فیلمنامه چهره پنهان نوشته اورهان پاموک برنده جایزه نوبل، توسط عمر کارور به فیلم برگردانده شده و پر جایزه ترین و مشهورترین اثر تاریخ سینمای ترکیه به شمار می رود.
این ترجمه متعلق به یک سال قبل و پیش از این است که نویسنده جایزه نوبل راببرد. به همین اندازه هم در وزارت ارشاد اسلامی متوقف ماند و سرانجام به آن اجازه چاپ داده نشد.
هنر روز که پیش از این رمان همسایه ها اثر جاودانه زنده یاد محمود احمد را در بخش “چاپ ویژه” منتشر کرده بود، اکنون این فیلم نامه رادر اختیار خوانندگان خود می گذارد.
چهره پنهان شامل چهار فصل است که هر فصل آن در دو هفته منتشر خواهد شد. در انتهای کتاب نیز یادداشت نسبتاً بلند اورهان پاموک و بررسی فیلم ساخته شده بر اساس این فیلمنامه از نظر خوانندگان خواهد گذشت.
چهره پنهان
فیلمنامه
اورهان پاموک
ترجمه امیر عزتی
” هزاران هزار راز فاش خواهد شد، آن گاه که چهره پنهان آشکار شود”
شیخ فریدالدین
منطق الطیر
فصل سوم، بخش اول
شهر ِ غریب ها
کامیونت در جاده اصلی قصبه به پیش می رود.
کوچه ها خالی خالی است… تاریکی هراس آور.
کامیونت وارد کوچه دیگری می شود.
حال و هوای متروکه بودن بر قصبه حاکم است.
کامیونت در محله تعیمرگاه ها به پیش می رود.
بناهای عجیب، هراس آور، خانه ها…
کامیونت مقابل تعمیرگاهی که چراغش روشن است، توقف می کند.
مرد کلاه به سر از کامیونت پیاده می شود.
مرد کلاه به سر: اینجا منتظر باش!
مرد کلاه به سر به سوی سه مرد که دور میزی درون تعمیرگاه سرگرم نوشیدن هستند، می رود. به آنها سلام می کند.
به مردی سرد وگرم چشیده و فرتوت، ساعت ساز قصبه، که در گوشه میز نشسته نزدیک می شود.
مرد کلاه به سر: بفرمایید. امانتی را آوردم.
کاست ویدیو را به ساعت ساز قصبه می دهد. در گوش او چیزهایی از عکاس که در کامیونت منتظر است، زمزمه می کند.
ساعت ساز قصبه: [از آدم های دور میز اجازه می خواهد] یک لحظه؛ به من اجازه[مرخصی] می دهید…
[در فیلم: یکی از آدم ها: اجازه ما هم دست شماست!]
از پشت میز بلند می شود. کاست ویدیو را درون کت خود فرو می کند.
آرام آرام به کامیونت و عکاس نزدیک می شود.
ساعت ساز قصبه: برویم مغازه من صحبت کنیم.
ساعت ساز قصبه و عکاس در کوچه های تاریک و خالی به راه می افتند.
ساعت ساز قصبه: برای چی این قدر طالب این هستی؟
عکاس: [به فکر فرو رفته، ناراحت]گفتن اش سخت است…
ساعت ساز قصبه: می دانم، سخت است! [به خودش اطمینان دارد] آن زن را برای اولین بار در خواب دیدی، مگر نه؟… من اول بار در خواب دیدم، بعد به مغازه ام آمد…
در کوچه های خلوت و تاریک قصبه نور یک لامپ مهتابی نیمه سوخته به چشم می خورد. درون ویترین مهتابی دار، یک عروسک…
از دور صدای سوت نگهبان شنیده می شود.
نمای عمومی از مغازه ساعت سازی و هتل قصبه و کوچه ای که در آن قرار دارند. تنهایی… احساس اندوه.
داخل مغازه ساعت ساز، عکاس و ساعت ساز قصبه در برابر هم نشسته اند. در وسط شان شیشه راکی[معروف ترین و محبوب ترین مشروب الکلی ترکیه؛ عرق رازیانه]. یک استکان، اندکی لبو…
ساعت ساز قصبه: در خواب توی یک بازار بودم… همه چیز آنجا بود، هر چه که بخواهی، بهترین خوردنی ها، لباس ها، پارچه های ابریشمی، هر چی که بخواهی… دیدم، در یک مغازه هم زندگی می فروشند…هر زندگی را که بخواهی، انتخاب می کنی، چهره آن روح تبدیل به چهره تو می شود، از آن به بعد خوشبخت زندگی می کنی…داشتم چهره دلخواهم را انتخاب می کردم که یک زن در برابرم ظاهر شد…فهمیدم فرشته است….به من گفت ساعت ساز، آیا خوب فکرهایت را کردی، این راه بازگشتی ندارد…ترسیدم. خیس عرق بیدار شدم. وقت ظهر آن زن را درست روبروی خودم دیدم… اینجا، توی مغازه، زبانم گرفت. گفت: چه مغازه عجیبی است اینجا، چه حال و هوای غم انگیزی دارد…
از بیرون صدای سوت نگهبان می آید.
عکاس، در خود فرو رفته، با دقت گوش می کند.
تیک تاک ساعت های مغازه ساعت ساز.
اینجا مغازه کوچک و فقیری است…. ساعت هایش نیز بی زرق و برق. در انتهای مغازه یک صفحه تلویزیون.
ساعت ساز قصبه، به ساعتی زیبا، بزرگ و خوش نما که روی پیشخوان قرار دارد، اشاره می کند.
ساعت ساز قصبه: این ساعت را پسندید، نوازش اش کرد…گفت، ساعت خیلی قشنگی است، اما به خاطر این که روح اش را از دست داده، خراب شده. گفت فقط تو می توانی این را تعمیر کنی. گفتم، باشد به خاطر شما این کار را می کنم. لبخند زد، یک دسته پول در آورد، پول زیاد… باز هم لبخند زد..[کاست را از روی پیشخوان بر می دارد] این را داد. گفت، امانت است، تماشا کن، رویاهایت را به یاد خواهی آورد… چیزی را که در صورت ات گم کرده ای، پیدا خواهی کرد…دیگران هم ببینند، آنها هم به یاد خواهند آورد… دوست جوان من، بلافاصله تماشا کردم، به دیگران هم نشان اش دادم، اما هیچ چیز نفهمیدم. ساعت را هم نتوانستم تعمیر کنم.
عکاس: به تو گفت که کی بر می گردد؟
ساعت ساز قصبه: از من پرسید کی می توانی تعمیرش کنی…گفتم، حداکثر یک ماه…اما هنوز تمامش نکردم…دارم سعی می کنم یک چیزایی سر هم کنم. گفت، باز هم می آیم، مراقب امانت من باش! [به در مغازه نگاه می کند] دم در یک اتومبیل آبی رنگ ایستاده بود، سوار شد و رفت.
عکاس: آبی بود مگر نه؟
ساعت ساز قصبه: آبی ِ رویا…معلوم است که تو هم این زن را در رویا دیده ای، وقتی صورتش را دیدی شناختی، مگر نه؟
عکاس، مردد است، نمی تواند جواب بدهد.
ساعت ساز قصبه: هر کس رازی دارد، دخالت نمی کنم…اما، چیزی که به من داده یک امانت است…اگر پول زیادی داری که هیچ، و گرنه…
عکاس:[حرفش را قطع می کند]سکه طلا دارم، فردا نقدشان می کنم…
ساعت ساز قصبه:[با علاقه] نشان بده ببینم.
عکاس دست به سوی جیب بغلی اش می کند، کیسه را خارج کرده و در آن را می گشاید. یک سکه خارج کرده و به طرف ساعت ساز قصبه دراز می کند.
ساعت ساز قصبه تک سکه را می گیرد. طوری سکه را در دست می گیرد که انگار می خواهد از حقیقی بودن آن اطمینان پیدا کند. عکاس به کیسه اش نگاه می کند.
ساعت ساز قصبه: ده تا می خواهم… خیلی مسئولیت دارد…
عکاس یک لحظه تردید می کند.
ساعت ساز قصبه:باشد، نه تا.
ساعت ساز، عکاس را هنگام شمردن هشت سکه دیگر به دقت نگاه می کند.
کاست ویدیو را که به دقت درون کیسه پیچیده شده، دراز می کند.
ساعت ساز قصبه: نه من تو را می شناسم، نه تو این را از من گرفتی.
عکاس بلند می شود.
ساعت ساز قصبه: نشسته بودی…
عکاس: کجا می توانم هتل پیدا کنم؟
ساعت ساز قصبه: درست روبروت…[تلویزیون و دستگاه ویدیو را پشت سر خود نشان می دهد] اینها را هم بردار… ارزان می دهم. همین حالا توی اتاق ات می توانی تماشا کنی…
هتل، مقابل مغازه ساعت ساز کمی آن سوتر قرار دارد.
شب، نمای عمومی هتل.
لامپ اتاق عکاس روشن است.
در اتاق هتل
عکاس، کاست را درون دستگاه گذاشته، در حال تماشای تصاویر روی صفحه تلویزیون است.
چهره زن تمامی کادر را پر می کند…
زیر نوری که تقریباً بافت پوستش را نشان می دهد…
مرتباً صدای تیک تاک یک ساعت به گوش می رسد.
چهره پر احساس زن، انباشته از درد و درکی عمیق است.
زن: سال ها قبل در یک شب برفی، پدرم قصه ای برایم تعریف کرد… در زمان های قدیم، در کشوری غم انگیز که همه آن را فراموش کرده بودند؛ دختری کوچک به همراه پدرش تک و تنها زندگی می کردند. پدر، آن قدر دخترش را دوست داشت که می خواست زندگی کاملاً متفاوتی داشته باشد… وقتی دخترش بزرگ و زن کاملی بشود، مرغی را که در پشت کوه قاف است پیدا خواهد کند، و طلسمی را که باعث شده صورت همه آدم های نگون بخت شبیه هم بشود، باطل کند… دختر کوچک، همین طور که به پدرش گوش می کرد به خواب می رفت، و همه این کارها را در رویا یکی یکی انجام می داد… اما صبح وقتی بیدار می شد، از این که هنوز دختر کوچکی مانده غصه می خورد… خیلی گذشت تا فهمیدم آن دختر کوچک کیست. یک روز صبح، وقتی برف می بارید از خواب بیدار شدم و فهمیدم که زن کاملی شده ام… وقتی در شهری ساکن شدم که زیر یک برج ساعت قرار داشت… این طوری شد که با راویان قصه های غم انگیز شروع به جستجوی همدیگر کردیم… وقتی به نقشه نیاز داریم به چهره هم نگاه می کنیم، وقتی قصه ای تعریف می کنیم روح مان را آشکار می کنیم.
بازار شهر ِ غریب ها
صبح. عکاس در بازار راه می رود.
قصاب، چاقوهایش را به چاقو تیزکن داده است.
عکاس داخل مغازه رونامه فروشی می شود.
یک دسته روزنامه خریده، خارج می شود.
هنگام بازگشت به هتل بار دیگر با قصاب و چاقو تیزکن روبرو می شود….
در هتل
عکاس وارد هتل می شود.
کلیدهایش را از منشی هتل می گیرد.
منشی: چند روز دیگر اینجا می مانید؟
عکاس: یک یا دو هفته، نمی دانم.
به اطاقش در طبقه بالا می رود.
عکاس، در اتاق هتل است.
از پنجره به بیرون، به مغازه ساعت ساز، در روبرو، نگاه می کند.
میزی را که در اتاق وجود دارد کشیده، نزدیک پنجره می برد.
چهارپایه[در فیلم: صندلی] را هم پشت میز می گذارد.
می نشیند. میز را کمی به طرف خود می کشد.
حالا به راحتی از جایی که نشسته می تواند مغازه ساعت ساز را ببیند.
برای بهتر دیدن، کمی خودش را جابجا می کند.
تصویر مغازه ساعت ساز از نقطه دید عکاس.
ساعت ساز قصبه، جلوی در مغازه اش ظاهر می شود، یک قطعه را رو به نور گرفته، وارسی می کند.
در یک لحظه، عکاس را می بیند که از اتاق هتل روبرویی به او نگاه می کند.
عکاس، به نگاه کردن- به مغازه ساعت ساز- ادامه می دهد…
مغازه ساعت ساز قصبه
صبح یک روز دیگر.
ساعت ساز قصبه برای تعمیر ساعت رومیزی که زن نزد وی گذاشته، تلاش می کند.
عکاس از در وارد می شود، زیر بغلش مقدار زیادی روزنامه و مجله… مقداری خوراکی داخل پاکت…
عکاس: گفتم بپرسم بینم خبری هست.
ساعت ساز قصبه: نیست… دارم یک قطعه به این می خورانم…اصل نیست، اما یک طوری هست راه اش می اندازه… بگیر بشین…
عکاس: آن روز چه ساعتی آمده بود؟
ساعت ساز قصبه: بین دوازده و یک، سر ظهر…
عکاس: گفت که از کجا آمده؟ یک شهر، برج ساعت دارد…
ساعت ساز قصبه: هیچ چیز نگفت.
سکوتی کوتاه. ساعت هایی که تیک تاک می کنند…
عکاس: تدر این قصبه وقت چطوری می گذرد؟
ساعت ساز قصبه: [با بی حمی] نمی گذرد!… توی این قصبه تا وقت مرگ انتظار می کشی که وقت بگذرد…
اتاق هتل
عکاس کنار پنجره نشسته و جدول روزنامه را حل می کند.
هر از گاهی یا به بیرون نگاه می کند، یا به ساعت زنجیردار خود که از پدرش مانده…
از وضعیت اتاق و میز مشخص است که عکاس مدتی طولانی است که روزها را با نشستن پشت میز و نگاه کردن به مغازه ساعت ساز از پنجره گذرانده است.
زیر سیگاری تا لب پر شده…روی تخت خواب مقداری روزنامه و مجله… روی میز پوست پرتقال…
در زده می شود. عکاس برمی گردد.
از دری که باز شده، زن نظافت چی وارد می شود.
زن نظافت چی: می خواهم اتاق را تمیز کنیم.
عکاس:[اصلاً مایل نیست]بگذار باشد.
زن، نومیدانه خارج می شود.
عکاس، در اتاقش را با دقت قفل می کند.
شب.
خلوت و تنهایی هتل، احساس اندوه.
عکاس در اتاقش، در برابر تلویزیون.
روی صفحه تصویر زن.
کنار این تصویر روی صفحه تلویزیون، تصویر عکاس که با اشتیاق به آن می کند، منعکس می شود…
همزمان با زن که در حال تعریف قصه خویش است، عکاس نیز تکرار می کند.
مشخص است که عکاس با تماشای مکرر زن، قصه او را از بر کرده است.
زن/عکاس: یک روز صبح، وقتی برف می بارید از خواب بیدار شدم و فهمیدم که زن کاملی شده ام… وقتی در شهری ساکن شدم که زیر یک برج ساعت قرار داشت… این طوری شد که با راویان قصه های غم انگیز شروع به جستجوی همدیگر کردیم… وقتی به نقشه نیاز داریم به چهره هم نگاه می کنیم، وقتی قصه ای تعریف می کنیم روح مان را آشکار می کنیم…
شب. نمای عمومی هتل.
تصویر زن در صفحه تلویزیون کادر را پر می کند.
عکاس باز هم مشغول تماشای کاست است.
حالت مملو از احساس چهره زن.
در چهره اش غم، اندوهی عمیق.
زن، نگاه اش را آرام آرام به طرف پایین می اندازد.
در مقابل او، ساعت ساز روی صندلی نشسته است.
زن، دست هایش را با احساسی حاکی از نزدیکی روی شانه های او می گذارد.
ساعت ساز نیز در افکار خود غرق شده است…
صبح… ته سیگارها، روزنامه ها، عکاس پشت میز پر از بریده های کاغذ مشغول است.
عکس چهره آدم ها را از روزنامه ها می برد.
سپس حالت موجود در این عکس ها را، همان گونه که زن انجام می داد با یک ذره بین بررسی می کند.
بعد به چهره بریده شده از یک مجله نگاه می کند.
سیگاری بر لب.
بلند شده از پنجره به بیرون، به مغازه ساعت ساز نگاه می کند.
ساعت ساز قصبه، با ساعت بزرگ و زیبا در دست از مغازه اش خارج می شود، شروع به آمدن به سوی هتل می کند.
عکاس خود را از پشت پنجره کنار می کشد. با عادتی از سر شور و اشتیاق دستگاه ویدیو را روشن می کند و شروع به تماشای تصویر زن که روی صفحه ظاهر می شود و گوش کردن به قصه او می کند.
با حرکتی از سر عادت بر لبه تخت خواب نشسته است.
در زده می شود.
عکاس در را باز می کند.
ساعت ساز قصبه، ساعت به بغل، خوشحال به نظر می رسد.
توجه عکاس به ساعت جلب شده است، او را به درونراه می دهد.
پخش تصویر و قصه زن روی صفحه تلویزیون ادامه دارد.
زن: وقتی در شهری ساکن شدم که زیر یک برج ساعت قرار داشت…
ساعت ساز قصبه ساعت بزرگ را روی میز می گذارد.
ساعت ساز قصبه: ساعت را تعمیر کردم.
ساعت را بی صدا کوک می کند. کمی منتظر می شود، صدایی نمی آید.
ساعت ساز قصبه:بجنب پسر!
با ساعت ور می رود، عقربه دقیقه شمار را هل می دهد.
موسیقی آشنایی از ساعت پخش می شود: لحظه ای جادویی و خوش… ساعت ساز قصبه راضی است.
عکاس: چطوری این کار را کردی؟
ساعت ساز قصبه: یک چیزایی سر هم کردم دیگر…
بقیه اش را دیگر او می داند. من هم نمی فهمم. یک ماه شد. هنوز نیامده…
عکاس: یک ماه و چهار روز…
ساعت ساز قصبه: من هم دیگرهر روز وقتی ساعت بین دوازده و یک می شود، بی قرار می شوم… گفته بود یک بار دیگر می آیم…انگاریاز رویا خارج شده و خواهد آمد.
ساعت ساز قصبه، چرخیده به طرف صفحه تلوزیون می رود.
روی صفحه تصاویری از چهره ها، نقاشی پادشاهان…
با ترس و دقت نگاه می کند.
ساعت ساز قصبه: حکمت همه اینها چیست؟ عقل هیچ کسی به این کارها قد نمی دهد…خیالات، رویاها، ساعت ها.
روی صفحه تصویر جادویی زن…
ساعت ساز قصبه به طرف عکاس برمی گردد. با دلسوزی، علاقه…
ساعت ساز قصبه: تو هیچ کس و کاری نداری؟
عکاس: هست، منتظرند.
ساعت ساز قصبه: یالا، برویم کمی تو را بگردانم…دوستانی دارم…
ادامه دارد…