بوف کور/ داستان ایرانی - منصوره شریف زاده:
“خواهش می کنم اینجا را نگاه کنید!”
راهنما بلندگو را با دست جلوِ دهانش گرفته بود: “خواهش می کنم عنایت بفرمایید…! این پل ورسک است. خیلی محکم ساخته شده است. آلمانی ها…”
خاله جان دهانش را دم گوش پروین گذاشت: “خوبیِ این تورها این است که آدم با کلی جاها آشنا می شود.”
پروین گفت: “پارسال فصل گلاب گیری رفته بودیم کاشان.”
“من هم چه قدر دلم می خواهد بروم، اما این حساسیت لعنتی مگر می گذارد.”
“یک حمامی بود، می گفتند از آثار باستانی است. اتوبوس که نگه داشت، راهنما گفت چون هنوز دایر است، فقط خانم ها می توانند بروند.”
“طفلکی آقایان!”
“یکی می گفت یک نظر حلال است. یکی می گفت قول می دهیم فقط به در و دیوار نگاه کنیم… خلاصه، ما پیاده شدیم. خاله، اگر بدانی چه بوی تعفنی می آمد. دماغم را با بال های روسری محکم گرفته بودم، اما داشتم خفه می شدم. در که باز شد، عقم گرفت… بدو برگشتم.”
“خُب، چه طوری بود؟”
“به خدا، هیچ جا را ندیدم.”
“مرده شور، خُب درش را تخته کنند.”
پسربچه ای با جعبه شیرینی کنار صندلی شان ایستاد: “بفرمایید.”
پروین گفت: “به چه مناسبتی است؟”
“جریمه دیر کردن مامان و باباست.”
“شیرین کام باشید.”
خاله جان گفت: “صبر کن، اسمت چی بود؟”
“امیر.”
خاله جان دست کرد و از توی کیفش یک شکلات درآورد و به طرفش گرفت. امیر بلافاصله گفت: “متشکرم.”
خاله جان شکلات را جلو صورت امیر نگه داشت و گفت: “نوه هایم به من می گویند مامان شکلاتی. اگر نگیری، من هم شیرینی را می گذارم سر جاش.”
امیر شکلات را گرفت و تشکر کرد.
خاله جان درِ کیفش را بست. یک گاز به شیرینی زد و گفت: “چه خوش مزه است… چه کار کنم خاله… دکتر می گوید برایت بد است، اما نمی توانم نخورم.”
خاله جان پنجاه ساله بود. با صورتی چاقالو و چشمانی عسلی رنگ و مهربان. شیرینی اش که تمام شد، آهسته پرسید: “راستی خاله، نگفتی چرا بچه دار نمی شوی؟”
پروین سرش را پایین انداخت. همیشه از بی پرده حرف زدن با خاله خجالت می کشید. آهسته گفت: “رضا قسم داده به کسی نگویم.”
“یعنی چه؟ مگر خدای نکرده من غریبه ام؟”
“نه خاله جان، این حرف ها نیست. من شما را مثل مامان دوست دارم، اما…”
“باید بگویی، خیلی بهِم برخورد.”
خاله اخم کرد. پروین دهانش را دم گوش خاله گذاشت: “نطفه اش ضعیف است.”
“خُب، این که چیزی نیست! جگر خام و نطفه تخم مرغ بهش بده. دوای کمر بچسبان، تقصیر خودت است که از اول نیامدی پیش خودم.”
“هر کاری بگویید مادرش کرده.”
صدای گریه بچه ای از صندلی جلو بلند شد. بچه بی تابی می کرد و مادر هر کاری می کرد، پستانک را نمی گرفت. مرد با لهجه غلیظ اصفهانی نالید: “هزار دفعه گفتم با بچه کوچک نمی شود مسافرت کرد.”
پروین به صورت رنگ پریده زن نگاه کرد که دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته بود.
“تو که چند ماه پیش می گفتی سالم است. چه طور شد یک دفعه…”
پروین صورتش را به طرف خاله برگرداند: “پارسال که آزمایش داده بود، سالم بود، اما ماه پیش…”
“ببین مادر به حرف این دکترها اعتماد نکن. امروز یک حرفی می زنند، فردا یک حرف دیگر. کمرش را مرتب بچسبان، انشاءالله خوب می شود.”
“آخر می دانی خاله… خودم هم با این وضع، دست و دلم نمی رود…”
“یعنی چه؟”
“آخر شما که نمی دانید… تازگی ها اخلاق رضا به کلی فرق کرده.”
اتوبوس وارد تونل شد. بچه ها شروع کردند به داد و فریاد. خاله جان با صدای بلند گفت: “از قدیم گفته اند بچه نمک زندگی است، وقتی نباشد…”
و بقیه حرف هایش در میان سروصدای بچه ها و بوق ماشین ها گم شد.
پروین از توی کیفش آینه کوچکی را بیرون آورد و با دست روی آن کشید. صورت گرد و سفیدش با چشم های کشیده و بینی سربالا و لب های قلوه ای کوچک در روسری مشکی حاشیه طلایی، انگار قاب شده بود. روسری اش را مرتب کرد و آینه را توی کیفش گذاشت. اتوبوس از تونل درآمد. سروصداها خوابید.
چند ردیف جلوتر، زن زیبایی لحظه به لحظه سرش را برمی گرداند و به این و آن نگاه می کرد. چشم های زن آبی بود و گیسوان بورش از جلو روسری کوچک و گلدارش بیرون زده بود. کنار زن، مرد مسنی بود که وقتی بلند شد کتش را دربیاورد، چند تار مویی که بادقت روی طاسی سرش چسبانده بود، به هم ریخت. خاله آهسته گفت: “سیب سرخ برای دست چلاق خوب است.”
پروین به طرف خاله برگشت. خاله ادامه داد: “مردک، استاد دانشگاه است. ادبیات درس می دهد. پارسال ازش خواهش کردند شعر بخواند. آن وقت آب تنی شیرین را خواند. راستش خیلی ازش بدم آمد.”
“شعر قحط بود؟!”
“آن هم یک چنین جایی.”
“این خانمی که کنارش نشسته، دخترش است؟”
“نه جانم، بعد از پنجاه ـ شصت سال، آقا تازه داماد شده.”
خاله پشت دستش خندید.
چند لحظه بعد، گفت: “راستی، نگفتی چرا رضا نیامد؟”
“از سروصدا وحشت دارد.”
“تنهایی که بدتر است.”
“می رود پیش مادرش.”
“خُب، از اول همان جا می ماند. دیگر چرا زن گرفت؟”
“وقتی دیدم خودش نمی آید، گفتم حداقل بگذار من بروم. اولش یک کم من من کرد. بعد انگار از شما رودربایستی کرد.”
“اگر اصرار می کردی، شاید می آمد.”
“نه خاله، نمی آمد… حوصله هیچ کس را ندارد.”
“بعد از بمباران ها، اعصاب خیلی ها خراب شده.”
“ولی رضا، خیلی خیلی لطمه دیده.”
“ناسلامتی مردی گفتند. اگر بنا باشد مرد خانه به این زودی از میدان دربرود، آن وقت چه توقعی می شود از زن ها داشت؟!”
بعد سرش را نزدیک گوش پروین برد: “با این حرفی که تو زدی، باید بگویم از مردی هم که خبری نیست.”
و غش غش خندید. خاله چشم هایش را با دست پاک کرد. هروقت می خندید، اشک از چشمانش سرازیر می شد. پروین به جاده چشم دوخت که خلوت بود. چند پرنده بال زدند و گذشتند. مردی با الاغ از کنار جاده می گذشت. پسرش را جلو نشانده بود و پشتش یک دسته هیزم گذاشته بود و خودش پیاده می دوید.
خاله جان گفت: “تقصیر خودت بود، خاله. بدت نیاید ها. خودت را حرام کردی. آن همه خواستگار را جواب کردی… پایت را کردی توی یک کفش که از این یکی خوشت می آید، حالا بفرما. آقا همین مردانگی را داشت که آن هم…”
پروین برگشت: “خاله! تو را به خدا یواش تر! همه فهمیدند…”
“ببین جانم! تو خودت چشم هایت را بستی. همان وقت که سر عقد، آینه سنگی مادربزرگش را آورد با آن قاب رنگ ورورفته، باید می فهمیدی یک تخته اش کم است دیگر!”
“گفتم که، اغلب باستان شناس ها به چیزهای عتیقه علاقه مندند.”
“مگر یادت رفته؟ تمام اتاق ها را پر کرده بود از وصیت نامه، قباله و هزارتا سند کهنه… کلی خرت وپرت کهنه از زیر خاک درآمده هم گذاشته بود سر تاقچه… عتیقه… عتیقه… خانه تازه عروس شده بود عین سمساری… وقتی هم حرف زدیم، آقا بهش برخورد… خُب، مادرت راست می گفت. این خرت وپرت ها توی خانه تازه عروس، اصلا شگون ندارد.”
خاله یک ریز حرف می زد. پروین سرش را زیر انداخته بود و نگاهش را به دست های سفیدش دوخته بود.
“این مرد از همان اول به دل من ننشست که هیچ، حالا هم که گفته هیچ کس حق ندارد پا به خانه تان بگذارد، راستی راستی از چشمم افتاد. بدت نیاید خاله ها! ولی خیلی…”
پروین آهسته گفت: “آخر می دانید… یک وضعی هست…”
پروین لبش را گزید. راهنما چندبار توی بلندگو فوت کرد، بعد گفت: “خواهش می کنم عنایت بفرمایید. خواهش می کنم…”
همه ساکت شدند. راهنما گفت: “می خواستم از آقای بدیع که از مسافران خوش ذوق ما هستند، خواهش کنم با صدای خوب شان ما را سرافراز کنند… به افتخار آقای بدیع…”
جمعیت کف زدند. آقای بدیع بلندگو را گرفت و بعد از این که از همه تشکر کرد، شروع به خواندن کرد: “بهار آمد… بهار آمد… بهار مشک فشان آمد…”
خاله جان آهسته گفت: “چرا می گوید کسی نیاید؟”
“تو را به خدا، مامان نفهمد ها!”
خاله جان اخم هایش را درهم کشید: “پناه بر خدا! تا حالا دیده ای که خاله ات دهن لقی کرده باشد؟”
پروین لب پایینش را گاز گرفت: “نه خاله جان. این حرف ها کدام است!؟ می ترسم مامان بفهمد، آن وقت رضا…”
“آدم اگر حرف دلش را به مادرش نزند، پس به کی…”
“آخر مامان که می دانید…”
“خُب، حق دارد، دختر عزیزدردانه اش را اذیت کنند، آن وقت ساکت بنشیند.”
“راستش، نمی خواهم هیچ کس بفهمد… آخر مردم هزار حرف می زنند.”
“از من یکی خیالت راحتِ راحت باشد.”
پروین چند لحظه مکث کرد. بعد، آهسته گفت: “مدتی است می گوید، بشر اگر به اصلش برگردد، مزه آرامش را می چشد.”
“واه…! یعنی چی؟”
“یعنی دور شدن از طبیعت، باعث شده که انسان آرامشش را از دست بدهد.”
خاله جان حیرت زده به دهانش زل زده بود. پروین ادامه داد: “برای همین رفته توی آشپزخانه یک تنور زده، همان جا نان می پزد. چراغ گاز را هم داده بیرون. می گوید باید توی همین تنور غذا بپزیم. آن وقت صبح برو اداره، بعدازظهر هم…”
خاله جان به دقت به صورت پروین نگاه کرد: “الهی ذلیل بشود… گفتم چرا نوک مژه های این دخترک سوخته. پس بگو…”
پروین صورتش را به طرف پنجره گرفت تا خاله جان قطره اشکی را که روی گونه اش افتاد، نبیند. دختربچه ای دنبال گوسفند سفیدی با لکه های حنایی می دوید. اتوبوس که گذشت، دختربچه دست تکان داد.
پروین به طرف خاله برگشت. خاله جان از توی کیفش چندتا شکلات درآورد و به مرد و زنی که به موازات آن ها در صندلی روبه رویی بودند، تعارف کرد. مرد که سر صندلی نشسته بود و روی گوش هایش گوشی “واکمن” گذاشته بود، دوتا برداشت و تشکر کرد. خاله به طرف پروین برگشت. پروین هم یکی برداشت. خاله گفت: “قدرت خدا، نگاه کن، تا نوک کوه مثل زمرد سبز است.”
پروین نگاهش را از دامنه تا قله کوه کشاند: “می گوید برویم شمال زندگی کنیم…”
“هرکس را می بینی چپیده توی تهران، آن وقت تو می خواهی…”
“آخر چه فایده ای دارد این شهر، هوای آلوده…؟ راستش، خود من هم از اینجا نفرت دارم، اما…»
“قول می دهم یک ماه دوام نیاوری. آن خدا بیامرز یک سال شیراز مأموریت داشت، من سه ماه نتوانستم دوام بیاورم. مجبور شد برگردد.”
خاله جان شکلاتش را از توی کاغذ درآورد و در دهانش گذاشت:
“امان از دندان مصنوعی! قدر جوانی ات را بدان…”
“این اواخر هم رفته چند دست لباس محلی خریده، می گوید بپوش.”
“پناه بر خدا.”
خاله جان با تکه جیری که از کیفش بیرون آورده بود، عینکش را پاک کرد. پروین گفت: “از همه بدتر این که توی دست وپاهایم گیر می کند. از این دامن های قشقایی، چندتا دامن روی هم.”
“خُب، که چی بشود؟”
“مثلا احساس کند توی ده هستیم، یا نمی دانم به قول خودش در دامنه کوهستان…”
“باید دل آدم از تو قرص باشد، وگرنه این کارها هیچ دردی را دوا نمی کند.”
هردو ساکت شدند. صدای چهچهه آقای بدیع در فضا پیچید.
پروین نگاهش به زن و مردی افتاد که در ردیف آن ها بودند. زن سرش را گذاشت روی شانه مرد و چشمانش را بست. مرد کاپشنش را آرام روی زن کشید.
خاله گفت: “حامله است.”
پروین گفت: “با این تکان های اتوبوس…”
“نترس خاله ان شاءالله طوری نمی شود.”
صدایی از پشت سر گفت: “خدا کند هوا همین طور صاف باشد.”
خاله گفت: “خدا کند بارانی نشود. پارسال تمام مدت مثل ناودان بارید.”
“آدم دلش می گیرد. اگر شانس من است، حالا که از آن دخمه فرار کرده ام، اینجا…”
خاله با دلسوزی به پروین نگاه کرد: “خاله ات بمیرد… تو همیشه یک لب داشتی و هزار خنده، حالا چرا این طوری شدی؟ “
پروین انگشتانش را به هم قلاب کرد. خاله انگار با خودش حرف می زد: “کی فکر می کرد…”
پروین گفت: “وقتی می آید خانه، تمام پرده ها را می کشد. آن وقت گردسوز را روشن می کند و فتیله اش را می کشد پایین. می گوید نور اذیتم می کند. بعد مرا صدا می زند که بساطش را جور کنم.”
“چه بساطی را؟”
“والله چی بگویم، خاله جان.”
راهنما با پاکت آجیل جلو صندلی آن ها ایستاد. خاله یک مشت برداشت و تشکر کرد. پروین گفت: “متشکرم.”
خاله باتعجب به پروین نگاه کرد. پروین اضافه کرد: “برای معده ام خوب نیست.”
خاله مجددا تشکر کرد. راهنما از کنارشان گذشت. خاله گفت: “خدا لعنتت کند مرد! دختر جوان…”
و سرش را تکان داد. بعد مثل این که چیزی یادش آمده باشد، پرسید: “راستی نگفتی بساط چی را برایش درست می کنی! مشروب!”
“نه، خاله جان.”
“پس چی؟”
پروین دهانش را دم گوش خاله گذاشت: “تریاک.”
خاله محکم روی پایش کوبید: “خدا مرگم بدهد!”
“می گوید بهش آرامش می دهد.”
“به مادرت گفته ای؟”
“نه خاله جان، مامان اگر بفهمد سکته می کند.”
پروین دستمالش را توی دستش گلوله کرد. خاله گفت: “بالاخره که چی؟”
پروین زیر لب گفت: “راستش نمی دانم…”
“مادر خودش چی؟”
“مادرش… برای این که خودش را بیشتر جاکند، برایش بساط هم پهن می کند.”
“حتما خانم هم…”
“هیچ بعید نیست. یک بار توی بمباران ها می خواستیم برویم یزد. توی راه آهن دختر جوانی بلیط نداشت. دانشجو بود. رضا آشنا داشت و برایش درست کرد. آن وقت دختر شماره تلفنش را داد تا یزد برویم خانه شان. مثلا می خواست قدردانی کند. اگر بدانی چندبار جلو خودم سراغش را از رضا گرفت.”
“اگر دامادش بود چه طور؟”
پروین شانه هایش را بالا انداخت. خاله گفت: “قربان بروم خدا را، یک بام و دو هوا را.”
پروین کاغذ شکلاتش را باز کرد. بعد گفت: “چند وقت پیش، یک روز خسته و مرده از اداره برگشته بودم. هرچه گفت بساط را جور کن، محل نگذاشتم و رفتم دراز کشیدم.”
“خوب کردی… الهی خاله ات بمیرد… عزیزدردانه…”
“آن وقت کلی قرص خواب آور خورده بود و…”
“مگر بی خوابی دارد؟”
“از اول کم خواب بود. البته اصرار داشت که خودکشی نکرده، ولی چند وقت است درباره مردن، زیاد حرف می زند.”
“خُب، ببرش دکتر. ممکن است باز هم خودکشی کند.”
“کی جرئت دارد حرف دکتر را بزند. یک بار گفتم. گفت، خودت برو.”
“اگر بیاید بیرون، یک بادی به سرش بخورد، حتما بهتر می شود.”
“حوصله هیچ کس را ندارد.”
“خُب، یک بچه بیاورید. شاید سرش گرم شود.”
“می گوید من پس افتاده یکی دیگر را سر سفره ام نمی نشانم.”
“این که نمی شود.”
“راستش دارم از تنهایی دق می کنم.”
“خُب، تکلیفت را روشن کن.”
پروین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. چند لحظه بعد، خاله گفت: “نگاه کن پروین، اینجا پر از برف است! قدرت خدا، یک طرف سبزسبز… یک طرف سفیدسفید.”
پروین به سینه کوه نگاه کرد. خاله جان ژاکتش را روی دوشش انداخت: “یک کم مورمورم می شود.”
“بهار آمد… بهار آمد…”
جمعیت با آقای بدیع دم گرفته بود. مردی که سر صندلی روبه رویی بود، دست هایش را تکان می داد. گوشی “واکمن” را از گوشش درآورده بود. زنش هم بیدار شده بود و با خوشحالی لبخند می زد. ردیف دندان های سفیدش پیدا بود. خاله پرسید: “ساعت چند است؟”
پروین به ساعتش نگاه کرد: “یازده ونیم.”
“فکر کنم یکی دو ساعت دیگر برسیم.”
راهنما گفت: “لطفا، بلندتر… بلندتر…”
پروین بلند شد که بهتر ببیند، چسبیده به دیواره اتوبوس ایستاد. زن استاد ادبیات با دست راستش بشکن می زد و سر تکان می داد. راهنما هم وسط ایستاده بود و همه را به همراهی با آقای بدیع دعوت می کرد. روی صندلی جلو، همان مردی نشسته بود که لهجه غلیظ اصفهانی داشت. سرش را توی مجله ای فرو برده بود و گرم خواندن بود. کنارش زن جوانش بود که شیشه شیر را به دهن بچه گذاشته بود. صورت سفید بچه و مژه های بلند و برگشته اش مثل فرشته هایی بود که بالای تخت خوابش حکاکی شده بود. کودک چشم های درشت و قهوه ای اش را باز کرد. پروین چند لحظه به صورتش خیره شد. کودک مشت های کوچکش را در هوا تکان داد و با صدای بلند خندید. پروین هم لبخند زد.
راهنما با صدای بلند گفت: “لطفا همراهی کنید… بهار آمد… بهار آمد…”
دستش را تکان می داد و بشکن می زد. پروین نشست و زیر لب گفت: “این هم دلش خوش است ها!”
امیر و خواهر کوچکش جلو آن ها ایستادند و شروع به رقصیدن کردند. خاله جان دختر را جلو کشید و بوسید. پروین به چشم های درشت و عسلی دختر نگاه کرد: “چقدر نازی خانم کوچولو، اسمت چیست؟”
“مریم.”
“به به، چه اسم قشنگی! اگر من هم دختر داشتم، اسمش را می گذاشتم مریم.”
لبش را گزید و زیر لب گفت: “کاشک…”
وارد تونل دیگری شدند. سروصدای بچه ها بالا گرفت، خاله جان با صدای بلند گفت: “از وقتی بروبچه ها رفته اند سر خانه و زندگی شان، من هم دیگر توی خانه بند نمی شوم. آدم دق می کند.”
پروین بدون این که مژه بزند، به دیواره تونل نگاه می کرد که سخت و سیاه بود و از قسمت های مختلف آن، آب نشت کرده بود. خاله جان گفت: “خدا می داند که من چه قدر دختربچه ها را دوست دارم.”
از تونل خارج شدند. روشنی آن قدر زیاد بود که چشم را می زد.
پروین چشم هایش را با دست مالید. بچه ها با هم هورا کشیدند. امیر و خواهرش دوباره شروع به رقصیدن کردند. راهنما داد زد: “دست… دست… همه با هم…”
جمعیت یک صدا خواندند: “بهار آمد… بهار آمد…”
پروین از پنجره بیرون را نگاه کرد، آسمان صاف و نزدیک بود. اتوبوس از شیب تندی گذشت. از لای تخته سنگ های خزه بسته، آبشاری پایین می ریخت. پسربچه کوچکی از کوره راه میان بوته های تمشک و تنه های قهوه ای درختان دوید و برای آن ها دست تکان داد. پروین نگاهش را از پنجره گرفت و به خاله جان نگاه کرد که به دست هایش خیره شده بود. سرش را به خاله نزدیک کرد و پرسید: “سال تحویل چه ساعتی است؟”
خاله جان رویش را به طرف پروین گرداند: “ساعت هشت ونیم فردا شب.”
بعد مثل این که چیزی یادش آمده باشد، پرسید: “راستی خاله، رضا موقع تحویل سال چه کار می کند؟”
“وقتی می آمدم گفت، تصمیم گرفته ام، درست موقع تحویل سال هاراگیری کنم.”
“هاراگیری کند؟!”
“خُب، مگر چه عیبی دارد؟ چندبار هم از من خواست با هم هاراگیری کنیم، اما راستش، من اصلا حوصله این جور کارها را ندارم.”
درباره نویسنده
منصوره شریفزاده متولد ۱۶ دی ۱۳۳۲ نویسنده و مترجم ادبیات بزرگسالان ایرانی است. نخستین رمان او با عنوان “چنار دالبتی” در سال ۱۳۸۱ منتشر شد.