بگذار هزاران گل، شکوفه کنند

نویسنده

alimirsepasi.jpg

اعضای کمپین یک میلیون امضا در وب سایت “مدرسه فمینیستی” با انتشار‏‎ ‎مطلب‎ ‎‏«چالش ماه» در فروردین‎ ‎‎1387 ‎تحت عنوان “رابطه کمپین با دین و فرایند سکولاریزاسیون”(1)، با شجاعتی در خور‏‎ ‎تحسین سعی نموده ‏اند که نگرش خود را از زندان جزمیات و دوگانه انگاری مرسوم “سکولار / دینی” رها سازند. نتیجه گیری و ‏منظر روایت در این نوشتار نیز به باور من‎ ‎جدید و قابل مکث است. با این حال، پیش فرض های تئوریک ‏نویسندگان این مدرسه زنانه‎ ‎هنوز از مشکلات و پیچیدگی های گذشته، کاملا فاصله نگرفته است‏‎.‎

مشکل کانونی مطلب “چالش ماه”، تاکید بیش از اندازه بر رابطه میان “سیاست” با “حوزه شناخت” است. (مرادم ‏از “سیاست” در واقع خواسته ی مورد نظر جنبش‏‎ ‎زنان یعنی تغییر و تحول دمکراتیک اجتماعی از جمله برابری ‏زن و مرد است.) پی آمد‏‎ ‎منفی پیش فرض تئوریک نویسندگان چالش ماه، در نهایت سبب می شود که فعالان جنبش ‏یک‎ ‎میلیون امضا یا خودشان را باید سکولار تعریف کنند و یا دین باور. این در حالی است‏‎ ‎که مشاهده می کنیم در ‏دنیای امروز، دین و سکولاریزم از یکدیگر تاثیر می گیرند و‎ ‎پیوسته در حال تحول اند‎.‎

به فرض که گروه هایی از زنان نمی خواهند سکولار باشند و بنا ندارند‏‎ ‎که در این چهارچوب محدود شوند اما ‏روشی که نویسندگان مدرسه در نوشتار خود در پیش‎ ‎گرفته اند این گروه را بلافاصله با پرسش های فلسفی و بحث ‏های معرفت شناسانه گرفتار‏‎ ‎می سازد که: پس تکلیف تان با مسئله دین و مذهب چه می شود؟ و یا فعالان دین باور ‏و‎ ‎مسلمانان سکولار فعال در کمپین را با این پرسش مواجه می کند که : چه نوع دینی (دین‎ ‎حاشیه، دین ‏روشنفکری، و یا دین دولتی) بسترساز تحکیم رابطه با زندگی روزمره‏‎ ‎است؟

به باور من طرح این قبیل بحث ها و پرسش های تئوریک و معرفت شناسانه‎ ‎در جنبش زنان هرچند که اهمیت ‏زیادی دارد و به تعبیری، حساسیت به مراحل اساسی اندیشه‎ ‎و دغدغه های کنشگران کمپین است. بویژه در سطوح ‏مختلف روشنفکری، طرح این بحث ها در‎ ‎نهایت به همه روشنفکران ایرانی کمک می کند تا اندیشه شان را غنی ‏تر و انتقادی تر‏‎ ‎سازند. با این حال “روش طرح آن” در چالش ماه، روشی جزم گرایانه است و ریشه در‎ ‎باورهای ‏ایدئولوژیک پیشینی دارد‏‎.‎

حال اگر پیش فرض‎ culturalist (‎یعنی تقلیل تمام پدیده های اجتماعی به‏‎ ‎ارزش های ذهنی، معرفتی و فرهنگی) ‏مدرسه فمینیستی را کنار بگذاریم و همینطور اگر‎ ‎بتوانیم از سد جزمیات و گفتمان مرسومی که در گذشته بر علوم ‏اجتماعی غالب بود با‏‎ ‎موفقیت عبور بکنیم آنگاه با حفظ “منظر روایت” چالش ماه، اما شیوه طرح موضوع را می‎ ‎توان به گونه ای کاملا متفاوت و به صورت زیر، باز نویسی کرد‏‎ :‎

سکولاریزاسیون بر خلاف روایت شاگردان مدرسه فمینیستی، یک پروژه‎ ‎فرهنگی و معرفت شناسانه نیست. در ‏هیچ کشوری هم این پروژه، در حوزه ذهنیت و فرهنگ و‎ ‎گفتمان، محصور و منحصر نبوده است. اصولا تحول ‏جوامع به سمت مدرنیته، تحولی بسیار‎ ‎پهناور و چند وجهی است که نه فقط مسائل فرهنگی بلکه: شهر نشینی، رشد ‏تکنولوژی و‏‎ ‎علم، تغییر در بافت و آرایش طبقاتی، تحول در رابطه جنسیتی، در ساختار خانواده،‎ ‎آموزش و ‏پرورش، تفکیک قوا، حقوق شهروندی، توسعه صنعتی و غیره را در بر می گیرد‎.‎

روشن است که فرایندی چنین ملموس و چند وجهی ـ که در جامعه شناسی به‏‎ ‎سکولاریزاسیون اشتهار یافته ـ ‏فرایندی مادی و اجتماعی است، و همه حوزه های زندگی‎ ‎بشر را پوشش می دهد. پس آن را نه در ذهنیت و ‏فرهنگ مردم، بلکه در بطن و ژرفای روابط‏‎ ‎اجتماعی و نهادهای گوناگونی که در جامعه ما وجود دارد می توانیم ‏جستجو بکنیم‎.‎

کمپین یک میلیون امضا در کشور ایران متولد شده است یعنی در کشوری که‏‎ ‎تاریخی به نسبت طولانی و پر فراز ‏و نشیب از فرایند سکولاریزاسیون را پشت سر گذارده‎ ‎است. روابط اجتماعی و اقتصادی ما دیر سالی است که ‏دگرگون شده و تحول یافته است‎: ‎تحول از حوزه به دانشگاه، از ایل و قبیله و طایفه به شهرنشینی، تحول در شیوه ‏و طرز‎ ‎سکونت (آپارتمان نشینی)، در نظام پزشکی، در نحوه پوشش و لباس، تحول در ساخت و سازها‎ ‎و کالبد ‏فضایی شهرها، در شکل خانواده (از شکل گسترده به خانواده هسته ای)، رشد‎ ‎صنعتی، وجود ارتش نوین و ‏متمرکز، حضور پارلمان، ساختار بوروکراسی، نظام مالیاتی،‎ ‎وجود دولت نوین، و…. این همه تغییر، بیش و کم، ‏فراتر از یک قرن در کشور ما سابقه‎ ‎دارد. در چنین متنی است که جنبش یک میلیون امضا (به همراه دیگر جنبش ‏های نوین) می‎ ‎تواند در ایران، “حیات پیدا کند و به فعالیت و جذب نیرو بپردازد” و حتی وارد جدال و‏‎ ‎تنش در این ‏روابط و در افکندن پرسش های دینی و معرفت شناسانه هم بشود. پرسش هایی که‏‎ ‎هرچند ناگزیر و البته مهم است ‏با این حال نباید ما را در شرایط امروز به دام گفتمان‎ ‎های ایدئولوژیک (اسلام سیاسی یا چپ کلاسیک) گرفتار ‏سازد. به این معنی که خیال کنیم‎ ‎مانع عمده و گره اصلی ما در جنبش زنان و در مسئله رفع ستم از زنان و ‏فرودستان، به‎ ‎ذهنیت سکولار و یا به ذهنیت و فرهنگ دینی مردم، ارتباط دارد‏‎.‎

‎ ‎زمینه تحقق “وفاق عملی” در جامعه (و در جنبش‎ ‎زنان)‏‎ ‎

شاید موقع آن فرا رسیده که نگرش عقیم و تعصب آمیز مرسوم روشنفکری را‏‎ ‎که قائل به این امر است که برای ‏تحول اجتماعی، می باید به کمک نخبگان و روشنفکران و‎ ‎دولتمردان، نوعی “انقلاب فکری” یا فرهنگی راه ‏انداخت، شجاعانه کنار بگذاریم. زیرا‎ ‎حداقل در کشور ما این مدل جواب نداده است. بعید است که ما ایرانیان ‏بتوانیم بدون‎ ‎توسل به خشونت و اعمال قهر سیاسی به یک “وفاق فرهنگی” در سطح ملی دست پیدا کنیم‎. ‎این در ‏حالی است که تجربه موفق کشورهای دیگر، به صراحت حاکی از کسب توافق و اجماع،‏‎ ‎نه در حوزه فرهنگ و ‏اعتقادات، بلکه در “حوزه عمل” یعنی در بستر “تعاون” اجتماعی به‏‎ ‎منظور تحقق آینده ای بهتر و سعادتمندتر بوده ‏است. این دستاورد گرانقدر تجربی در‏‎ ‎جنبش زنان نیز مصداق دارد‎.‎

‎ ‎نگرش ارتدکسی و جزم گرایانه مرسوم جامعه شناختی که در گفتمان اسلام‏‎ ‎سیاسی، و در گفتمان چپ کلاسیک ‏‏(علیرغم تاکید چپ بر تحلیل های به اصطلاح‏‎ ‎ماتریالیستی) حاکم است، هر چند که جایگاه نهادها و روابط ‏اجتماعی را جدی می گیرد و‎ ‎آن را اساس تغییر و تحول جوامع اعلام می کند اما چون دچار این توهم است که ‏معضل«جوامع سنتی» و بخصوص جوامع «شرقی»، فرهنگ و ارزش های شان است (توجه کنید به‎ ‎نظریه ‏پردازان کلاسیک این نگرش از جمله نگرش ماکس وبر، و نیز بحث مارکس درباره هند،‎ ‎و بعدها بحث نظریه ‏پردازان نوسازی در جهان سوم)، در نتیجه، حرکت و تلاش برای تحول‏‎ ‎اجتماعی را عملا به این دام می اندازد که ‏گویا لازمه رسیدن به ترقی و آزادی و‏‎ ‎برابری ( و به خصوص رهایی زنان از ستم جنسی) نوعی انقلاب فرهنگی ‏است که می تواند‏‎ ‎این جوامع را متحول سازد. روشن است که نتیجه عملی این نگرش در کشورهای مسلمان به‏‎ ‎معنی کنار گذاشتن ارزش های دینی و اسلامی است‏‎.‎

این دیدگاه تعصب آلود جامعه شناسانه به این خیال است که توسط عاملیت‎ (agency) ‎گروه کوچکی از نخبگان ‏جوامع اسلامی و با سکولارکردن و “غربی” کردن آنها از‏‎ ‎طریق کسب دانش و تحصیل در غرب و تحول ‏فرهنگی آنها، این جوامع را توسط این نخبگان از‎ ‎بالا و از فراز سر اقشار مردم، متحول کند. به زعم این نگرش ‏اصولگرایانه، “موفقیت‎ ‎نخبگان” این کشورها در پروسه سکولاریزاسیون (یعنی یک فرایند تحول مادی) باعث می ‏شود‎ ‎که این جوامع خود به خود فرهنگ اسلامی شان را رها کرده و فرهنگ سکولار و ارزش های‎ ‎غربی را ‏بپذیرند‎.‎

وقایعی که حداقل در سه دهه اخیر در جوامع اسلامی رخ داده درک ساده‏‎ ‎انگارانه بالا را در رابطه با تحولات ‏فرهنگی باید آشکار کرده باشد. جوامعی که در‏‎ ‎میان کشورهای اسلامی (از جمله ایران)، توسعه صنعتی و به ‏اصطلاح سکولاریزاسیون آنها‎ ‎از درجه ای بالاتر برخوردار بود، گرایش به فرهنگ گفتمان دینی و اسلام سیاسی ‏در آنها‎ ‎بیشتر شد‎.‎

اما تعامل و را بطه میان فرایند جامعه شناسانه ای که ما به اختصار “سکولاریزاسیون” می نامیم با ذهنیت ‏عملگرایانه و منعطف مردمانی که در این متن‎ ‎اجتماعی زندگی می کنند بسیار پیچیده تر از آن است که اغلب ‏پنداشته می شود. چه در‎ ‎جوامع اروپای غربی که روند مدرنیته و سکولاریزاسیون در آنجا آغاز گردید و تجربه شد‎ ‎و چه در کشورهای دیگر از جمله کشورهای اسلامی و غیر مسیحی، دیدیم که رابطه ذهنی و‏‎ ‎فرهنگی مردم این ‏جوامع نسبت به تحول اجتماعی که در این کشورها رخ داده، به‎ ‎طرز‎ ‎انکارناپذیری متاثر از تاریخ و تجربه ‏زیسته، و شرایط مشخص خود این جوامع بوده است‎. ‎مثلا در انگلیس که بحث و گفتگو درباره سیاست و فرهنگ ‏جدید از یک سو متاثر از جنگ‎ ‎های خونین مذهبی در اروپا و از سوی دیگر متاثر از استقبال متفکران و رهبران ‏دیانت‎ ‎مسیحی از فرایند جدید در این کشور بود، سرانجام نوعی پروژه سکولار اخلاقی شکل گرفت‏‎. ‎یعنی از یک ‏سو جدایی میان حقیقت متافیزیکی (دین) از ساختار قدرت (دولت) پذیرفته شد‎ ‎و از سوی دیگر سکولاریزم به ‏عنوان فرهنگ روشنگری به عنوان فضیلت‎ (virtue) ‎پایه‎ ‎گذاری و تثبیت شد. در فرانسه اما فرایند ‏سکولاریزاسیون با یک نوع فلسفه زندگی‎ ‎اجتماعی همراه شد که معروف به لائیسیته است‎.‎

‎ ‎گذار از گفتمان فرهنگ گرا‎ ‎

حال در کشوری مانند ایران که توسعه سکولاریزاسیون تاریخی نسبتا‏‎ ‎طولانی دارد و این فرایند حتی در تمام ‏اعماق جامعه گسترده است اما چون این فرایند‎ ‎از بالا و بدون شرکت وسیع مردم صورت گرفت و ایرانیان در ‏شرایط و متنی که امکان بحث‏‎ ‎و گفتگو و به اصطلاح “امکان ساختن روایت های شان را از فرایند ‏سکولاریزاسیون نداشته‎ ‎اند”، در نتیجه، تداوم آن را با دشواری مواجه کرده است‏‎.‎

این دشواری، هم در میان ایرانیانی دیده می شود که گرایش به اسلام‎ ‎سیاسی دارند و قصدشان این است که با توسل ‏به چنین مدلی، ایران را “آباد” و جامعه را‏‎ ‎‏”خوشبخت” کنند. و هم در میان مخالفان و منتقدان آنها مشاهده می ‏شود. اسلام سیاسی‎ ‎این پیش فرض کاذب را متاسفانه پذیرفته است که ایران فرایند تاریخی سکولاریزاسیون را‎ ‎طی ‏نکرده و اگر هم چنین راهی را رفته است امری موقتی، فرایندی سطحی، و راهی کاملا‏‎ ‎قابل بازگشت است. در ‏نتیجه آنها چنین پنداشته اند که با عمده کردن ایدئولوژی و قرار‏‎ ‎دادن آن در کانون سیاست، فرایند اقتصادی ‏اجتماعی عظیمی که در این صد ساله، جامعه‎ ‎ایران را ماهیتا و به گونه ای ساختاری متحول کرده، قابل نادیده ‏گرفتن است. سپس‎ ‎نتیجه می گیرد که فرهنگ و سیاست سکولار پدیده ای غربی، غیر دینی و منحط است پس باید‎ ‎فرهنگ و ارزش های دینی در عرصه سیاست غالب شود. و متاسفانه به دلیل چنین نگره ای و‏‎ ‎عدم توجه به این ‏امر که پدیده مدرنیته و سکولاریزاسیون و روابط و ساختارهای مربوط‏‎ ‎به آن، عناصری جامعه شناسانه اند، ‏فرهنگ سکولار و یا غربی را، آفت بزرگ جامعه‎ ‎قلمداد می کند‏‎.‎

‎ ‎دشواری اساسی در اینجاست که اگر ما نیز (به مانند کسانی که خود را‏‎ ‎سکولار معرفی می کنند و یا مثل آنهایی ‏که در چهارچوب اسلام سیاسی قرار می گیرند‎) ‎پدیده ای “عینی” و “مادی” را که همانا توسعه روابط مدرن و کلا ‏فرایند سکولاریزاسیون‎ ‎نامیده می شود و در تار و پود بافت نهادهای اجتماعی جریان دارد را جدی نگیریم و یا‎ ‎اینکه مثلا وجود این پدیده ها را “پی آمد” نوعی “تفکر” و یا “فرهنگ” (حالا فرهنگ‎ ‎غربی و یا سکولار و یا ‏دینی) بدانیم، سرانجام دچار جدال و به اصطلاح جنگی می شویم‎ ‎که در آن، همه بازنده خواهند بود‎.‎

آوردن چند مثال ملموس، شاید گستره ی این بحث را مشخص تر کند‎:‎

برای نمونه، آنچه به نام فساد، فروپاشی روابط اخلاقی، گسست در ساختار‎ ‎خانواده، توسط نیروهای محافظه کار ‏مذهبی به عنوان پی آمد فرهنگ غرب قلمداد می شود،‏‎ ‎در اصل بیان توسعه اجتماعی و اقتصادی جامعه ای در ‏حال گذار است که جایگزین زندگی در‏‎ ‎‏”خانواده سنتی” و همچنین جایگزین محدود بودن زنان به دیوارهای خانه، ‏و تعلیم و‎ ‎تربیت معمول و سنتی ایرانی و اسلامی شده است. امروزه مثلا در تهران، اکثریت‎ ‎شهروندان، در ‏آپارتمان های کوچک، و همجوار با خانواده های غریبه و احتمالا متفاوت‏‎ ‎از فرهنگ شان، زندگی می کنند، ‏بسیاری از زنان تحصیل کرده اند و زندگی در یک محیط‎ ‎عرفی را ترجیح می دهند. از طریق رادیو، تلویزیون، ‏احتمالا ماهواره، کتاب، روزنامه،‎ ‎مجله، اکثریت دختران و پسران به گونه ای کاملا متفاوت پروش پیدا می کنند، و ‏هویت‎ ‎شخصی و گروهی شان شکل می گیرد‎.‎

در یک چنین شرایط اجتماعی و بر بستر چنین تحول ساختاری، نقش خانواده، رابطه زن و مرد، تعریف از هویت ‏جنسی، عملا متحول شده است. ذهنیت ها هم نسبت به‎ ‎اخلاق و ارزش ها هم متحول می شود. ممکن است گروه ‏هایی از مردم و روشنفکران با ذهنیت‎ ‎به اصطلاح “سکولار” پذیرفته باشند که چون در عصر جدیدی زندگی می ‏کنیم، بایستی آداب‏‎ ‎و رسوم پدرانمان را کنار بگذاریم، و برخی هم بر این باور باشند که بهتر است پذیرش‎ ‎نهادها و ‏روابط جدید در چهارچوب فرهنگ سنتی اسلامی انجام گیرد. همه این نگرش ها و‎ ‎تلقی ها می تواند در یک جامعه ‏وجود داشته باشد و آزادانه به فعالیت بپردازد‎.‎

حال برخی کسان با تاکید افراطی بر نقش آنچه که “فرهنگ” نام داده اند،‏‎ ‎بر این امر که جامعه ایران دچار تحولات ‏اساسی و عمیق گردیده، و اغلب نهادها،‎ ‎ساختارها، و روابطی که زندگی اجتماعی ما را می سازند (و محصول ‏تحولات اساسی و‏‎ ‎تدریجی در یک قرن اخیر اند)، چشم می بندند و در این فکر و خیال اند که جامعه را به‎ ‎اصطلاح به دوره ای که با روابط و ارزش های “بومی” تعریف می شد ارجاع دهند. این‎ ‎گرایش باعث رشد و ‏غلبه گفتمان های بومی گرایانه افراطی و هویت خواهی تعصب آلود در‏‎ ‎کشور ما شده است‎.‎

از سوی دیگر، منتقدان پروژه های بومی گرایانه [اسلام سیاسی بخصوص]هم در ادامه منطق بالا به جای اینکه با ‏دقت نظر به شرایط اجتماعی و ساختاری جامعه‏‎ ‎بنگرند متاسفانه با تقلیل دادن دشواری هایی که عمدتا اجتماعی و ‏سیاسی اند نوعی‎ ‎‏”انقلاب فرهنگی” یا نوعی فرهنگ زدایی از سنت و دین و غلیه تفکر “خردگرا”، “سکولار”‏‎ ‎و ‏یا لائیک را به عنوان چاره بحران جامعه پیشنهاد می کنند متاسفانه پیامد این نگرش‎ ‎نسبت به تغییر و تحول ‏اجتماعی نیز بسیار خطرناک است چون که عملا سبب حفظ و تداوم‎ ‎نظام های سیاسی استبدادی می شود‏‎.‎

در حالی که به نظر می رسد چاره اساسی جامعه ما توسعه و تعمیق گسترده‎ ‎تر فرایند سکولاریزاسیون است که ‏البته در سرزمین ما، تاریخی ناهمگون و بسیار متلاطم‎ ‎داشته است. ژرفش و گسترش روابط و نهادهای اجتماعی، ‏زمینه تحقق نوعی “وفاق ملی” را‏‎ ‎بستر سازی می کند که در آن، به دلیل مشارکت فعال اکثریت شهروندان در ‏تصمیم سازی های‎ ‎سیاسی و سرنوشت ساز، با هدف تاسیس ساختارهای یک جامعه دموکراتیک (جدایی حوزه ‏عمومی‎ ‎از حوزه خصوصی، و استقلال آنها از دولت)، جامعه چنان ظرفیتی پیدا کند که تضادهایش‎ ‎را از طریق ‏مسالمت و گفتگو و تعامل، حل و عقد نماید‎.‎

اما، پیش فرض و نگرشی که می پندارد نوعی “بنیادهای شناخت شناسانه و‏‎ ‎یا فرهنگی”، پیش زمینه تاسیس و ‏توسعه یک جامعه مدرن و دموکراتیک است، عملاً سبب‎ ‎توجه و مشروعیت دادن به منش ها و حکومت های ‏استبدادی سکولار گردیده است. سکولاریسم‎ ‎در هیچ کشوری در جهان لزوماً سبب و علت توسعه و دموکراسی ‏نبوده است. به عکس، دولت‎ ‎های “سوسیالیستی” که تاکید جدی و افراطی بر سکولار بودن داشتند، از جمله ‏مستبدترین‎ ‎حکومت ها از کار درآمدند. انواع حکومت های محافظه کار سکولار در جهان سوم هم‏‎ ‎کارنامه بهتری ‏نداشته اند. لذا این بحث که دموکراسی “بر اساس بنیان های فرهنگی” قابل تحقق است با توجه به چنین تجربه های ‏دردناک و ناموفقی، بحثی بی بنیاد است‎. ‎البته نگرشی هم که می پندارد حکومت غیر سکولار، مثلاً مذهبی، پایه ‏های یک جامعه‎ ‎آزاد و سعادت مند است نیز با تجربه جهان، بیگانه است‎.‎

‎ ‎اشتراک در جهانبینی / کثرت در‎ ‎زندگانی‎ ‎

دموکراسی، یک جهان نگری، ایدئولوژی یا یک سیستم ارزشی واحد نیست. به‎ ‎عکس، زیبایی دموکراسی در این ‏است که زمینه های اجتماعی، سیاسی و حقوقی را در یک‎ ‎جامعه فراهم می کند که در آن انواع جهان نگری ها ‏‏(چه سکولار و یا دینی)، انواع‎ ‎ایدئولوژی ها و ارزش های فرهنگی در کنار یکدیگر زندگی کرده و آزادانه ‏حضور داشته‎ ‎باشند. دموکراسی از طریق نهادهای دموکراتیک ـ و به میزان توسعه این نهادها ـ این‎ ‎امکان عملی ‏را فراهم می کند که در یک جامعه بزرگ و پیچیده، افراد و گروه های‎ ‎گوناگون که لاجرم ارزش ها و گرایش ‏های گوناگونی را نمایندگی می کنند در صلح و آزادی‎ ‎زیست کنند. اگر هم محدودیتی برای برخی گروه ها و یا ‏حتی ارزش ها بوجود می آید[‏‎ ‎مثلاً باور به غلبه یک کیش و آئین مشخص در دولت] دقیقاً به این علت است که ‏امکان‎ ‎زیستن صلح آمیز و بدون خشونت را مانع می شود‏‎.‎

این حقیقت که در جوامع دموکراتیک به دلیل وجود نهادهای توسعه یافته،‎ ‎در حوزه هایی مانند حقوق، آموزش و ‏پرورش، احزاب سیاسی، مطبوعات و وسائل ارتباط‎ ‎جمعی، زمینه های گفتگوی آزاد میان افراد جامعه در سطحی ‏وسیع فراهم می شود و از این‎ ‎طریق فرهنگ ها و ارزش های موجود در یک جامعه نوعی “اشتراک جهان بینانه” ‏پیدا می‎ ‎کنند، هرچند حقیقتی است که وجود دارد، اما ادیان مسیحیت و افراد و گروه های غیر‎ ‎دینی و حتی ضد ‏دینی هم در چنین جوامعی، فضای لازم را برای زیستن و بیان عقایدشان را‎ ‎دارند‎.‎

البته در هر جامعه دموکراتیک بدون وجود نوعی وفاق اجتماعی، زمینه های‎ ‎تاسیس آن دشوار خواهد بود. اما این ‏وفاق اجتماعی نوعی اشتراک در هدف های سیاسی و‏‎ ‎معیشتی است و نه لزوماً شناخت شناسانه، فلسفی و حتی ‏ارزشی. مثلاً این امر که دولت‎ ‎نمی باید از یک دین خاص دفاع کند و یا دین خاصی را تشویق کند، یکی از ‏اصولی بود که‏‎ ‎بنیان گذاران کشور امریکا با تکیه بر آن به وفاق رسیدند. و امروز هم، همه گروه های‎ ‎اصلی و ‏تصمیم سازان سیاسی در جامعه امریکا به آن باور دارند. این امری است که هم‏‎ ‎لیبرال ها و گروه‎ ‎های معروف به ‏سکولار و هم کاتولیک های محافظه کار و هم نیروهای‎ ‎معروف به مسیحیان دست راستی، به آن پایبند هستند. نه ‏نیروهای سکولار در این فکر‎ ‎افتاده اند که جریان های سیاسی مذهبی را از حوزه های سیاست و یا فرهنگ حذف ‏کنند و‎ ‎نه نیروهای مذهبی، سکولارها را نامشروع می دانند. همه این گروه ها پذیرفته اند که‎ ‎در امریکا وجود و ‏بقای دموکراسی، وابسته به عدم دخالت دولت است‎.‎

‎ ‎فمینیست ها و امر دینی‎ ‎

مطرح کردن این پرسش که رابطه فمینیسم، یا فمینیست ها (مدافعان حقوق‎ ‎برابر) با مذهب چگونه باید باشد را به ‏نظر من می توان با توجه به مطالبی که ذکر شد‏‎ ‎و نیز در متن اجتماعی و سیاسی آن بررسی کرد‏‎:‎

از دوره مدرنیته و عصری که با پیدایش و توسعه سکولاریزاسیون و بحث‎ ‎هایی که در جوامع گوناگون درباره ‏حقوق شهروندی، جایگاه و حق انسان جدید، حوزه‎ ‎اقتدار دولت، و کلاً فرایند تاسیس و تعمیق دموکراسی، شاهد ‏بوده ایم، امر برابری‎ ‎جنسیتی، مسئله حقوق زنان، و نهادها، گروه ها و گفتمان هایی که مرکز توجه شان حقوق‏‎ ‎زنان و توسعه و تعمیق آزادی زنان و مطرح کردن مسائلی که در چارچوب “حقوق” زنان جای‎ ‎می گیرد، یکی از ‏نقاط کانونی در حوزه مسایل اساسی عصر جدید بوده است. شاید مهمترین‎ ‎جنبش های اجتماعی موفق را در قرن ‏بیستم بتوان جنبش زنان دانست که عملاً جوامع‎ ‎امریکایی و اروپایی را دگرگون و اصلاح کرد، در نتیجه، ‏دستاوردهای گرانقدری برای‎ ‎بشریت به ارمغان آورده است. در این زمینه، حضور قدرتمند جنبش های زنان یکی ‏از‎ ‎تحولات ریشه ای مهمی است که اصولاً هر فرایند سکولاریزاسیون (یعنی تحول‏‎ ‎اجتماعی/اقتصادی به سوی ‏مدرنیته) خواهی نخواهی با آن روبرو می شود. شهرنشینی هویت‎ ‎فردی را در جوامع گسترش می دهد، گسترش ‏آموزش و پرورش موقعیت زن ها را بگونه ای‎ ‎رادیکال تغییر می دهد، نیاز اقتصادی به وارد شدن زنان به بازار ‏کار و اشتغال، زنان‎ ‎را در شرایط مناسب تر مادی در جهت کسب استقلال معیشتی قرار می دهد و.‏‎..‎

به موازات این تحولات “عینی” و اجتماعی، جریان های فرهنگی و سیاسی‎ ‎سعی در تبیین، توضیح، تقویت و یا ‏سعی در مقاومت و ایستادگی نسبت به فرایند تحول‎ ‎اجتماعی فوق می کنند. از این لحاظ گفتمان های موجود درباره ‏آزادی زنان و حقوق آنها‏‎ ‎با گفتمان های دیگر سیاسی تفاوت چندانی ندارد. بخشی از تفکر رادیکال و چپ، حل ‏مسئله‎ ‎زنان را “جزئی از روند بزرگتر تحول کلی جامعه می داند” و آزادی زنان را در چارچوبی‎ ‎که نوعی ‏‏”گسست” و یا “انقلاب” با گذشته و ارزش ها و نهادهای سنتی و قدیمی (از جمله‎ ‎نهاد خانواده) می پندارد. تفکر ‏لیبرال تر اما مسئله زنان را بیشتر در چارچوب‎ ‎‏”حقوقی” تعریف کرده و عمدتاً در چارچوب جوامع موجود ‏خواهان تغییر قوانین نابرابر و‎ ‎تغییر آنها در جهت برابری حقوقی زنان است. متفکران محافظه کار و جریان های ‏سیاسی‎ ‎محافظه کارانه هم هرچند که دیگر کمتر با ایده برابری زنان مخالفت می کنند، اما از‎ ‎نهادهای معمول ‏جامعه مانند خانواده، ساختارهای سنتی جنسی، و ارزش های دینی سنتی‎ ‎دفاع کرده و اغلب در تلاش هستند که ‏فرایند سکولاریزاسیون، “عواقب” فرهنگی افراطی در‏‎ ‎جامعه نداشته باشد، و بنیادهای اخلاقی و سنتی جامعه را ‏متزلزل و تضعیف نکند‎.‎

دقیقاً در این متن و زمینه است که جدل های نظری، برخوردهای سیاسی، و‎ ‎گفتگوهای مهم و اساسی در رابطه با ‏امر برابری زنان، و نیز پیامدهای آن و چگونگی‎ ‎تحقق این امر در یک جامعه دنبال می شود و امروزه برای ‏خودش تاریخی طولانی، و‎ ‎کارنامه ای غنی دارد. ایده برابری زن و مرد و تحقق آن در حوزه حقوقی جامعه کاملاً‏‎ ‎با ارزش های دوره روشنگری و تعریف زنان به عنوان شهروندان برابر در یک جامعه‎ ‎دموکراتیک همخوانی ‏دارد. البته نگاه اتوپیایی به این مسئله و طرح برابری زن و مرد[به عنوان آزادی و یا رهایی زنان] بحث های ‏دیگری را بوجود آورده است. برخی گرایش‎ ‎های چپ و مارکسیستی اصولاً امکان برابری زنان را در جامعه ‏سرمایه داری لیبرال امکان‎ ‎پذیر نمی دانند و روابط جنسیتی و مناسبات میان زن و مرد را ادامه روابط کالایی (که‎ ‎در کانون اقتصاد و فرهنگ بازار است) تلقی می کنند و از این جهت مسئله برابری حقوقی‎ ‎زنان برای آنها تنها با ‏یک گسست کامل و رادیکال از جوامع سرمایه داری کنونی امکان‏‎ ‎پذیر می شود‏‎.‎

‎ ‎غفلت فمینیست های پست مدرن‏‎ ‎

با افول نگرش مارکسیستی و تحولاتی که در کشورهای معروف به سوسیالیستی‎ ‎صورت گرفت، سنت نگرش ‏رادیکال و یا چپ به مسئله برابری و آزادی زنان به پست مدرنیست‎ ‎ها انتقال پیدا کرد. پست مدرنیست ها هرچند ‏که بحث های مهم و جالبی درباره خانواده،‏‎ ‎روابط و حقوق جنسیتی، و سکسوالیته مطرح می کنند، اما در برخی از ‏اصول اعتقادی شان و‏‎ ‎در برخی از فعالیت هایشان عملا به نگرش های محافظه کارانه نزدیک می شوند. برای‎ ‎نمونه، از مهم ترین موارد نقد تندروانه اکثر پست مدرنیست ها، نفی “وجود حوزه خصوصی”‏‎ ‎و در واقع نفی ‏استقلال آن از “حوزه عمومی” است. پیش از این در مقاله ای تحت عنوان‏‎ ‎‏”حوزه خصوصی و دشمنانش” به این ‏امر پرداخته ام و با تاکید بر نظریات یکی از مهمترین‎ ‎فمینیست های امریکا‎ Catharine Alice Mackinnon ‎که وی به شدت متاثر از اندیشه میشل‎ ‎فوکو است به مخاطرات و مشکلات این نگرش اشاره کرده ام. اما نکته ‏جالب توجه این است‎ ‎که برخی از متفکرین دینی و بخصوص اسلامی، نیز تلاش کرده اند تا از زاویه پست‎ ‎مدرنیستی و از پنجره نقد پست مدرنیست ها، به دموکراسی لیبرال و نگرش به اصطلاح‎ ‎لیبرال که خواهان برابری ‏زنان است بنگرند و نگرش موجود در جنبش زنان را که خواستار‎ ‎تحقق برابری زنان با مردان است و آن را در ‏جوامع دموکراتیک کنونی، شدنی می داند، را‏‎ ‎ابطال کنند‎.‎

نگرش قالبی و به شدت فرمالیستی برخی گروه های پست مدرن که در همه جا،‎ ‎نیرویی افراطی، و خیلی کم ‏حوصله هم هست البته خواهان دگرگونی اجتماعی است اما “خارج‎ ‎از متن اجتماعی و تاریخی” جوامع! برعکس ‏آنها، فعالان برابری طلب در جنبش زنان ایران‎ ‎می توانند در مبارزه برای اصلاح و تحول آرام جامعه (چه در ‏حوزه ای بسیار پیچیده و‎ ‎ریشه دار مانند رابطه زن و مرد و نابرابری جنسیتی و چه در امور اجتماعی دیگر) متن‎ ‎اجتماعی‎ social context ‎را که دقیقا جلوی چشم همه ما قرار دارد واقعا جدی بگیرند‎. ‎زیرا در چنین متن و ‏بستری است که فرهنگ، زبان، هنر، ارزش ها، روایت ها، نشست و‎ ‎برخاست ها، و کلا روابط انسانها معنا پیدا ‏می کند و تداوم می یابد. فعالان کمپین و‎ ‎جنبش زنان نیز به همراه هفتاد میلیون نفر از هموطنان شان در همین متن ‏و محیط، زندگی‎ ‎و فعالیت دارند و روابط هماهنگ ـ وگاه پر تنش ـ خود را در چنین بستر پهناوری، سامان‎ ‎می ‏دهند‎.‎

این شرایط جامعه شناسانه یا به قول معروف “شرایط مادی و عینی” جامعه‏‎ ‎است که چه در ذهن مان بپذیریم و چه ‏نپذیریم در هر حال همگی در آن به سر می بریم. بنابراین، گفتگو و چالش بر سر این که مثلا اعضای کمپین یک ‏میلیون امضاء آیا اجازه‎ ‎دارند به روابط روزمره مردم وارد شوند و با آیین ها و مناسک آنها ( از جمله‎ ‎نمادهایی ‏همچون آجیل مشکل گشا و یا آش نذری ) همدلی کنند یا نه؟ به نظر می رسد که‏‎ ‎چنین بحث و جدل هایی از اساس ‏بیهوده و بلاموضوع است و حاکی از فعال بودن آتشفشان‏‎ ‎بحث های انتزاعی و روشنفکران گفتمانگرا است. مثلا ‏گروهی روشنفکر جلسه بگیرند و‎ ‎اعلام کنند باید به حوزه فرهنگ و مناسک مردم عادی وارد شد، یک عده ‏روشنفکر خارج‎ ‎کشور نشین هم جنجال بپا کنند و نسخه بپیچند و به بانگ بلند با این عمل مخالفت کنند‎ ‎و بگویند چه ‏و چه…. به نظر من این بحث ها و چالش ها واقعا بی بنیاد و انرژی سوز‏‎ ‎است. باید از خودمان بپرسیم دعوا اصلا ‏بر سر چیست؟

‎ ‎روشنفکران به اصطلاح “امروزی”!‏‎ ‎

البته باید تاکید کنم پرسش هایی که “چالش ماه” درباره دین حاشیه و‎ ‎زندگی روزمره مطرح می کند، با بحث های ‏مرسوم روشنفکرانه به ویژه با نگرش پست‎ ‎مدرنیستی، متفاوت است و همانطور که پیشتر هم گفتم، قابل مکث و ‏تعمق است چون که در‎ ‎نگاهی مردم شناسانه به جامعه ایران خواهیم دید که سنت های جامعه ما آنقدرها با‏‎ ‎جوامع ‏دیگر متفاوت نیست. مردم عموماً در زندگی روزمره خود از طریق نمادها و سنبل‎ ‎های معمول جامعه که برخی ‏متاثر از باورها و آیین های باستانی، برخی تاثیر گرفته از‎ ‎رفتار دینی، برخی بر آمده از سنت های ملی و آداب و ‏رسوم قومی است حتی ارزش ها و‏‎ ‎رفتارهای فرهنگی که ممکن است از رفت و آمد با دنیای خارج از ایران، ‏کسب کرده باشند،‎ ‎در مجموع به زندگی شان معنی می دهد یعنی از تمامی این حوزه ها و معادلات به نفع‎ ‎زندگی ‏شان استفاده می برند. مردم در همه جای دنیا، روحیه و منش و رفتارشان اصولا‎ ‎سرشار از انعطاف است. آنها ‏امکان گرا هستند. کسانی که اعتقاد به دموکراسی دارند، و‏‎ ‎در فکر اصلاح امور اند، و در این کار و اندیشه اند که ‏رنج های مردم کمتر شود و‏‎ ‎ایرانی بهتر و عادلانه تر برای مردم این کشور و به خصوص زنان ایرانی بوجود آید‎ ‎نبایستی شیوه زندگی مردم، عادات و سلایق، و ارزش های متنوع فرهنگی شان را از هستی و‏‎ ‎زندگی آنها جدا ‏کنند؛ بی معنی است اگر روشنفکران در حرف و شعار ادعای مردم گرایی و‏‎ ‎به اصطلاح عاشق مردم باشند ولی ‏از شیوه زندگی و الگوهای رفتاری مردم گریزان! ارزش‎ ‎ها و شیوه زندگی مردم و فرهنگ و سلوک آنها برخلاف ‏تصور برخی از روشنفکران رادیکال،‎ ‎اتفاقا بسیار متنوع، در حال تغییر مداوم و به شدت منعطف است.‏‎ ‎‏ رفتار ‏مردم بسیار کمتر از آنچه ما می پنداریم، ایدئولوژیک‎ ‎است‎.‎

بسیاری از آداب و رسوم که در میان مردم ما رواج دارد، جدا از ماهیت‎ ‎دینی، ملی و یا قومی شان، در واقع بیان ‏یک ضرورت است: ضرورت زندگی جمعی. یعنی این‎ ‎آداب و روابط، ساختارهایی هستند که از طریق آنها میلیون ‏ها مردم در زندگی روزمره‏‎ ‎شان، با یکدیگر رابطه جمعی برقرار می کنند، زندگی شان را به یکدیگر مرتبط می ‏کنند،‎ ‎دردهایشان را با یکدیگر شریک می شوند، و شادی شان را جشن می گیرند و بین هم تقسیم‎ ‎می کنند. و صد ‏البته که در تمام این مراسم، دین، ملیت ایرانی، آیین های باستانی و‏‎ ‎حتی بخش هایی از آنچه معروف به فرهنگ ‏عصر جدید و یا به اصطلاح “غربی” است، حضور‎ ‎فعال دارد. در نظر اکثریت مردم ایران این آمیزه رنگارنگ و ‏متکثر هم تضادی با هم‏‎ ‎ندارد‎.‎

جنبش های دموکراتیک اجتماعی (از جمله کمپین یک میلیون امضا) که‎ ‎قصدشان نابودی ساختارهای فرهنگی و ‏اجتماعی موجود نیست و خواهان اصلاح تدریجی امور و‏‎ ‎تحول آرام و بخردانه کشور به سوی جامعه ای عادلانه ‏تر و آزاد تر هستند طبعا با‎ ‎زندگی فرهنگی و رسوم و آیین های مردم چندان مشکلی ندارند. مگر اینکه برخی از ‏این‎ ‎آداب و رسوم و یا ساختارها، “مانعی جدی در جهت تحقق زندگی سعادتمندتر” برای‎ ‎ایرانیان ایجاد نماید بطور ‏مثال ازدواج دختران در سنین پائین و یا محدود کردن‎ ‎دختران و زنان برای تحصیل و ممانعت از شغل و زندگی ‏حرفه ای. به نظر اکثر مردم‎ ‎شناسانی که در چنین زمینه هایی پژوهش کرده اند، همه فرهنگ ها و ساختارهای ‏ارزشی و‏‎ ‎آداب و رسوم زندگی روزمره جوامع و از جمله جوامع اسلامی اتفاقا ظرفیت لازم و فضای‎ ‎مناسب برای ‏قبول چنین تحولاتی را داشته و عملاً به قبول این تغییرات تن داده اند‎. ‎به نظر من نگرش عمل گرا و شیوه های ‏پراگماتیستی به شایستگی می تواند امکان تحول و‏‎ ‎تغییر در این زمینه ها [که اغلب رابطه بسیار نزدیک با سنت ها ‏و باورهای مردم دارد]را فراهم کند، بدون اینکه کلیت ارزش ها و آداب و رسوم مردم را مورد یورش و حذف‎ ‎قرار دهد و سبب به وجود آمدن قهر و خشونت در جامعه شود. این کاری است که برای نمونه‏‎ ‎گاندی با موفقیت در ‏هند به انجام رساند‎.‎

با این وجود شرکت در آیین ها و زندگی روزمره مردم توسط روشنفکران را‏‎ ‎نباید با “استفاده ابزاری” از برخی ‏ارزش های سنتی و دینی برای تحقق اهداف سیاسی‎ ‎اشتباه کرد. شرکت در مناسک و زندگی روزمره مردم باید به ‏گشایش و کثرت گرایی فرهنگی‎ ‎کمک کند و نه اینکه آن را محدود یا تحقیر و سرکوب کند‎.‎

روشنفکران اگر قادر نیستند با مردم عادی و اکثریت جامعه ارتباط‎ ‎برقرار کنند، منصفانه نیست که مشکل را در ‏خرافی دیدن مردم و خرافاتی گرایی رفتار‏‎ ‎آنان جا بزنند، به این برخوردهای غیرمنصفانه اصطلاحا “فرار به ‏جلو” می گویند. همه‎ ‎ما در تجربه زندگی مان بسیار روشنفکرانی را دیده و می شناسیم که از مردم عادی بسیار‎ ‎خرافی تر، دگم تر و غیر قابل تحمل ترند. می دانیم که وارد گفتگو شدن و داد و ستد‎ ‎فکری با بخش نخبه و ‏روشنفکر جوامع بسته و استبدادی، چندان کار ساده ای نیست. لذا،‎ ‎به مانند روشنفکران، شهروندان عادی هم ‏مسائل و شیوه های زندگی خودشان را دارند، و‏‎ ‎نباید اعتقادات فرهنگی شان را مانع اساسی برای مراوده و ایجاد ‏رابطه با آنها دانست‎. ‎فراموش نکنیم که اگر هدف، برابری زن و مرد است، و این امر توسط کسانی که با ما در‏‎ ‎ارتباط اند مورد پذیرش قرار گرفته، پس دیگر شیوه اندیشه و سیاست های فرهنگی کسانی‎ ‎که با ما در این زمینه ‏توافق و تعاون دارند، بی اهمیت است. البته این مسئله با قبول‎ ‎استقلال فکری روشنفکران در تضاد نیست و امری ‏متفاوت از پوپولیسم افراطی است که سبب‏‎ ‎نوعی “پرستش” مردم و زندگی روزمره شان شده و کثرت زندگی ‏روزمره و محدودیت های آن را‏‎ ‎نادیده می گیرد‎.‎

از لحاظ عملی، آنچه که تعیین کننده است، پذیرش این امر اساسی است که‏‎ ‎فعالان کمپین یک میلیون امضاء (و یا ‏هر کس دیگری) نمی تواند و نباید به خود حق دهد‎ ‎که اعلام کند حقیقت مطلق و متعالی، منحصرا در اختیار او ‏است، و در این اندیشه باشد‎ ‎که دیگر حقیقت ها، واهی، شیطانی، و یا کاذب اند. بزرگترین دستاورد چند سده اخیر،‎ ‎پذیرش و اعتراف به این امر است که حقیقت مطلق (و دین حقیقت) آرمانی اتوپیایی و غیر‎ ‎قابل دسترس است. لذا، ‏در نظام های دمکراتیک هر فرد یا هر قشر و گروهی، آزاد و مختار‎ ‎است که به تشخیص و بر طبق منافع خود و ‏گروه یا قشر و جمعیت همراه خود، به “حقیقت” خاص خود، باور داشته باشد و با ایمان به آن زندگی کند، بدون ‏آنکه در این اندیشه‎ ‎باشد که با قهر و خشونت، ایمان خود را به دیگران تحمیل نماید. از این رو، دموکراسی‎ ‎چیزی ‏نیست به جز بیان این دستاورد بزرگ چند سده اخیر‎.‎

دموکراسی خواهان جدایی حوزه معرفت دینی (که حقیقت مطلق در آن تعریف‎ ‎می شود) از حوزه دولت است زیرا ‏دولت هنوز مشروعیت به کار بردن قهر و خشونت را در‎ ‎اختیار دارد و مادام که دستگاه قهر، جزیی از ساختار ‏دولت محسوب می شود شایسته نیست‎ ‎که دین و مذهب و معنویات یا هر نوع تفکری که “حقیقت مطلق” را در ‏اختیار دارد، با‎ ‎این دستگاه، ادغام گردد. به گفته نویسنده مراکشی “فاطمه مرنیسی”، در هر جامعه ای که‏‎ ‎جنگ و ‏خشونت وارد شود زنان بیش از دیگران در خطر می افتند. شاید به همین دلیل باشد‎ ‎که در جنبش های مسالمت ‏آمیز و صلح جویانه، زن ها عموما در صف اول مبارزه قرار می‎ ‎گیرند و علیه ظلم و نابرابری و خشونت و به ‏منظور استقرار عدالت و دموکراسی تلاش و‏‎ ‎فداکاری می کنند‏‎.‎

‎ ‎پانوشت‎ ‎

‎1 ‎‏ ـ رابطه “کمپین یک میلیون امضاء” با دین و فرآیند سکولاریسم در‏‎ ‎ایران، مدرسه فمینیستی

منبع: مدرسه فمینیستی