صبح کله سحر می آیم توی دفتر و این یادداشت را روی میزم می بینم
« کودکان را قصابی می کنند می کنند می کنند/ با بمب های های خوشه و سارین/ و حتی یک نفر نمی پرسد که اینا را برای چی انداختین اینجا اینجا اینجا / و حتی شما به اونان یک بوس هم ندادین بوس بوس بوس/ و من گریه می کنم چون اشک روی سینه های بزرگ/ لباسم خیس می شود مثل ملکه انگلستان که پرچمشان اگر توی آب بیافتد خیس می شود/ و مهربانی او زیاد است زیاد زیاد زیاد/ آنقدر زیاد که من بوس کم می آرم دکتر/ کاش افرادی مثل من زیاد بودن/ و می فهمیدن می فهمیدن می فهمیدن»
تقدیم به دکتر عزیزم ابراهیم نبوی، پاریس، فرزانه، 18 سپتامبر
هنوز شعر را نخوانده ام که فرزانه خانم با یک نسکافه بزرگ وارد می شود و آن را روی میز می گذارد و به من خیره می شود و می گوید: « چطور بود دکتر؟»
می گویم: « فرزانه جان! جون همون پسرت، جون شوهرت، به من نگو دکتر، من دکتر نیستم.»
با انگشت به کتابهای من اشاره می کند و می گوید: « واه! یعنی چی؟ اگر شما دکتر نیستی، پس کی دکتره؟ هی خودتون رو توی این اتاق زندونی کردین و نمی خواین کسی بفهمه که این مملکت از چه پزشکانی محروم شده، از چه مغزهایی محروم شده. شما الآن باید ناسا باشی، خودت نمی خوای.»
می گویم: « فرزانه خانم! من یک لیسانس دارم، اون هم لیسانس جامعه شناسی، کی گفتم دکتر هستم؟ حالا دکتر که هیچی، برای چی می گی پزشک؟ من اصلا اینکاره نیستم.»
دو لبه دستش را گاز می گیرد و فوت می کند به دو طرف و می گوید: « البته که شما اینکاره نیستین، اگه اینکاره بودین من یک ثانیه اطمینان نمی کردم پیش شما کار کنم، ولی شکسته نفسی تا کجا؟ آخه برای چی؟ حتی این احمدی نژاد هم دکتره، اون وقت شما با این همه کتاب که همه رو تا نصف شب نوشتین دکتر نیستین؟ مگه من می گذارم؟ مگر از روی جسد من رد بشن، چرا نباید بقیه بفهمن شما دکتر هستین؟ »
می گویم: « ببینم! منظورت از بقیه نباید بفهمن چی بود؟ نکنه؟….» و خیره نگاهش می کنم.
با لبخندی شیطانی ابرو بالا می اندازد و می گوید: « اتفاقا من همین شعرم رو پست کردم توی فیس بوک و تقدیم کردم به شما، در عرض یک ساعت پنجاه نفر برام ریکوئست فرستادن، وقت نمی کنم ادشون کنم. 129 نفر هم شعرمنو لایک کردن.»
از دستش عصبانی می شوم: « خانم عزیز! یعنی چی؟ این چیه گذاشتی؟ این شعره مثلا؟ این که نه وزن داره، نه قافیه داره، نه نقطه و کاما و ویرگول داره، برای چی این رو منتشر کردی؟ برای چی به من تقدیم کردی؟ برای چی نوشتی دکتر نبوی؟ من کجام دکتره؟ بخدا از دستت دیوونه شدم.»
برخلاف همیشه که فرزانه خانم با کوچکترین حرف من گریه می کند، مثل مجسمه بودا با تمرکز حداکثری و خنده بر لب می گوید: « دیگه اون زمان تموم شد. من نمی گذارم دکتری مثل شما گوشه نشینی کنه. خودم به جامعه ایرانی معرفی ات می کنم. مگه من از سیمین بهبهانی چی ام کمتره؟ منم شاعرم. مگه همیشه دوست نداشتین من روشنفکر بشم، الآن من شاعر شدم. شعرمی گم که دویست لایک می گیره، به شما هم درجه دکترای افتخاری می دم. از طرف شاعران ایرانی…»
می گویم: « نمی خوام، برو اینو بردار از فیسبوک، اصلا به من بگو چرا شعرت نقطه گذاری نداره؟»
می گوید: « واه! مگه کتاب اول دبستانه که کسره و فتحه و نقطه بگذارم. شما هم که ماشاء الله سواد داری، منم که دارم می رم سوریه، می خوام تمام سفرم رو به صورت شعر بنویسم. ایناهاش، ساکم رو هم بستم.»
تازه متوجه ساکش می شوم که گوشه اتاق گذاشته است. می گویم: « سوریه چه خبره؟ مگه مرده شورش مرده که تو می خوای بری اونجا؟ وسط بمب و موشک کجا می خوای بری؟ تو شوهر داری، بچه داری، پس اینها چی می شن؟»
می گوید: « می خوام برم سوریه، هم زیارت حضرت زینب، هم سر قبر دکتر شریعتی، هم برم شاید کمکی به سازمان ملل متحد بکنم، اونجا شعر هم می نویسم. شما هم که مواظب شوهر و بچه من هستین دیگه. بالاخره منم باید برای بشریت یه کاری بکنم.»
از دستش می خواهم سرم را به دیوار بزنم: « نخیر خانم، من اصلا کاری به شوهر و بچه شما ندارم، یکی باید مواظب من باشه. شما هم حق نداری وسط جنگ بری سوریه. مفهوم شد؟ کاپیش؟»
یواش یواش تو لب می رود و ناراحت می شود: « خب چرا اینطوری می گین؟ باز به من گفتی بی شعور، باز گفتی احمق، من که شعری به این درازی گفتم. اگه کمه برم سه صفحه دیگه بنویسم. چطور همون صادق هدایت یا خانم هدایتی هر چی می خواد شعر می گه، همه تشویقش می کنن، ولی شما با من دعوا می کنید. بهم می گین بی شعور.( تو دماغی حرف می زند) من احمقم، آره، چون دلم نمی خواد یک پزشک بزرگ توی غربت بمونه؟ من بی شعورم چون دلم برای کودکان دمشق می سوزد می سوزد می سوزد….( چند بار شاعرانه می سوزدش را تکرار می کند و بعد می خندد و نگاهم می کند) تو رو جون بچه هات شعرم قشنگ نیست؟ ووووی، از صبح هر چی می گم شعر می شود می شود می شود…..»
سعی می کنم خونسردی ام را حفظ کنم: « ببین! فرزانه جان! شما برو توی فیسبوک، ببین اوضاع سوریه چطوره؟ اگر جنگی نبود پول بلیط ات رو خودم می دم برو سوریه، ولی جنگ نباید باشه، قبول؟»
می گوید قبول و همان روبرو می نشیند و با آیفونش وارد فیسبوک می شود. و می گوید: « بفرما! همه جا نوشتن که طرح اوباما و پوتین و ایران پذیرفته شد و خطر جنگ در سوریه وجود ندارد.» بعد برای تائید خودش دو سه بار سرش را تکان می دهد.
آهسته می گویم: « شما درباره جهاد نکاح چیزی شنیدی؟ اینکه بعضی از زنان اسلامگرا برای اینکه در جنگ با بشار اسد شرکت کنند، می رن سرویس می دن به سربازهای سلفی و مخالف بشار اسد، باهاشون چیز می کنن… نمی گن این خانمه می ره سوریه، خدای ناکرده برای این کارها داره می ره؟ اون وقت من چی جواب مردم رو بدم؟ اصلا به فکر شوهرت و پسرت نیستی که مردم بهشون چی می گن؟»
بلند می شود و نگاهی توی آینه به خودش می کند و می گوید: « شما فکر کردی من با همین پیرهن و دامن می رم اونجا؟ نه بخدا، عین وقتی که می رم ایران مانتو و روسری می پوشم، شایدم چادر عربی پوشیدم….( فکری می کند و انگار که کشف کرده) اصلا با نقاب می رم، بهش چی می گن….؟»
می گویم: « بهش می گن پوشیه، اتفاقا همه اون خانومایی که برای این کارها می رن همین جوری لباس می پوشند. با چادر عربی و نقاب.»
می ترسد. دوباره توی آینه نگاه می کند و سرش را مثل کمدین های هندی تکان می دهد و می گوید: « خاک به سرم، تو رو خدا راست می گین؟ نه، دروغ می گین؟ به من نمی گن…. شایدم یه هو گفتن، نه، اون وقت اگه کامران ولم کنه چی؟»
بعد شروع می کند به ور رفتن با آیفونش: « وای! از وقتی که فیلتر رو برداشتن چقدر خوب شده، همه جا می تونم برم….»
می گویم: « فیلتر چیه؟ فیلتر رو دیشب توی تهران برداشته بودن، شما توی پاریسی، فیلتر تهران به شما چه ربطی داره، اصلا شما رو سننه…»
در حالی که دارد با دکمه های آیفونش ورمی رود و مثل سارکوزی وسط سخنرانی انگار اس ام اس می زند، می گوید: « شما به نظرت نمی اومد، من چون به روحانی رای داده بودم، اصلا تا شنیدم فیلتر فیسبوک رو برداشتن، انگاری همین آیفونم سرعتش شده بود مثل بنز. همین جوری با هر کی توی ایران بود چت می کردم. اون وقت می گن هی نگو روحانی مچکریم….خاک بر سرهای حسود عقده ای( نگاهی به خبرها می کند، بعد کم کم رنگش سرخ می شود و با عصبانیت به من می گوید): شما که به من می گی پول بلیت هواپیماتو می دم برو سوریه، برو زیارت حضرت زینب، می گی برو به سازمان ملل کمک کن، نمی گی دارن حمله می کنن به سوریه( می زند توی سرش) خاک به سرم! انگلیس و فرانسه و آلمان گفتن که ما مطمئنیم بشار اسد از بمب شیمیایی استفاده کرده، ایناهاش، این هم خبرش. اینا فردا حمله می کنن به سوریه، اون وقت شما می گی من برم سوریه، وسط اون عربها، که بهم بگن زن خراب؟ یعنی شما به فکر حسن آقای من و کامران خان نیستین؟ یعنی فکر نمی کنین من با چه رویی به صورت شوهرم نگاه کنم؟ به تو هم می گن مرد؟ دکتر نبوی، دکتر نبوی! معلوم نیست اون لیسانس ات هم تقلبی نباشه…..»
همین طوری پشت سر هم بد و بیراه می گوید که وسط حرفش می پرم: « اوهووووی! فرزانه! چی داری پشت سر هم می گی؟ خودت ساک و چمدون ات رو بستی، شعر برام گفتی، گذاشتی فیسبوک، می خوای بری سوریه، بعد با من دعوا می کنی؟ چته؟ تو هم که شدی مثل هموطنان عزیز، یه روز می گن تونس تونس ایران نتونس، فرداش می گن ما چقدر باشعوریم انقلاب نکردیم. خودت می بری خودت می دوزی، بعد می گی لباسم به تنم زار می زنه؟»
تا اسم لباس می آید بق می کند و با بغض می گوید: « لباسم به تنم زار می زنه؟ بعله، چاق شدم؟ دیگه پیر شدم؟ بی شعور و احمق هم که هستم، ولی شما که روشنفکر و شاعر و دکتر هستی؟ شما چرا باید منو بفرستی وسط آتیش، من برم سوریه وسط موشک و بمب بمیرم خوبه؟ برای شما که خوبه، هی عکس منو با خودتون چاپ می کنین خاطره می نویسین، بیچاره شوهرم، بیچاره پسرم.»
می گویم: « حالا بیخودی تولید انبوه آبغوره نکن، اینقدر هم نگران نباش. درسته انگلیس و آمریکا و آلمان گفتند که دولت سوریه بمب شیمیایی زده، ولی معلوم نیست حمله کنه. فعلا آمریکایی ها نمی خوان رابطه شون با ایران خراب بشه، می خوان با ایران آشتی کنن، آقا هم گفته نرمش قهرمانانه بکنید.»
می گوید: « آره دیگه، خودتون می برین خودتونم می دوزین، نرمش قهرمانانه دیگه چیه؟ یعنی این همه مردم بدبخت، ده میلیون نفر ملت رو توی سوریه کشتن، نباید یک نفر به این دراز بی قواره بگه برو گم شو، اونم با اون زن زشت بی ریختش که موهاش رو با رنگ موی زیتونی آ هفت بدون دکلره رنگ کرده با اون دماغ عملی گل درشتش که از بیروت هم داد می زنه عملی عملی، واقعا براتون متاسفم. بجای اینکه حمله کنن این قاتل رو بکشن، هر روز دارن سخنرانی می کنن. تازه! شما خودت اون روز نوشتی که معلوم نیست بشار اسد بمب زده یا مخالفاش.»
نگاهی به فرزانه خانم که توی آینه دارد به رنگ موهایش نگاه می کند می کنم و می گویم: « من که نمی گم حمله نکنن یا حمله بکنن، من می گم به نفع ایران نیست که حمله کنن، حالا که توی ایران داره اوضاع خوب پیش می ره ما باید اول به کشور خودمون فکر کنیم، بعد به سوریه. مگه نه؟»
نگاهش را به دهانم دوخته است، انگار منتظر است بگویم « درسته؟» و دستگاه آبغوره گیری اش راه بیافتد، سرش را تکان می دهد و می گوید: « می خواستی بگی درسته؟»
سرم را تکان دادم که نه. گفت: « خوب شد یک بار به من نگفتی بی شعور و احمق، البته خودم می فهمم جلوی خودتون رو گرفتین. شاید هم بی شعور باشم، البته به نظر شما، ولی خیلی ها معتقدند من باهوش هستم، قبول ندارید می تونم کارنامه های دبیرستانم رو نشون بدم….»
می گویم: « من که چیزی نگفتم، به جای این حرف ها به سئوال من جواب بده.»
می گوید: « من نمی تونم اینقدر خودخواه باشم که بگم فقط ما توی دنیا اهمیت داریم، بقیه همه گاو و خر و بی شعورن، حالا اونها عرب هم باشن، بچه هاشون چه گناهی کردن، چرا باید هم دولت شون بمب بزنه تو کله شون هم این آمریکایی های بی شعور قاتل و انگلیسی های بی اصل و نسب….»
می پرسم: « ببین، فرزانه جان، اینجا که فیسبوک نیست هر دو ساعت یک بار نظرت رو تغییر می دی، الآن من نمی فهمم منظور شما چیه. می گی باید به بشار اسد حمله کنن و از دشمنانش دفاع کنند، یا به بشار اسد حمله نکنند و جنگ جدیدی شروع نشه….»
می گوید: « به نظر من این زنیکه با اون شوهر درازش باید برن، بسه هر چقدر زن و بچه مردم رو کشتند.»
می گویم: « پس منظورت اینه که جنگ بشه؟»
می گوید: « نه، من با جنگ مخالفم، صد بار هم استتوس اش رو نوشتم، جواد هم که استتوس زده بود لایک کردم. همون آقای ظریف.»
می گویم: « پس جنگ نباید بشه؟»
می گوید: « آقای دکتر! این بشار اسد باید بره، ولی اون القائده و ریشوها نباید بیان، جنگ هم نباید بشه که بچه ها رو بکشند، انتخابات هم باید توی سوریه آزاد باشه، حجاب اجباری هم نباید اونجا باشه.»
می گویم: « یعنی اوباما و بشار اسد باید برن تو یک کشور دیگه با شمشیر بجنگن، بشار اسد هم حتما باید کشته بشه، بعد ده میلیون نفر آدم تحصیلکرده سکولار تولید بشن و در سوریه زندگی صلح آمیزی بکنند، درسته؟»
قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم، کلمه « درسته؟» را می گویم، بعد هی تلاش می کنم کلمه را توی هوا قاپ بزنم، دهانم مثل ماهی آکواریومی در هوا باز و بسته می شود. چشمم به صورت فرزانه است که لحظه به لحظه سرخ می شود و بعد یک دفعه می دود، شعرش را قاپ می زند و پاره می کند و می گوید: « حیف از من که برای شما شعر گفتم، آره، من بی شعورم، من احمقم، بله، معلومه، فردا برین شعرمنو بگذارین مسخره کنین، هر چی می خواین بنویسین، من می رم….. برای همیشه می رم.»
در را محکم می کوبد و می رود. نگاهی به آینه می کنم. به من می گوید: « اصلا تو برای چی بحث می کنی؟» مطمئنم که دهانم بسته است، نباید زیاد به آینه نگاه کنم.