‌گردد به نگاه امروزی ما و البته باور دارم که نگاه بیهقی نیز این‌گونه بوده است. این اصل یعنی پنهان کردن داوری یا داوری را برای خواننده واگذاشتن، یک اصل هنری عام امروزی است. شاید خواننده با توجه به نقش فرشته‌ی نجاتی که در حرکات و رفتار احمد ظاهر می‌شود و باعث نجات بودلف از مرگ می‌گردد با احمد هم‌آواز شود و از نجات بودلف خشنود. البته این گرایش یک سنت اخلاقی است و هیچ انسانی از کشتن لذت نمی‌برد؛ اما واقعیت مستتر در داستان و سرگذشت آدم‌های آن چیز دیگری است و نکته‌ای عمیق‌تر اشاره دارد. نکته‌ی عمیق‌تر کاملا در نگاه خونسردانه‌ی بیهقی و نگارش واقع‌گرایانه‌ی او به وقایع تاریخی دیده می‌شود و نگاه خواننده را بر می‌انگیزد، زیرا که تقابل بر سر نیک و بد و خیر و شر نیست. کردار و رفتار و گفتار آدم‌های داستان، نشان می‌دهد که همه‌شان می‌کوشند تا به جایگاهی برتر و موقعیتی مستحکم‌تر و مال و ثروتی بیشتر دست یابند و حریف را از پای دراندازند. بیهقی این مضمون را به گونه‌ای پوشیده در بافت داستان تنیده است.